هو المنتقمدیگر حسابی بچه هیئتی شده. چراغها که خاموش میشوند و روضه اوج میگیرد. مشوش و مضطرب نمیشود که «واای مامان گریه نکنی.» دیگر با خیالراحت به بازی کودکانه با دوستانش ادامه میدهد. و میداند آخر این اشک ریختنها و سینه کوفتنها، خوشوبش آخر مجلس روضه هست و پذیرایی و شام نذری هیئت. امشب چراغها که خاموش شد، بازیشان قطع نشد و در تاریکی با هیجان بازی اسم فامیل را ادامه دادند. روضهخوان زبان حال دختریسهساله را دم گرفته: «از هرچی جنگ بدم میاد» هیجان بازی دخترها بالا رفته و کمی صدایخنده قاتی ذوق کودکانه. خانم میانسالی که کنارم نشسته، خم میشود سمت بچهها و میگوید: «ساکت باشید، اومدیم روضه گوش بدیم.» یک لحظه میمانم و بعد با خودم تمرین میکنم که اگه باز زبان به تذکر بچهها گرفت بگویم: «این بچهها و دخترها.....» روضهخوان چنگ میاندازد وسط افکارم: «آخه کی از فحش و کتک خوشش میاد.» نگاهم سو میگیرد وسط خنده و بازیشان. میبینم که گویی فقط یک تذکر ساده بود، بیهیچ تأثری در نگاه و چهره دختران. بیخیال تمرین حرفم میشوم. لحظهای بعد بلند میشود و میآید سمتم، کلافه میگوید: «مامان! روسریم همش خراب میشه، درستش میکنی.» جوابش میدهم: «خوب موقع بازی چادرت رو دربیار تا روسریت هی تکون نخوره.» نوبت مرتب کردن روسری است، میبینم موهایش هم از زیر روسری آشفته شده میگویم: «روسریتو درآر اول موهاتو دوباره ببندم بعد.» - : نه نمیخوام، کسیموهاموببینه. ـ : اینجا همه محرماند، خانمها که اشکال ندارد موهاتو ببینند. ـ : نه دوست ندارم. بالاخره با نازکشیدن، راضی میشود. صدای روضهخوان میپیچد : «از اینکه دست دراز کنند به معجرم خوشت میاد؟!» نگاهش میکنم. «برات عربی بستم که کمتر تکون بخوره.» - : تشنمه، آب برام آوردی. ـ : نه یادم رفت. فکر کردم اینجا هست. دم حیاط که شربت دادن مگه نخوردی؟! ـ : چرا خوردم. ولی تشنهم آب میخوام. نه شربت! سوز صدای روضهخوان پتک میشود توی سرم: «از خندههای حرمله، جون رباب بدم میاد.» فکر کنم گرما کلافهاش کرده، شایدم خسته شده یا حتی گرسنه! شروع کرده بهانهجویی که «انگشت پام درد میکنه. پامو میمالی.» ـ : چقدر بهت گفتم، وسایل کاردستی رو نریز تو اتاقت. دیدی آخرم پاتو گذاشتی رو قیچی و انگشتت برید. ـ : عوضش بابا بغلم کرد که راه نرم و پام درد نگیره. راست میگفت بغلبابا بودن حتی با درد و زخم هم ذوق دارد. اصلا میارزد زخمی شوی که بابا بیشتر از همیشه نازت را بخرد و بغل کند و ببوسد. زخم، کفِپا باشد چه بهتر! اینطور بابای مهربان به آغوشت میکشد که کمتر پای زخمیات درد بگیرد. صدای محزون میپیچد : «از اینکه میخورم زمین جلو عدو خوشت میاد؟! اینکه اینا به دخترات بگن کنیز خوشت میاد؟!» دیگر طاقت ندارم. چادر را میکشم روی سرم. کاش قبلش به خانم میانسال گفته بودم: «حال و احوال این دختربچهها روضه مجسم است، کافی است ببینی، شنیدن چه میخواهی!» ✍ #مهجور 〰〰🏴 #خط_روایت #ماه_محرم #یا_اباعبدالله 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
هوالمنتقم
پرده اول؛
دیروز با برادرش رفت باشگاه، به نیم ساعت نرسیده برگشتند، از آیفون پرسیدم چرا اومدید؟
_؛ باشگاه تعطیل بود...
درب واحد را که باز کردم با گریه خودش را انداخت بغلم، پرسیدم چی شده؟!
_؛ داداش منو دعوا کرد؟
_؛ چرا بچه رو دعوا کردی؟
_؛ چیزی بهش نگفتم بابا، راه نمیاد، هی نق میزنه، میگه خسته شدم، پاهام خستس، نمیتونم راه بیام، گرممه، تشنمه، بغلم کن!
با هقهق گریه و ناراحتی میپرد وسط حرفش؛
_؛ نه مامان، دعوام کرد، با دستش هم زد تو صورتم، بهم گفت راه نیای، تنها میزارمت و میرم، خودت بیای!
از کوره دررفتم، گلوله آتش افتاد به جانم، با عصبانیت گفتم؛
_؛ تو بیخود میکنی، دست رو طفل معصوم بلند میکنی، این حرفا چی بوده بهش گفتی؟ مگه بچه یتیم گیر آوردی، اذیتش میکنی؟
_؛ مامان، بخدا نزدمش، یواش با نوک انگشتم زدم که نق و نوقش بند بیاد و گوش بده!
_؛ بیخود کردی زدی! آروم و غیر آروم نداره، حق نداشتی دست رو خواهرت بلند کنی، اینطوری امانت داری میکنی؟!
_؛ بابا اصلا راه نمیاد، هی بهونه میگیره، وایساده میگه پاهام درد میکنه، بغلم کن، مجبور شدم دعواش کنم.
_؛ تو نمیفهمی باشگاهش تعطیل بوده، خورده تو ذوق بچه، پکر شده، حس و حالش رفته، بی رمق شده، حالا نازشو میکشیدی، چی میشد؟!
_؛ مامان مگه پدرکشتگی دارم باهاش، بخدا یواش زدم و فقط یه تشر رفتم بهش.
حالا هقهق گریهاش آرام شده، سفت گردنم را چسبیده، آمد از بغلم گرفتش؛
_؛ داداش ببخشید، حواسم نبود ناراحتی.....
صلی الله علی الحسین علیه السلام و علی الباکین علی الحسین علیه السلام
✍ #مهجور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@maahjor
هوالمنتقم
پرده دوم؛
نتوانستم همراهشان بروم، همان شب که خیلی سردرد داشتم.
با پدر و برادرش رفته بود قسمت مردانه.
تا حالا گریه پدرش را ندیده، من هم فقط موقع روضه، آشفتگی و اشک میبینم در صورتش.
شب ششماهه بود، سوز جگر پدرش از شب شیرخواره به بعد، بیشتر میشود.
میشود مادری بچه از دست داده، نه که نخواهد، نمیتواند جلوی سیل اشک و غم ریخته در صورتش را مهار کند.
اکنون مواجه شده با اشک و آه و آشفتگی پناهگاهش؛
او گفت؛ تمام روضه حواسش به من بود، با گوشه روسری گلگلی مشکیاش، اشکهایم را پاک میکرد و میگفت؛
_؛ بابا گریه نکن، منم گریَم میگیره، دلم میسوزه برات.
دستهایم را میگرفت،
_؛ بابا نزن خودتو
_؛ سینه میزنم عزیزم
_؛ آخه محکم میزنی دردت میگیره
سیل اشک که امانم را میبرید، پشیمان میشد،
_؛ بابا گریه نکن، ببین آقا میگه سینه بزنی. گریه نکن دیگه، غصه میخورم.
عزیزکم چیزی نشده بابا دو قطره اشک ریخته و آرام به سر و سینه زده ...
کسی با پدرت کاری ندارد دخترم، این همه بیتابی چرا؟!
✍ #مهجور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@maahjor
هوالمنتقم
پرده سوم؛
شب آخر قبل رفتن بیمارستان، دیدمشان. تا چشمشان افتاد بهم، با ناراحتی گفتند؛
_؛ من خوبم بابا، کی بهت خبر داده، چرا اومدی؟
_؛ خودم اومدم بابا ببینمتون، کسی چیزی نگفته.
_؛ خوبم عزیزم، خودتو ناراحت نکن، فقط قراره یه سِرُم بزنم، پاشو برو خونت، بچت صبح زود میره مدرسه.
_؛ بابا جان دورتون بگردم، یه کم پیشتون بمونم، میرم. قربونتون برم که با این حالتون هم نگران مضطرب نشدن منید.
پدرم در آن بیحالی، بی رمقی و درد شدید، در آن لحظات آخر، باز فکرشان پیش منِ دختر بود، دختری که خودش مادر دو فرزند است. انگار طاقت نداشتند پریشان حالی و درد کشیدنشان را ببینم.....
موقع خاکسپاری بدن نحیفشان، مردهای خانواده نگذاشتند ما خانمها صورت پدر را در سرازیری قبر ببینیم و برای آخرین بار خداحافظی کنیم....
و وداع آخر ما با پیکر پیچیده در کفن در خانه بود...
بعد از مراسم تدفین، علت را از همسرم پرسیدم و پاسخشان این بود؛
«چون بابا بعد جراحی به هوش اومدند و دو سه ساعت بعد ریکاوری، دچار ایست قلبی شدند. پزشکی قانونی باید علت فوت را بررسی میکرد....
یک برش بخیه خورده کنار صورت بابا بود، شماها آخرین بار چهره بابا را سالم دیدید، دلمون نیومد آخرین تصویری که یک عمر تو ذهنتون ثبت میشه زخم داشته باشه ...»
✍ #مهجور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@maahjor
به نام خدا ❤️
روضه انفرادی • ‿ ,•
صدای قرآن که بلند میشود شام مان هر چه که باشد، دم و دستگاهم را از آشپزخانه جمع میکنم و میبرم توی اتاق.
غذا پختنی نباشد بهتر است، چون نیاز نیست همش در رفت و آمد باشی.
مثلا مواد سالاد اولویه پریروز را قبل از مراسم پختم.
توی سینی چیدم و با رنده و چاقو بردم توی اتاق و نشستم پای روضه ای که در خانه خودمان مهمانش بودم.
بدون هیچ چای و خرما یا حلوایی که کامم را شیرین کند.
املت دیشب اما انتخاب خوبی نبود، باید مدام میرفتم پای گاز و برمی گشتم.
تمام لطف روضه به همان بست نشستنش هست. به گوش دادن و هضمکردن در لحظه کلمه به کلمه روضه خوان. دست کودک درونم که باشد پیک نیک می آورد توی تراس و همانجا بساط شام راه میاندازد، خودم مثل او ابتکار عمل ندارم.
دلم برای روضه های بچگی هایم تنگ شده است، مادرم دستم را میگرفت و با هم میرفتیم خانه همسایه ها یا فامیل و دوست های مادرم. از وقتی رفته بود و شده بود فرمانده پایگاه بسیج خواهران محله مان بیشتر از قبل ما را می شناختند و خیلی جاها دعوت مان میکردند.
در طول روضه برای ما نخودچی کشمش و برنجک میآوردند یا شیرینی های گرد حاج بادامی که شیرینی اش کم بود و دلمان را نمی زد. بعضی جاها هم که کمی اعیان تر بودند، پسته یا نقل ها و پاستیل های رنگ و وارنگ جلویمان میگذاشتند، از همان هایی که مزه شان برایمان جدید بود و تصویرش همیشه توی ذهن مان میماند. بجای چوب شور و کیک و کلوچه ای که الان روزی بچه ها میشود هم بعضی ها نان و پنیر و سبزی یا پنیر و گردو برایمان میگذاشتند.
گریه بچه ها در میان روضه هم حال و هوای دیگری داشت. اغلب که چادر مادرهایشان را کنار میزدند و به جای لبخند همیشگی اشک میدیدند انگار غالب تهی میکردند و بی آنکه از روضه و اوج و فرود داستان چیزی بفهمند، صدای ناله های پر سوز و گدازشان بلند میشد.
یاد پیازها که میافتم بدو میروم سمت آشپزخانه و خداخدا میکنم که نسوخته باشند، حوصله دوباره ریز کردن پیاز را ندارم.
گوجه های رنده شده را از داخل ظرفش می ریزم توی ماهیتابه و کاسه روحی را میکوبم به لبه اش.
درش را میگذارم و میروم تا بتوانم چیزی از حرف های روضه خوان بشنوم و بفهمم.
صدایش خیلی خوب و با کیفیت توی خانه ما پخش می شود و به دل مینشیند: « حواستون به باید و نبایدهای دین مون باشه، باز نگیم خدا چرا اینطوری شد؟ هیچ اتفاقی بی دلیل نمیفته، مثلا خمس نمیدیم، از بین کلی باغ درختای ما رو سرما میزنه، بچهما مریض میشه، خونه مون آتیش میگیره. مستحبات واجب نیست، برید پی واجبات، از اونا غافل نشین. »
رفتم سراغ ماهیتابه و تخم مرغ ها را یکی یکی شکستم توی کاسه ای و بدون همزدن یکهو ریختم شان میان گوجه ها و درش را گذاشتم.
وقتی رسیدم هنوز روضه خوان داشت از واجبات میگفت، از اینکه وقتی استطاعت حج را دارید نگویید به فقیر کمک میکنم.
حج واجب ست و کمک به فقیر مستحب.
زیر گاز را که خاموش میکنم کمی کنجد میپاشم روی املت و خودم را به سلام آخر میرسانم.
میایستم رو به قبله، جهت ها از خاطرم میرود و دور خودم میچرخم، یادم میآید که ما همیشه با حرکت روضه خوان میچرخیدیم و به امامان مان سلام می دادیم.
در این روضه انفرادی اما کلامی در ذهنم دور میچرخد و توی قلبم فرود میآید: کعبه خود سنگ نشانی ست که ره گم نشود، حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست.
دیشب نشد، اما شب قبلش چادر سر کردم و توی تراس هم رفتم و از آن بالا آدم های مجتمع روبرویی مان را دیدم که روی صندلی نشسته اند. با خودم میگویم: اینطور نمیشه، باید یه شب بِرَم و از نزدیک ببینم شون. »
« فکر میکنی راهت میدن؟ »خودم جواب خودم را میدهم. « صاحب روضه ها شخص دیگریست، مگر میشود راهت ندهند! »
قطره های اشک با کمان دور لب هایم می روند به سمت بالا و دلم در میان بغض، قَنج میرود.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
🌱
🦋 بعد از چند روزی قم نبودن، دل علیرضا لک زده بود برای دوچرخه و رفقایش
وقتی مثل هر روز گرمای آفتاب کم شد، بالا و پایین پریدنهای از سر شوق پسر خانه هم شروع شد.
اجازه گرفت و رفت پایین تا با دوستانش بازی کند.
🦋 دیرتر از همیشه برگشت
بیسکوئیت نیمخوردهای هم در دستش بود،آن را به طرف من گرفت و گفت نصفش را برای تو و آبجی آوردم
برق چشمانش و لبخند پر رنگ لبهایش مرا کنجکاو کرد بدانم چه شده
او اما عجول تر از من بود.
🦋با هیجان برایم توضیح داد که رفته پایین و بچهها را در محوطه نیافته و در نهایت تعداد زیادی دوچرخه اطراف نمازخانه پیدا کرده و وقتی وارد نمازخانه شده، تازه فهمیده بچهها هیئت گرفتهاند.
شب که همسایه، فیلمشان را در گروه مجتمع بارگزاری کرد از دیدن سینه زنیشان قلبم پر از شوق شد و برای پسرکم که با لباس معمولی رفته بود دوچرخه سواری و حالا در بین سیاهپوشان آقا سر در آورده بود دلم غنچ رفت
🦋 برای او هم تجربه خیلی شیرینی شد؛آنقدر که دیگر از صبح منتظر است که عصر شود و برود پایین هیئت
دیروز وقتی از هیئت برگشت،از من خواست تا خُورده مداحیهایی که بلد است را با هم مرور کنیم تا امروز پشت بلندگو بخواند
تازه میخواست بداند کِی بلوک ما بانی پذیرایی هیئت است و اصرار داشت در آن روز او هم جزء پذیراییکنندگان باشد
🦋 دلم میخواهد او را دست حضرت قاسم بسپارم تا راه عاقبت بخیری را نشانش دهد،همان راه #احلی_من_العسل شدنِ مرگِ در رکاب امام زمان
پ.ن :مکتب امام حسین ظرفیت آن را دارد که برای هر سن و جنسیتی،الگویی متناسب با او ارائه دهد.
۱۴۰۳/۴/۲۲
✍ #فـ_مُحَـمـَّدِےْ
#روز_ششم_محرم
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@f_mohaammadi
روضهی خیمهگاه
خیمهگاه من را نگرفت. چندین بار کربلا آمده بودم؛ اما این اولین بارم بود که به خیمهگاه میرفتم.
دم ورودی خیمهگاه، دو ضریح مستطیلی به دیوار چسبیده که رویش نوشته بود: "خیمه ابیالفضل العباس"
وسط خیمهگاه، ساختمان دیگری بود که از سطح زمین بالاتر بود و با یک شیبی وارد آن میشدی.
ضریحی چند ضلعی وسط ساختمان بود که توسط دیواری از وسط نصف شده بود. جلویش نوشته بود: "محراب خیمه الامام الاحسین" و پشت ضریح نوشته بود: "خیمه زینب الکبری."
چند قدم عقبتر هم یک ضریح مستطیلی نیمه، توی دل دیوار بود که روی تابلوی کنارش نوشته بود: "خیمه الامام زینالعابدین."
میگفتند خیمهی قاسمبنالحسن هم آنجا بوده؛ اما من ندیدم.
زنی به خیمهی حضرت زینب چنگ زده و صدای گریهاش توی فضا پیچیده بود. از ساختمان وسطی که آمدم پایین، دو طرفش، ستونهایی شبیه دندانه توجهم را جلب کرد. رویش نوشته بود: "الهوادج و المحافل؛ محمل و جهاز شتر."
دوباره برگشتم توی همان ساختمان وسطی. یک دور دیگر زدم.
باز هم هیچ حسی در من زنده نشد.
بیرون که آمدم، مرد عربی پشت میز "الاجابة عن الاسئلة" نشسته بودم و تسبیح میگرداند. رفتم نزدیکش. بیمقدمه گفتم: "سلام، اینها واقعیه؟"
مرد روی صندلی جابهجا شد. تسبیحش را به دست دیگرش داد: "یعنی چه واقعی"
عین، "یعنی" و "واقعی" را آنقدر با غلظت گفت که یادم آمد با مرد عربزبان طرفم.
گفتم: "این خیمهها! چسبیدنشان به هم! دوتا بودن خیمهی حضرت ابوالفضل! بقیه کجان؟!"
گفت: "کمکم کن تا برایت بگویم."
سری تکان دادم.
_ اینجا، واقعی اُردوگاه امامحسین بوده. همینجا.
واقعی خیمهی حضرت عباس جلو بوده.
خیمهی امامحسین وسط.
خیمهی حضرت زینب پشت خیمهی امام و خیمهی امام زینالعابدین بعد آن.
همه واقعی. اینها استناد تاریخی دارد. اما نه اینگونه که حالا اینجا ساختند. اینها چیز است. چیز!
_ یادبود؟
_احسنت. امام، هشت روز اینجا بودند و هرکس در خیمهاش. اما از ظهر روز دهم محرم، زنها آمدند خیمهی امام. همین خیمهی وسط. حضرت زینب با فضه. فضه، کنیز حضرت زهراست. بعد از حضرت زهرا، فضه کنار حضرت زینب ماند.
_ نمیدانستم.
_ اما من میدانستم. وهب را شنیدی؟ مسیحی بود. وقتی شهید شد مادر و نوعروسش چه شدند؟ کجا رفتند؟
_ نمیدانم.
_ اما من میدانم. امام آوردشان توی خیمهی خودش. امام، شهدا را میبرد دارالحرب، جایی بین خیمهها و تل زینبیه و خیمهاش را چیزش میکرد...
_ عمودش را میکشید پایین.
_ احسنت و اهلوعیالشان را هم میآورد توی خیمهی خودش. زنها اینجا بودند. واقعیِ واقعی. اینجا دورتادورش تیز بود.
_ بوتهی خار داشت؟
_ احسنت. امام، شب، خارها را از جلوی در خیمهشان کندند.
_ علیکن بالفرار
چشمان مرد پر آب شد. با صدای گرفته گفت:
_ هودج میدانی یعنی چه؟
_ کجاوهی شتر.
_ زنها همینجا، جلوی خیمه از این هودجها پیاده شدند.
بغض به گلویم چنگ زد. گفتم: "و موقع اسارت بدون این کجاوهها سوار شترشان کردند."
سرش را تکان داد و گفت:
_ روبهروی همین خیمه، امام وقتی دیگر هیچ مردی نماند، همینجا فریاد زد: "هل من ناصر ینصرنی." کمک خواست. برای زن و بچهها. اینجا بود که اسب امام آمد. بوس آخر زیر گلو.
_ مهلاً مهلا یابن زهرا....
دو دستش را زد بهم و گفت: "خِلاص... خِلاص..."
دستی به صورتش کشید و سرش را انداخت پایین. شروع کرد آرامآرام به جابهجاکردن دانههای تسبیح.
حالوهوای خیمهگاه برایم تغییر کرد.
رفتم گوشهای از خیمهگاه، روبهروی ساختمان وسط نشستم به تماشای "محراب خیمه الامام الحسین".
خیمهای که همه زنان و کودکان را در خودش جا داده بود. تیزیهای اطراف خیمه انگار گلوی من را هم خراشیده بودند. همهی خیمهگاه برایم روضه شده بودند.
همهی حادثه از خیمهها شروع شده به خیمهها ختم شد.
✍#جناب_یاس
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
«لکههای روی حروف»
پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم.
_از کی حرکتشو حس نمی کنی؟
فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش.
_از پریروز ظهر ...
دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت:
_ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان.
صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچههایی که توی شکمش مرده بودند می ساخت....
برای سید مهدی پیام گذاشت...
«سلام عزیزم...
بازم شدی پدر شهید.»
حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد.
هوای خنک از لای پردههای مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشمهایش بچههای کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و ....
توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت.
سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود
شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.»
سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد....
_اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رومی دید....
رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ......
فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید.....
به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان...
وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها
وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد...
رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد....
✍ #طیبه_فرید
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@tayebefarid
صبح تاسوعا تمامی هیئت های شهر ما جمع می شوند توی مسجد شهدا. سینه می زنند، زنجیر می زنند و عزاداری میکنند. رسما کار عزاداری از مسجد شهدا شروع می شود و بعد میروند سراغ تکیه ها. انگار هرسال باید یادآوری کنیم که ما این سینه زنی ها و عزاداری ها را مدیونیم به این خون های ریخته شده.
تمام سال را منتظر صبح تاسوعایم و شور عزاداری اش. امسال اما یک زمین خوردن بد موقع، خانه نشینم کرده بود. همه به مسجد رفته بودند و من تنها و جامانده و درمانده در خانه بودم. کمی مقتل میخواندم و کمی روضه گوش می دادم. منتظر بودم صدای هیئت ها بیاید و عزاداری کنم که صدای فریاد یک نفر نظرم را جلب کرد لنگان لنگان خودم را به حیاط رساندم و گوش تیز کردم. صدا را شناختم. پسر همسایه بود. امیرحسین. پسری ۲۰ ساله که ذهنش ظاهرا از ما عقب مانده. صدای فریادش با صدای ضرب سینه زنی می آمد. حتما دوباره تنها گذاشتنش در خانه. صدایش بلند بود، جملاتی می گفت که برایم نامفهوم بود و فقط اخر جملات که فریاد می زد "ابالفضل" را می فهمیدم. من امسال هیئت نرفتم و امیرحسین بدون اینکه بداند روضه خوان من شد. او با جملاتی که من نمی فهمیدم(و قطعا عباس علیه السلام می فهمد) روضه میخواند، سینه می زد و گریه می کرد و من هم پا به پایش. امیرحسین گاهی هیچ کس را نمی شناسد، هیچ چیز را نمی فهمد اما انگار عباس برایش فراموش نانشدنی است. صدای هیئت ها می آید، انگار به مسجد رسیده اند. همه امروز به مسجد رفته اند تا با بهترین سخنران ها و مداحان گریه کنند، من اما سرم را تکیه داده ام به دیوار، جملات نامفهوم و ابالفضل های مفهوم امیرحسین را گوش می دهم، گریه میکنم و عباس علیه السلام را قسم می دهم به عزاداری مقبول امیرحسین که به مثل منی هم نگاه کند.
✍ #سمانه_عربنژاد
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
مو فرفری خاله (◕ᴗ◕✿)
موهای بورِ فرفری اش با کج کردن سر و قری که به کمرش میدهد مثل حلقه های زنجیر توی هوا میچرخد.
من به فاطمه ای که هنوز سه ساله ش نشده نگاه میکنم، دست هایمرا سمتش میگیرم تا بیاید و از نمای نزدیکتر ادا و اطوار های کودکانهاش را تماشا کنم.
توی بغلم که مینشیند سرش را میبوسم، نه یکبار، بلکه چند بار و پشت سر هم. سرش با بوسه هایم جابجا میشود. « خاله چرا تو اینقدر شُلی، خودتو محکم نگهدار. »
عروسک توی دستش را نشانم میدهد.
سرش را برمیگرداند و به مادرش نگاه میکند. با دست به روسریاش اشاره میکند. میگیرد توی دستش. هر چه تلاش میکند نمیتواند سرش کند. مادر کمکش میکند. صدای زنگ میآید، « آقا ، آقا اومت. » با ذوقی کودکانه میدود سمت در و دوباره برمیگردد سمت مادرش.
شکلاتی میدهم به فاطمه تا از جایش بلند نشود. آقایی را میبینم که دست به در و دیوار میگیرد تا روی صندلی بنشیند.
شال سبزی بر سر دارد که مثل عمامه روی سرش گذاشته. سفیدی میان مَردُمک چشم هایش تکان تکان میخورد. موهای فاطمه از زیر روسری اش بیرون زده. مقابل مان نشسته و چشم از آقا بر نمیدارد.
آقاسید زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. گوشی ام را میگذارم روی کیف خواهرم تا دعا را با هم بخوانیم. با بند بند زیارت دلم میلرزد، چشم هایم جمع میشود. دستم را حائل صورتم میکنم. از میان انگشت هایمچهره فاطمه را میبینم که لب و چشم هایش با هم میخندند. یاد روایت های مادرانه دوستان مبنایی ام میافتم که میگفتند باید مادر باشی تا بفهمی لبخند زدن های مدام میان گریه چه حالی دارد.
دستم را از روی صورتم بر میدارم و با لب های کش آمده میان اشک هایی که صورتم را بارانی کرده، لبخندی میسازم و با عشق تحویلش میدهم.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat