eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹زهرایی علوی🌹 سلام زهراهستم...نمیدونم ازکجا شروع کنم, من دخترباحجابی نبودم ولی بدحجابم نبودم گاهی وقتامحرم ومسجد رفتنی چادرسر میکردم, تقریبا اگه اشتباه نکنم یک ماهی ازمحرم وصفر گذشته بودکه من خواب امام حسین رو دیدم😢 خواب دیدم وسط میدون جنگ نشستم وبی حجاب طوری که تموم موهام ازروسریم بیرون بود وداشتم به جنگ امام حسین با یزیدملعون نگاه میکنم... درحین جنگ یکی ازدشمنان امام اومدن وروسری منو زدن عقب...ولی بسرعت امام حسین که چهرشون اصلا مشخص نبودوحالت نورانی داشتن اومدن وبادستان مبارکشون روسری منو سرم کردن وکشیدن جلویه صحبتایی هم کردن ک متاسفانه یادم نیست. من بادیدن این خواب بخودم اومدم وحجابمو کامل کردم البته چادری نشدم...گه گداری شل حجاب میشدم تااینکه واقعاخسته شده بودم ازحالت دمدمی بودن خودم😔 یشب دلم گرفته بود بشهدا متوسل شدم وخواستم که دعوتم کنند به شلمچه... شکرخدا یک هفته نشدکه من رفتم به راهیان نور اونجابه شهیدحجت الله رحیمی متوسل شدم.. وباخواست خودامام حسین الان دوساله که چادری شدم☺️😍 ان شاالله خود آقا بطلبن یکبارم که شده کربلارو ببینم برام دعاکنید. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹زهرا🌹 بسم الرب الشهدا و الصدیقین خداوند من را سیده آفرید و در خونواده ی شهدا و متدینی بزرگ شدم از همان ابتدا برایم چادر و نماز تعریف شده بود و با این آرامش بزرگ شدم و با شهدا انس داشتم یادمه وقتی به سن تکلیف رسیدم چادر سفید زیبایم را با چه شوقی بسر کردم وتو اون جشن تکلیف نه سالگی و فضای معنوی چه حال خوبی داشتم از همون اوایل چون من و خواهرم سوره ها رو درست نمیتونستیم ادا کنیم قران رو روبروی خودمون میگرفتیم که از روی قران تلفظ کنیم در مدرسه قرآن رو در کلاس ما سر صف تلاوت میکردیم حجاب رو از مادر بزرگوارمون به ارث برده بودیم من در مسیر زندگیم خدا رو همیشه حس میکردم شبهایی از سال که هوا خنک بود زیر آسمان با خدا درد و دل میکردم تو اون سن کمم که هیچ دغدغه ای نداشتم میتونم بگم دوست زیبای من خدا بود که شبها ستایش میکردم سر کلاس مدرسه معلمم یادم هست که گفت دخترها اگر به نامحرم مواجه شدید خداوند فرمودند اگر فورا چشمهایتان را به اسمان یا زمین بدوزید به اندازه اسمان و زمین بهتون پاداش داده میشه من این گفته معلمم رو سرلوحه زندگیم قرار دادم عکس شهدا رو روی دیوار اتاقم میزاشتم باهاشون درد و دل میکردم، در مرحله ای از زندگیم که وارد فضای دانشگاه شدم بدلیل مشغله درسی از اون فضای معنوی فاصله گرفته بودم😔 غافل ازینکه به نظر خودم داشتم درست مسیر رو میرفتم ولی بعدا از این خواب توی خلوتم به این فکر میکردم کدام مسیر را اشتباها پیش رفتم که همچین خوابی که مادرم حضرت زهرا (س) به من گوشزد کردند و از همه بدتر مثل خوره به جانم افتاده بود که منو نمیپذیرن 😔 اون شب خواب دیدم یک مسجد در بیابانی روی تپه ای بود که همه دختران محجبه واردش میشدند با چادر مشکی مسجد زیبایی بود بهم گفتن مسجد حضرت زهرا هستش منم محجبه بودم و چادری ولی همینکه میخواستم برم نزدیک مسجد زمین به لرزه در می آمد😔چند بار امتحان کردم نشد خواهرم جز اون افرادی که در مسجد بودند رو مشاهده کردم از خواب بیدار شدم سالها به این خواب فکر میکردم که منو حضرت زهرا دوس ندارند و ناخوداگاه اشک میریختم تا اینکه به یک سفر زیارتی مشرف شدم زیارت آقا امام رضا نیت کردم نماز حضرت زهرا رو در حرمش بخونم و خوندم حین نماز یک خانم سبز پوش اومد جلوم و در برابر خدا سجده کرد باز گریه امانم نمیداد نمازمم و که خوندم از دوستام پرسیدم شما هم این خانم و دیدید گفتند نه کسی نبود تصمیم گرفتم نماز حضرت زهرا را هر وقت تونستم بخونم یکبار هم تو خواب دیدم یه خانم سبز پوش اومدن سیب سرخی بهم دادن پرسیدم این خانم کیه برگشتن یه نامه بهم دادن و رفتن نامه رو باز کردم نوشته بود من حضرت زهرا (س) هستم این هدیه من به شماست وقتی بیدار شدم کلی خوشحال بودم بعد از گذر زمان به لطف خداوند با یکی از دوستانم که نماز شب میخوند و در عرصه ی دینی و شهدا فعالیت دارند منو به این مسیر بیشتر آشنا کردند با زندگی شهدا کتاب زندگینامه ی شهدا رو مطالعه میکنم وصیت نامه هاشون و داریم طبق زندگی این بزرگواران ان شالله داریم پیش میریم ، ان شالله ولایت ملت مسلمان وپرچم اسلام به همین زودی بدست امام زمانمان برافراشته خواهد شد 🙏 برای سلامتی رهبر بزرگارمون آقا خامنه ای و شادی روح عزیز شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷دختری از تبار عاشورا و‌با آرزوی شهادت🌷 بسم الله الرحمن الرحیم سلام به همه ی اعضای کانال✋ من ریحانه هستم17سالمه دختری هستم که تو یه خانواده ی فوق مذهبی و سنتی و عرب زبان به دنیا اومدم وقتی بزرگ تر شدم اولین چیزی که به من یاد دادن احترام به بزرگترم بود راستش من از همون اولش چادری بودم درسته خانواده مذهبی داشتم ولی هیچ وقت برای چادر سرکردن اجبار نمیکردن اون موقعه ها من زیاد تو بحر شهدا و شهادت و کلا زیاد اهمیت نمیدادم به حجاب به ائمه زیاد فکر نمیکردم دوستشون داشتم احترام قائل بودم ولی پیرو راهشون نبودم تااینکه من سال93میخواستم برم مشهد قبلش رفتم چادر بخرم قشنگ بود بهم میومد اولش تصمیم گرفتم چادری بشم ولی بعدش گفتم چندروز دیگه خسته میشم دوباره میزارمش کنار بیخیال، اینجور که که فقط برای مراسمات مذهبی چادر سرمیکردم اینم بگم تیپم اصلا جلف نبود خیلی ساده بودم ولی چادر نداشتم وقتی وارد دبیرستان شدم تقریبا25-26مهرماه بود برای درس دفاعی بردنمون مناطق جنگی رفتیم فتح المبین اولش فقط به فکر اینکه با دوستام باشم رفته بودم چون هیچی از شهدا نمیدونستم رسیدیم اونجا مناطق رو دیدیم برامون روایتگری کردن از اون روزا محو حرفاشون محو روضه هاشون شدم غرق شده بودم وقتی به خودم اومدم که دیدم صورتم خیس اشک شده😭 رفتم تو خودم باکسی حرف نزدم رفتیم سوار اتوبوسامون بشیم که بریم پادگان برای استراحت تلگرامم رو باز کردم داداشم برام یه فایل فرستاده بود دانلودش کردم همون موقع هم گوش دادم روضه حضرت زهرا بود داغون شدم شکستم که چرا اینکارو کردم چرا زودتر به خودم نیومدم😭 چرا دل مادرم زهرا رو شکستم چرا چادرمو سرنکردم حضرت زهرا پشت اون در سختی کشید ولی چادرش از سرش نیوفتاد اون وقت من بخاطر این دنیا که همه رفتنی هستن حاضر نیستم فاطمی بشم؟؟؟ اون لحظه ها فقط گریه میکردم شب شد رفتیم رزمایش اولش گفتم حتما فقط نمایشه ولی بعدش با حرفایی که شنیدم آتیش گرفتم که چطور اون همه جوون بخاطر آسایش و امنیت ماهارفتن توی اون نمایش از دفاع مقدس گفتن از بمب باروونا گفتن از شکنجه ها گفتن تا اینکه رسید به شهدای مدافع حرم بی بی زینب تازه به خودم اومدم که چقدر شهید دادیم برای حرم حضرت زینب چقدر بچه بی پدر شد چقدر همسر بی سرپرست شد چقدر مادر بی فرزند شد اینهارو میگفتن و من داغون میشدم تو حال خودم نبودم یه دفه یه طرف صحنه روشن شد و واقعه کربلا و به اسارت بردن اهلبیت اقام امام حسین زجه میزدم تموم شد برگشتیم خوابگاه خواب دیدم دیدم که یه محلی هستم همش سفید رنگه هیچی نیس نه آبی نه کوهی نه درختی هیچی نبود، فقط یه صدایی بهم میگفت بیا هرچی هم جلوتر میرفتم هیچی نمیدیدم یه دفه صدا پیچید ما میخواییم بهت کمک کنیم تو راه مارو پیدا کردی پس چادر بپوش ما کمکت میکنیم نگران نباش بعدشم از خواب پریدم فرداش تو راه برگشت رفتیم یادمان شهدای هویزه اونجا هم با شهدایی که دیدم با حرفایی که درموردشون شنیدم مسمم تر شدم 15کیلومتری اهواز بودیم که برگشتم به دوستام گفتم من از شنبه با چادر میام مدرسه تا آخرشم پاش میایستم هرکی فاطمی شده و صبر زینبی پیدا کرده یاعلی بگه و چادری بشه و چادری بمونه ✋ اینجور شد که منم پایبند این راه شدم دختری فاطمی باصبری زینبی و آرزوی شهادت اگه بد شده به بزرگی خودتون ببخشید در پناه حق یازهرا🌸 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه🌺 سلام به همه اعضای کانال انشالله حال دلتون خوش وآرام وپرازنگاه خداوند باشه نمیدونم ازکجاشروع کنم وبنویسم اسمم فاطمه 29ازشمال هستم من ازاوایل کودکیم خیلی خیلی خدا رو دوست داشتم وبزرگتربزرگترشدم ایمانم بخاطرمشکلاتی که داشتم کم کمترشده تااینکه ازدواج کردم گیر ادمی افتادم به هیچ چیز اعتقاد نداشت خیلی سختایی زیادی کشیدم همش گریه گریه همش فکرمیگردم چرامن خدا این همه باید بلا سرم بیاره شبافقط گریه میکردم فقط امام حسین واقام ابوالفضل صدام میزدم چندبارهم دست به خودکشی دست زدم امابااین حال نشد بمیرم همش میگفتم کی میخوادتموم بشه این زندگی خدامنونگاه نمیکنه وهمش غرمیزدم هم توزندگیم شکست بدی خوردم هم بچه اموازدست دادم تااینکه جداشدم سختیای زیادی پشت سرگذاشتم یک مدت شده بودم آدمی باهیچ کس حرف نمیزدم شدم ادم دیونه خلاصه حرف زیاده که بگم حرفایی زیادی خیلی تحمل این حرفابرام سخته بود واقعاکم اوردم تااینکه توگروه مجازی عضوشدم برای قرآن اوایل حوصلمونمیگرفت امابایدمیخوندم تاصبرم زیادبشه بتونم این مشکلات پشت سربزارم کم کم منی نمازمو ترک کردم رواوردم به خداونماز وقران همیناباعث شد من عاشق خدابشم وتاپارسال خیلی حال روحیم بدشده بود یک روز خداجونم خواست برم حرم امام رضا اونجا با اقا قهر بودم اما وقتی رفتم اقام فداش بشم عشقی تودلم گذاشت فقط دلم تنگ میشد برای دیدن اقام عاشقش شدم زیاد وبرگشتم ازمشهدخیلی چیزاتعییرکرده بود مومن شدم منی که موسیقی گوش میدادم وعاشق رقص بودم تبدیل شدم به یک آدم مومن دیگه علاقه ندارم چون حس میکنم اینابه دردم نمیخوره فقط خداو قران وامامان به دردم میخوره بعدتاپارسال یک مشکل برام پیش اومد یک شب خیلی گریه کردم واقام ابوالفضل وحسین صدا کردم اقام اروممم کرد فدای اقام بشه همین باعث شدعاشق اقام زمان بشم خیلی خیلی ازاقام امام زمان خجالت میکشم ارزوم اینه اقامو ببینم توعالم بیداری وارزوم اینه برم کربلا مرقد اقام ابوالفضل واقام حسین وسوریه مرقد خانم زینبم ببینم وارزومه مثل اونابشم ازشون کمک میخوام مثل اونا بشم ارزوم بتونم حداقل گناه نکنم با اینکه خیلی روسیاهم ،حس میکنم تواین دنیاهیچ کس حال دلمونمیفهمه دلم فقط خداوووومیخواد نگاه آروم امامان به من ،دلم میخواد دلم آروم وحال دلم خوب و ابوالفضلی باشه دلم هوای کربلاداره دلم هوای قمربنی هاشم کرده دلم هوای شهدای مدافع حرم کرده دورشون بگردم خوش به س عادتشون همشون بهشتی ان منم ارزوم اینه به درجه شهادت برسم خواهران وبرادران گلم ببخشیدسرتون درداوردم تودعاهاتون حتمابرای فرج مهدی فاطمه دعا کنید اقام زودتر بیاد عدالت برپا بشه تودعاهاتون منم دعاکنید حال دلم آروم وشاد وپر از نور خدایی بشه واین بدونیدهیچ آغوشی آرامش بخشتر از خدانیست انشالله هرجاهستید حال دلتون خوش وپرازنگاه خداباشه برای منم دعاکنیدبه آرزوهایم برسم به خداجونم وبه اقام امام زمانم که عاشقم برسم باتشکر🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸زهرا🌸 سلام راستش چرا دروغ بگم من به چادر هیچ اعتقادی نداشتم تو کلاس های صالحین که میرفتم فقط سرم میکردم اونم سرم نمیکردم بهتر بود😔 ولی سعی میکردم روزای که حوصله داشتم نمازمو بخونم تقریباً چند ماه پیش دوستم بهم پیشنهاد داد چادر سرم کنم منم سرم کردم و خوشم اومد ولی بعد چند روز پشیمون شدم و دوباره تیپ قبلیمو زدم منم مثل دخترایی هم سن و سالم هم شلوار پاره دارم هم مانتو کوتاه هم لاک جیغ، خواستم بگم بدونید، بعد از اون روز وقتی پسرها و مرد های غریبه نگاهم میکردن حس خوبی بهم دست نمیداد😣 بعد چند وقت من با آقای آشنا شدم که فوتبالیست بودن ایشون خیلی مذهبی هستن(نامزد دارن ی موقعه فکر بد نکنید) من باهاشون صحبت کردم گفتم چادریم ولی من چادری نبودم عذاب وجدان بدی گرفتم همش عکساشونو میدیم پشیمون میشدم از اینکه چرا دروغ گفتم خودم و به بیخیالی زدم و محل ندادم تا اینکه قرار شد برم سفر مشهد اسمم و نوشتم و کارامو انجام دادم ولی چند روز موند بود به رفتن پدرم گفت پولش جور نشد دلم شکست بعد 5 سال قرار بود برم حرم آقای خوبی ها فرداش مربیمون پی ام داد که یک نفر جایگزن تو شده فقط شناسنامتو بیار برا ما رفتم پیش پدرم باهاشون صحبت کردم داشت اذان میگفت چشماشو بستم از خدا خواستم که به این سفر برم بعد چند دقیقه مامانم گفت این پول قسمت خودشه با ذوق و تعجب برگشتم سمتشون بابام پول و از لای کتاب در آورد و داد به من گفت و برو ثبت نام کن از همون موقع با خودم عهد بستم که چادرمو سرم کنم رفتم اونجا اول گفتن نمیشه ولی موقع رفتن گفتن باشه بیا انگار دنیار و بهم دادن من تولد آقا امام رضا مشهد بودم اونجا با ضامن آهو قرار گذاشتم که چادری باشم ایشون هوایی من و داشته باشه🙏 ببخشید اگه طولانیه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺غریب طوسی🌺 سلام من غریب طوس هستم امروز میخوام خاطره چیشد زهرایی شدم رو براتون بگم از شش سالگی اسکیت بازی میکردم و مخالف روسری سر کردن بودم برای همین همیشه یه بلوزی میپوشیدم که آستین بلند باشه اگرهم آستین کوتاه بود خودم ساق میکردم با دوستی آشنا شدم که هرروز باهم دوچرخه سواری میکردم و هیچ مخالفتی از سوی خانواده ها نداشتیم هرسال تیپ هامون عوض میشد مثلا اگه امثال اون مذهبی بود و من تیپم پسرونه بود ساله آینده اون تیپ پسرونه میزد و من مذهبی میشدم کلاس سوم که رسیدم بیشتر روی تیپم حساس بودم تا اینکه توی حلقه صالحین مربیمون یه جمله ای گفت که الان یادم نیست اما همون جمله باعث شد من موهامو دیگه نزارم بیرون و روسریم رو همیشه جلو بکشم زمین اسکیت رفتنه من ادامه داشت تا اینکه مامانم و بابام رفتن مکه کلاس پنجم بودم تصمیم قطعی قطعی بود برای چادری شدن دوچرخه سواری دیگه نمیکردم اما زمین اسکیتم به راه بود مامانم اینا از مکه اومدن و بابام با یه چادر عربی سوپرایزم کرد 😍 چادری شدم با مانتوی بلند اسکیت بازی میکردم و به حرفه پسرا توجهی نداشتم خواهرم و دوستش یه پروژه ای رو برای دانشگاه برداشتن و کارشون معرفی شهید بود از طرف مدرسه رفتیم گلزار شهدا اصفهان و من با شهید خیزاب آشنا شدم یه بارم از طرفه حلقه صالحین و دو دفعه هم با خواهرم و دوستش دوست شهید داشتم تا اینکه توی اینستاگرام همینطوری که میگشتم عکس شهید مشلب و شهید محمدرضا دهقان رو دیدم اول با شهید دهقان ارتباط برقرار کردم و علاوه بر ایشون شهید مشلب هم دوست شهید من شد تابستون ۹۶ میخواستم برم زمین اسکیت که با جمله زیر تصمیم گرفتم نرم ⚡️«برو توی گذشته ات چرخی بزن و ببین چیکار کردی که حضرت مهدی تورا برای سر کردن چادر انتخاب کرده!برو ببین چیکار کردی که لیاقت پیدا کردی و حضرت مهدی ارثیه مادرشون رو دو دستی بهت هدیه داده!»⚡️ جمله بالا جمله تحول من برای انتخاب راهم بود و این جمله کوتاه اما پرمعنی باعث شد من دیگه اسکیت بازی نکنم توی مدرسه همیشه تبلیغ شهدا مدافع حرم رو میکردم حتی عکس روی یه کتابی که ماله شهداس عکس شهید دهقان بود بچه ها خیلی مسخره ام میکردم حتی یه نفر رو هم به راه حزب الهی ها آوردیم اما نتونست تحمل کنه و از راه بیرون رفت ثابت قدم شدن برای راه حزب الهی خیلی سخته یه جمله معروف هست که میگه وقتی داری یه کاری رو انجام میدی و خیلی مسخره ات میکنن مردم بدون کارت درسته این جمله به من امیدواری میده توی فامیل خیلی مسخره ام کردن اما برام اصلا مهم نیست هنوزهم چنین مسخره هایی ادامه داره اما می ارزه به لبخند خدا و امام زمان و دوستای شهیدم پیشنهاد میکنم که شماهم دوستای شهید داشته باشید و باهاشون معامله کنین بدونین که میشنون و دارن نگاتون میکنن یه کاری کنین که به قولی خودشیرین باشه توی این مورد خود شیرینی هیچ ایرادی نداره 😉 من حتی شب احیا هم نمی رفتم و سال ۹۶ اولین ساله احیا رفتن من بود مداحی خیلی گوش میکنم با اینکه مورد تایید نیست و به قولی ما مذهبی ها دل مرده ایم من الان ۱۴ سالمه و از اینکه چادری هستم خیلی خوشحالم چادری ها دنیایی دارند از جنس فاطمه(س) ممنون از اینکه خاطره ام رو خوندید ببخشید که طولانی شد امیدوارم شماهم محکم و استوار پای چادرتون باشید ممنون ✌ما ایستاده ام✌ یاعلی... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹کنیز حضرت زینب🌹 بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان واسه معرفی بهتره اینجوری شروع کنم تو اواخر پاییز چند سال پیش تو یه خانواده کاملا مذهبی که مرد خونواده روحانی👳 بود و زن خونواده هم استاد حوزه علمیه یه دختر خوشگل👧 به دنیا اومد به اسم زینب . باباش بعدها میگفت اسمشو گذاشتم زینب که رهرو حضرت زینب(س) باشه گذشت و گذشت تا این زینب کوچولو به راهنمایی رسید تا اونموقع همه چی عالی بود زینب عاشق خداش بود و اونو همه جا حس میکرد زینب تو این سال ها دعای عهد بعد از نماز صبحش و زیارت عاشورای روزانش و قرآن خوندن روزانش رو خیلی بهش مقید بود انگار یه زندگی رویایی داشت وقتی نماز میخوند دیگه هیچی نمیفهمید انگارخیلی سبک بال شده بود حس میکرد خدا رو به روش ایستاده و داره به حرفاش گوش میده خلاصه وقتی وارد راهنمایی شد متوجه شد چندتا همکلاسی هاش خیلی مضطربن اصلا مثل اون آروم نیستن اون با چیزایی که از پدر ،مادرش،یاد گرفته بود و صحبت هایی که از همکلاسی هاش شنیده بود حالا دیگه میدونست دلیل این اضطراب ها دوری از خداست زینب قصه ما از اونجا که خیلی دل رحم و مهربون بود و از یه طرف دیگه میخواست اون شیرینی که خودش حس میکنه رو دیگران هم بچشن تصمیم گرفت دست بکار شه و همکلاسی هاش رو عوض کنه وبا کلی فکر کردن فهمید بهترین راهش اینه که دوستیش رو با اونا بیشتر کنه از رابطه ای که با همکلاسی هاش برقرار کرد و اثرات مخرب و زیادی که روی زینب داستان ماگذاشتن چیزی نمیگم از اینکه ۷سال تموم نماز و روزه رو گذاشت کنار چیزی نمیگم از موهایی که حالا بیرون میذاشت و سعی در خوش رنگ و خوش حالت بودنشون داشت چیزی نمیگم از رنگ و لعابی که برای جلب توجه عابرای پیاده هر روز بیشتر و بیشتر ازش استفاده میکرد چیزی نمیگم از اشک های پدر و مادرش وقتی دخترشون رو تو اون وضع میدیدن چیزی نمیگم😞 اما… اما از یه چیز میخوام واستون حرف بزنم محرم بود…دوستاش اصلا اعتقادی به این چیزا نداشتن هرسال شب عاشورا با هم میرفتن مهمونی خونه یکی از بچه ها و تا صبح خوش میگذروندن اون سال هم برنامشون همون بود همه چی آماده بود واسه یه مهمونی توپ خیلی به خودش رسیده بود تو این مهمونی باید خیلی خودشو نشون میداد اون نباید جلو بچه ها کم میاورد…با همون وضع از خونه ای که براش مایه نفرت و خجالت بود زد بیرون چون تو اون خونه هیچ چیزی نبود که بتونه خودشو سرگرم کنه هیچ چیزی نبود که بتونه دوستاش رو دعوت کنه و شب تا صبح خوش بگذرونن چیزایی که اون دنبالش بود رو پدرش قسم خورده بود نمیذاره وارد این خونه بشه سوار یه تاکسی شد راننده یه نوحه گذاشته بود زینب قبلنا عاشق این نوحه بود بی اختیار زیر لب شروع کرد به خوندن همراه اون نوحه: "یا حسین غریب مادر تویی ارباب دل من یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من" به خودش اومد...اون داشت نوحه میخوند....از خودش لجش گرفت دوباره شده بود همون زینب قبل و اون اصلا اینو نمیخواست گفت ببخشید آقا میشه قطعش کنید…راننده گفت از قیافتون معلومه خیلی آقا رو دوس دارین…این حرف راننده رو طعنه گرفت و خیلی عصبانی شد گفت آقای محترم همین آقایی که شما میگین یه روز آقای منم بود منم کودن بودم نمیفهمیدم اینا مُردن مثل همه مرده های دیگه به هیچ دردی نمیخورن ⚡️ راه طولانی بود اون سال محرم تو زمستون بود و بدجوری بارون میومد تو راه خوابم برد… خودمو دید که دارم با دندونام یه سری پارچه مشکی رو تیکه پاره میکنم هر نخی که از این پارچه مشکی ها پاره میشد خون بیرون میومد از جاش کم کم داشت میترسید داد زدم کسی اینجا نیست؟چرا من اینجا تنهام؟ جوابی نشنید فقط یه نقطه نور دید تو اون سیاهی مطلق واسش یه امید بود دوید سمتش ولی بهش نمیرسید هرچی میدوید انگار اون نقطه دورتر میشد بالاخره رسیدم به اون نقطه نور ولی دستم بهش نمیرسید کم کم اون نقطه اومد پایین و روی زمین یه کلمه نوشت همون کلمه ای که زندگی زینب قصه ما رو تغییر داد روی زمین نوشت(یا حسین) وقتی بیدار شدم فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم هرچی راننده میگفت انگار قدرت تکلم نداشتم آخرش هم فقط گفتم برگردیم ببخشید اینقدر طولانی شد اون زینب خوش شانس داستان ما،خودم هستم ۲۵ سالمه و قم زندگی میکنم ممنون که به حرفام توجه کردید فقط یه نکته که لازم میدونم بگم اینه که پدر مادر من اون موقع هرکاری از دستشون بر میومد انجام دادن حتی در آخرین مراحل منو تو خونه زندانی کردن اما فایده ای نداشت خدا رو شکر الان دوساله پاک پاکم😊 بعد از اون شب دیگه هیچ کدوم از دوستام یا بهتره بگم دشمنام رو ندیدم با خدا بودن سخت نیست ماها واسه خودمون سختش کردیم تویی که نیاز داری به یه تلنگر ،خودت سعی کن اون تلنگر رو بسازی تا ۷ سال از خدای 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
4_5798402855454900578.mp3
1.97M
مداحی که یه تلنگری شد واسم، گذشتمو بیادم میاره😭 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺خوشی زندگی🌺 باسلام خدمت دوستان عزیز اول از شخصیت قبل ام میگم من یه دختر شل حجاب بودم نمیتونم بگم بدحجاب یسری چیز هارو رعایت میکردم خانواده پدریم کلا آزاد هستن و چیزی رو بد نمیدونن منم بااونا زیادی رفت و آمد داشتم یروز که با عمم و دخترعمم و پسرعمم رفته بودیم من مانتو بخرم مانتو خیلی کوتاه وتنگ بود واون رو خریدم اومدم خونه مادربزرگ مادریم، من یه پسر خاله دارم که عین داداش همیشه پشتمه وحمایتم میکنه وقتی مانتوم رو دید گفت آبجی این دو وجب پارچه رو میخواستی من میدوختم برات اصلا اینجوری دوست ندارم آبجی این اوبین تلنگر شد بخاطر داداش چادر سرکنم اومدم تهران و چادر سرکردم بدون نماز خوندن تااینکه بردنمون راهیان نور اونجا من هیچ جا گریه نکردم ازشون کمک نخواستم تااینکه رفتیم فتح المبین اونجا ازشهدا خواستم کمکم کنن بعدازسفر بایه خانمی آشنا شدم که مسئول خادمای دوشهیدگمنام بودن ومنم خادم کردن ازاونجا زندگیم رو روال افتاده الحمدالله هرسال شهدا طلبیدن وهرسال راهیان نور میرم زندگیم هرروز حضور اهل بیت و شهدا رو بیشتر حس میکنم ممنون وقتتون رو گذاشتید یاعلی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹خادم الزهرا🌹 سلام دوستان ان شالله حال همتون خوب باشه من راضیه 17ساله تاچهارده سالگی محجبه بودم ولی چیزی ازحجاب نمیدونستم وفقط تقلید میکردم داداشم ماهواره خرید و ازش تاثیر گرفتم کم کم حجاب وگذاشتم کنارو بدحجاب شدم دیگه راضیه قبلی نبودم وبرایم نامحرم ومحرم مهم نبود باهمه میگفتم ومیخندیدم تااین که باپسرعمویم نامزد کردم که اهل مشروب و....