✍بخش دوم؛
رفتن دنبال شفا سفر عجیب غریبی است. ممکن است با یک نذر ساده به تو بدهند، ممکن است با هزار ذکر و نذر و چله، ندهند. بعد تازه باید زخمزبان دوست و آشنا را تحمل کنی که میگویند حتما از ته دل نخواستی! آدم اگر یکجا کمر به گرفتن شفا ببندد، در وقت بیماری فرزندش است. پس تصمیم گرفتم بروم سراغ کسانی که مثل من بچهٔ مریض دارند. آن مادر که بچهاش سندروم نادری داشت و درمانی برایش نبود، آن دیگری که صبح به صبح با اضطراب بالای سر دخترش میرفت و پتو را کنار میزد؛ چون ممکن بود توی خوابْ قلب بیمار دخترش از تپیدن خسته شده باشد، و حتی آن زن که فرزند معلول، فرزند شوهرش بود. مادرش وقتی فهمید معلولیت پسرش پیشرونده است از پدر خواسته بود که او را آسایشگاه بگذارند. پدر مخالف بود و در نهایت مادرْ آنها را ترک کرد. دیگر زبانم به شفای پسرم نمیچرخید. بعد از نمازها، روبروی ضریحها، شبهای قدر و عرفه و قربان، مانده بودم بیدعا.
اصلا گیرم بعد یک چله، سرصبح پسرم بلند شد و دست دور گردنم انداخت و گفت: «مامان! بریم پیش حسین. میخوام باهاش پازل بازی کنم.» خب بعدش؟ به همهٔ آن مادرها دستورالعمل با جزئیات بدهم و بعد هم اگر شفایی رخ نداد ته دل نداشتهشان را مقصر اعلام کنم؟
کودکان غزه چه؟ چه کسی برای پاهای قطع شدهشان و چشمهای نابینا شدهٔ آنها شفا را خواهد گرفت؟ کودکان میانمار که به جرم مسلمان بودنِ والدینشان سوختند یا کودکان آفریقایی که از گرسنگی و بیماری میمیرند، سهمی در دعاهای من نداشته باشند؟ من حتی از خواندن خبر افزایش چهل درصدی خودکشی کودکان ژاپنی، همزمان با شروع مدارس هم گریهام میگیرد. یا وقتی میفهمم کودک پنج سالهای در کانادا تغییر جنسیت داده، به جهالت بشر لعنت میفرستم.
حالا سحرهای ماه رمضان دوباره پشت پدرم قامت میبندم. مدتهاست که همهٔ مفاتیح الجنان و صحیفهام در یک دعا خلاصه شده. فقط آمدن پدر همهمان، آغوش امن و دستهای پر از رزق و برکت و شفایش را علاج خودم، پسرم و همه جهان میدانم. خوب شد که دعای فرج هست؛ وگرنه این دنیایی که دارد در کام پوچی و تاریکی فرو میرود، با هیچ منطقی جایی برای معصومیت مظلوم بچهها نداشت. با پدرم زمزمه میکنم: «اللهم اشفِ کل مریض... اللهم اغنِ کل فقیر...»
انگار دعاهای ماه رجبم استجابت شدهاند. حس میکنم اندازه تمام مادران نگران دنیا تکثیر شدهام.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
زهرای ۸ ساله: «زینب! به نظرت امام زمان خودش میدونه کِی قراره ظهور کنه؟»
زینب ۵ ساله: «نه! نمیدونه، چون خدا میخواد سورپرایزش کنه...»
#اصول_عقاید_کودکانه
#فائزه_الماسی
جانِ جهان کجایی؟ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ستارهای_بدرخشید_و_ماه_مجلس_شد
#تمام_هستی_زهرا_نصیب_نرجس_شد
خانهی امام هادی(ع) کجا و قصر قیصر کجا؟!
نرجس تمامقد جلوی امام بلند شد. سلام کرد.امام خوشآمد گفت. پرسید: «کیسهای طلا به تو بدهم یا بشارت ابدی؟»
گفت: «طلا نه؛ بشارت بدهید.»
امام گفت: «تو را به پسری بشارت میدهم که پادشاه مشرق و مغرب میشود، زمین را پر از عدل میکند بعد آن که از ظلم و جور پر شده باشد.»
نرجس سرخ شد. سرش را انداخت زیر، پرسید: «پدر این پسر؟»
شنید: «همان کسی که جدم رسول خدا تو را برایش خواستگاری کرد.»
#السَّلامُ_عَلَیکَ_یا_رَبیعَ_الأنام_وَ_نَضرَة_الأیّام
جانِ جهان، جهان منتظر آمدنت؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرار_عاشقی
نیمه شعبان ۱۵سالگی، سالی که مدرسه نمیرفتم و قرآن حفظ میکردم، پایم به دوستی با بچه مذهبیهایی باز شد که قبلا شبیهشان را ندیده بودم.
برای نیمه شعبان کلی جشن داشتند. ده روز قبل تا یک هفته بعد. حتی بیشتر از این. جشنهای خلاقانه و باشکوه، پذیراییهای مفصل، تئاترهای جاندار، مداحهای جذاب با مداحیهای ماندگار و ... .
امام زمان آن سال برایم پدیدهای شاد، شیرین و دستیافتنی شد، میتوانستم به او نزدیک شوم، با او حرف بزنم و خودم را در دوران ظهورش تصور کنم. توی یکی از جشنها، سخنران از همهمان قول گرفت که یک ساعت مشخص از روز برویم یک گوشهای، یک دقیقه با امام زمان حرف بزنیم. سریع همان توی جلسه چشمم را بستم و قول دادم.
آنقدر این حسهای جدیدی که تجربه میکردم، جالب بود که روز نیمه شعبان سال ۱۳۸۷ (که نمیدانم قمریاش میشود سال چند!) سیمکارت ایرانسلم را با کانتکتهای مذکرش، یکجا درآوردم و انداختم یک گوشه و یک سیمکارت همراه اول پاک جایش انداختم.
و ماجرای قرارهای ساعت ۲۴:۰۰ ما آغاز شد. هر شب یک دقیقه...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام زمان، سلام. امروز روز خوبی بود.
- امام زمان! امروز اتفاق خاصی نیفتاد، خودت که دیدی.
- سلام عزیز دل زهرا. آه از دوران فراق بین ما، اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی، یاد ما هم باش..
- آقاجان من دارم خماری سیم کارتم رو میکشم، درد داره. کمک کن. دارم دق میکنم. میخوام برگردم عقب. نگذار. خب؟ الغوث، بغل، کمک. نمیکشم... های های های
- آقا این هفته اومدیم قم، میخوای برات شعر «منتظرم منتظرم تا فصل همعهدی بیاد» رو بخونم؟
- امام عزیزم، دوستت دارم. مامان میگه برم بخوابم.
- دلم گرفته، ای همنفس، پرم شکسته، تو این قفس...
- صبح دعای ندبه خوندم دیدی؟ خیلی خوب بود واقعا. أینَ الحَسَنُ؟ أینَ الحُسَین؟ شنبه اولین امتحان رو داریم، یه کمکی میشه؟
- آقا دیدین تو این آهنگ جدیده؟ میگه: «توی راه مدرسه، ذکر لبی، صاحب الزمان، صاحب الزمان» منم تصمیم دارم از این به بعد توی راه مدرسه، صداتون کنم. ممنون که میشنوین.
- من دلم خیلی سیمکارتم رو میخواد... دعا میکنی برام که نرم سراغش؟ که یاهو مسنجرم تبدیل نشه به همون سیمکارت قبلی؟ دیگه بیشتر از این باز نکنم. کمک کن. خب؟ ۴ماه از قرارهای یک دقیقهایمون مونده . تو کمکم کن انقدر غصه نخورم. اصلا میخوای تا آخر عمر تمدیدش کنم؟!
تمام شد. قولی که به خانم سخنران مجلس نیمه شعبان دادم تمام شد. من از آن دوستان و جشنهای ویژهشان دور شدم، ولی از قول و قرارم نه...
رفتم دبیرستان. بدون سیم کارت قبلی.
یک سال قرارهایم با آقا نتیجه داد.
#س._ب.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_یک_جشن_خودمانی
میخواستیم با بچههای مادرانه محلهمان، توی پارک جشن نیمه شعبان بگیریم. بودجهای نداشتیم اما برایمان مهم بود هرچقدر هم که ساده، اما جشن را برگزار کنیم.
رفتم شکلات بخرم. توی مغازه داشتم قیمتها را میپرسیدم و چانه میزدم که برای جشن نیمه شعبان ارزانتر بدهند. خانمی که آمده بود خرید کند، پرسید: «برای کجا میخوای پخش کنی؟»
گفتم: «همین پارک روبرو!»
یک تراول پنجاه تومانی درآورد و گفت: «اینم بگیر شکلات بخر.»
و هر چه گفتم خودتان هم بیایید و توی جشن شرکت کنید، نیامد. همینقدر ساده و بیآلایش بانی جشنی شد که خودش در آن حضور نداشت.
موقع کارت کشیدن هم آقای مغازهدار پنجاهتومان کمتر کشید و گفت: «اینم از جیب خودم!»
و من ذوقزده گفتم: «قبول باشه إنشاءالله.»
وسط جشن هم خانمی از راه رسید و گفت: «چی بگیرم برای بچهها؟»
گفتم: «نمیدونم. ما شکلات دادیم و بادکنک.»
رفت مغازه و با یک کارتن شیرین عسل برگشت. گفت: «بگین برای ظهور دعا کنن!»
همینقدر ساده و زیبا خودشان کمک کردند و جشن خوبی برپا شد الحمدلله...
#فاطمه_فرزانگان
#مادرانه_محله_گلبرگ_شهید_مدنی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_برای_جاودانه_ماندن_این_عشقِ_پاک_رنج_دوران_بردهایم
پسرک کنار تخت بابابزرگ که مدتهاست در بستر است، نشسته بود. من هم روی صندلی کنار تختش نشستم.
صدای اخبار تلویزیون را میشنود که در مورد انتخابات گزارش پخش میکند.
میپرسد: «کی انتخاباته؟»
پسرک پاسخ میدهد: «۱۱ اسفند! هنوز خیلی وقت داره.»
میگوید: «منو ببرید پای صندوق رأی، میخوام رأی بدم.»
پسرک تعجب میکند: «مامان! واقعا بابابزرگ با این شرایط میتونه بره رأی بده؟!»
دوباره حرفش را تکرار میکند: «من میخوام برم پای صندوقای رأی.»
صدای همسرجان بلند میشود: «چشم حتما! میریم. شما نگران نباش. نشد صندوق سیار میاریم برات که بتونی رأی بدی.»
خدا را شاکریم بابت وجود بزرگانی که تحت هر شرایطی پای این انقلاب هستند. سایهشان مستدام🤲
#کبری_شمسالدینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_انتظار_تو_چشمم_سپید_گشت_و_غمی_نیست
#اگر_قبول_تو_افتد_فدای_چشم_سیاهت
پدربزرگم را خدا عمر با عزت بدهد؛ بیش از پنجاه سال است که نیمه شعبان برای امام زمان(عجّل الله فرجه) جشن میگیرد.
از آن سالهای دور که با کاغذ کشی و چیدن گلدان در کوچه و چراغ زنبوری، تا این سالها که طاق نصرت علم میکند و کوچه را ریسه میکشد و مولودیخوان دعوت میکند.
به جز آن دو سال کرونا که البته چراغانی کرد ولی چه سوت و کور بود کوچه، انگار همه جا گرد غم پاشیده شده بود.
آقاجانم که الان -چشمم کف پایش- ۹۲ سال دارد، این روزها دوباره در تکاپوی جشن نیمه شعبان است؛ میان کوچه به عصایش تکیه داده و مراقب است که نوههایش کارشان را درست انجام دهند، کسی از زیر کار در نرود و کار جشن امسال به سامان برسد.
یادم است چند سال پیش سه تا نتیجهی تُپلش را که یکیشان پسر من بود، گذاشته بود مسئول شیرکاکائو و شیرینی؛ انگار که گوشت را سپرده باشی دست گربه!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این سه تا بچه پا به پای مهمانهای جشن
شیرکاکائو و شیرینی خورده بودند، انگار واجب بوده برای اینکه مهمانها خجالت نکشند همه را در خوردن همراهی کنند!
نمیدانم آن شب مهمان از همیشه بیشتر آمده بود یا اینکه این سه تفنگدار، آنقدر خورده بودند که مجبور شدند برای فردا شب دوباره بروند و شیر و شیرینی تهیه کنند.
دایی کوچیکه که آن سالها رزمنده بود فقط شانزده سال از من بزرگتر است؛ یعنی در این عکس شانزده ساله است. پسرخالهاش تازه شهید شده بود،برای همین شب عید لباس تیره پوشیده.
آن قدیمها یادم میآید عکس بزرگ شهدا روی سهپایههای چوبی جزء جدا نشدنی تزیینات جشن نیمه شعبان بود. شهدا آبروی مجلس ما بودند تا نظر امام هم بر ما بیفتد.
مادربزرگم تا وقتی روی پا بود از اول ماه شعبان که بساط چراغانی از انبار بیرون میآمد، هر روز نثار قدمهای امام زمان منقل اسپندش به راه بود.
سرخی زغال گداختهی توی منقل و دود اسپند هم جزئی از چراغانی آقاجان حساب میشد.
مادربزرگ -مامان اقدس- چند سالی است دیگر پاهایش رمق ندارد تا خودش پای منقل بایستد، فقط به نوهها سفارش اسپند را میکند تا خیالش راحت باشد که حواسشان هست دود به پا کنند.
امسال اما مامان اقدس در هشتاد و هفتمین شب نیمه شعبان عمرش، تازه از بیمارستان مرخص شده و حال خوشی ندارد.
توی چشمهای کمفروغش غمیست که ترجمهاش کار چندان سختی نیست:
«نکند روزی من نباشم و آقا بیاید و نوه و نتیجهها بساط اسپند از یادشان برود...»
#سیده_زینب_فاطمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زندگی_دوختنِ_شادی_هاست_و_به_تن__کردنِ_پیراهنِ_گل_دارِ_اُمید.
کز کرده گوشهای از کشو و خودش را زیر کلی پیراهن دیگر قایم کرده است.
پر شده از چروکهایی که هر کدامشان از دانه دانهٔ روزهای تنهایی به جانش افتاده است.
گمان میکنم پیراهنی که اینهمه مدت من و امانتم را بغل گرفته بود و حالا دیگر کنار گذاشته شده و پوشیده نمیشود هم افسردگی پس از زایمان گرفته است.
یادم میافتد به روزی که به بازار رفتم تا پارچهای بخرم و مامان برایم اولین پیراهن بارداری را بدوزد. توی دلم میگفتم: «جنس و پارچهش محکم باشه، شیرین پنج، شش حاملگی میخوام بپوشمش.»
