eitaa logo
کافه کتاب♡📚
68 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
*هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است* همه تا دامنه کوه تحمل دارند...!
مادر الیاسی به مامان گفت جوانای این دوره زمونه خیلی خودخواه شدن غیر از خودشون به کسی فکر نمی‌کنند حتی مادرشون بعدشم که اون چیزی رو که می‌خوان به دست میارن یادشون میره با چه زحمتی به دست اومده خانم الیاسی با حالتی از غم و دلخوری گفت ببین این پسره چطوری من رو سنگ روی یخ کرد مزاحمتون شدم ببخشید مامان گفت خواهش می‌کنم این چه حرفیه توفیقی بود با شما آشنا بشیم ماجرای الیاسی برای همیشه تمام شد در دانشکده هم که گاهی با من روبرو می‌شد سریع راهش را کج می‌کرد و از یک راه دیگر می‌رفت دلم برایش می‌سوخت اما هرچه تلاش کرده بودم که بتوانم با قضیه ازدواج با او کنار بیایم نتوانسته بودم بعضی وقت‌ها در برابرش حتی احساس گناه می‌کردم ای کاش اون هم از اول به جای اینکه آنقدر خودخواهان پی هوای دلش برود و خودش را به من وابسته کند با دلش مبارزه می‌کرد و منطقی به قضیه نگاه می‌کرد نمی‌دانم مادرش به او چه گفته بود ولی هرچه بود روی او خیلی تاثیر گذاشته بود کاش زودتر از مادرش کمک خواسته بودم بعدها شنیدم که الیاسی برای ادامه تحصیل و خارج از کشور رفته است مریم می‌گفت دیگه فوق لیسانس روانشناسی که چیزی نیست آدم بخواد بره خارج از کشور ادامه تحصیل بده بیچاره رفته از دست تو خلاص شه من و الیاسی هرچی که بود یک نقطه مشترک در زندگیمان داشتیم یک درد مشترک شاید خوب می‌توانستیم حال همدیگر را درک کنیم هر دوی ما کسی را دوست داشتیم که محل ما نمی‌گذاشت ما را نمی‌خواست من امیر الیاسی را نمی‌خواستم و امیرحسین علوی هم مرا البته مطمئن نبودم که امیرحسین علوی مرا می‌خواهد یا نه در واقع وضع من بدتر از الیاسی بود چون علوی اصلاً به من فکر نمی‌کرد که ببیند مرا دوست دارد یا نه این من بودم که در ذهن خودم درگیر علاقه به او شده بودم به هر حال با اتمام قضیه الیاسی سخت چسبیدم به درس‌هایم مامان و خانوم جون هم به نبودن فرزند عادت کرده بودند و دوباره روحیه خودشان را به دست آورده بودند. https://eitaa.com/kafekatab
آدم به مرور زمان تقریباً به همه چیز عادت می‌کند به سختی کشیدن به خوشگذرانی به دروغ گفتن به راست گفتن به وضو گرفتن و غیبت کردن فقط کافیست تمرین کند تلاش کند جهاد کند "آنان که در راه ما تلاش کنند راه‌هایمان را نشانشان می‌دهیم" فقط کافیست دست از تلاش برنداری خدا راهش را نشانت می‌دهد راهش باز می‌شود سختی ترک گناه برایت آسان می‌شود آن سال عید من با مریم و خانم افتخاری چند روز مانده به سال تحویل رفتیم اردوی راهیان نور و روز سوم فروردین برگشتیم رویا قرار بود با نامزدش بروند جنوب شهر خودشان خانم افتخاری که قبلا قضیه را با مجید نامزد رویا مطرح کرده بود از فرصت عید استفاده کرد و قبل از سفر رویا و خانواده‌اش رفت خانه آنها و ماجرای زندگی رویا را برایش تعریف کرد ظاهراً رویا به قول خودش اولش هنگ کرده بود اما بعد با کمک خانم افتخاری و مجید کم کم با قضیه کنار آمده و حتی گفته بوده که علاقه‌اش به پدر و مادرش بیشتر هم شده است زمان تحویل سال سر مزار شهدای شلمچه بودیم آن سفر سفر خاطره انگیز و بسیار متفاوت و به یاد ماندنی برای من بود هنوز پست‌هایی را که همان جا با حال و هوای خوبی که داشتم نوشته و در صفحه‌ام گذاشته بودم بیشتر دوست دارم خصوصاً حضور خانم افتخاری و همراهی‌اش با ما به عنوان یک راوی خصوصی صفحه را برایمان خاطره انگیزتر کرده بود با شوهر و دخترش آمده بود در همان سفر بود که فهمیدم شوهرش استاد دانشگاه در رشته فیزیکی هسته‌ای است آدم بسیار متشخص و فهمیده‌ای بود دقیقاً برعکس چیزی که بچه‌های دانشکده در موردش می‌گفتند خیلی هم متواضع بود با اینکه استاد دانشگاه بود دائم از این اتوبوس به آن اتوبوس می‌رفت و به عنوان راوی برای دانشجوها خاطره تعریف می‌کرد دخترش زهرا هم خیلی با ما رفیق شده بود ما دائم با هم بودیم حتی مواقعی که مادرش به عنوان راوی به اتوبوس‌های دخترانه دیگر می‌رفت زهرا کنار ما با اینکه زهرا حدوداً ۵ ۶ سال از ما کوچک‌تر بود ولی ما خیلی زود توانستیم رابطه خوبی با همدیگر برقرار کنیم و همین نزدیکی و صمیمیت با زهرا باعث شد که آخرین سوالی که در ذهنمان در مورد زندگی خانم افتخاری باقی مانده بود هیچ وقت هم روی ما نمی‌شد از خودش بپرسیم برایمان حل بشود‌. https://eitaa.com/kafekatab
بهانه حل سوال از آن جایی شروع شد که آنجا می‌دیدیم با اینکه خانم افتخاری خیلی پیش ما و زهرا نبود اما زهرا بیشتر از آنکه دنبال مادرش باشد دلواپس پدرش بود هرجا ماشین‌ها توقف می‌کردند چشم می‌چرخاند و خودش را به پدرش می‌رساند اگر هم می‌توانست می‌رفت جلو و با او چند کلمه حرف می‌زد داخل اتوبوس هم که بودیم گاهی به پدرش زنگ می‌زد و اگر جواب نمی‌داد به مادرش زنگ می‌زد و حال او را از مادرش می‌پرسید به این رفتارش چه کردیم سعی کردیم خودمان هر طوری شده از قضیه سر در بیاوریم یک بار بعد از اینکه زهرا از مادرش سراغ پدرش را می‌گرفت مریم گفت گفت خب حالت چقدرم هوای باباش رو داره زهرا خندید و گفت خوب دختر بابایین دیگه مریم گفت ما هم دختریم ولی نه اینطور بابایی و صبح تا شب که بابات سر کار چند بار بهش زنگ می‌زنی زهرا با حالتی از غم گفتی اینجا فرق می‌کنه مریم گفت مثلاً چه فرقی می‌ترسی دوباره صدام حمله کنه بعد از ۲۰ ۳۰ سال زهرا لبخند تلخی زد و گفت راستش آره می‌ترسم حمله کنه من و مریم با تعجب به هم نگاه کردیم زهرا که تعجب ما را دید گفت نه جنگ رو نمی‌گم اثرهای جنگ رو می‌گم به قول بابا یادگاری‌های جنگ با این توضیحش هم انگار چیزی از تعجب ما کم نشد مریم پرسید یادگار جنگ یعنی چی زهرا لبش را کسی تا بغضش معلوم نشه بعد آب دهانش را قورت داد و گفت موج انفجار پرسیدم موج انفجار یعنی چی گفت بابا تو جنگ موجی شده وقتی حالت موجیش عود می‌کنه خیلی حالش بد میشه دست خودش نیست از سالی که اومده ایران فقط یه بار رفت مناطق جنگی همون بار هم حالت موجیش عود کرد و خیلی حالش بد شد حتی چند روز بیمارستان بستری شد. https://eitaa.com/kafekatab
من خورده ام زمین که زمین خورده‌ات شوم... نوکر بدون اذن شما پا نمی‌شود...!
مریم گفت آخه خوب شما که می‌دونستین اینجا بیاد اینطوری میشه نمی‌ذاشتین بیاد زهرا گفت بابا فقط اینجا اینطوری نمی‌شه بعضی وقتا تو خونه حالش بد میشه یه بار هم سر کلاس درسش حالش بد شده بود البته مامان میگه اول‌ها که اومده بود بیشتر بود ولی الان شکر خدا خیلی کمتر شده گفتم شما اینطور موقع‌ها چیکار می‌کنید زهرا همانطور که به دست‌هایش نگاه می‌کرد با ناراحتی گفت من که هیچ کاری از دستم بر نمیاد چیکار می‌تونم بکنم فقط می‌شینم و گریه می‌کنم و غصه می‌خورم اول‌ها که کوچکتر بودم نمی‌فهمیدم که بابا چه حالی بهش دست میده مامان سریع من رو می‌فرستاد خونه همسایه یا تلویزیون را روشن می‌کرد و صداش رو بلند می‌کرد و بابا رو می‌برد توی اتاق دیگه ولی بزرگتر که شدم کم کم فهمیدم بابا که حالش بد میشه اصلاً انگار اطرافش رو نمی‌بینه حتی ما رو نمی‌شناسه همش داد می‌زنه بچه‌ها برید کنار جلوی مسلم رو بگیرید مسلم کجاست نرو حتی وقتی به حالت طبیعی برمی‌گرده و مامان رو می‌شناسه می‌پرسه مسلم کجاست پرسیدم مسلم کیه زهرا گفت مسلم یه بچه بسیجی تبریزی بوده بابام فرمانده‌اش بوده مادر مسلم چند روز قبلش با بابام صحبت کرده بوده که عروسی پسرش نزدیکه و اینا خیلی هم سفارش اون رو به بابام می‌کنه بابا میگه تو اون عملیات تقریباً پیروز شده بودیم و کار داشت تموم می‌شد مسلم داشت می‌رفت طرف تانکر آب وضو بگیره برای نماز که بابا از دور می‌بینه یه خمپاره به طرف تانکر میره فریاد می‌زنه که مسلم به طرف تانک نره خودشم می‌دوه طرف مسلم تا همین جا یادشه دیگه هیچی یادش نمیاد الان هم وقتی حالت موجی بهش دست میده ممکنه هر چیزی رو که دم دستش باشه پرت کن ماها رو می‌زنه کنار و دنبال مسلم می‌گرده زهرا به همان لرزش لب‌هایش گفت خیلی بدجور خودش رو می‌زنه دست خودش نیست. https://eitaa.com/kafekatab
مامان اینجور موقع‌ها همیشه میره نزدیکش و نمی‌ذاره خودشو بزنه دستاش رو می‌گیره و صورتش رو نوازش می‌کنه اگه چیزی شکستنی یا سنگینی دستش باشه ازش می‌گیره باهاش حرف می‌زنی میگه محمد جان تو رو خدا خودت رو نزن من فاطمه‌ام مسلم شهید شده پیش امام پیش امام حسینه جاش خوبه خودتو نزن دستای بابا می‌خوره تو سر و صورت مامان ولی مامان که این کارو می‌کنه باعث میشه بابا به خودش کمتر آسیب بزنه اشک‌های زهرا گونه‌هاش رو خیس کرده بود و چشم‌هاش رو سرخ و ملتهب مریم دست‌های زهرا را گرفت و گفت الهی بمیرم چقدر سخت زهرا گفت سخت‌تر از اون برای من و مامان موقعیه که بابا به حالت طبیعی برمی‌گرده وقتی می‌بینه خونه رو به هم ریخته و بعضی چیزا رو شکسته خیلی ناراحت میشه از کار خودش خجالت می‌کشه آخه بابا خیلی آدم آروم و مهربونیه از همه بدتر وقتی می‌بینه که تو اون حال مامان رو زده خیلی غصه می‌خوره می‌شینه یه گوشه گریه می‌کنه دستای مامان رو می‌بوسه و میگه الهی بمیرم الهی دستام بشکنه هی میگه فاطمه تو رو خدا نیا جلو مامان هم بهش دلداری میده میگه محمدم من هیچ جام درد نمی‌کنه من خوب خوبم زهرا اشک‌هاش را پاک کرد و با لبخند گفت بابا که داره حالش جام میاد منو مامان سریع خونه رو جمع و جور می‌کنیم و سر خودمون را مثلاً گرم می‌کنیم به کارهای عادی خونه که وقتی بابا ما رو می‌بینه فکر کنه اتفاقی نیفتاده