بودبعدازیک سال فهمیدم که با زن های دیگر رابطه دارد نامزدی ام رابه هم زدم وازهمه ی مردها ازخودم ازهمه متنفرشدم وفقط دوستداشتم که ازمردهاانتقام بگیرم باخودم میگفتم همه مردهامثل هم هستند بد شدم وبا آرایش جیغ و زننده بیرون میرفتم به هرطریقی به مردها میپریدم ومزاحم میشدم کورشده بودم وفقط دله شکسته ام رامیدیدم یک بارمیخواستم خودکشی کنم که زنده ماندم والان خوشحالم وقتی وارد هنرستان شدم بادوستان بیشتری آشناشدم که اکثرا مثل خودم بودند ومن همچنان درحال شکستن دل مهدیه فاطمه بودم😔 فکر میکردم مردهاخیانت کارند اماوقتی توی هنرستان بودم تازه فهمیدم توی هر قشری ادم خوب داریم بدم داریم... گذشت تایکسال بعدازبه هم خوردن نامزدیم دلم گرفته بودوبه هردری زدم ونتونستم دلم وآرووم کنم💔یکی ازدوستام منوجذب کرد یه دختر باحجاب ومهربون دوسداشتم آروم بشم کم کم اومدم سمت دختره ازش درباره ی حجاب پرسیدم واونم بامهربونی جوابم ومیداد خیلی دوسداشتم دخترخوبی بشم دیگه خسته شده بودم و بع آرامش نیازداشتم شروع کردم تحقیق کردن درباره ی حجاب ودین کم کم شروع کردم نمازخوندن وروزبه روزبیشتر جذب دین میشدم درباره ی حجاب تحقیق کردم ومحجبه شدم خب خیلی سخت بودهمه مسخره ام میکردن امامن دیگه متحول شده بودم و ارامشمو پیداکردم توی ماه مبارک رمضان امسال توبه کردم وبه جمع زهرایی ها پیوستم والان خیلی خوشبخت وخوشحالم چون دیگه ❤️دل مهدیه زهرا رو نمیشکونم ومدافع چادرمادرم فاطمه زهرام وازخدامیخوام توی این راه ثابت قدم باشم ☺️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼معصومه🌼 سلام دوستان راستش من کوچیک که بودم چادر میپوشیدم یعنی قبل از اینکه برم مدرسه اصلا ولی خب تو همون کوچیکی گذاشتمش کنار سال ها که میگذشت و منم هرچقدر بزرگتر میشدم بیشتر دوستداشتم تو چشم باشم و بیحجاب باشم ، راستش دوستداشتم تعریفایی ک ازم میشد توی خونه تنها مادرم با این قضیه مشکل داشت، اون موقعا این نصیحتایی که میکرد تو گوشم نمیرف، تازه عصبیم میشدم. راستش من با نامحرم حرف زدن برام عیبی نداشت و منی که قبلا دستو پام میلرزید یه آقا جفتم رد شه حالا راحت با یه نامحرم حرف میزدم . روز به روز گناهام بیشتر میشد و منم بی خیال تر من آدمی بودم که نمازخون بودم و محرما هیئت میرفتم ولی بدون چادر، راستش از چادر متنفر بودم من. حالا ۱۶سالم بود محرم شده بود داداشم گفت میخوام برم کربلا منم یهویی بی اختیار گفتم منم میام داداشم میخواست با دوستاش بره و چون نمیخواست دلمو بشکنه گفت باشه هروقت پاسپرت گرفتی میبرمت چون میدونست محاله من بگیرم و جا میزنم اما فرداش رفتم برای کارای کارت ملی و شناسنامم که برم پاسپرت بگیرم نمیدونم چرا خواستم برم کارت ملیمو بگیرم حجاب کردم مقنعمو اونموقع اولینبار بود که همه منو باحجاب دیدن(بدون چادر) خلاصه شبا تو بارون گررررریه میکردم که فقط قسمتم بشه برم کربلا امام حسین صدامو شنید و طلبید من رفتم پاسپرتمو گرفتم همه تعجب کردن که من تصمیم گرفتم برم کربلا اخه من تو فازه این چیزا نبودم و چون منو داداشم تنهایی میخواستیم بریم همه فکر میکردن پشیمون میشم از رفتن ولی من رفتم ، چادر پوشیدم و رفتم ... من سال اولی که رفتم کربلا تحولات درونی پیدا کردم مثلا عاشق چادر شدم ولی چادری نشدم !!! خیلی جاهای معنوی که میرفتم گریه میکردمو از خدا میخواستم منو چادری کنه ولی نشد .... 😞 حالا دیگ چادرو دوسداشتم اما یه چیزی انگار مانع پوشیدنش میشد تقریبا یکسال گذشت و گفتم امسالم باید برم کربلا قبل از محرم بود چادر پوشیدم و رفتم مدرسه همه تعجب کردن !!!!!! همه واااااقعا تعجب کردن! کسی که تا دیروز بقول خودمونیا شاخ مدرسه بودو و این همه به لباساش اهمیت میداد حالا چادری شده من حتی تو خیابونی که رفت و امد زیاد میکردم برا مدرسه بقیه که میدیدنم تعجب رو تو نگاهشون میدیدم ، ولی دیگه سرمو مینداختم پایین دیگ چشم تو چشم نامحرم نمیشدم دیگ مهم نبود از نگاه بقیه من چجوری باشم. حالا دوباره امام حسین طلبید و من رفتم کربلا اینبار جلوی امام حسین قول دادم که اون گناهایی که باعث رنجش دل امام زمان میشه رو انجام ندم، هربار که قول دادم شکوندمش ولی اینبار دیگ نمیشه قولی و شکست چون به امام حسین قول دادم خداروشکر الان یکسال و خورده ای هس ک چادری شدم ، من خطمو عوض کردمو و پیج اینستامو حذف کردمو یه پیج ارزشی زدم و کلا یه زندگی امام حسینی و شروع کردم ، من رابطمو با افرادی که مخالف با منه الان بودن رو قطع کردم . دیگه روزام کسل کننده نیس و با هدفه، الانم دارم حرفایی رو که مادرم اونموقعا بهم میزدو گوش نمیکردم ، بعنوان نصیحت به بقیه میزنم. ان شاء الله بتونیم محافظ چادر حضرت زهرا باشیم✋🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷شهیده گمنام🌷 🌷بسم رب شهدا🌷 سلام علیکم لیلا هستم هیجده ساله از تهران میخام از شدنم بگم اگر بد شد معذرت میخام من ازاول دختر بودم تااینک اومدم راهنمایی و تحت تأثیر دوستانم قرار گرفتم و مسیرم تغیر کرد تا سال 95 که بخاطر رفتن چادری شدم اما فقط بخاطر رفتن شیش ماه شد چادری بودم و امیدوار اربعین ده روز روزه گرفتم برم هروز تا اربعین گریه کردم خانوادم رفتن من پاسپورتم درست نشد😔 همه از گریهام خسته شدن روزی نبود یکساعت گریه نباشه اما قسمت نشد که نشد من از همه دلسرد شدم شهدا.خدا.امام کلا قهر کردم به زور تاعید سر کردم بعد عید با خدا سر یه جریانی معامله کردم گفتم یا این اتفاق نیفته یا چادرو نماز میزارم کنار اصلا میرم بی دین میشم اگ وجود داری ثابت کن که هستی😔 اون اتفاق بد افتاد من یک هفته بی شدم تو یک هفته رفت کنار نماز خدا همه رو گذاشتم کنار ولی آرامش نداشتم پشتم انگار خالی بود خسته شده بودم گفتم اگه خدا بخواد یه نشونه میزاره تا برگردم دنبال بهونه بودم برا آشتی اما نمیزاشت😞 تو اینستا بودم یهو فیلم دوست اومد تازه به خودم اومدم گفتم تو شهید جهاد که دوستترو قبول داری خداشو قبول نداری خجالت نمیکشی ابروی دوست شهیدتو میبری انقد بی لیاقتی اون شب خیلی گریه کردم تصمیم گرفتم نمازمو شروع کنم اما چادر نمیتونستم مسخرم میکردن فامیلام میگفتن یروز با چادری یروز بی چادر فازت چیه!!!! اونا که نمیدونستن قضیه چیه همون شب تو تلگرام دنبال کانال داعش بودم یهو رفتم کانال که درمورد ظهور بود یه فایل بود ادمینش گفته بود حتما گوش کنن ممبرهاش منم ناخاسته زدم باز شد گوشش ک دادم دنیا سرم اوار شد از ساعت 12 شب تا 6 صبح گریه کردم بین اون ساعت گفتم باید پاک شم یه چله ی...(خاص)یادم داده بودن ولی گفته بودن بهم شیطان اذیتت میکنه دو راه بیشتر نداری یا وسط چله دیونه میشی یااخرش پاک میشی منم مسمم شدم ک انجام بدم شروع که کردم به 100تا استغفار نرسیده بودم ترسیدم ‌تا گفتم ب خودم اومدم دیدم دارم از حال میرم چله رو کنار گذاشتم اما بخاطر چیزی که وسط چله دیدم برگشتم به مسیری که راه درسته روزه بودم جمعه بود اذان ظهر بود خواب دیدم دوتا وسط خیابون بدون سر دارن جوون میدن مردمم وایسادن گریه میکنن یهو اون دوتا (بخاطر لباس نظامی میگم شهید) بلند شدن شروع به حرکت کردن مردمم دنبالشون یجا رسیدن وایسادن همه اصرار میکردن اسمشونو اون دو بنویسن یهو دیدم یکی از بلند اسم منو گفت اون یکیم اسممو نوشت تو دفتری ک دستش بود (اونا سر به بدن نداشتن ) اما نمیدونم اسمم کجا ثبت شد از اون روز منم شدم دختر من میرم بیرون چادر سر میکنم بخاطر کربلا رفتن نیس بدون منت فقط بخاطر بخاطر خونه کربلا به رفتن نیس به شدنه اگه به رفتن شمر هم هست. 