eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79هزار عکس
15.1هزار ویدیو
199 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 یکی از همرزمانش می گوید : اما او از برادرش بود . وقتی به او گفتم حالا که به رسیده ، بهتر است که به بروی . او با عالی جواب داد : اگر بروم دیگر نمی گذارند به برگردم . هنگامی که اصرار کردم گفت او برای خودش شده ، آخرت برای اوست نه من و سپس گفت : اسلحه را برمی دارم تا دشمن بداند با چه کسانی طرف است . سرانجام او را برای مراسم به روانه می کنند . هنوز مراسم چهلم برگزار نشده بود که او با بند سبز رنگ یا ثارالله رهسپار عرصه های و می گردد و پس از حماسه آفرینی ها بی شمار در تاریخ ۲۸/ ۱۰/ ۱۳۶۰ در دشت خیز بر اثر اصابت چندین ترکش به هر دو و هر دو در حالی که زمزمه بر لب داشت به رویان هم رزم خود پیوست . 🕊
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 تو هم کم الکی نیستی ها.... قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد. جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد. بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لُنگ بودند. یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لُنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده. لُنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لُنگ رو برام ببندی؟ سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست و لُنگ را دور کمر سعید بست. چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لُنگ بسته بود. یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن، عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت «ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن ، ورزش شروع شد. صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می بخشید. هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات. پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیگر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید. به خوبی می شد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟ وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ، چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت. در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین، چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لُنگ را برای او بسته بود. پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید. چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند. چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد. از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت، از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و … اولین باری بود که آنقدر شیفته ورزش باستانی می شدم. سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم. سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید. سراغ سعید رفتم، دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها… راوی : 🌹
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 ماجرای عکس و وصیتنامه در تهران طاقت نمی آوردم از بچه ها دور باشم، با موتور را می افتادم دم خانه ی آنهایی که با هم منطقه بودیم، از همه بیشتر به دم خانه «سعید طوقانی» می رفتم ، هرشب یا یک شب درمیان باید سری به سعید می زدم. آن شب با سیامک رفتم دم خانه شان ، برادرش از پشت اف اف گفت که سعید در مغازه کفش سازی آن طرف خیابان است ، تعجب کردم ، کمی آن طرف تر از رو به روی خانه شان، چراغ مغازه ای روشن بود . از پشت پنجره که نگاه کردم، سعید را دیدم که با آن جثه کوچک، نشسته پشت میزی کوچک و کف کفش های ورزشی را می چسباند . من را که دید ، خنده ای کرد و سریع از مغازه خارج شد ، همچون همیشه او را در آغوش گرفتم و بوسیدم ، پیش بندی چرمی جلویش بسته بود و بوی تند چسب می داد ، وقتی تعجبم را دید، آن هم در ساعت ۷ که هنوز مشغول کار بود، با دست به شانه