eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ خاطره چادری شدنِ👇 🌼سمانه🌼 اما مشکلات زیادی بعد از زهرایی شدنم سر راهم قرار گرفت تموم دوستام میگفتن چرا آرایش نمیکنی چرا مثل اُمل ها میگردی اونقدر منو بخاطر چادرم مسخره کردن حتی بهم گفتن دیوونه اما من راهمو دوست داشتم اما بعضی حرفاشون باعث میشد خسته بشم و دوباره ارایش بکنم اما بعد از مدتی مطالبی درمورد امام زمان فهمیدم که عشق آقا رو تو دلم گذاشت آرزو داشتم سرباز آقا باشم و مدافعه چادر خانم فاطمه زهرا تصمیم گرفتم حجاب و عفتمو نگه دارم و دیگه به حرف کسی توجه نکنم اما خاله های من همشون وقتی از شهر بیرون میرفتن چادر رو کنار میزاشتن و آرایش زیاد میکردن و همشون به من میگفتن مثل ما باش اما من انتخابمو کرده بودم و نسبت به حرفاشون بی توجه بودم این وسط فقط مادرم خیلی تشویقم میکرد که باحجاب باشم و همین تشویق مادرم خیلی کمکم کرد اما الان چند ماه هست که خاله هام دیگه کاری با حجابم ندارن و احترام زیادی بین خاله هام پیدا کردم و هر جا میرم احترام بهم میزارن و مواظب هستن رفتاری نکنن که منو ناراحت کنه البته هنوز بعضی از دوستام بهم میخندن بخاطر زهرایی شدنم اما دیگه برام مهم نیست چون من با چادرم میتونم مدافعه امانت حضرت زهرا و حضرت زینب باشم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال بنام👇👇 🌷مریم🌷 سلام من حدود سه هفتس که با اقا رسول خلیلی دوست شدم انقدر باهاشون انس گرفتم که بهشون میگم داداش رسول داداش رسول خیلی مهربون خیلی و واقعا حاجت میده و از همه مهمتر مادرشون از خودشون هم مهربون ترن و من واقعا دستشونو میبوسم و ازش تشکر میکنم که همچین پسری تربیت کرد من به مادر داداش رسول میگم مادرجون سه هفتس که پشت سر هم میرم سر مزارشون اتفاقی نیستا خوده داداش رسول دعوتم میکنه و من ازش تشکر میکنم وقتی میرم سر مزارش اروم میشم وقتی ب عکس بالای مزارش نگاه میکنم حس میکنم باهام حرف میزنه و منم باهاش حرف میزنم داداش رسول لبخند خیلی زیبایی دارن و‌واقعا هرکسی باهاشون دوست بشه ضرر نکرده ببخشید که سرتون رو بدرد اوردم خواستم بگم داداش رسول بهترینه و‌امیدوارم داداش همه ی خواهرا و بردرا بشه اجرتون با اقا صاحب الزمان 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹 یازهرا 🌹 سلام باعرض قبولی طاعات و عبادات نمیدونم درسته بگم یا نه ولی خیلی دلم میخواهد بقیه بدونن از کجا میشه به کجا رسید خیلی وقتا دیدم و شنیدم که لاک جیغی هارو مسخره میکنن و میگن اینا فقط یه حجاب میزارن…بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم و میرم سر اصل مطلب گرچه یه ذره طولانیه من یه خانم ۶ ساله هستم… تو یه خانواده ای بزرگ شدم که نمیشه گفت مذهبی یا بازن همه جوره داریم از کسی با تاپ دامن کوتاه میاد جلو مردا تا کسی چادر سر میکنه ولی خب مذهبی هامون انگشت شمارن که مناسفانه اونام خیلی راحت با نامحرم برخورد میکنن فقط پدر و مادرم از همشون یکم بهترن من تو سن نوجوونی با یکی از همکلاسیام دوست شدم دوست که چی بگم واقعا شیطان اعظم بود…(تو سن ۱۴ سالگی با خیلی از پسرا بوده…)و من یه دختر بچه کلا پاستوریزه و مثبت بودم، چادری و اهل هیئت ولی اون مسخرم میکرد و میگفت روسریتو بده عقب وقتی یه پسر میبینی اینجوری نگاش کن اینجوری راه برو ‌و… خلاصه اون باعث شد من برا اولین بار با یه پسری دوست بشم واین ماجرا به اینجا ختم نشد و اون میگفت نباید بهشون دل ببندی و فقط یه مدت دوست باش و بعد برو با یکی دیگه دوس شو…تو این گیر و دار بود که زد و عاشق یکی از اون پسرا شدم(عاشق که چی بگم یه متعصب وابسته😰)و اون شد آخرین نفر ۳ سال باهاش دوس بودم تااینکه بابام فهمید بخاطر اون پسر کلی از پدرم کتک نوش جان کردم که حقم بود😉 اما بازم یواشکی دم مدرسه میدیدمش (خلاصه اش میکنم)یه جوری شد و من مچشو گرفتم و فهمیدم بعله آقا به من خیانت کردن خواستم خودکشی کنم (احمق بودم دیگه)حتی یه بارم امتحان کردم ولی حتی بلد نبودم خودکشی کنم گذشت و بعد مدتی دوستم گفت بیا حالشو بگیر و با دوستش رفیق شو منم قبول کردم و بعد این دل که عین اتوبوسرانی شده بود دوباره این یکی راه داد(البته اونموقع فکر میکردم عشقه ولی الان که عاشقم و همسر دارم میبینم که متاسفانه بخاطر اغنا نشدن محبت از طرف محارمی مثل پدر و برادر با کوچکترین توجهی خودمو میباختم) روز به روز تو گنداب بیشتر فرو میرفتم کاری نبود نکرده باشم(البته یکم اغراق داره ها یعنی خیلیییی گناه کردم😭😭) روابطمم با خانوادم وحشتناک دیگه بهم اعتماد نداشتن و من علاقه ای بهشون نداشتم و حتی ازشون متنفر میشدم وقتی بهم گیر میدادن زد و زمان اعتکاف رسید (البته من نمیدونستم اعتکاف چیه من نمازمم الکی جلو مامان بابام دولا راست میشدم پیس پیس میکردم مگر مواقعی که جوگیر میشدم مثل شبای احیا)ما یه همسایه داشتیم سادات بودن مامانم اصرار و اصرار که بیا بااینا برو اعتکاف منم گفتم چیه همش سه روز باید نماز بخونی و این حرفا… اما بعد گفتم عب نداره میرم ۳ روزم از اینا (خانوادم بودنا خاک تو سرم بااین حرف زدنم)دور باشم نفس راحت بکشم وسایلمو جمع کردم و رفتیم اعتکاف مسئول اعتکاف یه خانمی بود محقق سخنران و مداح نخبه تهران اگه اسمشو بگم قطعا خیلی ها میشناسن… قبلا یه چند باری مراسم مولودیاشو رفته بودم اولین زن مداحی بود که ازش خوشم میومد نسبتا جوون بود به خودش میرسید مثل این خانم جلسه ایا نبود که مقنعه کج مشکی سرش کنه و تا یه دختر حرف بزنه دعواش کنه به خودش میرسید و شدیدا شیک پوش بود و مهمتر از همه بیشتر با جوونا گرم میگرفت… خلاصه من رفتم اعتکاف شب اول که به توضیحات و اینا گذشت شب دوم اون خانم(که تاج سر منه)گفت بچه ها بیاین میخام نماز شب یادتون بدم هر کی دوسداره بخونه منم رفتم(نه اینکه خیلی اهل نمازم!!!!) اون توضیح داد خوشم اومد حس کسی و داشتم که میخواد کتاب غیر درسی بخونه و شروع کردم به خوندن نماز شب توی اون تاریکی با مفاتیح کورمال کورمال میخوندم به ۳۰۰ الهی العفو که رسیدم دیگه اخرش کف کرده بودم و علف علف میشد تو سجده نمازم کلی باخدا حرف زدم و گریه کردم عجیب بود هنوزم از خدا طلب بخشش نکرده بودم اما انگار اون نماز شبه دلمو یه جوری کرده بود تو نماز شبم فقط میگفتم خدا حسین و کربلا…😭 دلم شکسته بود شب بعدی مشتاق بودم زودتر شب بشه و نماز شب بخونم…(وای که الان حاظرم همه ی ثوابام و درس و بحثمو بدم ولی یه بار دیگه شیرینی اون نماز شبو بچشم) فرداش استادم(همون خانمه که بعدا شد استادم) داشت سخنرانی میکرد رو کرد به ما و گفت بچه ها گاهی یه نماز یه سجده یه چشم بستن روی گناه شمارو به خیلی جاها میرسونه اومدین اینجا و با دست امیرالمومنین زنجیرهای شیطان رو از دلتون پاره کردن و ان شالله طوق بندگی خدا رو با دست اقا به گردنتون بندازین (این حرفش خیلی برام خاص بود انگار اصلا تو اون سه روز هرچی میگفت در وصف من میگفت 🔷 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹یازهرا🌹 (خداییش منم دلم میخواست خوب باشم اما ارادم خیلی ضعیف بود و همیشه از مسخره شدن میترسیدم) روز وداع رسید و من التماس میکردم که منو از مسجد بیرون نکنن میگفتم اگه برم بیرون دوباره شیطون میاد سروقتم من اینجا خدارو شناختم و باهاش آشتی کردم گریه میکردم و میگفتم آخر سر استادم صدام کرد و گفت اگه به خدا اعتماد داری بدون همیشه باهاته فقط یادت نره همیشه داره نگات میکنه… و همین یه جمله بسم بود وقتی مامانم منو دید زد زیر گریه و گفت چقد صورتت عوض شده (من تغییر ظاهری نکرده بودم همیشه به اجبار بابام چادر سرم بود و موهامم تو بودا) من تعجب کردم اومد بغلم کرد و گفت احساس میکنم تو صورتت نور دیدم… فرداش مامانم چند دقیقه نبود و منم رفتم یواشکی از گوشیش به اون پسره(دوستم)زنگ زدم اما تا گفت الو دلم لرزید و دیگه نتونستم ابراز علاقه کنم از حرفهای اونم بدم اومد و زود قطع کردم… یهو یادم افتاد خدا داره نگام میکنه چقد خجالت کشیدم (انگار نه انگار تا قبل اون اصلا برام مهم نبود نفهمیدم چجوری پرده های حیا دوباره برگشت) من از خدا خواسته بودم خودش اوضاع رو فراهم کنه و منو از دوستام دور کنه، خداشاهده به ۲ هفته نکشید یهو خونمونو فروختیم و از شهر ری اومدیم تهران و من وارد دبیرستان شدم دیدم خدا واقعا کمکم کرد گفتم پس منم یه قدم دیگه برمیدارم با گوشی یکی از دوستای جدیدم زنگ زدم به اون پسره و بهش گفتم اقای فلانی من عقایدم عوض شده فرق کردم میخوام دانشگاه الهیات بخونم و....از این حرفا اونم اولش سعی کرد منصرفم کنه بعد دید جدی ام کلی مسخرم کرد و قطع کرد اون موقع محبتاشو دوس داشتم اما بخاطر خدا ازش گذشتم خیلی سخت بود اوایل ...ولی به جرات بگم بابت همون یه قدم خدا هنوز داره با رحمت نگام میکنه… گذشت و من کم کم از یه چادری به محجبه و مذهبی و بسیجی و ولایی تبدیل شدم همه فامیل مسخرم میکردن خیلی بدا خیلی غرور و شخصیتمو پسر عمه ها و عموم و دخترا لگد مال میکردن اونم جلوی همه.... ولی عجیب بود بااین کاراشون دلم بیشتر قرص میشد تا اینکه بعد ۶ سال رفتم مشهد (اولین مشهد بعد تولدم اونم تو همون سالی که عوض شده بودم) حس و حال عجیبی بهم دست داد و بطور خیلی خاصی(که مفصله و شما بیشتر از این اذیت میشین)با آقای قاضی آشنا شدم (همون سالک معروف ایت الله سید علی قاضی) گذشت و علاقه و توجهم به علما و سلکا جلب شد و فهمیدم که چه جالب خانما تو تهران میتونن حوزه برن(فکر میکردم فقط قم و نجفه)و رفتم دنبالش بابام کلی خوشحال شد ولی مامانم شدیدا مخالفت کرد بالاخره با هر بدبختی بود راضیشون کردم و وارد حوزه شدم و هر روز با اساتیدی آشنا میشدم از جنس ایمان و الان یک طلبه ام که با یک مرد مذهبی هم ازدواج کردم(البته من روحانی میخواستم مامانم گفت اسم مرد روحانی بیاری از خونه میندازمت بیرون همینم که خودت میری زیادیه مامانم خیلی خوبه ها از دعاهای مادرم به اینجا رسیدم خدا منو ببخشه تو دوران جهالتم کلی عذاب کشید هر روز برام حدیث کسا میخوند ولی خب دوست نداشت منو دومادش طلبه باشیم) و الان الحمدلله ۶ ساله که با خدا آشتی کردم من بعد مادرم به هیچکس اندازه اون استاد عزیزم مدیون نیستم که یه بار نگفت پاشو نمازتو بخون یه بار نگفت اه نخندین، بعد افطار خوراکیاشو میاورد میچید همه مون دورش جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم اولین بار بود دیدم یه خانم محجبه میخنده شوخی میکنه مهربونه اونروز فرق بین مومن و غیر مومن و فهمیدم... شاید باورتون نشه آرزومه یه بار دیگه برگردم به اون زمان و اون نماز شب و بچشم اون موقع نمیدونستم ریا و دروغ و....چیه اونموقع جهالتم بچه گانه بود اما هر چی جلوتر میرم امتحانات خدا سخت تر میشه دعا کنین برام که ثابت قدم بشم (فقط تورو خدا دیدتون نسبت به حوزوی ها عوض نشه من توشون فقط بدم تمام قصدمم از حوزه این بود یکی بشم مثل استادم(مبلغ)که کمک جوونایی کنم که مثل اونموقع من تو جهالتن) خیلی حرف زدم و اذیت شدین حلالم کنین و برام دعا کنین تو این راه ثابت قدم بشیم و روز به روز نزدیکتر بخدا التماس دعا یازهرا 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مادر سبحان🌺 با سلام به دوستان عزیز زهرایی🌹 من بعد از ازدواج کم کم به سمت حجاب رفتم اما با تمسخر اطرافیانم روبرو شدم و چادرم را کنار گذاشتم ولی همیشه با مانتو بلند وشال وروسری پوشیده بودم وتنها عیب بزرگم آرایشم بود که خیلی دوست داشتم برام فرقی نمیکرد کجا وپیش کی محرم نا محرم برام مهم نبود تا در سال 1392 برادرم از دنیا رفت ومن بیش از حد به برادرم وابسته بودم مرگ برادرم یک تلنگر در زندگی من شد وبه خودم گفتم که برادرت با این همه خوبی ومهربانی از این دنیا پر کشید تو کجا موندی؟ بیشتر سعی کردم سمت قرآن وکتابهای مذهبی وزندگی نامه امامان برم، وقتی فهمیدم با این کارها آقا امام زمان از ما ناراحت میشه دیگه آرایش نکردم فقط داخل خانه برای همسرم آرایش میکردم وچادرم را دیگه از سرم بر نداشتم وقتی که فهمیدم وقتی که من بی حجاب باشم و آرایش کنم خدا هرگز از من راضی نمیشه تمام عمر فکر میکردم تا زمان پیری وقت داریم ترک گناه کنیم اما بعد مرگ برادر 24ساله ام پی بردم که مرگ اصلا به سن وسال نیست عمری که خدای مهربان برای هر کس رقم میزنه پس سعی کردم تا یه حدودی بهترین باشم تا میتونم از غیبت ودروغ فاصله بگیرم هرگز بدون چادر بیرون نرم و همیشه آرایشم برای همسرم باشه همانطور که خدا میخواد در خانواده وتمام فامیلهایمان من تنها کسی هستم که چادر سر میکنه خانواده من بی حجاب نیستند ولی چادر سر نمیکنند و بابت چادری شدن من بارها به من تیکه انداختند ولی دیگه برام مهم نیست من راهم را انتخاب کردم برای اولین بار که از حرف ها و نگاه های اطرافیانم ناراحت شدم چادرم را برداشتم و ان شب در خواب دیدم که در یک بیابان راه میروم و در هر قدم چادرم خاکی ودر جلوی پای من است و از آن شب به بعد دیگه چادرم را برنداشتم یک خاطره زیبایی که در نیمه شعبان 2سال پیش برایم اتفاق افتاد را دوست دارم برایتان بگویم ما هر سال نیمه شعبان برای ولادت آقا شیرینی وشربت پخش میکنیم چند روز مونده بود به میلاد آقا وما هیچ پولی نداشتیم خیلی ناراحت بودیم یک روز صبح وقت نماز داشتم کنار همسرم نماز میخواندم روز سه شنبه بود وقتی نمازم تموم شد ذکر تسبیحات مادرم زهرا رامیگفتم به اندازه چند ثانیه دیدم یک آقای جوانی به همراه یک پسر نوجوان در کنارم و من ام در زیارتگاه محله مان نشسته است و مبلغ 1000تومان به من داد اولش نگرفتم اما بعد اصرار گرفتم یک لحظه به خودم آمدم دیدم همسرم هنوز در حال نماز خواندن است موضوع را بریش گفتم گفت خوش به حالت آقا بوده کاش دستش را میبوسیدی همسرم خیلی با ایمان ومهربان است در دنیا بعد خدا همسرم خدای من است و جالب این جاست که همان روز پسرم به همراه مادرم برای زیارت اقا به جمکران رفتند و پول نذریمان هم از جایی که فکر نمی کردیم رسید ببخشید اگه خسته تون کردم ولی دوست داشتم شما هم دست یاری آقا در زندگی مرا ببینید 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺Love god🌺 سلام؛ اتفاقاتی که میخوام تعریف کنم شاید کمی طولانی باشه.اگر خسته شدید، از قبل عذر خواهی میکنم🙏 توی خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم،تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم هیچ وقت در نحوه پوششم سخت گیری نکردن. ولی برادر دومم، کسی که رابطه ای خیلی خیلی خوب از همون بچگیام با هم داشتیم و داریم؛خیلی روی نماز خوندن، روزه گرفتن، انس با خدا و ائمه و....توجه و حساسیت داشت. بی نهایت به برادرم وابسته بودم و دوستش داشتم، و به همین خاطر حاضر بودم هرکاری انجام بدم تا برادرم ازم راضی باشه. از هشت سالگی روزه گرفتم، نمازم رو همیشه سر وقت میخوندم، شدیدأ درس خون بودم ،فقط بخاطر یه آفرین شنیدن از زبون عزیزترینم❤️ سال اول راهنمایی بودم که چادری شدم ؛ پارچه اش رو برادرم برام خریده بود، گفت خوب ازش مراقبت کنم تا زمانی که بزرگتر بشم. اما من تحمل نکردم. میدونستم برادرم چقدر دوست داره چادر بپوشم. با اصرار زیاد از طرف من بقیه هم راضی شدن که چادر بپوشم🙂. اون روزا به خاطر قد و جُثِه کوچیکم خیلی مسخرم میکردن و خلاصه سوژه خنده فامیل و دوست و آشنا بودم🙊.اما چادری موندم. بزرگتر که شدم و وارد دبیرستان شدم ، مشکلات خیلی سختی برای خانوادمون پیش اومد، به سختی درسم رو میخوندم. اما با هر مشکلی بود با بهترین معدل قبول شدم. سال بعد همه چیز عوض شد. وقتی ناراحتی خانوادم رو میدیدم، وقتی ناراحتی برادرم رو میدیدم همش از خودم میپرسیدم به چه گناهی؟؟ چرا باید انقدر زندگی سخت بشه برای ما؟؟...از طرفی بعضی از دوستانم توی مدرسه بودن که از هفت دولت آزاد بودن، هیچ قید و بندی نداشتن، اهل نماز و روزه و…نبودن، همیشه صدای خندشون به هوا بود…منم دلم میخواست همونجوری باشم، خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم. دلم برای شوخی ها و خنده های برادرم هم تنگ شده بود. انقدر ذهنم درگیر شد که کم کم این فکرا روم تأثیر گذاشت؛ نمازام رو فقط وقتی برادرم بود میخوندم، قران خوندنو کنار گذاشتم، آرایش میکردم، برام مهم نبود موهام بیرون باشه، با همه گرم میگرفتم و شوخی میکردم؛ مهم هم نبود مرد باشه یا زن، آشنا یا غریبه...از دنیایی که به عشق برادرم ساخته بودم فاصله گرفتم ...با خدا قهر کردم 😭، و چادرم رو برداشتم😔 مدّتی به این منوال گذشت، تا اینکه معاون پرورشی مدرسه، اومد و بهم گفت که برای مسابقات حفظ قرآن ثبت نام کنم (چون قبلأ سر صف صوت و قرائتم رو شنیده بود اصرار داشت که برای مسابقات حفظ شرکت کنم.) قرائت قرآنم، به لطف برادرم خیلی خوب بود و صوتم هم چون قبلأ خیلی کار کرده بودم همینطور بود.اما حفظ نبودم و فقط قرائت میکردم. اگر چند ماه قبل بود شاید قبول میکردم که شرکت کنم در مسابقات،اینطوری برادرم هم بیشتر بهم افتخار میکرد. امّا؛ اون زمان که معاون این رو گفت زمانی بود که من با خدای برادرم ، قهر بودم؛ و نمیخواستم دیگه باهاش آشتی کنم😔 قبول نکردم و درسام و امتحانات نهایی رو بهونه کردم. یقین دارم حکمتی در این مسئله بود، نمیدونم ؛ اما هرچه که بود ایشون قبول نکردن و گفتن که اسمم رو مینویسن،پس خودم رو آماده کنم....خیلی عصبانی بودم، اصلا دلم نمیخواست قرآن بخونم. چه برسه به حفظ. مدتی بود به قرآن دست هم نزده بودم. و حالا باید حفظ میکردم… مجبور شدم قبول کنم، چون مدیر و معاونمون خیلی اصرار داشتن من حتمأ شرکت کنم. شماره آیات رو گرفتم و شروع کردم به حفظ…حتی نمیدونستم چی میخونم، فقط حفظ میکردم…برای مسابقات در سطح آموزشگاه اوّل شدم، آیات بیشتر شد و به خاطردرس هام وقت کم میاوردم که خوب و کامل حفظ کنم…از یکی از دوستانم که عموش طلبه بود خواستم ازشون بپرسه که چکار کنم که بتونم توی زمان کم تری آیات رو خوب حفظ کم. ایشون هم گفته بودن که اگر با معنی بخونی باعث میشه هم آیه سریع تر در ذهنت بشینه و هم بیشتر در حافظت بمونه.و الحق که درست گفتن. شروع کردم به خوندن، این بار با معنی… توجهی به معانی نداشتم فقط معنی فارسی رو میخوندم تا با شنیدن کلمات ابتدایی آیه، معنی آیه و به دنبال اون خود آیه در ذهنم یادآوری بشه. تقریبأ همه آیات رو حفظ کرده بودم و میخواستم مرور کنم، داشتم برای خودم آیات رو تکرار میکردم که برادرزادم (بچه ی برادر بزرگم) آب میخواست. رفتم براش آب آوردم. تا وقتی رفتم و برگشتم ، قرآن من دستش بود، ومثلا داشت مثل من به عربی میخوند و ادای من رو در میاورد. قرآن رو که گرفتم، اومدم دوباره شروع کنم به مرور. دقت که کردم صفحه عوض شده بود، و من بخاطر اینکه عادت کرده بودم معانی رو هم بخونم اول معانی رو نگا کردم… یک آیه باعث شد چند دقیقه فقط به صفحات نگا کنم، به هیچ چیز حتئ فکر هم نمیکردم… 🔷ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺Love god🌺 فقط نگاه😔… معنی آیه خیلی برای من سنگین بود… یه قسمتش مثل سیلی بود که به گوشم خورد😭 ((إِنَّ الإِنسانَ خُلِقَ هلُوعًا إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزوعًا و إِذَا مَسَّهُ الخَیرُ مَنُوعًا إِلا المُصَلّی ان الَّذینَ هُم عَلَی صَلَاتِهِم دَآئِٕمُون (( همانا انسان حریص آفریده شده است. هنگامی که آسیبی به او برسد بی تابی میکند. و هنگامی که خیر و خوشی به او برسد بخیل و بازدارنده است.مگر نماز گزاران. که همواره بر نمازشان پایدارند)) إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزوعًا😔..... احساس میکردم که روی صحبت خدا خود منم، منی که بخاطر مشکلات و سختی ها بهش پشت کردم😔 حالم بد شده بود، تا قبل از اون تکلیفم با خودم مشخص بود، طلبکار بودم، بخاطر ناراحتی برادرم طلبکاربودم، بخاطر اینکه بنده ی خوبی بودم اماسختی های زیادی کشیدم، طلبکار بودم 😔...اما اون لحظه، نمیدونستم باید طلبکارباشم... یا بدهکارم؟؟ یعنی خدا هم مثل من گله داشت؟؟ در مسابقات شهرستان هم نفر اول شدم، و باز هم باید میخوندم برای مرحله استانی؛ که به مراتب سخت تر بود. عادت به خوندن معنی آیات ، روز به روز باعث میشد بیشتر توی افکارم دست و پا بزنم و سرگردون بشم. یک روز معلم دین و زندگیمون سر کلاس گفت که ما چون مسلمان به دنیا اومدیم. شاید یک سری کارها؛ مثل نماز خوندن رو از روی عادت و رفع تکلیف انجام بدیم، اما اون دینی خوب و خداپسندانست که انسان با عشق و افتخار به سمتش بره و با میل و علاقه قلبی دستورات دینش رو اجرا کنه..... یک فکر به فکرای گذشتم اضافه شد، و اون اینکه واقعا اگر علاقه بیش از حدّم به برادرم نبود حاضر بودم اون کارهای گذشته رو انجام بدم؟؟، حاضر بودم چادر بپوشم؟ روزه بگیرم؟ به جای بازی بشینم قرآن بخونم؟....جوابم مشخص بود نـــــه..... من همه و همه ی کارهام به عشق برادرم بود، بخاطر رضایت برادرم بود، بخاطر لبخندش❤️ اون لحظه دیگه خوب میدونستم تکلیفم چیه....بدهکار بودم😔😭 از خودم بدم میومد و الان هم که یاد کارام و شاخ و شونه کشیدنام برای خدا میوفتم، بازم شرمنده و پشیمون میشم.😭😭😭 نمیدونستم باید چکار کنم، با چه رویی ازش طلب بخشش کنم. تصمیم گرفتم کار درستو انجام بدم. ❤️اسلام آگاهانه و عاشقانه.❤️ شروع به تحقیق کردم، مقاله های مختلف و معتبر، سخنرانی ها ،و... از کسانی مثل استاد رائفی پور،(سخنرانی راز آفرینششون خیلی زیاد راهنمایی کرد)....یا نوشته هایی از کتاب های تورات و انجیل برنابا....نزدیک به هفت ماه بیشتر از درس های مدرسم، سرگرم خواندن قرآن و نهج البلاغه و مقاله های مختلف شدم....روز به روز چیزهای بیشتری متوجه میشدم، اطلاعات بیشتری از اسلام به دست میاوردم. چیزهایی که نه میدونستم، و نه قبلأ از کسی یا جایی شنیده بودم ...... الان شاید به کسی بگی حقوق نبی رو میشناسی؟ بگه نه.....از کسی بخوای درباره زندگی، و زن و فرزند، و مصائب امام کاظم(ع) برات بگه نتونه بیشتر از دو یا سه جمله از ایشون اطلاعات در اختیارت بذاره.....و من دیگه نمیخواستم اینطور باشم. بالاخره به همون چیزی رسیدم که باید میرسیدم، حقانیت اسلام و بعد تشیع... و هیچ وقت یادم نمیره، که تحقیق هامو با یک جمله ی جورج جرداق مسیحی ؛ با رضایت کامل از دین و مذهبم تمام کردم....و اون این بود که👇 (مادر دنیا از زادن همچون علی، عقیم شده است.) و چقدر من امروز افتخار میکنم به امامم که یک مسیحی اینطور دربارش حرف میزنه. من الان با افتخار میگم که👈👈 من یک دختر مسلمان شیعه هستم👉👉 الان به عشق برادرم نه، به عشق خدای خودم و برادرم؛ برای نماز قامت میگیرم . به خاطر لبخند رضایت مادرم زهرا(س) ؛ چادر میپوشم. الان با آگاهی عقلانی و عشق قلبی اسلام آوردم. مشکلات بوده و هست اما من دیگه اون بنده گذشته نیستم، الان از هر امام و معصوم و پیامبرم چیزی آموختم که یکی از اون ها صبر و بردباریه. به لطف خدا حافظ قرآن شدم، و مقام های مختلف و عالی کسب کردم. با شهیدانی آشنا شدم که زندگیشون سراسر پر از عطر بوی خدا بوده. کسانی که بهترین الگو برای من و همه ی جوون ها هستن. شکرگذار خداوندی هستم که با تمام بدی های ما باز هم هدایتمون میکنه. آرزو دارم تمام مسلمانان عشقشون و آگاهیشون به اسلام بیشتر و بیشتر بشه. عذر خواهی مجدد از همه ی شما و مدیر کانال بابت طولانی شدن مطلب، دلم میخواست کامل ،هرآنچه که برمن گذشت تا دنیای من تغییرکرد رو براتون بگم. اما از همه خواهش هایی دارم. 🙏دعا کنید عازم کربلا بشم😭 🙏برام از خدا و یوسف زهرا(س) که همچنان شرمنده مادرش هستم بخوایید که حلالم کنن😭 🙏چیزی که میدونم ورد زبان همه شما خوبان هست: اللهم عجل لولیک الفرج اللهم ارزقنا کربلا اللهم ارزقنا شهادت 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷شهیده بانو🌷 بسم الله سلام من یه دختر شونزده ساله هستم به لطف خدا الان کاملا باحجاب و مذهبی شدم. داستانش هم از اونجا شروع شد که دیگه از گناه کردن و پشیمونی و گریه و ناراحتی های بعد گناه خسته شدم ماه رمضون سه سال پیش بود که من گناهکار بودم و بعد تصمیم گرفتم با کمک یک دوست که خیلی برام عزیزه بیام تو راه درست و شروع کردم اول به درست کردن حجابم کم کم که دیدم حس خوبی داره چادری شدم و از همه ی گناهای گذشتم دست برداشتم و خواستم که ماه رمضون سالهای بعد پاک باشم و با یکی از شهدا آشنا شدم و بهش قول دادم که دیگه گناه نکنم و واقعا حس خاصی داشت و خدا خیلی کمکم کرد الان جوری شده که بعد از چهار سال کلا یه ادم دیگه ای شدم حتی عقایدم☺ من قبلا بعضی اوقات چادر میزدم ولی حالا جوری شدم که اصلا از سرم در نمیارم و منی که گناهکار بودم الان طاقت تحمل کوچکترین گناه رو ندارم و همه اینارو مدیون یه نفر هستم یه دوست خوووووب و عموی شهیدش که باعث آرمش منم شده آرزوم هم شهادته البته زیاد امیدوار نیستم لیاقتش و داشته باشم😓 و خدا هم عاشق شهداس شهدا هم عاشق خدا و شهادت یعنی رستگاری یعنی رسیدن به چیزی که خدا میخواد معنی کامل مسلمون بودن معنی کامل استجابت دعا معنی کامل زیبایی کاش منم به این زیبایی برسم خدا خیلی مهربونه و همیشه راه بازگشت هست من از اون دخترایی بودم که بروز بود و همیشه تیپایی میزد که خودش میخواست و کسی اجبارش نمیکرد، مانتو کوتاه شلوار پاره دستبند جور وا جور شلوار تنگ و شال و مدل موی جور وا جور الان همشون تو یه چادر خلاصه شده 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ خاطره آشنایی با شهید از طرف یکی از اعضای کانال👇 🌷سلام برشهدا🌷 باسلام خدمت همه اعضا🌹 یه رفیق دارم به نام سعید و یکی دیگه دارم به نام حسین. با سعید از قبل باهم رفاقت داشتیم. سعید و حسین جفتشون طلبه هستن... طلبه ساوه. یه روز سعید بهم زنگ زد. اومده بودن حرم حضرت معصومه😍... سعید، حسین و بنده رو باهم آشنا کرد. وقتی خواست حسینو معرفی کنه گفت این آقا حسینه رفیق کمیل صفری. همون لحظه یه حالت بدی از کمیل اومد تو ذهنم. یه چیزی تو مایه های این که مگه کمیل کیه. البته شیطون بود این حالتو پدیدار کرد...😔 نشستیمو حسین گوشیش رو داد...داشتم عکسای کمیلو نگاه میکردم. نمیدونستم شهید شده. وقتی عکس جنازشو دیدم به حالش حسرت خوردم😔. بعدش هم که حسین یه خورده کوچولو درمورد کمیل توضیح داد. فکرکنم تا چند ماه درست و حسابی تو فکرش نبودم و زیاد باهاش کاری نداشتم...اما لطف خودش بود...دیگه برام مثل گذشته نبود😍...اینترنت که نداشتم وقتی هم گیرم میومد یکی از چیزایی که سرچ میکردم شهید کمیل صفری تبار بود...❤️❤️ کم کم آنقدر عاشقش شدم که حد و حدود نداشت🌹...نمیتونم توصیف کنم☺️...یه بار پیش یکی از دوستام بودم بهش گفتم هیشکی نمیدونه چی میکشم😔...منظورم از دوری و علاقه به کمیل بود...❤️ یه بار به داش ابراهیم گفتم داش ابراهیم درسته که شما به ما حاجت دادی اما کمیلو بیشتر دوست دارم😉 ابراهیم هادی رو میگم. اونم تاج سرمه خیلی دوسش دارم😍❤️ یه وقتایی به کمیل میگفتم تو پدر مارو در آوردی...به خدا هم همینو میگفتم‌. میگفتم خدایا این پدر مارو درآورد😢 شاید بتونم بگم به خیلی از دوستام کمیلو معرفی کردم...یادمه حرم امام حسین که رفتم به یاد دو نفر به صورت شخصی بودم. کمیل و داش ابراهیم😊 بهش قول دادم گفتم کمیل تابلو شهدای مدرسه بیفته دستم عکستو میزنم....یه جا داشتم از کمیل صحبت میکردم یه هو گریم گرفت. پیش بچه های مدرسمون بودم. این حرفو به اونا هم زدم. گفتم فقط بزار این تابلو بیاد دستم💪 و خدارو شکر تابلو هم اومد دستم. شهید هفته اول داش ابراهیم بود و شهید هفته دوم کمیل😘😘 و‌خداروشکر دیگه روزام بدون یاد کمیل شب نمیشه...یه روز هم نمیتونم فکرش نباشم و عکسشو هم زدم رو پروفایلم بعضی وقتا تو فضای مجازی بهم میگن معرفی کن میگم به اسم پروفایلم بشناس. کمیل😍 و چند چیز دیگه که نمیتونم بگم🙏🌹 یه خاطره هم از خود کمیل میگم: یه بنده خدایی مریض شده بود. دکترا جوابش کرده بودن. رو زد به کمیل.گفت خودت یه کاریش کن خودش میگفت:که خودم با چشای خودم کمیلو دیدم که اومد بالاسرم😳.کمرمو فشار داد. بهش گفتم درد من که اینجا نیست، کمیل گفته بود اگه به من گفتی پس بزار کارمو کنم. و کمیل گفته بود اینجارو که فشار بدم درد از دستت خارج میشه. شفا یافته بود.به نقل از پدر شهید☺️ اگه مایل بودید لطفا و خواهشا مستند(لبخند کمیل)رو حتما ببینید. فوق العادس کمیل صفری تبار درسال1390و در درگیری با گروهک پژاک در کردستان به همراه12تن از نیروهای یگان ویژه صابرین سپاه به شهادت رسید😔 ممنون از همه. ببخشید وقتتونو گرفتم🌹🌹🌹🙏 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فاطمه حمیدی🌹 🍀بسم رب الشهدا والصدیقین🍀 . من فاطمه۱۴ساله ازشیراز هستم ۲۲آبان ماه سال۸۲درخانواده ای مذهبی به دنیااومدم👶 ودرسن ۹سالگی طعم تلخ یتیمی روچشیدم و۲۷مهرماه سال ۹۲طی حادثه ای بابام روازدست دادم♣️ تاقبل از فوت بابام نماز میخوندم وتاحدودی حجابم رورعایت میکردم🙆ولی بعدازفوت بابام دیگه دین وایمان برام مهم نبود، کاهل نمازشده بودم وفقط توماه رمضون نمازمیخوندم، روسریم روزبه روز داشت میرفت عقبتروآرایشم بیشترواعتقادم ضعیف ترمیشد😞 گناه شده بودآهن رباومن روبه خودش جذب میکرد🏃♀ازدوست شدن باپسرا👫بگیرتابدحجابی🙍 وبی اعتقادی و... من تاچندقدمی خودارضاعی هم رفتم😔کارمن شده بود آرایش کردن وخودنمایی کردن، ویاداشتم توکانال های ۱۸+دنبال عکس وفیلم های مبتذل بودم، معتاداین فیلماشده بودم، تمام این اتفاقات ازسال۹۲تا۹۴اتفاق افتاد! تااینکه نوروزسال۹۵اومدومابرای عیددیدنی رفتیم خونه 🏠دخترخاله بابام ،دخترش بامن دوست بودکنارهم نشسته بودیم وتعریف میکردیم ومنومعرفی کردبه گروه پاسخگویی به سوالات شرعی📝که توسط حاج آقا فاطمی نیا ازهمدان ساخته شده بود👳بعدازمدتی توگروهه پیام دادم:سلام علیکم، خسته نباشید، ببخشیددوست من مدتیه بعدازفوت پدرش نمازنمیخونه، میشه راهکاربهش بدین؟ممنون) بعدازاون پیامه توگروه حاج آقااومد پی ویم ونوشت :سلام، خانم حمیدی میشه شماره منوبدین به دوستتون ویا گوشیتون بدین دستش باهاش حرف بزنم؟ منم گفتم اینجاست الان گوشیم میدمش📱(درصورتی که دوستی این وسط نبود، مشکل خودم بود ولی دوست نداشتم شخصیتم جلواین اخونده خورد شه) مکالمه من وحاج آقا فاطمی: -سلام علیکم .سلام -خوبین .ممنون -چرانمازنمیخونین؟ .نمیدونم ولی بعدازفوت بابام یه بارگی اینجورشدم! -ببینیدخواهرم،شیطون جلوآدم سجده نکرد شداین👹حالافکرش کن شماداری جلوخود خداسجده نمیکنی ازدستورش سرپیچی میکنی ؟ چی میشه؟؟ . همینوگفتن خداحافظی کردن👋 چنددقیقه بعدش من دوباره پیامشون دادم ونوشتم:ببخشیدحاج آقا من یه دروغ گفتم! -میدونم،مشکل خودتون بود!درسته .بله -منتظربودم ک بیاین وبگین .ببخشید😔 -آبجی من ازاین به بعد موقع اذان براشما(اللهم صل علی محمدوال محمد )میفرسم وشما نمازکه خوندین برامن🌹میفرسی،باش؟ .باش -قول؟ .قول! حدودیک هفته به این روند گذشت ومن نمازاموخوندم بدون یک نمازقضا😊 گذشت تاروزپدر،حال من خیلی خراب بود، توفضای مجازی شده بودم یکی ازمنتشرکننده های پیام روزپدر😔خیلی حالم گرفته بود، اون سال جای خالی بابام روبیشترحس کردم😞 بعدازروزپدرحاج آقا بهم زنگ زد وبرای اولین بار باحاج آقا تلفنی حرف زدم:ازشون تشکرکردم بابت اینکه باعث شدن نمازموبخونم، ازم پرسیدن محجبه هستین؟ چیزی جواب ندادم ،دوس نداشتم دروغ بگم😞😒جوابی نداشتم بدم، برگشتن گفتن:ابجی مواظب چادرفاطمه زهراباش، محسن پشت در برای این چادرسقط شد😭اشک توچشام جمع شد وخداحافظی کردم، تاشب توفکرحرفشون بودم تواون مدتی که نمازمیخوندم، احساس شرم وحیا اجازم نمیداد فیلم وعکسای ۱۸+ببینم، رابطم بادوست پسرم کمرنگ ترشده بود جوری که کم کم داشتم باهاشcutمیکردم اون روز خیلی توفکرحرفشون بودم وگذشت تا رسیدبه شبهای قدر، اون شباخیلی گریه کردم، نه بخاطرنبودن بابام، نه بخاطرجای خالیش؟؟؟فقط داشتم برای خودم گریه میکردم😭 ازخود خداکمک خواستم، گفتم کمکم کنه، خیلی تنهام، خیلی گناه کردم😞😔 شب های قدرهم گذشت وبازهم حال من آشفته بود، تاروز۲۴رمضان بودکه یکی ازدوستام به اسم مریم برام یه کلیپ ازامام رضافرستاد📲وقتی کلیپ رودیدم بی اختیارشدم وازته دلم♥️گریه کردم😭دقیقاسه روزبعدش رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا کمک خواستم، گفتم دستموبگیر، حالم خرابه😔توروجون جوادت کمکم کن😞 بعدازمشهد که اومدیم چندهفته باخودم کلنجاررفتم وفکرکردم، برام کلیپ هایی ازحجاب فرستادن، حرفای آقای رائفی پوردرموردحجاب و... تااینکه روزعیدغدیرتصمیم خودموگرفتم وازشبش که مراسم جشن بود محجبه شدم ورفتم توگروه های مذهبی ❣ بعدازمدتی تواین فکربودم که خدافراموشم کرده ودیگه منونمیبینه،، توهمین فکرابودم که یهوصدام زدن فاطمه حمیدی بیا اتاق پرورشی، رفتم ، بهم گفتن که شدم مسؤل حجاب وعفاف مدرسه وبسیج وهمچنین اینکه شدم مسؤل امربه معروف ونهی ازمنکر واحدن شریه مجمع اسلامی محبین اهل البیت ، اون روزمتوجه شدم که نه خداهست، مواظبمه، ازاون روزباخودم عهدکردم که جبران کنم ادامه خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ 👇👇 🌹فاطمه حمیدی🌹 تواسفندماه بودکه میخواستم برم سفرراهیان نور ولی مشکلاتی پیش رواومد که داشت رفتنم روکنسل میکرد، دوشب قبل ازرفتن ازته دلم گریه کردم😭وگفتم:ابراهیم داداشی قرارمون این نبود، قرار بودابراهیم هادی داداشم باشه، داداشا که طاقت اشکای خواهرشون ندارن، داداشی میبینی؟ تواین حال وهوابودم که خواب رفتم وفرداش که بیدارشدم تاعصرش تمام مشکلاتم حل شدورفتم، سه روز اونجا بودم وبعدبرگشتم ولی دلمو❤️کنار اروندرود وغروب شلمچه و...جاگذاشتم😔دیگه بعدازاون سفر🍀زهرایی 🍀شدم خودمو وقف الناس وشهداکردم وراه شهدارو درپیش رو گرفتم ودر آرزوی شهادتم باتشکرازتمام کسانی که دراین راه من روهمراهی کردن اجرکم عندالله🌼🌼 اللهم الرزقناتوفیق الشهادة فی سبیلکان شاءالله یاعلے💐 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ خاطره چطور آشنایی با شهید از طرف اعضا کانال، بنام👇 🌷غریب طوس🌷 🍃بسم رب الشهدا... راستش من تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم و بابام واقعا شهدا رو خیلی دوست داشت و همیشه عکساشون توی خونه و ماشین و گوشیش بود ومن از این علاقه زیادی بابام زده شدمو از همه شهدا متنفر شدم☹️😞 سالها و سالها با همین روال گذشت تا اینکه کلاس نهم که بودم یکم وضعم تغییر کردو بیشتر به خدا نزدیکتر و عاشق چادرم شدم به شدت و یکم دلم با شهدا نرم تر شده بود... شلمچه هم وقتی کلاس پنجم بودم فقط موقعی که می خواستیم بریم کربلا دیده بودمش و برام مبهم بود اصلا اون حسایی که الان دوستان میرن و ازش تعریف می کنن اصلا نداشتم خو بچه بودم دیگه😅😅 خلاصه عکس یه عکسه بود که شهید احمد مشلب و با پسرای امروز مقایسه کرده بود وقتی زیرش رو خوندم دیدم نوشته شهید شده واقعا😳😧اینجوری شدم و خیلی پیگیرش بودم که اسمشو بدونم همین روال گذشت تا یک سال ... همین امسال تصمیم گرفتم دوست شهید انتخاب کنم و دیدن که میگن باید لبخندش به دلت بشینه، ولی من به خاطر دوستم که دوستش شهید ابراهیم هادی بود منم ابراهیم هادی رو انتخاب کردمو زندگی نامشون رو خوندم و واقعا الان به جرعت می تونم بگم که مردی شهید هادی خیلی... ولی بازم بعد از یه مدت حالت سردی داشتم باهاشون یعنی انگار که ایشون منو برنگزیده بودند ، همینطور سردرگم بودم که توی یکی از کانالا تبلیغ کانال شهید مشلب رو با عکس شهید دیدم 😍اصلا باورم نمی شد ک بالاخره پیداش کردم وقتی اومدم تو کانال و عکساشون و دیدم قشنگ اشک می ریختم که بالاخره پیدات کردم اصلا اون لبخندش بدجور به دلم می نشست تا اینکه رفتم مدرسه و گوشیمم برده بودن و دوستام عکسشون رو توی بک گراند گوشیم دیدن و ازم سوال کردن ، اولش واسشون عجیب و تازه بود ولی بار دوم که گوشیم رو بردم همش مسخرم می کردند☹️ ولی من اعتنایی نکردم و عشق و علاقم به شهیدم بیشتر شد، دیگه اون حس بدو ب شهدا نداشتم حالا دیگه خودمم دوست داشتم شهید بشم🙏❣ من داداش ندارم و توی دنیا تنها چیزی که حسرتشو خیلی می خوردم داشتن داداش بزرگتر از خودم بود ولی الان بهترین و بامرام ترین داداش دنیا رو دارم💛💚 کلام آخر.... ❌✖️ما فکر می کنیم ک شهدا مردن ولی همین دست ها و کمک های شهداست ک نجات دهنده ی زندگی ماست... ➕داداشی هیچ وقت اون کاریو که بهت متوسل شدمو توهم مردونه کمکم کردی و فراموش نمی کنم... ➕کمکم کن که بتونم لیاقت شهید شدنو پیدا کنم و مثل تو سرباز امام زمان باشم... شهدا همیشه زنده اند شهید احمد محمد مشلب 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtatan_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مدافع چادر فاطمه الزهرا🌺 سلام ✋ من یه دختری بودم که از همون بچگی هام که به سن تکلیف نرسیده بودم میگفتم بزرگ که بشم باید چادری بشم مامانم میگفت فعلا بچه ای نباید چادر بپوشی .😞 من تقریبا دو یاسه سال پیش مامانم رو راضی کردم که تلگرام رو برام نصب کنه بعد از چند ماه شماره ی دختر عمه ام رو گرفتم زیاد به پیام نمی دادیم تایه روز اون به من یه لینگ دادم رفتم توی اون کانال داخل کانال پر بود از فیلمای...😔 من بچه بودم خیلی سنم کم بود نباید این چیزا رو میدیدم زود از اون کانال در اومدم و حذفش کردم رفتم به دختر عمه ام حرف زدم البته چون بزرگتر بود بی ادبی نکردم بعد از چند مدتی رفتم تویه گروه اونجا بایه پسر آشنا شدم هرچی بهش گفتم سنم کمه ول کن نبود یه جورایی منو میخاست بندازه توچاه که خدا کمکم کرددیگه بهش پیام ندادم یه روز مامانم اومد بهم گفت که بریم کربلا رفتیم ثبت نام کردیم بابام بخاطر مریضیش نتونست بیاد رفتیم اونجا تو راه هیچ حسی نداشتم احساس میکردم فقط میخام برم تفریح تو راه مداح که میخوند خود به خود اشک میریختم رفتیم اونجا اول نجف بعد کربلا بعد کاظمین بین الحرمین وای خدایا عااااااشقتم من کربلا بین الحرمین 😭😭 بعد از اینکه اومدیم به مامانم گیر دادم گفتم مامان میخام چادری شم بدون هیچ دلیلی چون چادر رو دوست داشتم فقط چیزای زیادی هم از اهل بیت نمیدونستم فقط از چند تا امام ها میدونستم اونا هم نه زیاد خیلی کم مامانم رو راضی کردم برام چادر خرید خیلی خوشحال بودم ☺️😌☺️ بعد از خرید چادر موهام بیرون بود درست مثل کربلا بلد نبودم روسریم رو ببندم ولی الان بلدم یاد گرفتم خوشحالم خیلیییییی 😍😍 الان کلی کانال مذهبی دارم با اهل بیت آشنا شدم البته باهمین کانال ها با اهل بیت آشنا شدم ❤️ الان دیگه نمازهام رو میخونم و یه نماز غذا هم همیشه همراه نمازم می خونم تا اون روزایی که نخوندم جبران بشه من الان 13سالمه از خدا ممنونم که منو به راه خودش کشوند از امام حسین ممنونم که منو دعوت کرد کربلا و من هم زهرایی شدم شدم مثل مادرش بی بی فاطمه زهرا از شما هم بخاطر خاطره های قشنگتون ممنونم ❤️❤️❤️ التماس دعای ویژه دارم از همگی بابام مریضه دعا کنید مرسی 😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸فاطمه🌸 سلام فاطمه هستم ۱۵ساله از ماهدشت خیلی دوست دارم خاطره چادری شدنم در کانال به اشتراک گذاشته بشه من چادری شدنم را مدیون امام حسین هستم البته من از اول چادری بودم اما از سر اجبار سرم نمیکردم بلکه از روی عادت بعد از مدتی به خاطر تاثیراتی که از دوستام گرفتم یه مدت چادرو گذاشتم کنار اما همیشه به چادریا یه ارزش و احترام خاصی قائل بودم تا اینکه یه مدت گذشت من از همون اول عشق و علاقه خاصی به امام حسین و امام رضا داشتم دهه اول محرم بود من همیشه تو مجلس های امام حسین (ع) به شدت برای امام حسین گریه میکردم ولی بعد با خودم گفتم فاطمه دلت واسه امام حسین میسوزه که برای امام حسینت گریه میکنی گفتم نه من کی باشم که بخوام برای امام دل بسوزنم به نظرت امام حسین برای چی رفت گفتم واسه ثبات دین اسلام، یه ندایی تو دلم گفت تو برای اسلام چی کار کردی؟😞 همونجا بود که متوجه خطای خودم شدم الان هم به شدت به چادرم عشق میورزم هیچ جوره هم حاضر نیستم درش بیارم اما بازم بعضی جاها اشتباهاتی رو مرتکب میشم اما علی رغم اینکه روم نمیشه توبه کنم ولی توبه میکنم چون میدونم از اینکه فک کنی خدا تو رو نمیبخشه گناه کبیرس خیلی ممنون ازاینکه وقتتون رو به من اختصصاص دادین متشکرم☺️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 بسم الله الرحمن الرحیم تو خانواده تقریبا معتقد بزرگ شدم یعنی تمام واجبات را انجام میدادم و ارتباط با نامحرم نداشتم ولی حجاب را قبول نداشتم اصلا. کلا از چادری ها بدم میومد تنها چادری که دوسش داشتم مادرم بود.اهل آهنگ و ....بودم تو طول زندگیم هرمشکلی پیش میومدبه خدا قول میدادم اگه حلش کنه من حجابم رو کامل میکنم خدا حلش میکرد ولی من میزدم زیر قولم چون از حجاب متنفر بودم.اصلا اعتقادی بهش نداشتم. البته جلوی نامحرم روسری سرم میکردم ولی موهام بیرون بود. تا اینکه چند سری آخری که پیش امام رضا رفتیم من از اون فضای معنوی و حجاب پیش امام رضا خوشم اومد ولی میگفتم برم تهران بر میدارم دوباره ولی به امام رضا گفتم اگه تو هم دوس داری اینجوری باشم خودت کمک کن. چند ماه بعدش محرم بود سال 88 که من سوالاتی تو ذهنم اومد که اصلا تو کربلا چی شده؟ چه اتفاقاتی افتاده؟ و... وقتی رفتم هیات و شنیدم درمورد حضرت زینب و حیا و عفتش و غیرتش خیلی خوشم اومد عاشقش شدم تو محرم محجبه شدم. بعد محرم میخواستم شبیه قبل بشم یادم افتاد اگه الان موهامو بذارم بیرون از امام حسین دور میشم دوباره. انقدر تو این محرم وابسته شدم که تحمل چند لحظه برگشت به قبلم رو نداشتم. کم کم اومدم تو راه اهل بیت و کم کم از چادر خوشم اومد چادری شدم. بعد از اون ، اهل بیت یه جوری باهام رفتار کردن یه جوری بهم عزت و آبرو دادن که اصلا خودمم باور شده بود که انگار همیشه همینجوری محجبه بودم و بعداز اون چادر سر کردن انقدر به حضرت زهرا نزدیک شدم که لذتی که برام داشت رو با هیچی عوض نمیکنم. واقعا حس میکنی تو آغوش امام حسینی با نگاهش هواتو داره😢💔 وحرف آخرم اینه که خودتونو بسپارین به امام رئوف❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺کوثر🌺 سلام من کوثرهستم دختری که نوکرامام حسین هست و گاهی مداحی میخونه من دختری 16ساله ام اما باوجودسن کمم زودچادری شدم خیلییی زود من ازکلاس سوم چهارم ابتدایی خداوندلطف کردندومهرچادررودردلم انداختند انقدربه مادرم اصرارکردم تاپنجم ابتدایی برام چادرخریداماقبلش باهام اتمام حجتشوکرده بودوگفته بودکه اینطورنباشی یه باربپوشی یه بارنپوشی همیشه بایدبپوشی وواقعاهمینم شد الان شش سال است که من به طورمداوم چادری ام امانمازامویه خطدرمیون میخوندم وگاهی اوقات الکی فقط چادرسرم میکردم که پدرم باورکنه نمازموخوندم اماواقعانمیخوندم نمیدونم چراحس خاصی ازنمازدرمن نبود گذشت وگذشت تازمانی که پسردایی مادرم فوت شدند ایشون خیلی ادم مومنی بودندوواقعانظیرنداشتنددراقوام وخانواده وبه نظرم کامل ترین بنده خدابودند اون روزی که فوت شدنداین بنده خدا شبش اکثرفامیل منزلشون بودیم وقتی رفتم بابعضی احوال پرسی کردم تا نشستم ویکدفعه متوجه دخترخاله مادرم شدم که ساری هستند امانمیدونم چرانسبت به ایشون یه حس عجیبی داشتم گذشت ودرمراسمات اون مرحوم میدیدم ایشونو صحبتاشونو به یادم می اوردمو لحظه لحظه که میگذشت حس نسبتاعجیب امافوق العاده قشنگ دروجودم نسبت بهشون واردمیشد تااینکه تصمیم گرفتم باهاشون ارتباط داشته باشم من ازاونجایی که خیلی کم رووخجالتی هستم😞😔😔 روم نمیشدخودم رودرروازشون شمارشونوبگیرم اماشماره منزل شون دردفترتلفن بود منتظریه فرصت مناسب بودم که کسی منزل نباشه وباهاشون صحبت کنم گذشت تایه روز مادرم وخواهرم رفتندبیرون پدرمم خونه نبود خلاصه فقط خودم بودم وزنگ زدم به منزل شون حوالی 2ظهربود وفکرکردم بیرونندکه جواب نمیدهند چنددقیقه پس ازقطع کردن من خودشون زنگ زدند واتفاقاخوددخترخاله بودند که تماس گرفتند من تلفن رابرداشتم وبامن ومن شمارشونوازشون گرفتم به طورمداوم هرازگاهی باهاشون حرف میزنم گاهی صوتی وگاهی ازطریق چت و پیامک بعدازاینکه شمارشونوگرفتم یه شب که خوابمم نمیبرد داشتم اخرتقویمومیخوندم راجب اعمال قبل خواب و..نوشته بود همه رفتندخوابیدند فقط من بیداربودم نمیدونم چرااون چیزایی که درتقویم نوشته شده بود برام جذابیت پیداکرد وتصمیم گرفتم نمازاموبخونم وبه کل یه کوثردیگه شده بودم خلاصه همه چیزم شده بودخدا ونماز و.. سعی میکردم نمازاموسروقت بخونم وظهروعصر ونمازمغرب وعشاراباهم نخوانم وفاصله ای بینشون باشه دعاهاواعمال خاصی انجام میدادم کلازندگیم برای مدتی ارامش خوبی گرفته بودحتی سرکارنامم بااینکه شایدزیادنخونده بودم نمراتم خوب بود ومعدلم بالای18شده بود اماالان چندوقتیه اون ارامشم ازبین رفته شایدبه خاطردوستاییه که تودبیرستان پیداکردم شایدواقعاتاثیربغل دستیمه که منوتونمازم وخداباوری هام واعتقاداتم سستم کردن اخه بغل دستی من اصلانمازنمیخوند حجاب نداشت محرم وغیره فرق نداشت براش شایدواقعاتاثیردوستامه اماتویه برنامه ازلاک جیغ تاخداشنیدم که خانمی گفتند انقدربایدقطع ووصل شی تابالاخره وصل بشی شماروقسمتون میدم به پهلوی حضرت مادر دعام کنید همون کوثرقبلی بشم من درمدرسه قاری قرانم اما خودم قران خوندنم توخونه کم شده اماالان طوری شدم منی که قاری ام درمجالس روم نمیشه قران بخونم خیلی روسیاه شدم خواهش میکنم دعام کنین همون کوثرقبلی بشم خیلی دعام کنین سلام مجددبه کاربران عزیزکانال الان ی مدتی از خاطرم گذشته واومدم بگم که من همون کوثرقبلی شدم ب لطف خداوندعزوجل وخانوم حضرت زهرا واهل بیت نبوه دراین چندروزاتفاقات ناگواری برام افتاد وبابرخی حرف زدم ومتوجه اشتباهم شدم گفتم کوثرتوعشق شهادت داری پس بایدنزدیکش کنی بنابراین تصمیم گرفتم که مثل قبل بشم الان من همون کوثرقبلی شدم خیلی دعام کنیدشهیدبشم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹خادم الرضا🌹 بنده یی که خدابه واسطه سه ساله امام حسین خداپذیرفتش باعرض سلام به تمامی خواهران وبرادرانی که این مطلب رومیخونن حدوداً 2 سال پیش یکی ازنزدیکانم خوابی دیدکه خیلی برام جالب بوداین بنده خداخوابهاش همیشه واقعیت داشت طوری بودکه نیت میکردیم درباره مشکلی این بنده خدا خواب میدید ازبحث خارج نشم تااینکه یه روزبه من زنگ زدو گفت شماروخواب دیدم که توحرم آقاعلی بن موسی الرضا ع هستی شماچندنفرین وطرف راست بدن شمایه آرم خورشید نصب هست که طلایی رنگه ومثل خورشید میدرخشید پرسیدم چیه گفتن اینا قاریان برترند که امام رضا انتخاب کرده ومابقی خواب بماند... وقتی این خواب روشنیدم خیلی خوشحال شدم یعنی چی میخواد بشه همون موقع واقعاخیلی خوشحال شدم وحالابگم در اون زمان ازلحاظ ایمانی خیلی ضعیف بودم نمازکه گاهی میخوندم گاهی نمیخوندم حجابم هم بدنبود ولی زیاد مقیدبه چادرنبودم فقط ماه مبارک رمضان روزه ونمازموکامل انجام میدادم درکل بگم بنده خوبی برای خداوشیعه خوبی برای امام زمان عج الله نبودم وگذشت واتفاقات مهمی وفرازونشیب های زیادی توزندگیم رخ داد تااینکه دچارافسردگی خیلی شدید شدم از زمین و زمان وازتمام آدمای اطرافم بدم میومد علت این افسردگی هم این بودکه ازبهترین دوستم جداشده بودم ناگفته نماند که این دوستم خییییلی آدم خوب ومثبتی هست وتوتحولم بی تاثیر نیست (پس توانتخاب دوست دقت کنید راست گفتن باماه نشینی ماه شوی) تواین دوران افسردگی یه مشکل بزرگی وخیلی حیاطی برام پیش اومدیه مشکلی که فقط یه معجزه میتونست حلش کنه خلاصه سرتون بدردنیارم ازاین دوست ازاون دوست التماس دعا زاری ناله گریه کلی نذر نیازکه خداجوابموبده تااینکه دست توسل زدم به لطف آقاقمربنی هاشم ابولفضل عباس علیه السلام و خانم رقیه خاتون طفل سه ساله امام حسین علیه السلام وازاونجاکه شنیده بودم آقاابولفضل به این خانم بزرگوارسه ساله خیلی ارادت داره همش گریه میکردم وقسمش میدادم به این سه ساله... وباخودم وآقاابولفضل العباس عهدکردم اگه مشکل من حل بشه چادر رو دیگه کنارندارم تاآخرعمرم تااینکه چندروز بعد خدابمن لطف کردوبه برکت بزرگی این آقا و دردانه امام حسین معجزه رخ دادومشکل بزرگ من حل شد الحمدالله بعدازاون چادروکنارنذاشتم ویه روزبعد نمازتوسجده رفتم وباتمام وجودو از ته دل بخدا گفتم خدایا گذشته بدی دارم میگن ستارالعیوبی پس خودم روباتمام گذشت بدم وحال آینده م بخودت میسپارم اینوگفتم وخداباآغوش باز منوپذیرفت ازاون به بعد مسیرزندگیم تغییرکردوخدابامهربانیتش بامن برخوردکرد وقتی میگن خدامهربانترین مهربانان هست من این وباتمام وجوددیدم که بنده یی گنهکار مثل منوخداپذیرفت بعدازاون اصلانمیدونم چی زندگیم افتادتومسیر قرآن بخودم اومدم دیدم قرآنی شدم الان دقت کنیدبه خوابی که 2 سال پیش یه بنده خدا منودیده بود قاری برتر که توسط امام رضاانتخاب شده بودم البته هنوزقاری نشدم ولی تمام تلاشمومیکنم که انشالله بالطف خداکمک امام رضا انشالله بشم قاری برتر دوستان من خودم تجربه کردم ماکوتاهی میکنیم وگرنه خدامنتظره مابریم طرفش خودش گفته من عاشق بنده م هستم پس امکان نداره عاشق برامعشوقش بدبخواد خدا اونقدر عاشق بنده شه که گفته صدبار اگر توبه شکستی بازا بعدصدبارتوبه شکستن اگه برگردیم آنچنان مارودرآغوش میگیره مثل مادری که سالهاست بچه ش دوربوده ودرپایان ازهمه شماممنون که وقت گرانقدرتون رودراختیاربنده قرار دادین وازهمه شماالتماس دعای فرج دارم والتماس دعا برای اینکه دوباره برگردم مشهد مقدس وبشم مجاورآقاامام رضا والتماس دعا تاثابت قدم باشم در راهی که قدم گذاشتم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه🌺 سلام به همه سربازان گمنام بی بی زینب ✋ خوشحالم منم یکی از اعضای لاکه جیغ هستم و تحولی در زندگیم داشتم بانام اوشروع میکنم من از اوله دبیرستان چادر سر میکردم وای خدای من چه چادر سرکردنی همش به زوره خانواده همش به زور همش عذاب تا اینکه من دانشگاه قبول شدم تا ترمه سه سر کردم ولی بعدش چون دوستای خوبی انتخاب نکرده بودم چادرمو برداشتم دیگه موههامو میزاشتم بیرون ارایش خیلی جلف تیپم خیلی افتضاح شده بود 😔 خونوادمم هرچی اعتراض میکردن گوش نمیکردم ترمه چهار بود یه بنره راهیان نور زده بودن دانشگاه اردوی راهیان نور به اصرار یکی از دوستام ثبت نام کردیم رفتیم 😊 اولین جایی مارو بردن دوکوهه بود انگاری رزمندهای اومده بودن پیشوازه ما چه حسه حاله خوبی بود تا رسیدیم دوکوهه من دیگه دوکوهه بغضم ترکید همش گریه میکردم داغون بودم😭 هر چقدر بیشتر تو بهرش میرفتیم بدتر حالم بد میشد شهدا با دله من چیکار میکردن خودشون دعوتم کرده بودن کشونده بودن به دو کوهه واقعا کربلای ایرانه وای خدای من یادمان هویزه نگو دقیقا مثله امام حسین شهید شدشدن ٧٢نفر بودن بعد اینکه شهید شدن با تانک از روشون رد رد شدن اثری ازشون نمونه صبحهای هویزه زیارت عاشورا چه لذتی داشت من اونجا عهد بستم که حجابمو کامل کنم 😍 وقتی برگشتیم دغوان بودم همش گریه میکردم😭 تا یک ماه من داغون بودم تا بلاخره بعده برگشتم یه مقنه کرواتی خریدم موهام دیگه نزنه بیرون ارایشمو کم کردم رفتم به سمته بسیج دانشگاه با مدافعین حرم اشنا شدم دوستام عوض شدن وقتی با مدافعین حرم اشنا شدم دیگه واقعا داغونتر شدم از بی بی زینب خجالت کشیدم درونم انقلابی بود همش وصیت نامه شهدارو میخوندم میرفتم زیارته شهدای مدافع حرم سرداران بی پلاک واقعا خودمم مبهوت مونده بودم این مسیرو کی منو میبره یه گروهه خادمیه شهدای گمنام اشنا شدم با اونا همکاری کردم تا مردد نشم نسبت به چادر بعده برگشتم از راهیان بازم چادر سر کردم 😍 چه چادر سر کردنی همش با لذت با ارامش با درک اشنایی به فلسفه چادر هنوزم یکم کم میارم یاده مادرم خانم زهرا میافتم پشت در موند چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد یاده بی بی زینب میافتم روزه عاشورا عبارو از سره بی بی زینب کشیدن😞 مصیبت از دست دادنه عزیزان یه طرف ١٨نفر از اعضای خانواده سراشونو به نیزه زده بودن بی بی زینب خیلی مصیبت دیدن😭 از خودم خجالت کشیدم واقعا من با این کارم دله بی بی دوعالمو خون میکنم با بی بی زینب عهد بستم چادرمو محکم بگیرم با هر بادی تکون نخوره خدا شاهده به حدی از چادرم لذت میبرم حاضر نیستم دیگه از دستش بدم من دو وجهه دیدم اون راه اخر عاقبت نداره لذتی که تو چادر سرکردن هست نمیشه توصیف کرد امیدوارم سربازه بی بی زینب بمونم بتونم قدمی در مسیر ظهور بردارم در آخرهم اون دنیا شفاعت خانم زهرا قسمتون بشه کلنا عباسک یا زینب ما همه سربازه تواییم یا زینب بنده گناهکار فاطمه🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال ،بنام👇👇 🌺آیینه عبرت313🌺 ✨هیچ خوبی، بی جواب نمی ماند.✨ بنام خداوند بخشنده مهربان سلام پدر کمال(جلو تر میگم کمال کیه) هستم خاطره ایی که میخوام بگم مربوط میشه به ۲۳سالگیم. 22 سال پیش، یه وانت داشتم و کارم تو اون برهه از زمان جمع کردن شیرِ دامِ اهالی محلِ کمیل آباد و بردنشون به مراکز فروش در شهر بود. اون موقع یه پسر داشتم به اسم کمال که کم تر از 1 سال داشت. اون زمان به دلیل کمبود امکانات پزشکی و درمانی و نبود خانه های بهداشت به صورت کنونی، پزشکانی به صورت هفتگی می آمدند و در مساجد مستقر میشدند و پشت بلندگو اسامی کودکانی که وقت واکسینه شدنشون بود رو صدا میزدند. مادر کمال: یه روز گرم تابستانی بود که من کلی کار داشتم و مشغول انجام کار ها بودم که یک آن شنیدم اسم پسرم کمال رو پشت بلندگوی مسجد صدا زدن! تو اون وضع بهم ریخته و شلوغ که همه چیز قاطی شده بود و وقت برا سر خاروندن هم نداشتم همینو کم داشتم! بخاطر مشغله کاری نتونستم زود برم و گفتم بمونه برا آخر وقت که معمولا تا ساعت 1:00 بودن، چندین و چندین بار اسم پسرمو صدا زدن تا ظهر... خلاصه بعداز انجام کارا چادرمو سر کردمو کمال رو برداشتم بردم مسجد، وقتی رسیدم ساعت حدودا یک بود، 4 نفر بودن افرادی که برای خدمات درمانی اومده بودن محلمون، یکی از اون اقایون اومدن جلو و پرسیدن برای چه کاری اومدید؟ گفتم: برای واکسنِ پسرم. گفت: اسم پسرتون چیه؟ گفتم: کمال مهدوی. شاکی شد و با یه حالت عصبانیت گفت که ما چندین بار اسم پسرتونو صدا کردیم ولی نیومدید! حالا هم دیگه وسایلو جمع کردیم و دیگه کارمون تمومه و داریم میریم! من خیلی ناراحت و نگران شدم😔، بقیه همکاراشونم اومدن و اونا هم با این آقا هم عقیده بودن و میگفتن که دیر اومدید و دیگه ما داریم میریم😒 جز یه نفرشون که خیلی عصبانی نبود و برگشت به اونای دیگه گفت: دوستان حالا که تو این هوای گرم اومدن بذارید وسایلو بیاریم پایین و واکسن اقا کمال رو هم بزنیم. ناراحتیم کم تر شد و خیالم راحت شد، همکاراشون اعتراض کردن ولی وقتی باهاشون حرف زد و اصرار کرد راضی شدن و واکسن پسر منو زدن و من خیلی ازشون تشکر کردمو برگشتم خونه. بعد از اینکه اومدیم خونه پدرکمال از سر کار اومد رفتم استقبالش، خسته بود ولی یه خوشحالی خاصی تو نگاهش بود، ازم پرسید: خانم امروز واکسن کمال رو زدید؟ گفتم: اره آقا گفت: حتما دلهره هم کشیدید؟ گفتم: اره آقا ولی شما از کجا میدونید؟! گفت: اینکه چیزی نیست تازه میدونم دیر رفتید و دکترا نمیخواستن واکسن کمال رو بزنن! داشتم شاخ در میاوردم پیش خودم گفتم خدایا پدر کمال این چیزا رو از کجا میدونه!؟ با تعجب گفتم: آره! ولی آقا شما از کجا میدونید اینارو!!!!؟ خنده ای کرد و با صدای مهربونی گفت: قبل اینکه فکر کنید من غیب میدونم، میگم بهتون چشم. پدر کمال: بعد از ظهر بود داشتم از سر کار برمیگشتم، سر یکی از چهارراه های اطراف بودم که یهو دیدم یکی یه ظرف 4 لیتری دستش گرفته و کنار راه ایستاده اونطور که معلوم بود بنزین تموم کرده بود، زدم کنار تا بهشون کمک کنم.... بعد اینکه بنزین کشیدم از ماشین و بهشون دادم و مشکلشون حل شد، یکیشون ازم خیلی تشکر کرد و ازم پرسید: شما اهل کجایید؟ گفتم: اهل کمیل آبادم. یکم چشماش متعجب شد و دوباره پرسید: فامیلیتون چیه؟ گفتم: مهدوی این بار دیگه خیلی متعجب تر و سراسیمه پرسید: پدر کمال مهدوی که نیستید؟!!!!!؟ گفتم: بله اتفاقا کمال پسرمه با بغض بغلم کرد و دوباره ازم تشکر کرد و کل ماجرارو برام تعریف کرد بعد اون دوستای دیگشو که یکم خجالت زده شده بودنو خطاب قرار داد و بهشون گفت: میبینید اگه ما واکسن اقا کمال رو نمیزدیم شاید الان سر راه پدر آقا کمالم قرار نمیگرفتیم 🍃تونیکی میکنو در دجله انداز 🍃 🍃که ایزد در بیابانت دهد باز🍃 اوناهم ازم کلی تشکر کردنو از هم خدا حافظی کردیم.... مادر کمال: خداروشکر پس ماجرا اینه که یه خوشحالی خاصی علی رغم خستگی رو صورتتونه من یه لحظه فکر کردم شما غیب هم میدونید. ممنون که وقت گذاشتید برا خوندن این خاطره🌹🌹🌹 امیدوارم خوشتون اومده باشه التماس دعا 💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مدافع چادر مادرم زهرا🌺 🌺نسرین🌺 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 باسلام وعرض ادب خدمت تمامی دوستان عزیز باعث افتخارمه که منم جزو اعضای این کانال هستم.☺️ من از وقتی که به سن تکلیف رسیدم بااجباروزور دیگران چادر سرمیکردم اماهیچ وقت چادر سرکردنم از روی انتخاب خودم نبود وازروی علاقه چادر سرم نمیکردم جوری شده بودم که از چادر متنفر بودم و احساس خوبی با چادر نداشتم به مرور زمان با دوستایی اشنا شدم توی مدرسه که کم کم موهامو بیرون گذاشتمو و چادرمم کم کم گذاشتم کنار و باهرکسی هم که باهام مقابله میکرد برخورد میکردم و میگفتم حجاب خودم اختیاری و هرطور دوست داشته باشم رفتارمیکنم خلاصه طوری شدم که دیگه صحبت کردن با نامحرم هم برام مهم نبود 😔وهروز و هروز ازخدام دورتر میشدم منی که نماز خوندنم برام مهم بود کم کم بی تفاوت شدم نسبت به نمازم وافراد بی حیارو بیشتر میپسندیدم افکارشون رو وافراد مذهبی رو امل و عقب مانده فرض میکردم درسم که تمام شد وارد دانشگاه شدم ترم اول بایه سری ها اشناشدم که وضعیت مناسبی نداشتن امامن اونطور میپسندیدم رابطه ام با اون چندتاا دختر خوب شد به طوری که دیگه ازعقایدم برگشته بودم نمازمم کمتر میخوندم تا اینکه اواخر ترم توی اینستاگرام یه پستی ذهنموو جلب کرد به خودش این پست یک کانون بسیجی بودن که برای حجاب و عفاف بود من رفتم ازاین کانون پرسجو کردم که ازبچه های خود دانشگاهمون بود نمیدونم چراا دلم لرزید دلم برا نسرین گذشته تنگ شده بود دلم میخواست منم خوب باشم و خدا دوستم داشته باشه تا اینکه رفتم اون کانون و با اعضاش آشنا شدم😍 کلی حرفای قشنگی زدن و دراخرم ماروبردن سر قبر شهدای گمنام اونجاا که رفتم ناخدااگاه اشکم جاری شد 😢 وعهد بستم که دیگه به روزای قبلم برنگردم کلاس هاشون و بحث هاشون خیلی برام مفید بود به طوری که من شدم نماینده خواهران وهروز و هروز دیدم نسبت به حجاب بهتر میشد به طوریکه انقدر عاشق چادر و حجابم شدم که دیگه حتی نمیتونستم یک لحظه ام چادرمو ازخودم دورکنم تمامی اطرافیانم و تمامی دوستان و هم دانشگاهی هام از برخورد و حجاب من تعجب میکردن و میپرسیدن که چطور ممکنه من انقدر تغییرکنم اماا من این تغییر رو مدیون اون افراد کانون و شهداا میدونم و قول میدم تااخرین نفس مدافع چادرمادرمون حضرت زهرا باشم😍 امیدوارم خداا منو ببخشه بابت تمامی کارهام که دل امام زمانمون رو با بی حجابیم شکستم و خون شهدارا پایمال کردم چون خوب میدونم این جور کارها بی ارزش و بیهوده است و جز گناه ومعصیت چیز دیگری ندارد خیلی التماس دعاا دارم ازتون برام دعاا کنید توی این راه ثابت قدم بمونم ومدافع چادرمادرمون حضرت فاطمه باشم😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فرشته۳۱۳🌹 🍃بنام خدایی که خاک آفرید🍃 🍃کزان خاک انسان پاک آفرید🍃 سلام به دوستان زهرایی و حسینی✋ من فرشته هستم و میخوام خاطره تحول و زهرایی شدن خودمو براتون تعریف کنم. من در دوران دبیرستان یه دختر مانتویی بودم که حجابم بد نبود ولی خوب هم نبود😔 مانتوهام خیلی کوتاه نبود، شاید بقول خیلی از ادمای الان میشه گفت یه مانتویی باحجاب، ولی از وقتی که چادر و انتخاب کردم، واژه حجاب و فهمیدم چون مثل اینکه قبل چادری شدنم عاشق یه سیب بهشتی باشم و بعد چادری شدن خود بهشت و بدست آوردم … اینه فرق حجاب مانتو با حجاب چادر خب بگذریم و حالا جریان چیشد این بهشت و انتخاب کردم؟؟ من دوران دبیرستان خیلی خواستگار داشتم، ولی هیچکدوم از خواستگارام مذهبی نبودن و من با اینکه خودم خیلی مذهبی نبودم، نمیدونم چرا شرط اول ام واسه ازدواج مذهبی بودن طرف مقابل بود، شاید میخواستم با استفاده از اون به خدا برسم، (در واقع باطنی مذهبی بودم و ظاهرم نه، و بخاطر اینم اذیت میشدم) و بخاطر همین هم که خواستگارا مذهبی نبودن همشون و جواب منفی میدادم. یه روز با خودم خلوت کردم و پیش خودم گفتم اینکه باطن ام مذهبی باشه و ظاهرم مذهبی نباشه ،همین ظاهر همه چیز و خراب میکنه و خواستگارام بخاطر این غیرمذهبی هستند و باید خودمو اصلاح کنم، چون... از کوزه همان برون تراود که در اوست… شروع کردم به درست کردن وضع ظاهرم، من برعکس خیلی ها که چادری شدن و گفتن کم کم ظاهرشون و آماده کردن یعنی اول با شال و روسری حجاب گرفتن و بعد مانتو پوشیده و در آخر چادری شدن، ولی برای من اینجور نبود. من یدفعه حجاب چادر و انتخاب کردم وقتی هم که امتحانش کردم واقعا وابسته اش شدم، و ناراحت بودم چرا زودتر از اینا چادری نشدم، واقعا حس آرامش و امنیت و باهاش درک کردم هر روزی که از چادری شدنم میگذشت یه چیز جدید از حجاب و چادر میفهمیدم، یجورایی چادرم منو به خیلی جاها وصل کرد ،منو با بسیج، مسجد، راهیان نور، گلزار شهدا وصل کرد بعضیا میگن وقتی اوایل یهو چادری بشی ، امکان داره زده بشی، امکان داره آنقدر قطع و وصل بشی تا بالاخره وصل بشی ولی واسه من اینجور نبوده، من یبار وصل شدم و دیگه قطع نشدم، یبار وصل شدم بدونه اینکه کسی بخواد بهم بگه، آدمی که خودش بخواد وصل بشه راه وصل شدن خودشو به معبودش پیدا میکنه💞 کافیه یه قدم برداره خدا ده ها قدم برمیداره بری سمتش، بعدها فهمیدم یه قدم من همون خواستن من بود… درسته شاید اوایل بخاطر یه دلیل نمیدونم اسمشو میشه گفت بچگانه یا نه، چادری شدم، حدود پنج ساله چادری شدم ولی هنوز هم خواستگاریی که میان مذهبی نیستن و منم همچنان جواب منفی میدم، چون میترسم جواب مثبت بدم و بعد بخاطر حفظ زندگیم همسرم بگه حجابتو بردار ،و من هم اصلا نمیخوام اینطور بشه، چون اینجور اتفاقات کم نیوفتاده خیلی از دوستام که از بچگی مذهبی بودن و با ازدواج با یه فرد غیر مذهبی خودشون هم بی حجاب شدن😞 خیلی دلم واسه دوستام میسوزه، کاش همه اقایون مذهبی بجای اینکه برن دنبال ثوابه محجبه کردن یه دختر بیحجاب، و با یه دختر بی حجاب ازدواج کنن تا محجبه اش کنن و دوتا ثواب واسشون نوشته بشه میرفتن با دختری مذهبی ازدواج میکردن تا اون دخترای مذهبی بخاطر حفظ زندگیشون مجبور نشن حجاب و کنار بزارن! اگه اینجور بود خیلی از دوستامم الان وضع ظاهرشون تغیر نمیکرد😞 کاش هدف اصلی همه این بود، چادریامون و بتونیم چادری تر کنیم، و بتونیم عشق و علاقه و به حجاب و در وجودشون بوجود بیاریم این متنی هم که نوشتم واسه تغیر و تحول غیرمذهبی ها نیست، واسه تمام دختران و پسران مذهبی هست کاش همه یاد بگیریم زهرایی شدن و حسینی شدن بهایی دارد و همه باید بها آن را پرداخت کنیم، همه ما حقی به گردن داریم، و باید به اون الویت بدیم امیدوارم همه تو این راهی‌ که انتخاب کردیم بتونیم ثابت قدم باشیم🌷🌷🌷 ببخشید که متن ام کمی طولانی شده شب و روزتون حسینی و زهرایی🌹 یاعلی👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸لیلا🌸 عرض سلام وادب خدمت شما..دوستان خدادوست؛ ویاران امام زمان... خدارو هزار بار شکرمیکنم واسه چادری ومحجبه شدنم...به خودش قسم خدا خودش خواست منو ببره طرف خودش....توفیق داد بهم شکرت...خدا🙏 دوستان من دوره مجردی ام یاقبل از بیست وسه سالگی م دختری بی حجاب یاکلا بدحجاب بودم یعنی معنی حجاب رو نمیدونستم...تازه البته ببخشید بامذهبی ها یامحجبا مشکل داشتم! خواهر بزرگم از قدیما محجبه ومذهبی بود ...معلم قرآن بود ومن دوسه تاخواهرم زیاد باهاش راحت وخوب نبودیم..انگار خودش میدونست که ماقراره بعدها متحول یا هدایت بشیم..اصلا کاری به کارمون نداشت نه اینکه راهنماییمون نکنه نه...اتفاقا زیاد نصیحت مون میکرد ولی وقتی بی اهمیتی و پرخاشگری منو میدید بی خیال میشد...خیلی وقتها بهش میگفتم فریماه تو وقتی تواین فروشگاهایی بزرگ پاساژای شیک یا مجالس میری که همه خوشتیپن اعتماد به نفس ت باچادر پایین نمیاد؟؟ که همیشه خدامیدونه میگفت من باچادر فکرمیکنم ازهمه زیباتر و باکلاس ترم.. ولی ما همه جور خودمون رو میکشتیم وتیپ آخرمون میزدیم که باکلاس جلوه بدیم...غافل ازاینکه چه سرنوشت چه توفیقاتی خدا بهمون قراره بده....بعدازاینکه ازدواج کردم سال هشتاد وپنج، شیش...کلا عوض شدم بدونه اینکه خودم از خدابخوام وشوهرم خانوادش حتی نماز شون رو بخونن..من محجبه شدم اتفاقا با اومدن من جاری هامم یه مقدارمتحول شدن پوشیده تر شدن...وکم کم خداتوفیق رفتن طرف شو رو بیشتر بهم داد.....خدایاشکرررررررت بخودت قسم...🙏🙏🙏نمیگم خیلی خوبم ولی همین که نمیزارم نمازم قضابشه...ونامحرم گوشه ناخنم رو ببینه خداروشکروسپاس.... درآخر ممنون از کانال خوبتون که هرلحظه باپست های که درمورد چادر و محجب بودن میفرسته.....حس غرور رو در ما زنده وصدچندان میکنه...ب امید هدایت وتوفیق روز افزون همه مون....وظهور مولای غایبمون🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺محسن🌺 سلام علیکم محسنم یه بنده ای که خودشم نمیدونه بنده خدا هست یا نه. دوسال پیش بود تیپ نمیزدم ولی چشام آزاد بود دنبال نامحرم بودم، تا یه قدمیش رفتم. سال اول دبیرستانو دووم نیاوردم بین هنرستانو کاردانش موندم مادرم خواست استخاره بگیره، گرفت، هنرستان خوب اومد رفتم رشته ساخت تولید، چشام هرز بود. دوتا رفیق پیدا کردم بسیجی نه اما کار فرهنگی میکردن، عوض شدم اما ناقص سمت کار فرهنگی نرفتم چون ناقص بودم. نمازمو شروع کردم، روزمو گرفتم اما چشام هرز بود، اذیتم میگرد خیلی، انگار کنترل نداشتم سعی داشتم بندش باشم حسنی باشم، خیلی فکر کردم خیلی، یه کلاه داشتم تو کمدم یه بارم استفاده نکرده بودم ازش گذاشتم، هه میدونم برا شما مسخرس ، مسخرم کردن ولی برا من تنها راه بود، چشم به نامحرم می افتاد سرم پایین همین هیچی دیگه دیده نمیشد، همه مسخرم کردن شبو روز میذاشتم، همه کنجکاو شده بودن، گفتم میزارم دیگه. چرا دروغ بگم از چشام میترسیدم هنوزم میترسم. دوسال شده، هنوز میزارم دیگه بهش عادت کردم، اول خدا بعد اون، حس خوبی دارم نسبت به کارم نمیدونم چشام خوب شده یا نه واقعا نمیدونم ولی فکر میکنم راهم درسته، یکی از دوستام فهمیده بود گفت این راهش نیست داری خودتو می چرخونی الکی، باهاش رودرو شو، رک بگم نمیتونم گفتم چون ازش میترسم. برام دعا کنین خسته شدم از جنگه باهاش بندگی 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 سلام. من ۳۶ سالم است اهل تهرانم. در خانواده ای بزرگ شدم که مادرم مذهبی بود و پدرم نه. و از اول همیشه سر دوراهی خوب و بد بودم. دختر آزادی بودم و زمان مجردیم بی حجاب بودم ولی نماز و قرآن میخواندم و روزه میگرفتم چون عبادت کردن رو دوست داشتم. ۱۵سال پیش ازدواج کردم با مردی که مذهبی بود سالهای اول بخاطر حجاب و رفتارهای اجتماعی خیلی باهم کشمکش داشتیم. چندین بار به خاطر شوهرم چادر سر کردم ولی چون اعتقاد قلبی نداشتم، خیلی زود کنار میگذاشتم و بیزاریم نسبت به چادر بیشتر میشد. تا اینکه شوهرم بی خیال من شد و چون خیلی به یکدیگر علاقه داشتیم دیگه به آرایش و لباس پوشیدن من کار نداشت. حتی میشه گفت تا حدودی من او را به راه خودم آورده بودم که مهمونی و عروسی های مختلط میامد. من شل حجاب بودم و او علی رغم میلش دیگه به من حرفی نمیزد. شاید خسته شده بود نمیدونم. ولی این سالها خیلی صبوری کرد تا من اونی بشم که همیشه آرزوش رو داشت. تا اینکه ۳ سال گذشته به اصرار شوهرم محل زندگی مون رو تغییر دادیم و دخترم را که ۹ ساله شده بود در یک کانون قرآنی معتبر ثبت نام کردیم چون دوست داشتیم دخترمان باحجاب باشه با خدا باشد تا خیالمان از بابت آینده اش راحت باشه. (برای من جالب بود که خودم مانتویی و آزاد بودم ولی قلباً دوست داشتم که دخترم محجبه باشه) به خاطر همین هم دخترم را در کلاس قرآن ثبت نام کردم تا شروع سن تکلیفش با قرآن باشد. همین امر تلنگری برای خودم بود که در درجه اول من الگوی دخترم هستم ، چطور میشه من محجبه نباشم از دخترم توقع حجاب و وقار داشته باشم با رفت و آمدهایی که در کانون قرآنی داشتم جذب معلم قرآن دخترم شدم و تصمیم گرفتم من هم ثبت نام کنم و روخوانی قرآن را بصورت عربی یاد بگیرم. از آن روز دیگر موهایم رو بیرون نگذاشتم و کمتر آرایش کردم و مانتوهای بلند میپوشیدم و هر وقت کلاس قرآن میرفتم چادر سر میکردم ( حقیقتاً هر وقت میخواستم آرایش کنم یا مو بیرون بگذارم از روی قرآن خجالت میکشیدم و با خودم میگفتم تو که قرآن میخوانی باید سعی کنی بهش عمل کنی ). تا اینکه هشت ماهی گذشت به خودم آمدم دیدم چقدر باحجاب شدم. فقط چادر سرنمیکنم. معلم قرآنم جلساتی را در منزلش برگزار میکرد به عنوان سیره حضرت زهرا ، من هم شرکت کردم . تازه با خانم حضرت زهرا ارتباط گرفتم. و بعد از چند هفته به خودم آمدم دیدم چادری شدم بدون اینکه تصمیمی بگیرم یا قولی بدهم یا زوری بالای سرم باشد . اوایل ماه مبارک بود معلم قرآنم بهم گفت به عنوان معلم قرآن در کانون انتخاب شدم. من متحیر مانده بودم (چون شب قبلش خواب دیده بودم که معلمم به من یک کتابی داد وقتی ازش پرسیدم چیه گفت این هدیه است ) خواب را براش تعریف کردم گفت پس دیگه نمیتونی این هدیه رو رد کنی باید همه تلاشت رو بکنی که معلم خوبی بشی. وقتی در این مسیر قرار گرفتم با افراد مومن زیادی آشنا شدم که آنها برای من الگوی اخلاق و رفتار شدند و زندگی من زیرورو شد انسان هایی که شیعه واقعی بودند، حرف و عملشون یکی بود. چادری شدن با علم و آگاهی پایدار میماند و ارزشمند است، نه با زور و اصرار و ترس. قبلا این جمله را شنیده بودم که چادرم هدیه خانم زهرا است و من باور نداشتم ولی امروزه با جرات و یقین میگویم که چادرم هدیه ی مادرم ، فاطمه زهرا ( س) است. و این هدیه را روی چشمانم میگذارم و با عشق روی سرم میکشم بی تفاوت نسبت به قضاوت ها و کنایه های دیگران. خدارو شاکرم به خاطر این موهبت بزرگ و همیشه مدیون صبوری های همسرم هستم. امیدوارم من را بخاطر لجاجت هایم ببخشد و حلال کند. الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین و ائمه المعصومین 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸الهه🌸 سلام من دختری14ساله هستم. امسال شب بیست و سوم ماه رمضون من یک ساله شدم. داستان چادری شدن من این بود که من دختری نسبتا بدحجاب بودم، مادر من کاملا مخالف بود. بعداز ماه ها مخالفت مادرم، در خودم یه حسی به وجود اومد که وادارم کرد برم تحقیق و پرس و جو کنم در مورد چادر پوشیدن؛ هر تحقیق یا هر حرفی که پیدا می کردم و می شنیدم برام قانع کننده نبود تا بعداز چند هفته که تصمیم گرفتم با یکی از دوستام حرف بزنم. شب بیست و سوم ماه رمضون پارسال بود شب قدر باهم توی یه مراسم بودیم اونجا ازش درخواست کردم اون شمارمو گرفت منم شمارشو گرفتم از همون سحر شروع کردیم اون با حرفا و تصاویر و متنایی که برام می فرستاد واقعا منو با هر کدوم از اونا به خدا نزدیکتر می کرد. دوستم میگفت:آدمایی که بدحجابن مثل انسانای اولیه هستن آخه اونا چیزی برای درست پوشیدن نداشتن. حرفاش تاثیر بزرگی روم داشت بعداز تقریبا یک ماه حرف زدن منو قانع کرد، اولین کسی بود که تونست منو در امر چادر پوشیدن قانع کنه. الان به لطف خدا و عنایت معصومین و تلاشی که ایشون داشتن با افتخار امانتدار چادر حضرت زهرا (س) هستم. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313