😍به خواهرای عزیزم یه نصیحت میکنم با چادر آرایش نکنید به خاطر شیک به نظر اومدن بخاطر شیک بودن لباس های تنگ زیرش نپوشید ،درست نیس حجابتون باشه فرق بین پوشیدگی پوسیدگی فقط سه تا نقطس ✋ببخشید طولانی شد التماس دعای یاعلی❤️☺️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام🌺 باعرض سلام خدمت دوستان ....🌹 من تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم. 3تا خواهرو 2تا داداش هستیم حجابمون هم در حد معمولی بود با مانتو ولی سعی میکردم رعایت کنم. داداشام از کوچیکی خیلی علاقه به مسجد داشتن تا خدارو شکر بزرگ شدن و الان بزرگه طلبس و کوچیکه حافظ قرآن ولی هیچ وقت داداشم بهمون گیر نمیدادن چادر بزنیم، فقط میگفت چادر میراث حضرت فاطمه(س) چقد ر خوبه که میراث دار اون حضرت باشیم ... همیشه تو ذهنم این جمله میومد ولی مهم نبود بعضی وقتا میزدم بعضی وقتا هم نه(اینو بگم که من ازدواج کردم یه پسره 12ساله و یه دختر 2نیم ساله دارم. شوهرم هم هیچ وقت بهم گیر نمیده میگه هر جور خودت دوست داری باش ولی بعضی وقتا مسخره میکنه میگه تو خیلی احساسی هستی) وقتی میرفتم مدرسه پسرم احساس میکردم همه دارن نگام میکنن اعتماد به نفسم پائین میمومد چادر نمیزدم .... خلاصه تصمیم گرفتم چادری بشم و شدم به خودم هم قول دادم تا زندم چادر از سرم در نیارم خیلی رعایت میکردم نمازم سر وقت،غیبت اصلا...... حدود یک ساله احساس میکنم حالم خوب نیست احساس میکنم خیلی بد شدم از خدا دور شدم، هنوز رو قولم هستم برا چادرم ولی بنظر من چادر حرمت داره باید باطنم هم مثل ظاهرم باشه 😭 دیگه برام مهم نیست نمازمو کی بخونم ،نماز شب خو اصلا... تا اینکه یکی از دوستام کانال شما رو بهم معرفی کرد خیلی خوبه تا جایی که میتونم نمازم سر وقت، زیارت عاشورا هر روز میخونم تو رو خدا دعام کنید شرمنده حضرت زهرا نشم ( اینو بگم که شهید محسن حججی خیلی تاثیر تو این خوب بودنم داره ) دعام کنید تو تصمیمم ثابت قدم بمونم .... راستی 6ماهه بودم رفتم مشهد الان 29 ساله هنوز نرفتم 😔😔دعا کنید آقا منو هم دعوت کنه 🌹 ببخشیداز اینکه وقتتون رو گرفتم زیاد حرف زدم ... التماس دعا 🌹یا زهرا 🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مدافع چادر زینب🌺 سلام من یکی ازگدایان نگاه مهدی (عج)هستم من خیلی محجبه بودم واصلا یه بارم نمازم دیرنشده بود چه برسه به ترک ولی همه ی این اتفاقای بد زندگیم از دوستی شروع شد که بهترین دوستم بود او منو به یه پارک برد روزاول بدم اومد روز دومم بدم اومد روزسوم گفتم هعی بدنیس اما ازروز چهارم...😔 ازاون روزدیگه معنی نامحرمو نفهمیدم همش دعوابا خونه داشتم افسرده بودم بادوستای بد میگشتم همه چی حتی چندبارم اقدام به خودکشی کردم اماخداروشکر زنده موندم اما... جالب این جاست همون دوستی که منو به کارهای بدکشوند همونم دوباره بامحجبه شدن خودش و ترک کارای بد منو محجبه کرد، دوستم قبل ازاین که هم خودش هم من محجبه بشیم به خاطر شکست عشقی هاش نامردی دوست پسراش به اون خودکشی کرد شاه رگشو باتیغ زدو تایک ماه هم درکما بود دکترا میگفتند اگه زنده بمونه معجزس پدرش برای خوب شدنش به کربلا رفت وبه امام حسین گفت نمیخوام دخترم مثل قاسم تواین سن کم بمیره اما زنده موندو میگفت امام مهدی اومده توخوابش وقتی توکما بوده وبهش گفته من هر روز برای تو و امثالت گریه میکنم همون روزم دوستم به هوش اومدو محجبه شد حتی باچادر دربیمارستان روی برانکاردها بود ونمیگذاشت دکتران مرد او را ببینند به همین خاطر هر دوی مایه دختران شیعه درست و حسابی شدیم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 سلام من یه دختری بودم که حجاب میکردم ولی به زور بابام چادر میکردم به زور بابام نمازام دیر و زود میشد مثلا یه هفته دیر و زود میخودم بعد هفته بعدش نمیخوندم و به شدت تحت تاثیر فیلمای خارجی قرار میگرفتم و به هر ضرب و زوری بود میخواستم شبیه بازیگرا خارجی بشم و .... اصن یه وضعی😞 تا اینکه یه شب خواب یه مرد با پیرهن و شلوار سفید و دیدم که با یه لبخند نگام میکرد و بعد از چند ثانیه رفت.. بعد چند روز رفیقام تصمیم گرفتن یه برنامه ویژه برای مدافعان حرم بذارن و به من گفتن عکس شهید بیارم وقتی تو گوگل سرچ کردم همون مردی که توی خواب دیدم به عنوان اولین عکس شهید اومد بعد چند وقت که راجع بهش تحقیق کردم و بیشتر شناختمش بهش یه قولایی دادم دیگه نمازام به موقس حجابم کامل تر از قبل و بدون اجبار کسی و ... هروقت توی عمل کردن بهشون سست میشم خاطرات اون شهید و هر چی که بهش مربوط بشه رو میخونم و قوی تر میشم از اون روز اتفاقای خیلی خوبی توی زندگیم میوفته و تاحالا اینقدر شاد نبودم واقعا ازش ممنونم. یه پیشنهاد برای همه تون دارم: به جای اینکه عاشق هنرپیشه ها و فوتبالیستا و... بشین که هیییییییچ کاری نمیتونن براتون بکنن با شهدا دوست و رفیق بشین یه دوست شهید انتخاب کنین اون شهیدی که باش راحتین باور کنین شهدا بعد خدا و اهل بیت بهترین دوست شمان راستی اسم اون شهید شهید محمدرضا دهقان امیریه دوستان برام دعا کنید که اقا امام حسین (ع)بطلبه و محرم امسال کربلا باشم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام🌺 باتوکل به نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم سلام من دختری بودم بااعتقادات مذهبی حجابم کامل بود مهربون بودم همه دوستم داشتن تااینکه وارد دبیرستان شدم همون موقع ها بود که برادرم اعتیادبه شیشه پیدا کرد هرچی بیشترپیش میرفت مصرفش بیشتر میشد مشکلات خانواده ازیک طرف ودوست ناباب ازطرف دیگه باعث شد به راهی دیگه برم باپسری دوست شدم و8سال طول کشید ومن بااینکه میدونستم دیگه آدم قبل نیستم بخاطر مشکلاتم محتاج به محبت اون پسربودم توی همون مدت 8ساله که توی خونه سختی زیادی کشیدم باخدا عهد کردم اگر آرامش بدست بیارم طوری بندگی کنم که تاحالا کسی نکرده مدتی پیش برادرم ترک کرد وخیلی غیرمنتظره تغییرکرد وحالااحساس آرامش میکنم ومیخوام وفای به عهدکنم نمازم اول وقت خونده میشه چادر به سرمیکنم وتلاش میکنم ازگناه دور باشم دعای خیره مادروپدرم همراهمه شدم عصای دستشون. به لطف خدا حالم خیلی خوبه خدارو نزدیکتراز رگ گردن احساس میکنم خیلیا بخاطر چادرم طرزفکرم که عوض شده مسخره م میکنن بخاطرخودم ناراحت نمیشم بلکه ناراحت اوناهستم که هنوز راهشون رو پیدانکردن و ارثی که از حضرت فاطمه به مارسیده و وظیفه ی ماست مدافع این ارث باشیم رو مسخره میکنن وادعامیکنن دل باید پاک باشه به حجاب نیست ولی مگه میشه دلت پاک باشه وپاکی نگاه بقیه روبگیری... به امید روزی که همه به آرامش خدایی برسند... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹بهشت🌹 سلام من دختری بودم کاملا مخالف چادروحجاب وبه گفته ی خودم چادر پوشیدن یعنی کلا یکنواختی وهیچ تغیریی نمیکنی تااینکه سال دوم دبیرستان بودم که ازمدرسه اعلام کردن واسه اردوی راهیان نور هرکسی مایله اسم نویسی کنه اون روز کلا توفکر این سفر بودم قرارشد دوست صمیمیم که برعکس من محجبه ودختری آروم بود بره و اسمشو بنویسه چند روز گذشت وتصمیم گرفتم والبته بامشورت خانواده رفتم تااسممو بنویسم ولی اسم ها پرشده بود ومن باگریه ازاتاق مدیر اومدم بیرون من فقط قصدم ازاین سفر این بودکه بادوستم باشم واصلا تو فکرم این نبود که اونجا چه جایی هست وکنجکاونبودم رفتم سمت کلاس و وقتی داشتم ازسمت نمازخونه ردمیشدم درنمازخونه باز بودو چشمم خورد به عکس شهیدمرتضی آوینی اش دعوت خواستم واون روز یه حال دیگه ای بودم😔 دو روز بعد مدیر اومدو گفت دونفر انصراف دادن وهرکی دوست داره هنوز بره روبگین اسمشو بنویسم باخوشحالی دستموبلندکردم.... بالاخره اون روز رسیدکه راهی راهیان نور بشیم باخوشحالی سوارماشین که شدم بهمون برگه دادن وگفتن اسم هرشهیدی که توکاغذ بود یعنی اون شهید دعوتتون کرده تابه این سفر برین باکنجکاوی کاغذ تاشده رو باز کردم وقتی اسم شهیدآوینی رودیدم اشکم سرازیر شد😭😭😭 تصمیم گرفتم چادری باشم والانم ازاون روزدوسال گذشته وسفری به یادماندنی بودومن افتخارمیکنم که چادری هستم ممنون ازکانال خوبتون❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷نجات یافته شهید بی سر🌷 سلام یه دخترم یه دختر دهه هفتادی یکی که نه چادری بود همیشه آرایش داشت بدون آرایش بیرون نمیرفت نمازای صبحم قضا میشد غرق دنیا بودم😔 ولی همیشه یه احساس نا امیدی توی قلبم بود و دلم گرفته وشادی نداشتم از خدا ناامید بودم تا توی اینستا عکس شهادت آقا محسن حججی رو دیدم یه چیزی توی دلم تکون خورد نمیدونم واقعا چی بود و اصلا منی که هزاران شهید رو دیده بودم اینطور تاثیر نزاشته بودن روی من ولی چشمای آقا محسن شدید اثر گذاشت مثل کسی که خواب بوده حالا بیدار شده واقعا بیدار شدم شاید باورتون نشه ولی هرروز اشک میریختم و با آقا محسن حرف میزدم بهش می گفتم نمیدونم چرا اینطور شدم گفتم کمکم کن راه رو نشونم بده بعد از شنیدن حرفای همسرشون که میگفت حجاب رو رعایت کنین منم با جان و دل چادر رو انتخاب کردم و نمازام رو به موقع میخونم ولی بازم دلم آروم نبود پنج شنبه بود که دلم بدجور گرفته بود به آقا محسن گفتم هنوز راهم پیدا نشده کمکم کن عصر پنج شنبه یکی بهم گفت برو شهدای گمنام البته بگم تا حالا توی عمرم نرفته بودم اونجا برای اولین بار بود که رفتم و اونجا دلم آروم شد ولی راهی که آقا محسن نشونم داد باعث شد بشم خادم شهدا حالا از آقا محسن خواستم پاک بشم عاری از گناه بعد منم شهادت نصیبم بشه گفتم راهی که نشونم داده رو تا آخر برم امیدوارم بازم کمکم کنه راستی بهم گفتن هرکس باید یه دوست شهید داشته باشه دوست شهید من هم آقا محسن حججی هست همون کسی که باعث تحول من شد امیدوارم همه این حس رو درک کنن حس خوبیه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مریم🌺 اولش از مشهد الرضا شروع شد. توی حرم با مانتوی بلند و شال سفید و چادر رنگی. دوم دبستان بودم. با یکی از خادمای مهربون اقا امام رضا گرم گرفته بودم. هی براش میگفتم که چرا مدرسه میرم چرا درس میخونم چرا امام رضا رو دوست دارم و... همین که گفتم آقا رو دوست دارم چون همه رو کمک میکنه گفت دوست داری امام رو خوشحال کنی؟ منم با علاقه گفتم اره 😍 چیکار میتونم بکنم؟ اونم گفت بهم قول بده دفعه بعد چادری بیای حرم. اگه من دیدمت بهت جایزه خوبی میدم 😊 منم قبول کردم و رفتم پیش مامانم. ازش خواهش کردم همین الان برام چادر بخره قبول کرد. با خوشحالی وارد بازار غدیر شدم. اون موقع یه چادر شالدار مشکی خوشگل برام پیدا شد. یه مقنعه مشکی کوچولو هم خریدیم. با خوشحالی دویدم پیش اون خادم. گفتم اقا بیا. قولمو عمل کردم. مطمئنم اقا خیلی خوشحال شده .اون اقا بهم یه سکه تبرک داد. اون اولین چادرم بود. اما مامانم میدونست مدت زیادی طول نمیکشه چادری بودنم. بعد یه ماه دوباره چادرمو تا کردم گزاشتم تو کمد. احساس میکردم چادر جلومو میگیره. نمیزاره راحت دستامو باز کنم. نمیزاره لباسای خوشگلم دیده شن...😔 بی چادر بودم تا فروردین سال 94. بیست و چهارم بود که تو بازار یه چادر خوشگل دیدم. 😍 به مامانم گفتم میشه برام بخریش؟؟؟؟ اونم گفت اگع قول بدی دیگه کنارش نزاری. قول دادم. خریدمش.... شاید اولش بخاطر قولم ولی کم کم همینکه به ارزشش پی بردم پیشرفت هام شروع شد. اول قبولی تو آزمون تیزهوشان. دوم بردن مقام استانی تو ورزش شنا اونم بین یه عالم دختر بد حجاب.😔😔😔 خلاصه بگم قرار نیس ما چادریا از جامعه عقب باشیم قرار نیست همیشه شکست بخوریم قراره پیشرفت کنیم قراره به همه نشون بدیم بی حجابی نشونه تمدن نیست ایشالله با کمک هم و زهرایی و حسینی بودنمون نشون میدیم حرمت این پارچه سیاه که چادر شده چقدره. نشون میدیم ما در برابر سیاست های کاخ سفید کاخ سیاه خودمونو بنا کردیم. به امید موفق شدن بیشتر زهرایی ها و حسینی ها و در نهایت کمک به ظهور آقا امام زمان علیه السلام عجله الله تعالی فرجه الشریف 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فاطمه🌹 سال ها گذشته بودمن ۱۳سالم شده بود انقدر تحت تاثیر اخلاقیات دوستام قرار گرفته بودم که با اون سن کمم آرایش غلیظ و......میرفتم بیرون. تااینکه یبار با این وضعیت بودم بابام اومد جلومو گفت فاطمه گفتم جونم، بابا گفت اگه خواهش کنم بری صورتتو بشوری اینکارو میکنی منم ازحرف بابام شرمنده شدم سرمو انداختم پایین سریع رفتم صورتمو شستم وقتی اومدم پیش بابام بهم گفت آخه این صورت نازنینت خداچی کم گذاشته براش که بااون وسایل نقاشیش میکنی هیچی نگفتم بهم گفت برو آماده شو میخوام ببرمت یجای وقتی حاضرشدم منوباماشین بردشاه عبدالعظیم رفتیم توبازارش اولین مغازه چادرفروشی بود رفتیم داخلش یه چادرعربی ویه چادرنمازوسجاده برام خرید بهم گفت دوست دارم از امروز اینارو روی سرت ببینم دوست دارم حتی یک رکعت ازنمازت قضانشه منم همون موقع باگفتن چشم چادرعربی راسرم کردم و باپدرم به سوی حرم شاه عبدالعظیم رفتیم یه هفته ازاون ماجرا گذشت یه روز دوستم زنگ زد گفت فاطمه بیابریم بیرون منم قبول کردم وقتی حاضرشدم چادرمو سرم کردم دوستم اومد منو با چادر دید تعجب کردو زد زیرخنده میگفت این چیه که سرت کردی همش درحال مسخره کردنم بود تااینکه ازدستش ناراحت شدم ورفتم خونه هرچی در زد دروباز نکردم رفتم پیش پدرم ماجرارو براش تعریف کردم پدرم گفت تواشتباه کردی که قهرکردی باید یجوری اونم قانع میکردی شاید اونم خوشش میومد از چادر پوشیدن رفتم تو فکر بهش زنگ زدم وقتی جواب داد ازش خواهش کردم به خونمون بیاد بعد از ساعتی اومد ماجرای چادری شدنمو براش تعریف کردم اونم قانع شد وقتی دفعه ی بعد همو دیدیم ،اونم مثل من یه چادرملی سرش کرده بود🌹🌹🌹🍂 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺شروعی دوباره🌺 با سلام ” شاید شروعی دوباره “ نمی دونم اصلا چند سالم بود. سیزده یا چهارده. همیشه وقتی خواهر بزرگمو می دیدم دوست داشتم مثل اون باشم. چادر بپوشم و ... اما هیچ وقت چادر نمی پوشیدم ولی حجاب داشتم. با وجود حجاب نماز نمی خوندم. ماه رمضان که می شد ، روزه هم بعضی وقتاش می گرفتم. با این وضع عاشق شهدا بودم. "سالروز جنگ تحمیلی،آغاز هفته دفاع مقدس" وقتی می رسید کنترل تلوزیون همیشه دستم بود. همه فیلم های دفاع مقدس رو می دیدم. باهمشون هم گریه می کردم. تو این روزا بس که گریه می کردم روحیه ام داغون می شد. البته یه حس سبکی هم داشتم. از همون موقع دلم می خواست برم شلمچه؛ اما شهدا نمی طلبیدن. به طلبیدن خیلی اعتقاد داشتم. یه روز قرار شد بریم یه جشن عروسی. من یه مانتوی بلند اما چسبون پوشیده بودم.شالم هم کامل جلو بود و موهام رو پوشانده بودم. وقتی رفتیم جشن، دیدم خیلی شلوغه. زن و مرد یه جورایی قاتی بودند. اصلا احساس خوبی نداشتم. با اینکه کسی به من توجه نمی کرد؛ اما حس می کردم در معرض دیدم و خیلی خجالت می کشیدم. بعد از اینکه از اون جا برگشتیم دیگه چادر پوشیدم. با پوشیدن چادر احساس آرامش می کردم.دیگه احساس نمی کردم در معرض دیدم.احساس خیلی خوبی بود. از اون موقع گذشت و من همچنان آرزوم این بود که برم شلمچه. حتی آرزو نداشتم برم کربلا،مشهد و... ولی عجیب دلم شلمچه رو می خواست. فکر می کنم پانزده ساله بودم که با یه دختر مذهبی دوست شدم. بعد از دوستی باهاش، شروع کردم به نماز خوندن،روزه گرفتن و… دیگه همه واجباتمو انجام می دادم. در واقع روی من خیلی تاثیر داشت. درست گفتن که در انتخاب دوست دقت کنید.البته من دوستی با اونو مدیون خدا می دونم و به قول یه نفر این از مصداق های هدایته. سال بعدش از طرف مدرسه ما رو بردن شلمچه. بعد از اون سال دیگه انگار خیلی تغییر کردم. دلم می خواست دوباره برم. برای همین سال بعد هم رفتم... وسال بعد ترش. برای سومین بار بود که قرار بود برم به اون سرزمین. یه شهیدی بود که خیلی دوسش داشتم. از طریق سریالی که درموردش ساخته بودن باهاش آشنا شدم. اونقدر بهش ارادت داشتم که دوستام منو با اسم اون صدا می کردند. "شهید محمد جواد تندگویان" بعد از رسیدن،مارو بردند خوابگاه و قرار شد فرداش حرکت کنیم به سمت مناطق عملیاتی. توی راهروهای خوابگاه عکس یه شهیدی رو اونجا دیدم. شهید احمد کاظمی. لبخندش خیلی به دلم نشسته بود. ساعت ها توی راهرو می ایستادم و نگاش می کردم. چند تا بچه ها هم که منو اونطوری می دیدن درموردش ازم می پرسیدن. منم بهشون توضیح می دادم:« این شهید کاظمیه. مستندش رو از تلوزیون دیدم. خیلی مهربونه. همین سالهای اخیر هم شهید شده. باید مستندشو می دیدین. اینقدر با سربازاش خوب رفتار می کرد و...» واقعیتش از همون سالهایی که سالروز جنگ تحمیلی می شد و کنترل تلویزیون در اختیار من بود مستندشو دیده بودم. البته نه کاملشو.اون موقعی که من دیدم داشت تموم میشد. اما یه صحنه منو جذبش کرد. صحنه شوخیش با خبرنگار. همیشه آدمای مذهبی و حتی شهدا رو خشک تصور می کردم اما خنده اشو، شوخی کردنشو، چهره مهربونش، باعث شد تصوراتم به هم بریزه. از اون موقع می خواستم بدونم اسمش چیه. اما مستند تموم شده بود و اسمش ناشناس موند. یه بار در کتاب آمادگی دفاعی عکسش رو با رهبر دیدم. از اونجا اسمشو فهمیدم. چند تا کلیپ ازش دیدم تا رسید به راهروی خوابگاه راهیان نور. هر دفعه که از راهرو رد می شدم چند ثانیه نگاهش می کردم،لبخند می زدم و رد می شدم. اون اردو تموم شد و قرار بود برگردیم. توی اتوبوس بودیم و در راه برگشتن از سرزمین نور. همونجا یه دفعه دیدم یکی از خادمای شهدا یه تعداد عکس دستشه و داره برای بچه ها صحبت می کنه. می گفت:« بچه ها اینایی که دست منه عکس شهداست. هر کدوم رو به یکیتون می دم. هر شهیدی که عکسش دست شما افتاد یعنی اون شهید شمارو انتخاب کرده.باهاش رفیق بشین و...» همش تو دلم می گفتم:« خدایا خواهش می کنم شهید تند گویان باشه. وای اگه باشه یعنی اون من رو انتخاب کرده. دل تو دلم نبود. تا اینکه یه عکس هم دادن به من. سریع نگاهش کردم. جا خوردم. شهید کاظمی بود کنارآقا. نمی دونستم ناراحت باشم یا خوشحال. ناراحت از اینکه شهید تندگویان نیست و خوشحال از اینکه شهید کاظمیه. اون سال گذشت و برگشتیم. منم همه چی یادم رفت. انگار تغییر کرده بودم. به خاطر یه موضوع( چون زیاد وقت می بره عرض نمی کنم) دلم شکسته بود و از حضرت زهرا دور شده بودم. مدام گریه می کردم. محرم همون سال یه تئاتر برگزار شد. تئاتر مربوط بود به اسرای کربلا و سخنرانی کوبنده حضرت زینب در مقابل یزید. نقش حضرت زینب به من رسید ادامه خاطره نیم ساعت دیگر👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺شروعی دوباره🌺 نقش حضرت زینب به من رسید. خیلی خوشحال بودم. فکر می کردم عنایت حضرت زهراست. حالم بهتر شده بود. بعد از محرم با نادانی یکسری گناه انجام دادم. البته تا تهش نرفتم. یه شب اینقدر سر نماز گریه کردم و از خدا خواستم راه درستو بهم نشون بده که کمکم کرد بهم فهموند چی درسته چی غلط. به خاطر نرفتن راه غلط توهین شنیدم. بهم میگفتن تعصبی خشک مذهب؛ اما خب دلم آرومتر بود. توبه کرده بودم و خدا بخشیده بود. دیگه دارم سعی می کنم سراغ اون گناه نرم؛ اما دیگه از خدا دور شدم و نماز خوندن برام سخت شده. چند روز پیش شنیدم شهید حججی ارادت خاصی به شهید کاظمی داشته. گفتم بذارم به پای نشونه و خودمو از منجلاب گناه بکشم بیرون. گاهی وقتا با خودم میگم نکنه دارم خودمو گول می زنم؟! اگه شهدا زنده بودن که کمکم می کردن ولی خب ... دلم پیش شهداست و نمی تونم دوسشون نداشته باشم. پارسال ثبت نام کردم و شدم خادم الشهدا. چقدر طلائیه که بودم صداشون زدم اما جواب ندادن. دلم گرفت گفتم « آی شهدا خیلی بی معرفتین... اینه رسمش آره؟! » دل شکسته بودم دیگه. همیشه برام سوال بود اگه من جای شهدا بودم حاضر بودم جونمو فدا کنم‌؟! پارسال بعد طلائیه بردنمون شلمچه. حالم دست خودم نبود. گریه کنان داشتم می رفتم که یه خادم متوقفم کرد. چند متر جلوترم یه مین بود. به خودم لرزیدم. خیلی ترسیده بودم. تازه فهمیدم شهدا کی هستن؟! تصمیم گرفتم راهمو عوض کنم. دلم گرفته و ایمانم ضعیف شده؛ اما دوست شهیدم کمکم می کنه به با یاری خدا. 💚 تو به دلم نظر کن ... حال دلم خوب شود ... رفیق شهید من 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام🌺 یک نگاه تا خدا چادری بودم حجاب داشتم ولی واقعی نبود درونی نبود. بهتره بگم شناختی که از خدا داشتم خلاصه شده بود تو اون مطالبی که تو کتاب دینی بود. میدونستم خدا هست ولی درک نمی کردم. ماه محرم بود رفته بودیم دسته عزاداری. تو حال و هوای خودم بودم که چشمم به کسی خورد. از فاصله خیلی دور حتی پشتش هم به من بود. ولی دلم یهویی یجوری شد. می دونستم کیه از آشنا های دور بود ولی تاحالا ندیده بودش. میشه گفت فقط اسمش رو شنیده بودم. اون آقا مداح بودن صداشون هم عالی. یعنی دل رو می لرزوند و من اون شب با یک نگاه تو یه لحظه عاشق شدم. عاشق کسی که تاحالا نه من اونو دیده بودم نه اون منو ولی دلم رو باختم. برای شبیه اون هم شدن تحول رو آغاز کردم. خیلی عجیب بود حتی برای خودم که چرا من عاشق شدم چرا برای کسی که حتی روحش هم خبر نداره ولی من فقط عاشق یادشم بودم. روز ها می گذشت و من هر روز وابسته تر می شدم هرروز کمی بیشتر. این وابستگی ها دست خودم نبود هر روز در رویای کسی گم می شدم که حتی منو تو رویا ندیده بود. هر روز هم کمی ارتباطم با خدا بیشتر می شد هر روز کمی بیشتر می فهمیدم امام کیه شهید کیه. من وقتی از معصومین اون عشقم رو از خدا می خواستم خب طبیعی بیشتر با اون ها تو ارتباط میشه. بروز ها گذشت تا اینکه یه روز شنیدم عشقم میخواد ازدواج کنه اونم . شب اون قدر گریه کردم. از شانس اون لحظه طوری چرخید که زنگ زدیم خونه مامان بزرگم پرسیدم و گفت نه بابا حرفه در آوردن خبری نیس آخه باهم همسایه بودن. یعنی این کابوسی بود که هرلحظه کنارم بود. دوباره چند هفته بعد بازم شنیدم که ازدواج کرد باز هم گریه البته دور از چشم مامان ولی از قرمزی چشمام شک کرده بود آخه تو محیطی کوچک هم بودیم این خبر ها زود بخش میشد. یه بار نشسته بودیم لپ تاب جلوم بود و فیلمی از حضرت مهدی باز کردم ازش خواهش کردم کاری کنه که حدود یه ساعت بعد یکی از فامیل هامون که هم محله ای عشقم بود زنگ زد و گفت مامان دختره راضی نیس. انگار دنیا رو به من دادن. این هوا نگه داشتن ائمه و خدا از من باعث این ارتباط شده بود. هر هفته به هوای شنیدن صدای عشقم موقع تکبیر نماز جمعه می رفتم نماز که بعد ها عادت شد. به خاطر این شکست های کاذبی که بعد می فهمیدیم درست نبود افت تحصیلی هم داشتم ولی می گفتم فدای سرم. من حتی اولین بار شروع کردم به ختم قرآن. روزگار چرخید تا اینکه من یه بار رفتم سایت عشقم. از اونجا هم لینک اون لینک از سایت برادر ایشون سر در آوردم و با دیدن مطالبش از شخصیتش خوشم میومد طوری که در قلبم رو گاهی اوقات می بستم و می گفتم نیا تو نیا تو. چهارشنبه سوری بود رفته بودیم خونه عمه ام که از طریقی فهمیدم عشقم فردا ازدواج می کنه ازدواج می کنه اونم با همون دنیای من. بزارید اسمشون رو بگم قاطی نکنین اسم عشقم حمید بود و اون دختره فاطمه واقعا جدی بود فردا عقد میکردن. لبخند زدم یه لبخند تلخ که پشتش اشک بود. اومدم خونه شب اون قدری گریه کردم که صبح دیدم برف باریده. تو چند روزی بهار گفتم خدایا تو هم گریه کردی؟ تو بهم عیدی دادی و عشقم رو از دستم گرفتی؟؟ و پنجشنبه بیست و هفتم اسفند سال۹۴اولین شکست رو تجربه کردم.اون شب چقدر گریه کردم جمعه شدو رفتم نماز جمعه. هنگام تکبیر صدایی اومد که من بی اختیارگفتم خدارو شکر اون صدا مال علی بود برادر حمید عشقم. خدای من من چرا خدارو شکر گفتم. اومدیم خونه شب با دختر خاله ام رفتیم خونه عزیز. موقع خواب گفتم خدایا چی میشد می فهمیدم کی قراره همسرم باشه اون وقت دلم رو به هرکسی نمی باختم چون می دونستم من آدم احساسی هستم. خوابیدم شب بیدار می شدم خواهش می کردم توعالم خودم اشک می ریختم. صبح که بیدار شدم هنوز دراز کشیده بودم و افسوس که نفهمیدم ولی کمی فکر کردم که فهمیدم من کیو دیدم. با اینکه امکان پذیر نیس ولی خدا لطف کرده بود . من علی رو دیده بودم و حالا من چطوره عاشق برادر کسی باشم که اونو دوست داشتم. از طرفی خوشحال شدم که علی هست کسی که از شخصیتش خوشم میومد یعنی از وقتی که ماجرای ازدواج و این چیز هارو فهمیده بودم دوست داشتم چنین شخصی باشه همسرم. مذهبی شوخ و این علی آقا یه قلم دیگه داشت که مداح بود مثل برادرش. موقع تحویل سال ۹۵بود. حرف هام رو به خدا زدم گفتم به گفته تو به خواهش خودم قدم تو مسیر عشق کسی میزارم که کمی سخت میشه ولی جون بهترین هات هوامو داشته باش تا بیشتر علی رو دوست داشته باشم تاحمیدیادم بره.کمی بیشتر هوامو داشته برای اینکه احساس کنم که اصلا حمید نبوده و فقط کتابی خوندم و علی طوری جایگزین بشه تو قلبم که انگار چند ساله هست.همین این ها کار خدا بود دست خودم نبود و همه می دونن ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام🌺 همه اینها کار خدا بود دست خودم نبود و همه می دونن این احساس من تو قانون عشقولانه ها یعنی خیانت ولی همه این ها دست خدا بود و من خودم رو سپرده بودم به خدایی که اون روز ها کسی همدم تنهایی ها و شادی ها وغم ها به غیر اون نبود. سیزده روز گذشت وما زده بودیم به طبیعت. بازم هنگام خلوت با خدا بود. رفتم حرف هام رو با خدا زدم . سپردم بهش و اولین بار تو قلبم اعتراف کردم که علی رو دوست دارم روز ها می گذشت گاهی اوقات تو شک بودم نکنه خوابم فقط یه خواب باشه که صحتی نداشته باشه و فکر شکست عشقی اشکم رو در میاورد. نمی خواستم بازم دلم بشکنه تا اینکه یه بار با پسر خاله ام که از من دوسال کوچک تره نشسته بودیم و بحث رفت سر عشق گفتم کی رو دوست داری گفت هیچ کس و سر اصرار من بلاخره گفت من نمی خواستم بگم ولی شیطون گولم زد و گفتم، پشیمون شدم نکنه من به علی نرسم و بره به همه بگه. اومدم شب اون قدری گریه کردم گریه کردم و به طور کلی حسابم رو با خدا صاف کردم. گفتم خدایا من به گفته تو پا تو عشق کسی گذاشتم که دوست نداشتم وارد قلبم بشه نمی دونم تنیجه داره یا نه ولی ازت می خوام پشتم باشی و این رو به علی بگم تویی هدیه خدام. این حرف ها و یه استخاره برای آخرین بار گرفتم و گفت بسیار خوب است و به طور کلی سپردم به خدا شب موقع خواب بود گفتم ای کاش خدا هم جوابم رو بده. خدایا اگه علی رو تو خواب دیدم مطمئن میشم حرف هام رو قبول داری و علی مال خودمه. و شب دیدمش و یه پرنده که خون گریه می کرد و گفت نترس به آرزوت میرسی. برای خودم هم تعجب آور بود که این خواب رو دیدم اولین بارم بود از این خواب ها میدیدم. و فرداش دلیلی شد برای شروع عشقی مقاوم. هر روز به خاطر این لطف خدا هم ایمان ظاهری و باطنی بیشتر میشد. دیگه خدا برای دعا و استجابت نبود. خدا بود برای یه آرامش واقعی. یعنی خدا اتفاق هایی رو برام برنامه ریزی کرد که خودم باور نداشتم. حالا بیام این خاطره هام رو بگم رمان میشه ولی بگم خدا خیلی خیلی هوامو داشت. درسته خدا به هیچ وجه و استفغر الله به سطح علی نیست ولی علی که باعث ارتباط واقعی با خدا شده بود خدا هم از طریق علی دلم رو شاد می کرد می تونم بگم یه زنجیره بود واسه خوبی حال من. اتفاق بد هم داشتم ولی همین که با یاد خدا حل میشد و یه درس بود واسه زندگیم میشد یه اتفاق عالی. خانواده با ما فامیل دور بود و عزیز باهاشون تو ارتباط بود. یه بار تو ایام فاطمیه تو مدرسه کلاس ما قرار شد برنامه اجرا کنه و ماجرا طوری شد که من نوحه خوندم چون همیشه زمزمه می کردم نوحه رو و عزیز رفت نوحه رو از علی گرفت و اولین مداحی من با نوحه های علی بود. هیچی همین طوری حال من خوب بود . خدا کار هایی که علی از کنارم رد بشه نگا همون به هم گره بخوره و صدها اتفاق دیگه که مدیون خدام. چون علی و من تو دو تا کوچه جداگونه زندگی می کنیم و باهم تو ارتباط نیستیم و حتی عشق دوجانبه نیس ولی خدا طوری برنامه ریزی حکیمانه و دقیق کرد که هر چند گاهی ببینمش . الان دو ساله من علی رو دوست دارم و هر لحظه شکر می کنم خدا رو که علی عشقمه و قراره همسفرم بشه. یه مرد حسینی که نصیب یه دختر زهرایی میشه. خدارو شکر تنها تفسیر و جمله ای که می تونم بگم از اتفاقاتم اینه که من یه درخت بودم تو وسط زمستون. یه بادی اومد تنم رو لرزود. شاخه های خشکیده ام رو زمین انداخت و منو برای بهاری آماده کرد که اسمش علی بود. ببخشید طولانی شد .فقط می خوام بگم خدا صداتون می کنه هر لحظه فقط کافیه نگاش کنیم. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ اعضا👇 با سلام خدمت همه اعضاء کانال دختران زهرایی🌹 وپسران حسینی🌹 بدون مقدمه بگم؛چن سال پیش اردوی راهیان نور رفتیم استانهای غربی کشور(استان کرمانشاه واستان کردستان)در این سفر معنوی کلاً تو اتوبوس🚌 ما یه خانم‌بود که روایتگری میکرد از شهدا ومقام شامخشون یا نوحه ها ومداحی های سوزناکی میذاشت که بنده به شخصه خیلی اون جو رو دوست داشتم😔 اما بعضیا شاکی بودن میگفتن ما اومدیم سفر خوش باشیم😇،از این حال وهوابگذریم وقتی رسیدیم اردوگاه کرمانشاه ساعت حدود9یا10شب بوددقیق یادم نیست وخادمین هم از استان خودمون بودن که اعزام شده بودن بعداز استقبال گرم خادمین شهدا واستراحت ونماز وشام مسئولین گفتن تو حیاط اردوگاه یکی از فرماندهان قراره سخنرانی کنه، همزمان تصاویری که از روی پروژکتور نشون میداد وآدم رو به قلب جبهه وجنگ میکشوند وبه گریه مینداخت ،فرمانده هم توضیحاتی میداد،بعداز اتمام سخنرانی فرمانده،یه صف طویلی تشکیل شدو شلوغ شده بود منم پرسیدم چه خبره برای چی صف کشیدین اینجا؟گفتن صفِ فالِ شهداست،وقتی اینو گفتن منم ایستادم تو صف،صفوف فشرده وشلوغ هرکسی یه حاجتی داشت یکی معنوی،یکی دنیایی، یکی آخرتی،بالأخره نوبت به من رسید بهم گفتن سنت رو بگو ونیت کن،سنم رو گفتم وتو دلم گفتم،خانوادم وخودم عاقبت بخیر شویم❤️ فالی که بدستم رسید از🌷شهید جواد یتیمی بیدگلی از اصفهان🌷 💌پیام شهید برای من:راهم را که راه حسین علیه السلام است ادامه دهید❣ باتشکر از مدیر کانال که وقت گرانبهاشون رو دراختیار بنده گذاشتند،امیدوارم همه ٔ ما از رهروان واقعی شهداکه راه امام حسین علیه السلام هست باشیم یا علی 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313