و همه چیز عادیه الان هم نگرانم دوباره مناطق جنگی رو ببینه باز حالش بد بشه اون وقت اگه من و مامان نزدیکش نباشیم... خیلی دلم برای ایشان سوخت فکر نمی‌کردم موج انفجار و آدمی مثل او که دکتر بود و استاد دانشگاه هم رحم کند مریم گفت انگار این جنگ همه بلاهاش رو سر خونواده شما آورده زهرا گفت فقط ما نیستیم که خیلی‌های دیگه همین اینطورین من یه شعر دارم که خدا بیامرز ابوالفضل سپه از زبون بچه‌ای که پدرش موجیه گفته خیلی قشنگه می‌خواین براتون بخونم گفتیم آره بخون. https://eitaa.com/kafekatab
زهرا چند ثانیه‌ای در گوشیش گشت و برایمان پیدا کرده خواند اتل متل یه بابا دلیر و زار و بیمار اتل متل یه مادر یه مادر فداکار اتل متل بچه‌ها که اونا رو دوست دارند آخه غیر اون دوتا هیچ کسی رو ندارن مامان بابا رو می‌خواد بابا عاشق اونه به غیر بعضی وقتا بابا چه مهربونه وقتی که از درد سر دست میزاره رو گیج گاش اون بابای مهربون فحش میده به بچه‌هاش همون وقتی که هرچی جلوش باشه می‌شکنه همون وقتی که هرکی پیشش باشه می‌زنه غیر خدا و مادر هیچ کسی را نداره اون وقتی که بابا جون موجی میشه دوباره https://eitaa.com/kafekatab
دویدم و دویدم سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی که دیدم بابام میون کوچه افتاده بود رو زمین مامان هوار می‌زد که شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد می‌زد توی صورتش قسم می‌داد بابا رو به فاطمه به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون کوچه بچه داره می‌بینه تو رو به جون بچه زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد : بابا رو دوره کردن بچه‌های محله بابا یهو دوید و زد تو دیوار با کله هی تند تند سرش رو بابا می‌زد تو دیوار قسم می‌داد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار! https://eitaa.com/kafekatab
نعره‌های بابا جون یهو پیچید تو گوشم الو الو کربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه می‌گفت کشتن بچه‌ها رو بعد مامانو هولش داد خودش خوابید رو زمین گفت که مواظب باشین خمپاره زد بخوابین الو الو کربلا پس نخودا چی شدن کمک می‌خوایم حاجی جون بچه‌ها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تکون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا کردن بعضی فقط خندیدن اون‌هایی که از بابام فقط امروزو دیدن https://eitaa.com/kafekatab
سوی بابام دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت از نبرده شرافت و خون دل نشونه‌های مرده ای اونایی که امروز دارین بهش می‌خندین برای خنده‌هاتون دردشو می‌پسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یه روز به هم می‌رسیم بازی داره زمونه موج بابام کلید قفل در بهشته درو کنه هرکسی هر چیزی رو که کشته یه روز پشیمون میشین که دیگه خیلی دیره گریه‌های مادرم یقه‌تونو می‌گیره https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از  منجی/ savior two
استوریارو‌که‌باز‌میکنی: یکی‌کربلاس . . یکی‌مشهده . . یکی‌توی‌راهه‌ . . یکی‌نجفه . . یکی‌داره‌آماده‌میشه‌بره . . . و‌سوالی‌که‌پیش‌میاد !! +فقط‌من‌اضافه‌بودم؟:))))💔 ┏━━━ •●• ━━━┓ @savior69 ┗━━━ •●• ━━━┛