#خاطرهای_از_مادر
دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم: "علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟"
صورت نازش رو بلند کرد و نگاهش با نگاهم جفت شد، بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: "هر وقت که راه کربلا باز شد"
ساکش رو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد...
تو عملیات والفجر یک، عزیز دلم علیرضای رشیدم #شهید شد
شانزده سالش تازه تموم شده بود،
شانزده سال هم طول کشید تا آوردنش، درست شب #تاسوعا...
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن #کربلا؛ آخه راه کربلا باز شده بود...."
#نوجوان_شهید
#علیرضا_کریمی
#خاطرهای_از_مادر
دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم: "علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟"
صورت نازش رو بلند کرد و نگاهش با نگاهم جفت شد، بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: "هر وقت که راه کربلا باز شد"
ساکش رو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد...
تو عملیات والفجر یک، عزیز دلم علیرضای رشیدم #شهید شد
شانزده سالش تازه تموم شده بود،
شانزده سال هم طول کشید تا آوردنش، درست شب #تاسوعا...
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن #کربلا؛ آخه راه کربلا باز شده بود...."
#نوجوان_شهید
#علیرضا_کریمی
#سقای_تشنه
سقا صدايش میکردند...
به مادر گفته بود: "میخوام اونجا سقا باشم."
همیشه قبل از خودش به رزمندهها تعارف میکرد. سر سفرهي ناهار و شام هم دنبال پارچهای آب میدوید و وقت و بیوقت به آنها آب تعارف میکرد.
میگفت: آب نطلبیده مراد است! حتی آب قمقمهاش را هم میبخشید.
تشنه #شهید شد؛ همانطور که آرزو داشت.
#نوجوان_شهید
#شهید_زکریا_صفرخانی
پ.ن: عکس، مربوط به جمع باصفای رزمندگان است و ارتباطی به این شهید بزرگوار ندارد...
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۱۳۲
🌸 با خواندنِ این خاطره میتوان فهمید که شهادت اتفاقی نیست، انتخابی است...
#نوجوان_شهید #شهادت
🇮🇷
#چراغ_راه ۳۳
🌺 بخشی از وصیتنامه شهید محمدحسین فهمیده:
" من عاشقِ خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا این که به معشوق خود یعنی الله برسم. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال، پدر و مادر ، برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله ...
#عشق_به_خدا #زهد #تقوا #دنیاگریزی #جهاد #نوجوان_شهید #شهیدفهمیده
🇮🇷
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۲۴۱
🌺 شهیدی که از نوجوانی عاشقِ خدا بود...
🇮🇷
#شهیداختری #شهدای_سمنان #نماز_اول_وقت #نماز #تقوا #عاشق_خدا #نوجوان_شهید
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۲۵۰
🌺 ابراهیم از نوجوانی مهربان بود...
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
#شهید_امیرعباسی #شهدای_مشهد #مهربانی #انفاق #نوجوان_شهید #گذشت #ایثار #احترام_به_والدین
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۲۶۸
🌺 نوجوانِ عاشقِ خدا...
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
#شهید_تقواطلب #شهدای_همدان #نمازشب #نمازصبح #نماز #عشق_به_خدا #نوجوان_شهید
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_اول
در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس و پس از قبول قطع نامه 598 شورای امنیت توسط ایران، گروهک منافقین با ادعای اینکه 48 ساعته به تهران می رسند، عملیاتی نظامی را آغاز کردند که حاصل آن، شکست مفتضحانه شان توسط نیروهای نظامی و مردمی ایران بود. حاصل شکست منافقین در عملیات مرصاد که در روز 5 مرداد سال 67 صورت گرفت, کشته شدن بیش از 2 هزار نفر از نیروهایش بود اما منافقین در همان حملات خود برای جبران شکست خود در این عملیات, رزمندگان ایرانی را به بدترین شکل ممکن به شهادت رساندند که شهید سید مهدی رضوی یکی از این شهدا بود.
او متولد سال 1350 بود که از سال 66 به جبهه های نبرد میرود و در نهایت ششم مرداد 67 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل میشود.
مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش میگوید: سید مهدی در سال 50 به دینا آمد.
زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد.
یادم میآید زمانی که 11 سالش بود, یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت ، گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش»، گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما میجنگند، آن وقت من باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_دوم
14 ساله که بود همش می گفت «مادر میخواهم برومجبهه» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند.
دوره راهنمایی اش که تمام شد به خاطر مشکلات مالی که پدرش داشت مدرسه نرفت و به سر کار رفت و در فرش فروشی کار می کرد.
حقوقی که می گرفت، عیناً همان را به پدرش می داد و مقداری که پدرش به او پس می داد را به صندوق جنگ می ریخت و به جبهه کمک می کرد.
صاحب کارش که پدر شهید بود واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سید مهدی بگیرید چون اگر ما رضایت می دادیم و نمیدادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و میرفت،ما هم رضایت دادیم.
شب آن روز که رضایت دادیم تا به جبهه برود خیلی خوشحال به خانه آمد و یک جعبه شیرینی گرفت و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد.
گفت اگر رضایت نمیدادین من خیلی ناراحت می شدم اما الان با خیال راحت و آسوده می روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.
اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد.
هر وقت زنگ می زد می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما می گویید نرو.
من اینجا از قفس آزاد شدم.
من اینجا عاشق شدم».
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده.
وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش.
به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم» .
گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمی گردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما! »
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_سوم
مادر شهید رضوی در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) میگوید: عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س) امام حسین(ع) داشت.
ایام محرم و عزاداری در هیئت ها عزاداری می کرد و عشقش قابل وصف نبود.
قبل اینکه شهید شود هر موقع تهران بود می رفت روی قبر شهدا میخوابید و با شهدا صحبت می کرد و با خدا راز و نیاز میکرد و خیلی دوست داشت شهید شود .
5 روز بعد از آخرین باری که به جبهه رفت به شهادت رسید .
آخرین بار بهمن گفت «مادر من لایق شهادت نیستم اما اگر شهید شدم مادر برای من گریه نکنی و هزینه های مراسم من را به جبهه کمک کن».
وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند من بچه شیرخواره داشتم و درب را باز کردند و پدرش راخواستند به من الهام شد که سید مهدی شهید شده .
وقتی خبر شهادتش را دادند من گفتم خدا را صد هزار مرتبه شکر همه فکر کردند که من گزیه و زاری می کنم اما خدا را شکر کردم.
این مادر شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را اینچنین بیان میکند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد.
منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#عاشقانه_های_شهدا
#بزرگ_مردان_کوچک
#کلاس_درس_شهدا
#نوجوان_شهید
#کاظم_مهدیزاده
میخواستم #بزرگ بشم
درس بخونم #مهندس بشم
خاکمو #آباد کنم زن بگیرم
مادر پدرمو ببرم #کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه #مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا #دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...
باید میرفتم تا از
#مادرم
#پدرم
#خاکم
#ناموسم
#دخترم
دفاع کنم
#رفتم که
#دروغ نباشه
#احترام کم نشه
همدیگرو #درک کنیم
#ریا از بین بره
دیگه #توهین نباشه
#محتاج کسی نباشیم
#اما ....
الان اوضاع #چطوره ....؟
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#هفته_بسیج_دانش_آموزی
#گرامی_باد
🇮🇷
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#محمدحسین_ذوالفقاری
#قسمت_اول
پدر #محمدحسین نقل می کند که :
آمد و گفت : پدر می خواهم بروم #جبهه
گفتم : #درس واجب تر است
گفت : در آینده هم می شود #درس خواند، اکنون لازم است بروم
گفتم : تو چه کار می توانی انجام دهی ؟ تو خیلی کوچکی ، هنوز #دوازده_سال بیشتر نداری !
او ناراحت شد و گفت : می گویید من #نروم ؟ حتی نمی توانم برای رزمندگان #آب ببرم که این چنین #حرفی به من می زنید ؟
گفتم : چرا !
گفت : پس می روم
سر انجام عازم جبهه شد
نوجوان بود ولی روح بزرگی داشت . #محمدحسین در تاریخ ۲۳/ ۷/ ۱۳۶۰ چون #شهابی رهیده از خاکریز شهر با سرعت #نوری راهی #کهکشان پر فروغ #جبهه شد .
وقتی برادر بزرگتر محمد حسین در تاریخ ۱۸/ ۹/ ۱۳۶۰ در منطقه #لاله_زار بستان به فیض عظیم #شهادت نائل شد ، #مسئولین تصمیم گرفتند بدون این که وی از #شهادت برادرش #مطلع شود ، او را روانه #میبد نمایند .
#ادامه_دارد ...
🕊
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#محمدحسین_ذوالفقاری
#قسمت_دوم
یکی از همرزمانش می گوید :
اما او از #شهادت برادرش #مطلع بود .
وقتی به او گفتم حالا که #برادرت به #شهادت رسیده ، بهتر است که به #میبد بروی .
او با #روحیه_ای عالی جواب داد :
اگر بروم دیگر نمی گذارند به #جبهه برگردم .
هنگامی که اصرار کردم گفت او برای خودش #شهید شده ، آخرت برای اوست نه من و سپس گفت :
اسلحه #برادرم را برمی دارم تا دشمن بداند با چه کسانی طرف است .
سرانجام او را برای مراسم #برادرش به #میبد روانه می کنند .
هنوز مراسم چهلم #برادرش برگزار نشده بود که او با #پیشانی بند سبز رنگ یا ثارالله رهسپار عرصه های #عشق و #ایثار می گردد و پس از حماسه آفرینی ها بی شمار در تاریخ ۲۸/ ۱۰/ ۱۳۶۰ در دشت #شقایق خیز #شوش بر اثر اصابت چندین ترکش #خمپاره به هر دو #دست و هر دو #پا در حالی که زمزمه #یا_حسین بر لب داشت به #لاله رویان هم رزم خود پیوست .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#پهلوان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سعید_طوقانی
تو هم کم الکی نیستی ها....
قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد.
جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد.
کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد.
برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد.
بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لُنگ بودند.
یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لُنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده.
لُنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لُنگ رو برام ببندی؟
سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست و لُنگ را دور کمر سعید بست.
چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لُنگ بسته بود.
یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن، عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت «ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن ، ورزش شروع شد.
صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می بخشید.
هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات.
پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیگر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید.
به خوبی می شد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟
وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ، چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت.
در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین، چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد.
چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لُنگ را برای او بسته بود.
پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید.
چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند.
چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد.
از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت، از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و …
اولین باری بود که آنقدر شیفته ورزش باستانی می شدم.
سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم.
سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید.
سراغ سعید رفتم، دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها…
راوی :
#حمید_داوود_آبادی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#پهلوان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سعید_طوقانی
ماجرای عکس و وصیتنامه
در تهران طاقت نمی آوردم از بچه ها دور باشم، با موتور را می افتادم دم خانه ی آنهایی که با هم منطقه بودیم، از همه بیشتر به دم خانه «سعید طوقانی» می رفتم ، هرشب یا یک شب درمیان باید سری به سعید می زدم.
آن شب با سیامک رفتم دم خانه شان ، برادرش از پشت اف اف گفت که سعید در مغازه کفش سازی آن طرف خیابان است ، تعجب کردم ، کمی آن طرف تر از رو به روی خانه شان، چراغ مغازه ای روشن بود .
از پشت پنجره که نگاه کردم، سعید را دیدم که با آن جثه کوچک، نشسته پشت میزی کوچک و کف کفش های ورزشی را می چسباند .
من را که دید ، خنده ای کرد و سریع از مغازه خارج شد ، همچون همیشه او را در آغوش گرفتم و بوسیدم ، پیش بندی چرمی جلویش بسته بود و بوی تند چسب می داد ، وقتی تعجبم را دید، آن هم در ساعت ۷ که هنوز مشغول کار بود، با دست به شانه ام زد و گفت : چیزی نیست داش حمید… شغله دیگه… وایسا الان می آم.
پیش بند را باز کرد، دست هایش را شست و پس از خداحافظی با صاحب کار و بقیه کارگران آمد تا به خانه شان برویم .
هرچه اصرار کردم که همین دم در می نشینیم و ساعتی با هم گپ می زنیم ، قبول نکرد. یا الله گفت و همراه او به طبقه سوم خانه رفتیم.
همان اول که نشستیم، به سعید گفتم عکس های قدیمیش را بیاورد تا سیامک ببیند ، او هنوز باور نمی کرد این همان سعید طوقانی زمان شاه باشد .
یکی دو تا آلبوم درب و داغان و چندتایی هم پاکت و کیسه آورد که داخل شان پر بود از عکس های رنگی و سیاه وسفید در اندازه های مختلف، سیامک دهانش از تعجب باز مانده بود ، هی به عکس ها نگاه می کرد و نگاهی از تعجب به سعید می انداخت. به تصاویر خانواده پهلوی که رسید سعید با ناراحتی گفت: می خوام همه ی این عکسا رو با این آشغالا بسوزونم ، حالم ازشون به هم می خوره .
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه اینا چشونه؟
می خوام همه ی عکس های گذشته ام رو آتیش بزنم جز دوتا عکس که همه عشقمه.
دو تا عکس سیاه و سفید در اندازه درشت از لای عکس ها درآورد و نشان داد. جمعی از ورزشکاران بودند که در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی، به دیدن امام خمینی رفته بودند.
سعید هم با آن جثه ی کوچولو، دوزانو جلوی امام نشسته بود .
به هر زحمتی که بود، او را راضی کردم از این کار خودداری کند که پذیرفت.
در بین صحبت ها ، سعید پاکتی را از کمدشان درآورد و گفت: حمید… بیا بگیر، این وصیت نامه منه .
اول قبول نکردم، ولی اصرار که کرد، گرفتم، ساعتی بعد وقتی با او خداحافظی کردیم، با عجله از پله های خانه شان آمد پایین و نفس زنان گفت: «حمید وصیت نامه رو بده، کار دارم » من آن را که در نامه ی چاپی مخصوص منطقه جنگی نوشته و چسب زده بود، پس دادم به خودش.
بعد از شهادت سعید، خانواده اش جای وصیت نامه را نمی دانستند که سراغ همان کمد رفتم و وصیت نامه را درآوردم ، همان اول دنبال این بودم که بفهمم چه مشکلی در وصیت نامه بود که سعید آن را از من پس گرفت ، با تعجب دیدم در آخرین خط چیزی نوشته که بعداً آن را خط خطی کرده است. خوب که دقت کردم، دیدم با روحیه شاد و همیشگی اش ، نوشته بود:
« هرکس از من بدی دیده حقش بوده »
راوی :
#حمید_داوود_آبادی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴
#شهید_امروز
👤 هادی؛ در حالیکه عکس امام توی دستش بود، شهید شد...
#متن_خاطره|هشتم فروردین سال ۶۷، وقتی مردم شهر قم در تب و تاب جشن نیمهی شعبان بودند، بچههای محله نوبهار خیابانِ آذر هم [از جمله شهید هادی برجیان] از قافله برپایی جشن جا نمونده و دست بکار شدند.
تا اینکه عصر همون روز؛ وسط کار بچهها برا جشن میلاد امامزمان(عج)، آژیر حمله هوایی بلند شد و، بلافاصله صدای مهیب بمباران هوایی به گوش رسید.
مسلم برجیان پدر بزرگوار هادی می گوید:
پس از بمباران تا ساعتی همه جا بهم ریخت و هیچ خبری از فرزندم نبود؛ شب همه جا را گشتیم، بیمارستانها و حتی پیکر شهدا در بهشت معصومه(س) رو هم دیدیم؛ اما خبری نبود...
تا اینکه پیش از ظهرِ روز بعد، وقتی داشتند با لودر آوارها رو از کوچه جمع میکردند، متوجه پاهای هادی شدند. جنازهاش رو که از زیر آوار بیرون آوردند، توی دستش عکس امام خمینی(ره) و مقداری طناب برای چراغانی جشن قرار داشت...
هادی اون ایام دانشآموز کلاس دوم ابتدایی بود
_______________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهیدبرجیان #شهدای_قم #شهادت #نوجوان_شهید #نیمه_شعبان
.
💢#خاکریز_خاطرات ۱۹
🔸بیتفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم...
#متن_خاطره|بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانهاش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه، اما قدش نرسید. با همون شیرینزبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! میخوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید...
👤خاطرهای از کودکی شهید محمودرضا وطنخواه
📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#موسیقی #بی_تفاوت_نبودن #امر_به_معروف #نوجوان_شهید #شهیدوطن_خواه #شهدای_یزد
💢#خاکریز_خاطرات ۲۰
🔸این دقتها شهادت را رقم میزند...
#متن_خاطره|هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد. میگفت: کار کردن وقتِ نماز برکت نداره؛ بریم مسجد، بعد که برگشتیم خودم همهی کارها رو میکنم؛ اینجوری پولی که در میارین دیگه شبههای نداره وآدم رو به یه جایی میرسونه...
.
👤خاطرهای از زندگی نوجوان شهید عطاءالله اکبری
📚منبع: کتاب سیرهی دریادلان ۲
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
______________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#نماز_اول_وقت #مسجد #امر_به_معروف #شهیداکبری #نوجوان_شهید #شهدای_مرکزی
💢#خاکریزخاطرات ۲۴
🔸عیدیهامو میخوام بدم به یه فقیر...
#متن_خاطره|روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزارتومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برای خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدیات چی میخواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمیخوام بگیرم، پولِ عیدیام رو میخوام بدم به یه فقیر، تا برا بچههاش کفش و لباس نو بخره، و از بچههاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند، که پولهای خودم رو هم بهش دادم، تا به فقرا کمک کنه...
👤خاطرهای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری
📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استانهای خراسان
________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #انفاق #نوجوان_شهید #شهیدتیمورزاده #شهدای_خراسان
💢#خاکریز،خخاطرات ۲۵
🔸اینگونه مراقب بودند، تا حقالناسی گردنشون نیاد...
#متن_خاطره|چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که دیدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚منبع: کتاب آخرین امتحان؛ صفحه ۲۵
____________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #انفاق #نوجوان_شهید #شهیدتیمورزاده #شهدای_خراسان
💢#خاکریزخاطرات ۳۱
🔸سربازِ نوجوانِ امام و انقلاب...
#متن_خاطره|اوایلِ انقلاب؛ منافقین اعلامیه میریختند توی خونههای مردم... محمدرضا اون موقع یازده ساله بود. میرفت از زیرِ دربِ خونهها؛ اعلامیههای منافقین رو جمع میکرد و به جایش، اعلامیههای امامخمینی رو میگذاشت...
محمدرضا سال ۶۲؛ توی منطقهی فکه به شهادت رسید، و پیکرش هنوز به آغوشِ خانواده برنگشته...
👤خاطرهای از زندگی شهید محمدرضا فقیهی
🎙راوی: خواهر شهیدان حسن و محمدرضا فقیهی
🇮🇷 ۲۲ فروردین؛ سالروز شهادت محمدرضا فقیهی گرامیباد
🔰
●واژهیاب:
#شهیدمحمدرضافقیهی #شهدای_تهران #بی_تفاوت_نبودن #انقلابیگری #نوجوان_شهید #امام_خمینی #انقلاب