eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷عبدالمهدی🌷 به نام خدا اسمم ارشه جوونی هستم بیست چهارساله تا سن هفت سالگی تو روستا زندگی کردم روستاهم که بودیم کلاس های قرآنی کم و بیش شرکت میکردیم ولی سرگرمیمون روستا این بود یک تایر برداریم و با چوب بزنیم به تایر و بازی کنیم وبعد از هفت سال به خاطر شغل پدرم اومدیم شهر وقتی برای زندگی اومدیم شهر سرگرمیمون شده بود فوتبال تو کوچه با بچه های محل وضع مالیمون اصلا خوب نبود یک توپ پلاستیکی داشتیم که باهاش بازیم میکردیم یک ماهی با این توپ بازی میکردیم که یک روزی وقتی داشتیم بازی میکردیم یک ماشین از روی توپمون رد شد و توپمون ترکید دیگه پول نداشتیم توپ بخریم برادرم گفت یک مسجد سراغ دارم که جایزه میده یکی از جایزه هاشم توپه خود بچه های محل که چهار نفر میشدیم رفتیم مسجد دوروز به عشق توپه رفتیم مسجد شب سوم روحانی مسجد اومد سه تا کلید گرفت جلو داداشم گفت یک کلید انتخاب کن داداشم همون کلید رو انتخاب کرد که داخلش توپ بود و از بین اون قفسه جایزه ها توپ رو انتخاب کرد خیلی خوشحال بودیم رفتیم خونه دوباره فوتبال تو کوچه مون شروع شد شب شد من به بچه ها گفتم بریم مسجد برادرم نیومد ولی دوتا رفیقم اومدن راستش به عشق جایزه میرفتم تایک ماه انگیزه جایزه گرفتن منو به مسجد کشوند کم کم شدم یکی از بچه های پایه مسجد که شده بودم عشق روحانی مسجد از بین بچه ها منو خیلی بیشتر دوست داشت منو میبرد بازار برام لباس میخرید دست رو هر جایزه میگذاشتم بهم میداد به مدت ۱۰سال مسجد محلمون میرفتم مسئول تمام وسایل مسجد من شده بودم حس خوبی بود تو بچگی بهت مسئولیت کاری رو بدن تمام جایزه هایی که تو این ده سال گرفتم بین بچه هایی که تازه مسجدی شده بودن تقسیم کردم حتی وسایل از تو خونمون بر میداشتم به بچه ها میدادم مادرم خیلی دعوام میکرد ولی بازم من این کارو انجام میدادم شدم بهترین بچه مسجدی تو شهرمون که عکسمو تو روزنامه ها زدن روحانی مسجدمون منو تشویق کرد که برم طلبه بشم و من هم قبول کردم و تو سن پانزده سالگی وارد حوزه شدم و به شهر اصفهان برای تحصیل رفتم خیلی سخت بود کارم هرروز شده بود گریه چون از خانواده دور بودم زنگ زدم به روحانی مسجدمون گفتم من نمیتونم دوروز بعدش روحانی مسجد از استان کرمان اومد پیشم یعنی اصفهان و شروع کرد به نصیحت کردنم بردم قم پیش مراجع ایت الله حسین تهرانی ازم پرسید اسمت چیه گفتم آرش گفت اسمت به درد روحانیت نمیخوره اسممو گذاشت عبد المهدی یک دست خطم نوشت گفت قاب کن بزن تو خونتون خیلی حس خوبی اون روز بهم دست داد. اصفهان با چندتا بچه هیاتی اشنا شدم برای ساخت کوچه های مدینه تو ساخت کوچه ها کمکشون دادم بعد ساخت کوچه ها وقتی وارد کوچه ها شدم دره سوخته خانه حضرت زهرا س رو دیدم نشستم یک دل سیری گریه کردم از اون روز شدم بچه هیاتی بدجور عاشق اهل البیت ع شده بودم جوری که از روی دیوار حوزه فرار میکردم میرفتم هیات چند بار از حوزه خواستن اخراجم کنن ولی بازم من کارمو تکرار میکردم و شکر خدا تا الان که بیست چهار سال از خداسن گرفتم زیر پرچم اهل البیت ع بزرگ شدم و درس یاد گرفتم دوستان عزیزم اگه میخواهید به خداوند نزدیک بشید عشق به اهل البیت ع رو فراموش نکنید تو هفته حتما یک شب رو هیات برید خیلی تو زندگیتون تاثیر میگذاره آرزوی موفقیت و شهادت برای شما عزیزان برای به شهادت رسیدن منم دعا کنید یا علی مدد 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
1⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ۱۱۰ ۵ ۶ ۱۰ ۱۱ 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ۲۸ ۱۳۷۰ ۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313