ام زد و گفت : چیزی نیست داش حمید… شغله دیگه… وایسا الان می آم. پیش بند را باز کرد، دست هایش را شست و پس از خداحافظی با صاحب کار و بقیه کارگران آمد تا به خانه شان برویم . هرچه اصرار کردم که همین دم در می نشینیم و ساعتی با هم گپ می زنیم ، قبول نکرد. یا الله گفت و همراه او به طبقه سوم خانه رفتیم. همان اول که نشستیم، به سعید گفتم عکس های قدیمیش را بیاورد تا سیامک ببیند ، او هنوز باور نمی کرد این همان سعید طوقانی زمان شاه باشد . یکی دو تا آلبوم درب و داغان و چندتایی هم پاکت و کیسه آورد که داخل شان پر بود از عکس های رنگی و سیاه وسفید در اندازه های مختلف، سیامک دهانش از تعجب باز مانده بود ، هی به عکس ها نگاه می کرد و نگاهی از تعجب به سعید می انداخت. به تصاویر خانواده پهلوی که رسید سعید با ناراحتی گفت: می خوام همه ی این عکسا رو با این آشغالا بسوزونم ، حالم ازشون به هم می خوره . با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه اینا چشونه؟ می خوام همه ی عکس های گذشته ام رو آتیش بزنم جز دوتا عکس که همه عشقمه. دو تا عکس سیاه و سفید در اندازه درشت از لای عکس ها درآورد و نشان داد. جمعی از ورزشکاران بودند که در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی، به دیدن امام خمینی رفته بودند. سعید هم با آن جثه ی کوچولو، دوزانو جلوی امام نشسته بود . به هر زحمتی که بود، او را راضی کردم از این کار خودداری کند که پذیرفت. در بین صحبت ها ، سعید پاکتی را از کمدشان درآورد و گفت: حمید… بیا بگیر، این وصیت نامه منه . اول قبول نکردم، ولی اصرار که کرد، گرفتم، ساعتی بعد وقتی با او خداحافظی کردیم، با عجله از پله های خانه شان آمد پایین و نفس زنان گفت: «حمید وصیت نامه رو بده، کار دارم » من آن را که در نامه ی چاپی مخصوص منطقه جنگی نوشته و چسب زده بود، پس دادم به خودش. بعد از شهادت سعید، خانواده اش جای وصیت نامه را نمی دانستند که سراغ همان کمد رفتم و وصیت نامه را درآوردم ، همان اول دنبال این بودم که بفهمم چه مشکلی در وصیت نامه بود که سعید آن را از من پس گرفت ، با تعجب دیدم در آخرین خط چیزی نوشته که بعداً آن را خط خطی کرده است. خوب که دقت کردم، دیدم با روحیه شاد و همیشگی اش ، نوشته بود: « هرکس از من بدی دیده حقش بوده » راوی : شادی روح و 🌴
👤 هادی؛ در حالیکه عکس امام توی دستش بود، شهید شد... |هشتم فروردین سال ۶۷، وقتی مردم شهر قم در تب و تاب جشن نیمه‌ی شعبان بودند، بچه‌های محله نوبهار خیابانِ آذر هم [از جمله شهید هادی برجیان] از قافله برپایی جشن جا نمونده و دست بکار شدند. تا اینکه عصر همون روز؛ وسط کار بچه‌ها برا جشن میلاد امام‌زمان‌(عج)، آژیر حمله هوایی بلند شد و، بلافاصله صدای مهیب بمباران هوایی به گوش رسید. مسلم برجیان پدر بزرگوار هادی می گوید: پس از بمباران تا ساعتی همه جا بهم ریخت و هیچ خبری از فرزندم نبود؛ شب همه جا را گشتیم، بیمارستان‌ها و حتی پیکر شهدا در بهشت معصومه(س) رو هم دیدیم؛ اما خبری نبود... تا اینکه پیش از ظهرِ روز بعد، وقتی داشتند با لودر آوارها رو از کوچه جمع می‌کردند، متوجه پاهای هادی شدند. جنازه‌اش رو که از زیر آوار بیرون آوردند، توی دستش عکس امام خمینی(ره) و مقداری طناب برای چراغانی جشن قرار داشت... هادی اون ایام دانش‌آموز کلاس دوم ابتدایی بود _______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
. 💢 ۱۹ 🔸بی‌تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم... |بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه‌اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه، اما قدش نرسید. با همون شیرین‌زبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می‌خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید... 👤خاطره‌ای از کودکی شهید محمودرضا وطن‌خواه 📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیمواژه‌یاب:
💢 ۲۰ 🔸این دقت‌ها شهادت را رقم می‌زند... |هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد. می‌گفت: کار کردن وقتِ نماز برکت نداره؛ بریم مسجد، بعد که برگشتیم خودم همه‌ی کارها رو می‌کنم؛ اینجوری پولی‌ که در میارین دیگه شبهه‌ای نداره وآدم رو به یه جایی می‌رسونه... . 👤خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید عطاءالله اکبری 📚منبع: کتاب سیره‌ی دریادلان ۲ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم:واژه‌یاب:
💢 ۲۴ 🔸عیدی‌هامو می‌خوام بدم به یه فقیر... |روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزارتومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برای خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدی‌ات چی می‌خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی‌خوام بگیرم، پولِ عیدی‌ام رو می‌خوام بدم به یه فقیر، تا برا بچه‌هاش کفش و لباس نو بخره، و از بچه‌هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند، که پول‌های خودم رو هم بهش دادم، تا به فقرا کمک کنه... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده‌ حصاری 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استان‌های خراسان ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢،خخاطرات ۲۵ 🔸اینگونه مراقب بودند‌، تا حق‌الناسی گردنشون نیاد... |چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که دیدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچه‌ها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ... 📚منبع: کتاب آخرین امتحان؛ صفحه ۲۵ ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢 ۳۱ 🔸سربازِ نوجوانِ امام و انقلاب... |اوایلِ انقلاب؛ منافقین اعلامیه می‌ریختند توی خونه‌های مردم... محمدرضا اون موقع یازده ساله بود. می‌رفت از زیرِ دربِ خونه‌ها؛ اعلامیه‌های منافقین رو جمع می‌کرد و به جایش، اعلامیه‌های امام‌خمینی رو می‌گذاشت... محمدرضا سال ۶۲؛ توی منطقه‌ی فکه به شهادت رسید، و پیکرش هنوز به آغوشِ خانواده برنگشته... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمدرضا فقیهی 🎙راوی: خواهر شهیدان حسن و محمدرضا فقیهی 🇮🇷 ۲۲ فروردین؛ سالروز شهادت محمدرضا فقیهی گرامی‌باد 🔰 ●واژه‌یاب:
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن‌گرافی بسیار زیبا از زندگی نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی قهرمان کاراته‌ای که در جنگ معروف شد به "مهندسِ مین" 🔸 ۴ دی‌ماه؛ سالروز شهادت مهرداد عزیزاللهی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی نوجوان شهیدی که عکسش معروف شد 🌼 |خانواده راضی نمی‌شدند بره جبهه و می‌گفتند: باید درس بخونی. یه شب خواب امام‌خمینی رو دید. حضرت امام توی خواب بهش فرمود: من بهت اجازه میدم بری جبهه... عبدالمجید هم به امام میگه: پدرم اجازه نمیده. امام می‌فرمایند: اجازه میده... و همینطور هم شد 🌼 |یه بار سوخت، یه بار به شدت مریض شد و یه بار هم گلوش ورم کرد و قرار شد جراحی بشه. می‌گفتند: صورتش هم کج میشه. اما مادرم نذر کرد و شفای مجید رو گرفت. 🌼 |وقتی برادرم شهید شد، ناله می‌کردم که: چرا من یه عکس ازش ندارم... تا اینکه یه روز پسر دایی‌ام دوان دوان به خونه‌مون اومد و گفت: مرضیه خانوم! مژده بدین. عکس مجید روی مجله‌ چاپ شده... این تصویر اولین عکسِ مجید بود. تیترش هم این بود که «فاتح، در تفکرِ فتحِ قدس است... بعدها این عکسِ برادرم روی پاکت‌ نامه‌ی بچه‌های جبهه؛ مجلات و روزنامه‌ها؛ و حتی توی کتاب درسی مدارس هم چاپ شد. بعد از فتح خرمشهر تلویزیون هم عکسش رو نشون داد... 🌼 |بعد از شهادت، وقتی ساکش رو از جبهه آوردند و بازش کردیم، بوی خاصِ تربت می‌داد. بعد از اون روز ما این بو رو توی هر گوشه و کنار خونه حس می‌کردیم. یه شب خواب دیدم دارم دست و پای مجید رو می‌بوسم. بهش گفتم: تو همون بویی رو میدی که همیشه توی خونه میاد! گفت: آبجی! من همیشه پیشتون هستم، اما شما نمی‌بینید... 👤 خاطراتی از نوجوان شهید عبدالمجید رحیمی 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ‌‌‌‌_____________________ ●واژه‌یاب: