eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آریاری سخن عشق نشانی دارد صفتر روی دیوار نشسته بود و با لحن استادانه‌ای می‌گفت شاگرد بنداز بالا مرضیه آجر را کج می‌گرفت و بالا می‌انداخت و مستقیم می‌رفت توی دست صفدر من و مادر شوهرم می‌خندیدیم و دوباره صفدر می‌گفت شاگرد ملات بده می‌گفت مرضیه میایی از فردا شاگردث خودم بشی مرضیه می‌گفت آره چرا ۴ تا مرضیه گفتی یکیش برا من یکیش فهیمه یکیش صادق یکیش مرتضی صفتر گفت مگه صادق و مرتضی هم عروسک بازی می‌کنن مرضیه گفت نه ولی وقتی ما عروسک بازی می‌کنیم میان عروسک‌های ما رو برمی‌دارن و فرار می‌کنن. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صفدر همینطور سر به سر مرضیه می‌گذاشت که صدای در خانه آمد مرضیه دوید در را باز کرد و گفت بابایی اومده حاجی متوجه شده بود که ما این طرفیم آمد این طرف پشت دوچرخه چند طاق پارچه بود تعجب کردم پرسیدم اینا چیه حاجی صفتر همینطور که روی دیوار ما رو نگاه می‌کرد گفت می‌خوای تنبون قری برامون بدوزی حاجی مرضیه خندید و گفت برای زن من مرضیه گفت ولی تو که زن نداری عمو نگاهی به مرضیه کردم و گفتم شوخی می‌کنه مامان بعد روی حاجی کردم و گفتم حاجی این پارچه‌ها مال کیه برا چی می‌خوای گفت اینا رو آوردم مقنعه بدوزی اگه زحمتی نیست مادر پرسید این همه پارچه می‌دونی ۴۰۰ ۵۰۰ تا مقنعه می‌شه می‌خوای چیکار کنی حاجی گفت برا دخترا می‌خوام مادر پرسید کدوم دخترا حاجی دوچرخه را کنار زد و آمد روی زیلو نشست و همینطور که با موهای مرضیه بازی می‌کرد گفت مسجد آب حسینیه‌هایی که من میرم دخترا بی‌حجاب میان توی همین قوامی هم همینطوره می‌خوام این مقنعه‌ها رو خانم ماه بدوزه جایزه بدم بهشون سر کنن متعجب شدم این همه پارچه این همه مقنعه مرا حسابی از کار و زندگی می‌انداخت اما دیگر به این کارهای حاجی عادت کرده بودم روزها خیلی وقت نمی‌کردم شب‌ها می‌نشستم به خیاطی حاجی هم پتویی می‌انداخت توی ایوان خانه و می‌نشست و نوشتن 🌱https://eitaa.com/kafekatab
نمی‌دانم چه می‌نوشتم تقریباً کار ثابتش شده بود کم کم نزدیک عید شده بود و سرم حسابی شلوغ بود خیاطی برای لباس عید بچه‌ها خودم مقنعه‌ها سفارش مردم حسابی کارها زیاد بود صفدر هم که داشت خانه خودش را می‌ساخت و برای کارگرها و عمله‌هایش ناشتایی و ناهار آماده می‌کردم شب‌های نزدیک عید عروسی‌ها هم بیشتر بود عمو حاجی وقتی عروسی در کوشک به پا بود ما را از گوش بیرون می‌برد و می‌گفت نمی‌خوام دخترام صدای ساز و آواز بشنود به خاطر همین بعضی شب‌ها اصلاً خانه نبودیم مادرم هم حسابی سرگرم علی برادر تازه متولد شده‌ام بود و وقتی نمی‌کرد به من سر بزند همه چیز در دایره‌ای از روزمرگی بود بچه داری عروسی زایمان مرگ و میر خواستگاری اما این زندگی من بود که به شدت به سوی تب و تاب و تحول می‌رفت و هیچ خبری از روزمرگی در آن نبود دیگر مثل قبل حاجی را نمی‌دیدم و خبرهای من از هم کم بود دائم برنامه داشت اگر هم به خانه می‌آمد با مهمان‌های زیادی بود که اصلاً فرصت نمی‌شد ببینمش با او حرف بزنم به خاطر همین سعی می‌کردم شب‌ها بیدار باشم و خیاطی و کارهای مختلف کنارش بنشیند چرا نمی‌خوابی مگه خوابت نمیاد گفتم اما واقعاً خوابم میومد و خسته بودم حاجی هم مشغول نوشتن بود گفتم حاجی حاجی گفت جانم ظرف انار دانه شده را کنار دستش گذاشتم و همینطور که مقنعه‌ها رو کوک می‌زدم پرسیدم شما چی چی می‌نویسی. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت مطلب گفتم این رو که می‌دونم گفت خب گفتم وقتی نصف شبا می‌شینی به نوشتن حالت چهره تو حرکاتو عوض میشه وسطش نماز می‌خونی دوباره می‌شینی به نوشتن ذکر میگی استغفرالله و استعاذه میگی تو مطلبی هستینا کاسه انار را برداشت و با اشتیاق شروع به خوردن کرد و گفت چه عطری داره چی روش ریختی گفتم نعنا چند قاشق پشت سر هم خورد و گفت شعر میگم با تعجب گفتم شعر قبلاً می‌دانستم طبع شعر دارد و بعضی نوحه‌ها را خودش می‌نویسد اما اینطور جدی ندیده بودم گفتم حاجی هنوز که خیلی به محرم مونده گفت اینا نوحه نیست شعره دارم یه مجموعه شعر به اسم حق و باطل می‌نویسم که اگه خدا توفیق داد چاپش کنم گفتم واقعاً موضوعش چیه گفت همه اون چیزایی که شبانه روز ذهنم رو مشغول کرده تصمیم گرفتم تبدیل به شعرش کنم گفتم من فکر می‌کردم شعر گفتن کار راحتیه اما شما انگاری خیلی اذیت میشی تا شعر بگی گفت نه اما نمی‌خوام منیتی توی این شعرا باشه هرچی هست مولاست. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم میشه برام بخونی گفت به چشم کاسه انار را کنار گذاشت و با صدای قشنگ آرام زیر آواز زد سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و به صدای دلنشینش گوش دادم حالا من بهتر از هر کسی می‌فهمیدم این‌هایی که می‌گویند ما با صدای حاج شیرعلی به راه حسین آمدیم یعنی چه کافر را مسلمان می‌کرد انگار این صدا از وسط آسمان می‌آمد محال بود آواز و نوحه‌اش به بیت دوم و سوم برسد و هنوز کسی اشک نریخته باشد اشک از چشمم می‌ریخت و حاجی شعرهای قشنگش را می‌خواند آنقدر دوستش داشتم که احساس می‌کردم دارم دیوانه می‌شوم احساس می‌کردم تمام خوشبختی‌های دنیا مال من است همه عشق‌های دنیا توی قلب من است اصلاً برای من خواب و بیداری و کار و خستگی معنی نداشت وقتی قرار بود او کنارم باشد عشقی را که به او داشتم حتی با بچه‌ها و پدر و مادرم هم قیاس نمی‌کردم همه چیز او بود همه جا او بود همه کارها به خاطر او بود اما چقدر سخت بود که نمی‌توانستم این کلمه ساده دوستت دارم را به زبان بیاورم هر بار به خودم می‌گفتم امروز یا امشب خیلی راحت احساساتم را با او در میان می‌گذارم باید بداند که ارتباط ما مثل همه زن و شوهرها نیست باید بداند تا کجا می‌توانم به خاطرش از خودم و از همه چیزم بگذرم بداند چطور عاشقانه دوستش دارم و بعد از خدا او را می‌پرستم گاهی از سر شب در خانه را می‌بستم لباسام را عوض می‌کردم موهایم را شانه می‌زدم سرمه به چشم‌هایم می‌کشیدم خودم را حسابی آراسته و زیبا می‌کردم خانه را عطرآگین می‌کردم بچه‌ها را می‌خوابدم و می‌گفتم امشب باید به شیرعلی بگم توی قلبم چی می‌گذره باید بدون دیوونش هستم اما تا می‌آمد در می‌زد و نگاه خریدارانه‌ای به من می‌کرد از خجالت آب می‌شدم دیگر حتی نمی‌توانستم جلویش بایستم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
چه برسد به اینکه حرف بزنم آن هم از عشق به بهونه کاری می‌رفتم توی آشپزخانه و در دلم می‌گفتم خاک به سرم حالا چه فکری درباره من می‌کنه و با خجالت سفره شام رو می‌انداختم و از جلوی چشمش فرار می‌کردم شیرعلی هم احساس فرار و معذب بودن مرا می‌فهمید و سعی می‌کرد به رویم نیاورد او هم اهل حرف زدن صریح نبود وقتی احساسات عاشقانه‌اش گل می‌کرد برای من هدیه می‌خرید به طلا خیلی علاقه داشت به سلیقه خودش یک النگو برای من می‌خرید و سر فرصت مرا صدا می‌زد دستم را می‌گرفت میبوسید و النگو را خودش می‌انداخت دستم یا گوشواره‌ای چیزی می‌خرید و خودش می‌کرد توی گوشم و کلی از این کار لذت می‌برد نمی‌دانم شاید باهام دوست داشت خیلی حرف‌ها را بزند اما رفتار من مانع می‌شد سعی می‌کرد با رفتارش عشقش را نشان بدهد کمتر اهل حرف زدن بود پاک ذهنم رفته بود جای دیگر و نفهمیدم کی چشم‌هایم گرم شد چشمم را که باز کردم دیدم توی رختخواب خودم خوابیدم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حاجی از مسائل روز و بعضی اتفاقاتی که افتاده است می‌گفت و خانم‌ها از ترشی بادمجان و ترشی گردو همه عروس‌ها و خواهر شوهرها سرگرم بودند بالاخره بچه مچه‌ای داشتیم و مشغول بودیم صفدر تکه چوبی برداشته بود و به بچه‌ها می‌گفت هرکی نیاد قلقلکش بدم کتک می‌خوره بچه‌ها می‌آمدن صفدر قلقلکشان می‌داد و غش می‌کردند به خنده، بقیه هم با این کارهای صفدر سرگرم بودند مادر یواشکی در گوشم از خواستگارهای حاجیه گفت اما من کلاً در این عوالم نبودم انگار نه انگار که حاجی شوهر من است هیچ وقت حرف‌های عاشقانه‌اش برای من عادی و معمولی نمی‌شد مرا هیجان زده می‌کرد نزدیک شب شده بود و هرچه مردها می‌گفتن بریم خونه خانم‌ها می‌گفتند حالا یه خورده دیگه بشینیم جواد می‌گفت آخه مگه پشت بوم رو ازتون گرفتن هر وقت دلتون خواست برید رو پشت بوم اما خانم‌ها می‌گفتند به قول حاجی مهم دور هم بودنه حریف خانم‌ها نشدند و تا آخر شب بالای پشت بام ماندیم همه خورد و خسته و خواب آلود بودند که پایین آمدیم مرضیه روی پای حاجی خوابش برده بود رفتم توی اتاق رختخوابش را پهن کردم حاجی مرضیه و فهیمه را خواباند من هم رفتم ظرفا رو شستم قبل از خواب حاجی گفت خانم فردا مهمون داریم اگه چیزی لازمه بگو صبح بخرم گفتم چند نفر هستند گفت با خودم میشیم ۲۵ نفر فهمیدم باز هم دوستان انقلابی حاجی قرار است در منزل ما جمع شوند گفتم پس من یکم لپه خیس می‌کنم فردا قیمه بپزم گفت باشه دستت درد نکنه گفت راستی... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم جانم گفت می‌خواستم یه چیزی رو نشونت بدم برو دو تا میخ برای من بیار تا بهت بگم گفتم میخ برای چی گفت تو برو بیار کاریت نباشه رفتم و از توی طاقچه دو میخ و یک چکش آوردم حاجی سر بقچه‌ای را باز کرد و دو عکس بزرگ بیرون آورد پرسیدم اینا چیه حاجی گفت اینکه اسم پنج تنه اینم... گفتم چیه ببینمش عکس را جلویم گرفت یک سید روحانی با ابروهای پرپشت چشمانی مثل دریا و لبخندی ملیح بود نمی‌دانم چرا چشمم به عکس افتاد دلم لرزید با ترس پرسیدم این این عکس... گفت درسته خودشه ناخودآگاه اشک از چشمم بیرون زد همیشه فکر می‌کردم پیامبر اسلام این شکلی بوده است موهای بدنم سیخ شد صلواتی فرستادم و گفتم اگه اگه این عکس رو کسی ببینه چی حاجی بلند شده هر دو عکس را به دیوار زد و گفت آوردم که مردم ببینند گفتم ولی ساواک... گفت ساواکو غیر ساواک برن به جهنم می‌خوام بچه‌هام از الان عکس مولا و آقاشون جلوی چشمشون باشه گفتم من تا حالا صورت آقای خمینی رو به این وضوح ندیده بودم حاجی گفت آقای خمینی نه خانوم ماه امام خمینی ایشون از امروز امام ماست. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مثل امام علی که حرفش واجبه چون ما تو روزگار غیبت امام غایب هستیم ایشون جانشین امام زمانه حرف‌هایی که حاجی می‌زد موهای تنم را سیخ کرده بود با ترس و لرز به عکس نگاه می‌گردم حاجی کلی از امام تعریف کرد خودش خوابش برد اما من هنوز به تصویر امام چشم دوخته بودم فکر می‌کردم امام دارد هر لحظه مرا می‌بیند و در محضر امام نباید بخوابم بالاخره صبح شد بلند شدم نمازم را خواندم حاجی از خانه بیرون زده بود من هم رفتم گاوها را دوشیدم و شیر را صاف کردم یکی از گوساله‌ها نبود صبحانه حاجی و بچه‌ها را آماده کردم و آتش درست کردم که برای ناهار یک سری کارها را بکنم حاجی آمد خانه چند کار انجام داد و گفت که صبحانه‌اش را توی حیاط ببرم هوای لطیف صبح فروردین با صدای گرم حاجی و عطر دیوانه کننده یاس‌های کوچه آدم را حسابی هوایی می‌کرد قوری چای لیوان شیر و دو تخم مرغ آب پز و کمی نان را توی سینی گذاشتم و توی حیاط بردم نگاهی به سینی کرد و گفت اوه چه خبره خانوم یکیش کافی بود برای من . گفتم شما دیشب درست چیزی نخوردی گفت پس خودتم بخور لقمه‌ای گرفتم و به دست حاجی دادم و پرسیدم اول صبح کجا رفتی گفت یه مشتری می‌خواست بیاد امروز گوساله رو بخره گفتم خودم اول صبحی براش ببرم اگه ظهر شد سر منم شلوغ میشه گفتم اول صبحی رفتی در خونه بنده خدا شاید پول نداشته باشه گفت منم بهش گفتم پولشو هر وقت گوساله گاو شیرده شد بهم بده بنده خدا می‌خواد دختر شوهر بده دستش خالیه گفتم پس خدا خیرت بده اول صبح رفتی دنبال کار خیر! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صبحانه را خوردیم و حاجی شیر را پشت دوچرخه گذاشت و جلوی پادگان برد برای فروش نزدیک ظهر بود که صدای در خانه آمد وقتی مرد نامحرم همراهش بود طور خاصی در می‌زد که منو مرضیه متوجه بشویم همه وارد شدند و رفتند توی اتاق بزرگ خانه نشستند صدای یا الله بفرمایید و استدعا می‌کنم و خواهش می‌کنم نشان می‌داد بزرگی در جمع حضور دارد من چای را آماده گذاشته بودم حاجی بیرون آمده با صدای آرامی گفت دست شما درد نکنه و سینی چای را برداشت و رفت پیش مهمان‌ها یکی از حضار گفت برای سلامتی حضرت آقا صلوات محمدی پسند ختم کن همه بلند صلوات فرستادن خیلی دلم می‌خواست ببینم این آقایی که حاجی این قدر به ایشان ارادت دارد کیست اما حضور من در چنین محافلی غیر ممکن بود چند دقیقه‌ای گذشت حاجی ذکر مصیبتی خواند و جمع گریه می‌کردند مرضیه هم رفته بود پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد هر کار کردم نتوانستم مجابش کنم بعد از صحبت‌های حاجی صدای نوار آقای کافی می‌آمد که صحبت‌های کوبنده و زیبایی می‌کرد بعد همه اصرار کردند که حضرت آقا در خدمتیم شما بفرمایید خیلی مشتاق بودم آقا رو ببینم صدای گریه مرضیه باعث شد حاجی دم در بیاید و مرضیه را بغل کند و با خود ببرد توی اتاق مرضیه ساکت شد حاجی گفت این دخترم مرضیه خانومه بقیه کلی مرضیه را ناز کردن حاجی در را کامل نبسته بود من در زاویه‌ای بودم که جمع را می‌دیدم اما جمع مرا نمی‌دید آقا که شروع به صحبت کرد وسوسه شدم ایشان را ببینم کمی سرم را عقب بردم دیدم پیرمردی با عبا و عمامه مشکی جثه‌ای لاغر صورتی نورانی و عینکی به چشم لب به سخن گشود اهل مجلس با صدای پیرمرد انگار به مویه و مرثیه آرام گوش می‌دهند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه سرهایشان را پایین انداخته بودند و بعضاً گریه می‌کردند پیرمرد با صدای درد آلود و گاه بغض آلود می‌گفت اگر حضرت حجت امروز غیبت فرمودند از بی‌کفایتی سربازانی مثل حقیر است ما چه کرده‌ایم برای ظهور ما که کشور مسلمانیم چه رسد به کشور غیر مسلمان اگر عزیز فاطمه فردای قیامت من و شما را بپرسد که ای آقای روحانی ای آقای سینه زن ای آقای نمازخوان چرا امر به معروف نکردید چرا دین خدا را یاری نکردید چرا با فحشا و ظلم و فساد این طاغوت ستمکار کنار آمدید من و تو چه بگوییم بگوییم آقا ما ترسیدیم ما زن و بچه و خانه داشتیم وای بر ما بر مسلمانی ما وای بر رو سیاهی ما در روز محشر، دلم از این حرفا می‌لرزید و با گوشه چادر اشکم را پاک کردم چقدر موعظه‌هایش از ته دل بود انگار خودش بیش از همه درد می‌کشد حرف‌هایش را ادامه داد تا به اینجا رسید این برادر ما حاج سلطانی را دیروز کتک زدن چرا به خاطر اسلام در همین کوشک ایشان را تهدید کردند به قتل در داریون ایشان را تهدید کردند با ایشان درگیر شدند اما این مرد خدا هر روز در راه حق مصمم‌تر است شما هم کمک کنید امروز این محله دو دسته شدند یک عده مقابل سلطان یک عده موافقشان نگذارید این برادر تنها بماند که فردا روبروی حضرت اباعبدالله خدای ناکرده سرافکنده می‌شوید ساواک دنبال این برادر است شما نگذارید دستش به این بنده مخلص برسد کنارش باشید و از احدی جز خدا نترسید با خود گفتم یعنی چی منظورش از برادر، شیرعلی بود دیروز کتک خورده ساواک دنبالشه تهدید شده پس چرا من از همه چیز بی‌خبرم من فکر می‌کردم توی این محله همه مرید و شیفته حاجی هستند دشمن... دشمن حاجی؟ ناراحت و متعجب رفتم توی آشپزخانه نشستم دست و پایم شل شده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab