eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 رفقا تعریف میکردن: یه داعشےرو گرفتیم.. هےالتماس میڪرد منو قبل از ظهر بکشید.. تا ناهار رو با رسول خدا ص بخورم.. اینام لج ڪردن بعد از ظهر ڪشتنش.. گفتن حالا برو ظرفارو بشور..😂😂😂 🌱https://eitaa.com/kafekatab
به حُسنِ خلق و وفا کس به یارِ ما نرسد! تو را در این سخن، انکارِ کارِ ما نرسد... اگرچه حُسن‌فروشان به جلوه آمده‌اند کسی به حُسن و مِلاحت به یارِ ما نرسد! به حقِّ صحبتِ دیرین که هیچ مَحرمِ راز؛ به یارِ یک جهتِ حق‌گزارِ ما نرسد... هزار نقش برآمد ز کِلکِ صُنع و یکی به دل‌پذیریِ نقشِ نگارِ ما نرسد! هزار نقد به بازارِ کائنات آرَند یکی به سکه‌یِ صاحب عیارِ ما نرسد دریغِ قافله‌یِ عمر، کان چِنان رفتند که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد! بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصه‌یِ او به سَــمعِ پادِشَـهِ کامکــارِ مــا نرســـد...
بعد دوباره می‌گفتم آخه من که نمی‌دونم مکه چه جور جاییه حواسم پرت شد کمی از شیر روی زمین ریخت قدح را گذاشتم دم در طویله و بیل را برداشتم کمی زیر پای گاوها را تمیز کنم کمی کاه و یونجه ریختم جلویشان و رفتم شیر را صاف کنم که صدای درآمد وای خیر باشه اول صبحی یا خدا پناه بر تو دویدم و در را باز کردم حاجیه بود صادق مرتضی هم با او بودند گفتم سلام خواهر چی شده اول صبحی خیر باشه کسی طوری شده زود باش چی شده از حاجیا خبری شده گفت ماشالله خواهر مهلت بده بعد سعی کرد آرام بگه خیر نرگس داره بچه‌اش به دنیا میاد من از خواب بیدار شدم دیدم مادرم نیست داییم گفت سحر با زن دایی رفتن پیش نرگس اومدم بهت خبر بدم دستم را روی قلبم گذاشتم گفتم وای خدا را شکر مشت و لق هم طلبت برو توی اتاق حواست به مرضیه و فهیمه باشه تا من برم یه سر به خواهر بزنم ببینم چیزی لازم ندارند شیر هم هست گرم کن هم خودت صبحونه بخور هم به این طفل معصوما بده صورت خواب آلوده صادق و مرتضی را بوسیدم و چادرم رو روی سر انداختم و رفتم به خانه نرگس رسیدم دیدم همه هستند به جز من رفتم توی اتاق نرگس خواب بود اما مادرم و زن دایی و چند زن دیگر دور و برش بودند بچه‌اش هم به دنیا آمده بود از مادرم پرسیدم چرا به من خبر ندادین گفت آخه نصف شب تو رو با دوتا بچه برای چی بکشونم اینجا خدا را شکر بچه‌اشم به سلامتی دنیا اومده هم خودش خوبه هم بچه‌اش یه پسر کاکل زری داره خواهرزادم را گرفتم و بغل کردم و بوسیدم خاله شدن را با این گل پسر تجربه کردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
پیشانی‌اش را بوسیدم و گذاشتمش کنار مادرش نرگس نورانی شده بود واقعاً انگار همه گناهانش ریخته و از اول به دنیا آمده بود همینطور به نرگس خیره بودم بعد درد شدید سبک شده بود و راحت خوابیده بود به مادرم گفتم خدا را شکر انشاالله زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه گفت به سلامتی حاجیا فردا میان یا پس فردا گفتم به معلوم نیست ولی به احتمال زیاد پس فردا گفت همه کارا رو کردین گفتم آره فقط مادر دعا کن حالش خوب باشه گفت پناه بر خدا خیالت راحت خبری نیست نگاهی به شکم مادرم کردم و گفتم خودت چطوری مادر دیگه تهوع نداری گفت نه مادر دو سه ماه اول بد بود حالا هرچی بچه بزرگتر میشه بهترم انشالله به سلامتی به دنیا بیاد داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از زن‌ها گفت محمد آقا می‌خواد بیاد پیش زن و بچش از مادر خداحافظی کردم گفتم من میرم پیش بچه‌ها بعداً دوباره به نرگس سر می‌زنم در حیاط محمد آقا را دیدم همینطور که سرم پایین بود سلام و احوالپرسی کردم و تبریک گفتم محمد آقا گفت از حاجی چه خبر گفتم توی راه آهن انشالله فردا پس فردا می‌رسن تا این دو سه روز گذشت انگار دو سه سال از عمرم کم شد حمزه و صفتر و جواد و چند نفر از آقایان رفتن استقبال و من هم مرضیه و فهیمه را آماده کردم که برای استقبال برویم جلوی در قلعه جمع شویم مرضیه می‌پرسید بابام از مکه برای من چی میاره بابا کی میاد بابا رفته مکه چیکار کنه چرا ما با بابا نرفتیم توی دلم آشوب بود فقط خودم را کنترل می‌کردم که گریه نکنم تا خودم با چشم خودم نبینم آرام نمی‌شوم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
روسری سفیدم را پوشیدم و کمی خودم را مرتب کردم اما لحظه آخر گفتم کاش من خونه بمونم شلوغ میشه بساط شربت آماده باشه یه وقت چیزی کم و کسر نباشه زشته مرضیه و فهیمه را دادم مادرم ببرد و خودمو ماه گل خواهر شوهرمو چند خانم دیگر ماندیم برای پذیرایی پارچه‌های استیل و پلاستیکی قرمز را پر از شربت بیدمشک و بهار نارنج کردیم و بقیه شربت‌ها را در یک دیگه بزرگ ریختیم ماه گل زغال‌ها را توی منقل ریخت و اسپند و عود را روی آتش گذاشت نگاهی به اسپند کردم که روی آتش بالا و پایین می‌پرید صدای صلوات جمعیت تا خانه می‌آمد حاجیه دوید توی حیاط گفت خواهر خواهر خیالت راحت حاجی سالم برگشته بغلش کردم و یک اسکناس از جیب قبایم برداشتم و بهش دادم خدا را شکر کردم حالم از اضطراب سراپا شادی شد از شوق اشک ریختن ماه گل با من اشک می‌ریخت و می‌گفت چشمت روشن زن کاکو آمدن توی کوچه حمزه زودتر از بقیه آمد و گفت شربت‌ها رو بدید من و برد دم در ایستاد شوهر خواهر شوهرم هم اسپند را گرفت و دم در برد پسر خواهر شوهرم هم آمد و یک سینی دیگر شربت را گرفت رسیدند دم در برای شربت ماه گل دوید دم در و رفت سمت پدرش دست پدرش رو بوسید اما من رویم نمی‌شد بروم توی جمعیت گوشه‌ای ایستادم نگاهی به جمعیت کردم حاجی یک سر و گردن از همه بلندتر بود پیراهن سفید و کلاه سفید پوشیده بود چشمم که به صورت نورانیاش افتاد بی‌اختیار اشک از چشمم ریخت در دلم قربان صدقه خدا می‌داند چقدر دلتنگش شده بودم فهیمه و مرضیه هر دو را بغل کرده بود صادق هم دنبال حاجی می‌دوید و می‌گفت من را هم بغل کن حاجی فهیمه را داد بغل محمد آقا و صادق را بغل کرد و بوسید صدای صلوات‌ها قطع نمی‌شد پدر شوهرم نگاهی به خانم‌ها کرد و گفت پس کو خانم ناز مادر شوهرم به من اشاره کرد. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
. اولا  که رفته بودیم در اسارت گفتند: «کسے حق ورزش‌کردن نداره.»☝🏻•. یه روز یکے از بچه‌ها رفت ورزش کرد🤸🏻‍♂•. . مامورعراقے تا دید درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود اومد📝 جلو و گفت:«مَا اسْمُک؟اسمت چیه؟»🙄•. . رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت: «گچ پژ.»😎•. . باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻‍♂•. و ما هِی مےخندیدیم ...😂•. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حاجی و پدر شوهرم هر دو به من نگاه کردن لبخندی روی لب‌های حاجی آمد و مادر شوهرم گفت عروسم حیا می‌کنه پدر شوهرم آمد سمت من حاجی و جمعیت هم آمدند جلو رفتم همه داشتند به من نگاه می‌کردند دست پدر شوهرم را بوسیدم و اشک ریختم خواهر شوهرهایم هم گریه‌شان گرفت بعد به حاجی نگاه کردم و گفتم زیارت قبول خدا رو هزار مرتبه شکر که به سلامت برگشتین جمعیت رفتند و روی فرشهای حیاط نشستند زن‌ها یک طرف مردها یک طرف صفدر شیرینی و چای برای مردها و سکینه و نازی هم برای زن‌ها آوردند فهیمه آمد توی بغلم نشست یکی از مردها گفت حاجی تعریف کنین شایعه درست بوده یا نه و با این حرف همه شروع کردند از چیزهایی که شنیدند حرف زدن پدر شوهرم که دید همه مشتاقند خودش شروع کرد ما وارد مدینه که شدیم شیرعلی یه حال دیگه‌ای شد یا روضه می‌خوند یا گریه می‌کرد یا سینه می‌زد همه مسافرا می‌گفتند این لامذب آخرش سید دردسر درست می‌کنه ولی کاری نداشت تا اینکه رفتیم زیارت قبر پیغمبر حاضران همه با هم گفتند خوش به سعادتت خوشا به حالت پدر شوهرم ادامه داد از کنار قبر جناب پیغمبر شیرعلی با صدای یا زهرا هروله کرد به سمت بقیع وقتی رسید قبرستان بقیع اول زیارت‌نامه خوند و بعد با صدای محزونی روضه ائمه بقیع زن و مرد دورش جمع شدن و باهاش اشک ریختن شیرعلی با صدای بلند می‌گفت سلام بر شما که حقتان غصب شد سلام بر شما که به شما ظلم شد سلام بر شما که روز محشر شفیع امت هستید بعضیا که فارسی سرشون می‌شد ترجمه می‌کردن و شیعه و سنی گریه می‌کردند به طرفه العینی جمعیتی دور شیرعلی جمع شد که جای سوزن انداختن نبود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه با صداش اشک می‌ریختن و بعضیا به سر و صورت می‌زدن شورطه ها که این وضع رو دیدن شروع کردن به متفرق کردن مردم از جلوی بقیع اما مردم با فریاد یا زهرا دستور اینا رو سبک کردند دیدن هر کاری می‌کنند حریف این جمعیت نمیشن به شیرعلی دستور دادن از اونجا بره اما شیرعلی نمی‌رفت قیامتی شده بود بنا کردن به زدن شیرعلی و همش می‌گفتند الرافضی الغالی من نمی‌دونستم چه کار کنم رفتم دست شورطه‌ای که شیرعلی رو با باتوم می‌زد بگیرم که یه ضربه محکم به چشمم زد و دیگه هیچ جا رو ندیدم به خیالم کور شدم مردم تلاش می‌کردن شیرعلی رو نجات بدن که از هر طرف شورطه‌ای بود به کمک شورطه‌ها اومد با سر و صورت خونی روی زمین افتادم فقط صدای شیرعلی را می‌شنیدم که هنوز روضه می‌خواند: دنبال حیدر می‌دوید/ از سینه‌اش خون می‌چکید/ شکر خدا زینب ندید/شکر خدا زینب ندید. پدر شوهرم به اینجایی که رسید حضار به گریه افتادند خودش هم دستمال سفیدی از جیبش درآورد و اشکش را پاک کرد و دوباره به حرف‌هایش ادامه داد پلیس‌ها به جون مردم افتادن و همه متفرق شدن طرف العینی خودم شدم و غروب بقیع و جوونم که نمی‌دونستم کجاست هرچی گشتم و پرس و جو کردم نفهمیدم کجاست لفظشون رو هم نمی‌فهمیدم هم مسافریام رو هم گم کرده بودم مستاصل و خسته رفتم پشت دیوار بقیه نشستم به امید اینکه پیدا بشه هرچی نشستم نیومد اذان مغربم گفتن نماز خواندم و همان جا نشستم هول ولا داشتم نکنه بلایی سر جوونم آورده باشن همینطور هاج و واج نشسته بودم و خدا خدا می‌کردم اذان صبح شد هنوز خبری نبود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
رفتم جلو دیوار بقیع وایسادم و گفتم خانوم پسر من روضه شما رو می‌خوند تا آخرین لحظه می‌گفت زهرا جان اگه خدایی نکرده طوری بشه جواب مادر و زن و بچه‌اش رو چی بدم دوباره زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که بیهوش افتادم صبح شد ظهر شد خبری نشد بعضی هم مسافریا پیدام کردن و گفتن بیا بریم گفتم اون اگه زنده باشه میاد اگه نباشه هم میریم سفارت میگیم اینطور شده گفتم من سفارت مهارت حالیم نیست من جلو بقیع خانه حضرت زهرا پسرم رو بردن تا نیاد هم از اینجا تکون نمی‌خورم هرچه اصرار کردند که لااقل بیا برو غذای آبی چیزی بخور قبول نکردم نزدیک غروب شد بلند شدم دستم رو توی شبکه‌های پنجره قبرستون گره زدم و گفتم یا شفیعی محشر یا فاطمه زهرا یه دفعه دستی خورد روی کولم برگشتم دیدم شیرعلی بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم همین جور که گریه می‌کردم گفتم کجا رفتی کی نجاتت داد چی گفتن هیچ توضیحی نداد فقط گفت آقا صاحب الزمان گفتند در سختی‌ها به ما متوسل بشین قصه گم شدن شیرعلی و نجاتش بین همه زائرا دهن به دهن چرخید و من خودم هم هنوز نمی‌دونم چی شد یکباره یکی از حضار با صدای رسا گفت نثار قدوم حضرت صاحب الزمان و تعجیل در فرج بلند صلوات بفرست مردم شام را هم خوردند و خانه خلوت شد تازه می‌توانستم کمی با او حرف بزنم رفتم توی اتاق روسریم را برداشتم و شانه‌ای به موهایم زدم خیلی خوشحال بودم هر لحظه خدا را شکر می‌کردم حاجی وضو گرفته آمد توی اتاق مرضیه دوید و دو زانویش را گرفت و با لحن کودکانه‌ای گفت بابایی سوغاتی من رو بده حاجی لبخندی زد و بغلش کرد و گفت مگه تو می‌دونی سوغاتی چیه مرضیه گفت بله شیرعلی گفت چیه مرضیه گفت وقتی یه نفر میره پیش خدا برای بقیه عروسک میاره حاجی خنده‌ای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حاجی خنده‌ای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم فهیمه گفت آره حاجی گفت برای مامانی چی فهیمه گفت نه برای مامانی باید چادر بیاری حاجی گفت ماشالا اینا رو کی یادت داده فهیمه گفت خاله حاجیه حاجی چند اسباب بازی و لباس در پاکتی گذاشته بود به مرضیه داد مرضیه با خوشحالی حاجی را بوسید و دوید و رفت در آن یکی اتاق حاجی نگاهی به من کرد و لبخندی زد نگاهش خیلی طولانی شد خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم اما هنوز سنگینی نگاهش را حس می‌کردم دنبال کلمه‌ای بودم که سکوت رو بشکنم اما ذهنم یاری نمی‌کرد دلم می‌خواست بگویم تو رو خدا دیگه هیچ وقت جایی نرو شبانه روز برای من متوقف میشه وقتی صدا توی خونه نمی‌پیچه در خونه رو که می‌زنند تمایلی به باز کردن ندارم چون می‌دونم لبخند تو پشتش نیست وقتی صدای قدمو توی اتاق‌های خونه به گوشم نمی‌رسه وقتی پای سفره نیستی وقتی صدای قرآن خوندنت توی خونه نمی‌پیچه وقتی دست محبت روی سر منو بچه‌ها نمی‌کشی زندگی از رنگ و رو می‌افته اما افسوس که هیچ کدام از این حرف‌ها را نمی‌توانستم بزنم چشمم که به چشم‌هایش می‌افتاد اسم خودم را هم فراموش می‌کردم هر بار که تنها می‌شدم می‌گفتم وقتی آمد این را می‌گویم آن را می‌گویم اما وقتی می‌رسید خیلی که به خودم فشار می‌آوردم تازه می‌توانستم بگویم چای می‌خوری؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab