eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال ،بنام👇👇 🌺آیینه عبرت313🌺 ✨هیچ خوبی، بی جواب نمی ماند.✨ بنام خداوند بخشنده مهربان سلام پدر کمال(جلو تر میگم کمال کیه) هستم خاطره ایی که میخوام بگم مربوط میشه به ۲۳سالگیم. 22 سال پیش، یه وانت داشتم و کارم تو اون برهه از زمان جمع کردن شیرِ دامِ اهالی محلِ کمیل آباد و بردنشون به مراکز فروش در شهر بود. اون موقع یه پسر داشتم به اسم کمال که کم تر از 1 سال داشت. اون زمان به دلیل کمبود امکانات پزشکی و درمانی و نبود خانه های بهداشت به صورت کنونی، پزشکانی به صورت هفتگی می آمدند و در مساجد مستقر میشدند و پشت بلندگو اسامی کودکانی که وقت واکسینه شدنشون بود رو صدا میزدند. مادر کمال: یه روز گرم تابستانی بود که من کلی کار داشتم و مشغول انجام کار ها بودم که یک آن شنیدم اسم پسرم کمال رو پشت بلندگوی مسجد صدا زدن! تو اون وضع بهم ریخته و شلوغ که همه چیز قاطی شده بود و وقت برا سر خاروندن هم نداشتم همینو کم داشتم! بخاطر مشغله کاری نتونستم زود برم و گفتم بمونه برا آخر وقت که معمولا تا ساعت 1:00 بودن، چندین و چندین بار اسم پسرمو صدا زدن تا ظهر... خلاصه بعداز انجام کارا چادرمو سر کردمو کمال رو برداشتم بردم مسجد، وقتی رسیدم ساعت حدودا یک بود، 4 نفر بودن افرادی که برای خدمات درمانی اومده بودن محلمون، یکی از اون اقایون اومدن جلو و پرسیدن برای چه کاری اومدید؟ گفتم: برای واکسنِ پسرم. گفت: اسم پسرتون چیه؟ گفتم: کمال مهدوی. شاکی شد و با یه حالت عصبانیت گفت که ما چندین بار اسم پسرتونو صدا کردیم ولی نیومدید! حالا هم دیگه وسایلو جمع کردیم و دیگه کارمون تمومه و داریم میریم! من خیلی ناراحت و نگران شدم😔، بقیه همکاراشونم اومدن و اونا هم با این آقا هم عقیده بودن و میگفتن که دیر اومدید و دیگه ما داریم میریم😒 جز یه نفرشون که خیلی عصبانی نبود و برگشت به اونای دیگه گفت: دوستان حالا که تو این هوای گرم اومدن بذارید وسایلو بیاریم پایین و واکسن اقا کمال رو هم بزنیم. ناراحتیم کم تر شد و خیالم راحت شد، همکاراشون اعتراض کردن ولی وقتی باهاشون حرف زد و اصرار کرد راضی شدن و واکسن پسر منو زدن و من خیلی ازشون تشکر کردمو برگشتم خونه. بعد از اینکه اومدیم خونه پدرکمال از سر کار اومد رفتم استقبالش، خسته بود ولی یه خوشحالی خاصی تو نگاهش بود، ازم پرسید: خانم امروز واکسن کمال رو زدید؟ گفتم: اره آقا گفت: حتما دلهره هم کشیدید؟ گفتم: اره آقا ولی شما از کجا میدونید؟! گفت: اینکه چیزی نیست تازه میدونم دیر رفتید و دکترا نمیخواستن واکسن کمال رو بزنن! داشتم شاخ در میاوردم پیش خودم گفتم خدایا پدر کمال این چیزا رو از کجا میدونه!؟ با تعجب گفتم: آره! ولی آقا شما از کجا میدونید اینارو!!!!؟ خنده ای کرد و با صدای مهربونی گفت: قبل اینکه فکر کنید من غیب میدونم، میگم بهتون چشم. پدر کمال: بعد از ظهر بود داشتم از سر کار برمیگشتم، سر یکی از چهارراه های اطراف بودم که یهو دیدم یکی یه ظرف 4 لیتری دستش گرفته و کنار راه ایستاده اونطور که معلوم بود بنزین تموم کرده بود، زدم کنار تا بهشون کمک کنم.... بعد اینکه بنزین کشیدم از ماشین و بهشون دادم و مشکلشون حل شد، یکیشون ازم خیلی تشکر کرد و ازم پرسید: شما اهل کجایید؟ گفتم: اهل کمیل آبادم. یکم چشماش متعجب شد و دوباره پرسید: فامیلیتون چیه؟ گفتم: مهدوی این بار دیگه خیلی متعجب تر و سراسیمه پرسید: پدر کمال مهدوی که نیستید؟!!!!!؟ گفتم: بله اتفاقا کمال پسرمه با بغض بغلم کرد و دوباره ازم تشکر کرد و کل ماجرارو برام تعریف کرد بعد اون دوستای دیگشو که یکم خجالت زده شده بودنو خطاب قرار داد و بهشون گفت: میبینید اگه ما واکسن اقا کمال رو نمیزدیم شاید الان سر راه پدر آقا کمالم قرار نمیگرفتیم 🍃تونیکی میکنو در دجله انداز 🍃 🍃که ایزد در بیابانت دهد باز🍃 اوناهم ازم کلی تشکر کردنو از هم خدا حافظی کردیم.... مادر کمال: خداروشکر پس ماجرا اینه که یه خوشحالی خاصی علی رغم خستگی رو صورتتونه من یه لحظه فکر کردم شما غیب هم میدونید. ممنون که وقت گذاشتید برا خوندن این خاطره🌹🌹🌹 امیدوارم خوشتون اومده باشه التماس دعا 💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟⚜️💟 @dokhtaran_zahrai313
1⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ۱۱۰ ۵ ۶ ۱۰ ۱۱ 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ۲۸ ۱۳۷۰ ۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313