فروشنده که معلوم بود از اول صبح مگس پرانده، پارچههای دلبرش را یکییکی روی میز پهن میکرد تا مِهر یکی در دل ما کارگر بیفتد و دستخالی از مغازهاش نرویم.
دیگر وقتی یک پایمان را بیرون مغازه گذاشته بودیم و پای دیگرمان هنوز توی مغازه بود، جمله طلاییاش را گفت: «من ساداتم دستم خوبه، انشاالله به خیر میپوشین. ازم خرید کنین.»
همین که برگشتم تا جواب بدهم، چشمم به طاقهٔ پارچهٔ پشت سرش افتاد که زیر سایه خوب دیده نمیشد.
تا روی میز پهن شد، گلهای صورتی و ارغوانیاش دلم را برد.
همینکه گفت «بافت کاشانه» هم، مهرش را بیشتر به دلم انداخت.
انگار در بین کلی آدم چینی و ترکیهای یک هموطن پیدا کردم که حرفهایش را میفهمم. گلهایش برایم به جای چینی با لهجه کاشی حرف میزدند.
کلی گل صورتی و ارغوانیِ ریز روی زمینه سبز کمرنگ، شد پیراهنِ بالاتنه کوتاه، با یقهٔ چپ و راستی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عاشق چینهای ریز کمرش و کمربندش بودم.
قدّش تا زیر زانو میآمد، آستینش هم قدّ آرنج بود.
همیشه میپوشیدمش.
حمام به حمام در میآوردمش تا تنی به آب بزند و تا خشک میشد دوباره تنم میکردم.
صبح روزی که به بیمارستان رفتم، پشت در اتاق آویزانش کردم. بیست روز بعد که به خانه برگشتم همانجا منتظرم بود.
تا دیدمش بغلش کردم و اشکم درآمد.
دلم برای بارداریام تنگ شده بود.
پوشیدمش اما انگار جای چیزی خالی بود!
چندبار وقتی میخواستم پسرم را شیر بدهم، یقهاش کمی شکافته شد.
حقیقت را پذیرفتم، دیگر حامله نبودم و پیراهن حاملگی برایم بیش از حد گشاد بود.
اول آویزانش کردم پشت در اتاق، بین لباسهایی که هر روز میپوشم، کمی بعد آویزانش کردم توی کمددیواری بین لباسهایی که گاهی به آنها سر میزنم.
اما یادم نمیآید کی داخل این کشو گذاشتمش؟!
بین لباسهای غیر قابل استفاده. شاید خودش، خودش را دور انداخته بود.
یک روز از توی کمد سُر خورده داخل این کشو و خودش را زیر لباسهای دیگر پنهان کرده است.
یادم میآید همیشه توی خانهتکانی چیزهایی که مدتها گم شده بودند، پیدا میشد.
مثل این پیراهن و حس نابِ برای اولین بار مادر شدن...
#زینب_حاتم_پور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_رأی_میدی؟!
سن و سالِ دخترک به بیست سال بیشتر نمیخورد.
از قاب تلویزیون میدیدمش. مقنعهی سورمهای پوشیده بود.
مجری از او پرسید: «شما رای میدی؟»
دختر، محکم کلمهی «نه» را به صحن علنی برنامه پرتاب کرد.
پرتابش آنقدر قوی بود که از مستطیل سیاه چهل و نُه اینچمان آمد و خورد به مغزم. وسط پذیرایی خانه ایستاده بودم، اما دردم گرفت.
مغزم تکان خورده بود؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تمامِ نورونهای مغزم فقط سه حرف را یادش مانده بود؛ چ وَ ر وَ ا
«چرا رای بدم؟
چرا همه چی گرونه؟
چرا چند ماهه که با سه فرزند، نمیتونیم ماشین بخریم؟
چرا چهار سال پیش که رای دادیم، کشور گل و بلبل نشد؟»
چراها موج میخورْد. پیچ و تاب بر میداشت و هر بار با تعدادِ بیشتر به سمتم هجوم میآورد.
من اَهل کم آوردن نیستم.
اَهل ندانستن هم!
به بچهها رسیدگی کردم و لیوان چایم را پُر.
دنیای دوری که به نزدیکی کف دستم بود را با گوگل زیر و رو کردم. از «رای ندهیم»ها، شروع کردم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چرا رای ندهم؟
جوابها، چالشها و برنامهها همه میرسید به معیشتِ مردم.
راست بود. دلیل محکمی هم بود.
حالا که تا دنیای رای ندادن آمده بودم، «چرا رای بدهیم» را هم جستجو کردم.
یک کلیپ بود. پسر جوانی نشسته بود روبه روی یک میکروفن: «رای میدم چون منتظرن مثل کفتار بریزن رو سر کشوری که پای صندوقای رأیِش خالیه. نمونهش همین بغل، سوریه.
بازم نمونه میخوای؟ اسراییل داره از آمریکایی که پارسال برا تجزیه ایران رَجز میخوند، بمب میاره.
چیکار میکنه؟ میریزه رو سر زن و بچهی مسلمون غزه. من رای میدم چون نگران نون باشم بهتر از اینه که نگران ناموس باشم.»
کلیپ را متوقف کردم.
جوان خوب حرف میزد، اما نمیشد نگران گرانی و معیشت و بچههایم نباشم.
دوباره کلیپ را پخش کردم. جوان داد میزد، رگ گردنش باد کرده بود. مثل همان ثانیهای که از ناموس حرف میزد: «من به کار مسئولی که حواسش به جیبِ منِ جوون نیست اعتراض دارم. رای میدم، اما هر کدومتون که رای آوردید وِلِتون نمیکنم. میگردم، میام جلوی دفترت مطالبه میکنم. باید سر حرفت باشی. فکر نکن رای آوردی حالا میری میشینی واسه خودت، نه. من تا آخرش پای رأیَم میمونم. باید به ما گزارش بدید.»
دستی روی صورتم کشیدم.
چراها جایِشان را به اگر داده بود.
«اگر سوریه شیم چی؟
اگر افغانستان که خودشو به آمریکا واگذار کرد و این شد عاقبتش، چی؟
اگر کشور رو دو دستی تقدیم کنیم به آمریکا، ژاپن میشیم؟ یا لیبی؟»
بین چراها و اگرها در ذهنم جدال سختی درگرفت.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#حالا_چی_بپوشیم؟
به نظرتون تو خونهای که چهارتا دختر داره، مهمترین دغدغهشون امروز و فردا چیه؟! 🤔
گوشامو تیز کردم ببینم از اتاقشون صدای چی میاد؛
- بچهها فردا میریم با مامان و بابا انتخابات، کدوم لباسامون رو بپوشیم که به رنگ پرچم بیاد؟ 🇮🇷
+ اگه با لباسای یلدامون روسری سفید بپوشیم با پرچم ست میشیم😍
پ.ن.: خدایا این خوشیها را از ما نگیر!😅
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حلالیت_یک_رأی_به_صندوق_اضافه_کرد
با صدای پسرکم از خواب پریدم. چشمهایش بستهبود، اما ناله میکرد. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و با داغی پیشانیاش، درجا نشستم.
چند سیسی شربت تببر دادم و دست و پا و صورتش را تَر کردم. دماسنج را زیر بغلش گذاشتم. تب داشت، اما خطرناک نبود. نفسم را با کمی آسودگی بیرون فرستادم.
امیر حسین «نارنگی» را با بیحالی گفت. برایش آوردم و میوه را دانه دانه به او دادم. جان که گرفت، یکبار با صدای آرام «پدر» گفت.
از این فرصت الهی استفاده و فقط و فقط با کمی خباثت مخلوطش کردم!
شیرش کردم تا ساعت شش و نیم صبح جمعه، پدرش را از خواب هفت پادشاه بیرون بکشد.
طفلکِ بیخبرم، با چشمان قرمز از تب، پدرش را صدا میکرد:
- پدر، پدر بلند چو!
همسر جان، دیشب حرف آخرش را زد و به کام خواب فرو رفت: «نه،من رأی نمیدم. تو برو، اگر این دفعه خوب بودن، من بار دیگه رأی میدم.»
مثلِ پانزده سال پیش که برای انتخابات ریاست جمهوری هم همین را گفته بود. آخر سر با شوخی و هزار جور ترفند برده و رأیَش را خودم نوشته بودم.
اما ایندفعه با این همه تلاشی که در این چند هفته خرج یک رأی کرده بودم، راضی نمیشد.
حالا صبح علیالطلوع جنابِ همسر با صدای زیبایِ پسر کوچکمان بلند شده بود. نقطه ضعفش روی حلالیت و حق الناس را خوب میدانستم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کمی که پسرکم دلبری کرد و خواب را از سر پدر پراند، آخرین تیر را از کمانم بیرون کشیدم و به سمت قلبش پرتاب کردم: «مممم، اگه بیای رأی بدی، تمام حقی که بیست ساله گردنت دارم حلال میکنم.»
سرش سریع تا صورتم بالا آمد: «همه رو؟»
- آره، به خدا. هر چی ناراحتی تا حالا داشتیم حلالِ حلال.
بلند شد: «برم هلیم بگیرم، بعد بریم رأی بدیم.»
دستش را از آستین کاپشن بیرون کشید و درِ خانه را باز کرد: «قول دادیا، یادت نره!»
خندیدم و سرم را رو به سقف گرفتم: «خدایا به خاطر تو از نَفسم میگذرم.»
همسرم قهقهه زد: «حالا انگار من باهاش چقدر بد رفتاری کردم. حواسم هست تو از این حساسیت من سوءاستفاده میکنیا!»
آراءمان را توی صندوق انداختیم و پا توی حیاط گذاشتیم. همسرم، دستهایش را توی جیب کاپشن سورمهایش هُل داد: «خدایا شکرت. الان مثل یه بچهی تازه به دنیا اومده شدم!»
خندیدم و با مشت پشت کمرش زدم: «یعنی فقط از من حلالیت میخوای؟!»
- آره فقط تو...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
دختر ۷ سالهمان را بیدار میکنم: «مامان بلندشو حاضر بشیم بریم رأی بدیم. اون برگه رو هم بیار که اسمها رو توش نوشته بودم.»
دخترم برگه را میآورد: «مامان منم به اینا رأی بدم؟»
- نه دخترم! تو نمیتونی هنوز رأی بدی!
- خب پس من به غزه رأی میدم.
- چرا فکر میکنی میتونی به غزه رأی بدی؟
- آخه اونجا بچهها دارن میجنگن.
غزه برای دخترم آرمانشهری شده که بچههایش قدرت بزرگترها را دارند.
آرمانشهر کارتون «بچه رئیس» دیگر زیر سوال رفته!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دیوار
موهای باز و طلاییاش روی شانهها تکان میخورد و میدوید سمت در آسانسور که در حال بسته شدن بود. کوبیده شدن پاشنههای بلندش روی سنگهای کفپوش طبقه همکف، اکوی بلندی داشت که گوش را میآزرد. من ته کابین بودم و صفحه کلید دورتر از آن بود که بتوانم آسانسور را نگه دارم. اما هیچ یک از آدمهای جلوتر از من تکان نخوردند. نه مردی که چند ثانیه پیش بیتعلل در را برای من نگه داشت، نه پسر جوانی که سریع جابجا شد تا من و کودکم فضای بیشتری داشته باشیم. یکی سوییچ ماشین را تکان میداد و دیگری ساعتش را نگاه میکرد. در روبروی صورت خسته زن بسته شد. او جا ماند.
اولش که شعار «زن زندگی آزادی» روی دیوارهای شهر نوشته شد، فکر میکردم قرار است فقط همان چند تار مویی را که زیر شالهای شل و ول مانده، عریان کند. اما هر چه گذشت دیدم کمکم بین زن بودن من و زن بودن آنها دیوار بلند و محکمی کشیده میشود. مردها؛ مردهای جامعه دست اندر کاران ساخت این حریم برای من بودند. بدون آنکه از من بپرسند. بدون آنکه من، برای تفاوت رفتار معنادار و غیرقابل انکارشان با خودم، کاری کرده باشم. البته دروغ چرا؟ من بعد از آشوبها چادرم را سفتتر گرفتم.
تا رسیدن به مهمانیها، روسریهای رنگی و پاپوشهای همرنگشان را گذاشتم توی کیفم و فقط جوراب و روسری مشکی استفاده کردم. برای تعداد کلماتم وقت مکالمه با مردها خِسّت به خرج دادم. کفش بنفش آدیداسم را که وقت پیادهرویهای طولانی میپوشیدم، توی جاکفشی گذاشتم و کفش سادهی تیرهای خریدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در پرهیز از مواجه چشم در چشم با نامحرمْ همیشه تعمّد داشتم، اما حس میکنم از آن روز که منگولههای طلایی و برّاق گیرهی روسریام را هم درآوردم، تغییر رفتار مردها به چشمم آمد. علیالظاهر من برخلاف تمام قوانین طنازی و چشمنوازی عمل کرده بودم و حتی انتظار داشتم جامعه ذکور طردم کند. اما اینطور نشد.
ساعت هشت شب، توی صف تاکسی بودم. ماشین که آمد، مرد مسافر جلویی من، درِ شاگرد را باز کرد اما سوار نشد. «خانم! شما بفرمایید جلو» این را در حالی گفت که مثل یک راننده شخصی، کنار ماشین ایستاده بود تا سوار شوم و در را ببندد. غیرتش نمیگذاشت من بین دوتا مرد عقب تاکسی بنشینم. وقتی نشستم و چادرم را جمع کردم در را بست و حتی صدای تشکر مرا هم نشنید. محاسن پُر و کوتاه و انگشتر شرف شمس درخشانی داشت. میتوانستم کارش را پای تدیّناش بگذارم.
اما توی شهر کتاب، دیگر همین ظواهر را هم برای تحلیل و توجیه این تعصب نداشتم. جلوی قفسهی تازههای نشر، در کنجی ایستاده بودم و کتابی را ورق میزدم. سرم گرمِ کلمات پیشگفتار بود که یکهو دستی جلوی صورتم حائل شد. پسری بیهوا و حواسْ داشت عقبعقب میآمد و هیجانزده و بیقرار با دوستدخترش حرف میزد. اگر نبود آن دست حائل پیرمردْ حتما تنهاش به من میخورد. به عینک گرد و کراوات پیرمرد نمیآمد که مشکلی با آغوش رایگان یا دیگر مواجهات جسمی داشته باشد. چرا به آن پسر نگفت که پشت سرش را نگاه کند؟ این عکسالعمل سریع و بداهه در حفاظت از من، از کجا میآمد.
هرچه بیشتر از تغییر چهره شهر گذشت مطمئن شدم قرار بود غیرت مرد ایرانی را بکشانند جلوی دیوار اعدام؛ بعد با کلمات امّلبازی، حسادت، فضولی، خودخواهی و حسّ مالکیت به رگبار ببندند. اما در آن بعدازظهر، دیدم مردهایی هستند که از این قتل عام زنده بیرون آمدند.
کوچهی بلند، در آن هوای سرد، خلوت و بیعابر بود. مرد موتورسوار با آن قیافهی عجیبش توی پیادهرو جلویم پیچید و برای دومینبار آدرس پرسید. دیگر مطمئن شدم قصدش چیز دیگری است. اخم کردم و با صدای پر و بلندی گفتم: «مزاحم نشید آقا.» قبل از اینکه مرد موتورسوار چیزی بگوید، در خانهی پشت سرم باز شد و مردی بیرون آمد؛ همانکه کت و شلوار کارمندی و کیف قهوهای سگکداری داشت و چند ثانیه پیش کلید انداخت و رفت توی خانه. آمد و بین من و موتور حائل شد. با عصبانیت منقبض مردانهای داد زد: «برو گمشو دیگه بیناموس!» و تا مرد موتوری آمد دهان باز کند، لگدی به چرخش حواله کرد. او یک اکانت مجازی بیهویت، توی توییتر و اینستاگرام برای ترند کردن هشتگ من بیناموسم نبود. مردی بود که کوچه و محله و شاید تمام شهر، خانهاش محسوب میشد و هر زن عفیفهای ناموسش.
من از ردّ نگاه زنهای بیحجاب توی صف تاکسی که دنبالم کشیده شده بود، از سایههای زنانهای که از پشت پنجره خانههای آن کوچه خلوت، طوری تماشایم میکردند که انگار دارند لحظه اوج درام فیلمی را بدون بلیط و دزدکی میبینند، از تعجب کمی غمگینِ دخترکِ توی شهر کتاب که گویی تابحال مردی را در حال حراست از خودش ندیده، چیزی نمینویسم.
من نمیدانم زنانی که از سدّ حیا و پوشش گذشتند در آن سوی پردههای افتاده، چه در انتظارشان بود. مردهای اطرافم از دنیای پسِ دیوار با من حرف نمیزنند؛ انگار که جای تاریک و ترسناکی باشد...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#لنگه_کفش_سیندرلا
داخل مغازهٔ کفش فروشی بین مدلهای کفشِ راحتی چشم میچرخانم تا ببینم کدام از بقیه کمتر پیرزنی است!
کفش شق و رقّی که کمی پاشنه و یک بند سگکدار دارد را انتخاب میکنم، اما سگکش مرددم میکند.
رو میکنم به دخترکِ فروشنده: «ببخشید یه کفشِ شبیه این ندارین سگک نخوره؟»
به آغوشی اشاره میکنم. «بچه به بغل نمیتونم هربار واسه پوشیدن کفش خم شم. میخوام یه چی باشه راحت بره تو پام.»
جلو آمد و سگک کفش را کشید: «نه این سگکش نماست. پشتش کش خورده.»
- خب، پس برام شمارهٔ سیونه رو بیارید.
دو سالی میشود که با شماره سیوهشت خداحافظی کردهام، از وقتی توی بارداری پایم یک شماره بزرگ شد و دیگر به قبل برنگشت.
حالا هم آنقدر کفشهای قبلی پایم را زدهاند که «سجاد» چهلروزه را انداختهام توی آغوشی و آمدهام کفش تازه بخرم.
لنگه راست را به دستم میدهد.
همینجوری ایستاده سعی میکنم بپوشم، ببینم راحت توی پایم میرود یا نه؟!
- نه!
به پای نو بودنش میگذارم.
مینشینم روی صندلی کوچک جلوی آینه.
- ببخشید اون پاشنه کش رو میدید؟
جلوی چشمهای دختر که زل زده به کفشِ نو، با پایم و کفش و پاشنهکش کُشتی میگیرم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نه نمیرود که نمیرود.
زیر کفش را نگاه میکنم تا مطمئن بشوم اشتباه نیاورده.
حالم گرفته میشود وقتی ۹ جلوی ۳ را واضح و مشخص میبینم.
انگار حرف بدی باشد آرام و زیر لب میگویم: «شمارهٔ چهل رو میشه بیارید؟»
خودم را توجیه میکنم که حتما قالب کفش کوچک بوده است.
وقتی میپوشمش انگار که لنگه کفش سیندرلا را به پایش کردهاند! قالب و اندازه...
میخواهم غصه یک شماره بزرگتر شدن پایم را بخورم که یادم میآید بهشت زیر پای مادران است.
یکهو قند در دلم آب میشود از اینکه بهشتِ زیر پایم یک شماره بزرگتر شده!
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#از_پناهی_که_به_خدا_میبریم
دخترا مشغول بازی بودن...
یهو صدای بزرگه بلند شد: «نههه اینجوری نیس. وقتی به خواستگار جواب نه میدن، میره. دوباره نمیاد خواستگاری.»
کوچیکه: «ولی بابا دوباره اومد!»
بزرگه: «مامان که نگفت نه، ناز کرد...»
کوچیکه: «منم میخوام ناز کنم!»
#طیبه_صافی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کِششِ_زَری
در را بستم و توی تاکسی جاگیر شدم. باصدای کلفت و بم مردانه چند بار تاکید کرد که مستقیم میرود، فقط مستقیم!
در بین نق و نوقهای پسرک دو سال و نیمهام مطمئنش کردم که مسیر من هم مستقیم است.
صندلی جلو یک آقا نشسته بود. ته دلم نگران بودم نکند مثل خانومی که هفته قبل در تاکسی، صندلی جلو نشسته بود، از بهانهگیریهای پسرکم شاکی شود!
بعد از اینکه پسرم کمی آرام شد متوجه صدای ضبط ماشین شدم. خواننده زن بود. داشتم با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که بگویم ضبط را خاموش کند که دوباره بهانهگیریهای محمدحسن شروع شد.
از صدای بم، دستان درشت و ناخنهایی که روغن ماشین، دور تا دورش را یک خط مشکی انداخته بود، حساب میبردم. شاید هم ترس به دلم افتاده بود.
آقای راننده گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. تماس اول در مورد پاس کردن چک بود. تمام شد. شمارهٔ دیگری گرفت:
- الو زری! ناهار خوردی؟؟
-...
- آره نزدیکم. شاید بیام خونه. حالا ببینم چی میشه!
-...
- غذا چی داریم؟؟
-...
- باشه، اگر بَلّه هم برام بگیری که...
-...
- قربونت برم. فدات بشم...
تماس را قطع کرد. صدای ضبط را کم کرد. نفس عمیقی کشید و تابی در چینهای عمیق پیشانیاش انداخت. دستی در موهای جوگندمیاش کشید و یک «الحمدلله» غلیظ گفت.
از معاشرت با دوستان آذری فهمیده بودم «بَلّه» یعنی لقمهٔ بزرگ؛ از همانهایی که توی بچگی غازی میگفتیم.
نمیدانم زری پشت تلفن چه گفت، اما هر چه بود دستپخت درجه یکش یا زبان چرب و نرمش، مرد به ظاهر زمخت را به خانه کشاند.
#محدثه_درودیان
جان و جهان🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#من_در_پناه_پنجرهام،_با_آفتاب_رابطه_دارم
روی مبل نشستهام و به کتابی که خواندهام فکر میکنم. معنی کلمهی «ارتباط» را در گوگل جستجو میکنم: «ارتباط در لغت به معنای انتقال پیام از فرستندهای به گیرنده، به شرط مفاهمهی مشترک معنا بین آنهاست... این فرآیند بین موجودات زنده معنی میشود... ارتباط میتواند غیرکلامی باشد. مثل ارتباط چشمی...»
چند ثانیه نگاهش کردم. چهرهی شهید مهدی باکری وسط پوستر تبلیغ راهیان نور بود. او هم مستقیم مرا نگاه میکرد. اتوبوس بی آر تی که ترمز کرد و تکان خوردم، فهمیدم از آن عکسهایی است که از هر طرف به آن نگاه کنی، او هم به تو نگاه میکند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. نه حرفی با او زدم و نه یاد چیزی افتادم. از شهید باکری تنها یک اسم میدانستم. نگاهم را گرفتم و به خیابان ولیعصر تهران دوختم.
یک هفته از آن روز گذشت. این بار در قطار و در مسیر جنوب در حرکت بودم. از پنجره، تپهها و دشت ها را نگاه میکردم که دو تا از بچههای کوپههای دیگر داخل شدند.
مسئول فرهنگی اردو بودند. دست یکی از آنها ظرفی پلاستیکی، پر از کاغذهای کوچک لوله شده بود که با ربانهای رنگی بسته بودنشان. آنجا با مفهوم رزق آشنا شدم. یکی از آنها که روسریاش را لبنانی بسته بود، توضیح داد: «یکی از این رزقها رو بردارین، اسم هر شهیدی بود بهش متوسل بشین.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همیشه از اینجور کارهای رمزآلود خوشم میآمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات میتواند در سراسر مسافتهای گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومترها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه میکند.
چند ماه گذشت. کنار مدرسهی روستایی از کرمانج، از مینیبوس جهادی پیاده شدیم. بچهها زودتر از ما آمده بودند. توی نمازخانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز دربارهی شهید بود. به چهرههای معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که میشناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمیرفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچهام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هماسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد.
رزقها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچهها با ذوق یکی برمیداشت و باز میکرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان میداد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگهاش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه میکرد. نمیدانم معنی این اتفاق را میدانست یا نه. ولی میخندید و جای خالی دندان شیریاش را میدیدم.
روی مبل نشستهام و به کتابی که خواندهام، فکر میکنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمیشنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر میکنم که مدتهاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمهی مشترک. دنبال نقطهی اتصال میگردم. دلم آن اعجازهای تکرارنشدنی را میخواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک میشود. ناگهان چیزی یادم میآید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه میگذارم و آهسته میگویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan