eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا ❤️ عصای اسماعیل طبق معمول نشسته گوشه پذیرایی. من مثل جت خودم را به او می‌رسانم و پشت سرش پناه می‌گیرم. بابابزرگ تا شصتش خبردار می‌شود، عصایش را مقابل حمید می‌گیرد و با ابروهای تُنُک یکی در میانش که گره خورده توی هم نگاهش می‌کند. صدای قلبم را از توی دهانم می‌شنوم و نمی‌‌توانم حرفی بزنم. حمید کفرش می‌زند بالا و دست به دامن مادر می‌شود: « مامان نگا این صفورای لوس خودشیرین، کنترل رو قایم کرده تو کمد کلیدشم برداشته. » عرق از روی پیشانی‌‌ام سر می‌خورد و قاطی موهایم گم می‌شود. حمید نیم ساعتی همانجا می‌نشیند و وقتی می‌بیند دیوار دِژی که بابابزرگ ساخته خیلی قرص و قایم تر از این حرفاست، برایم‌ با انگشت خط و نشانش را روی هوا ترسیم می‌کند، بعد راهش را می‌کشد و می‌رود. مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد و به صفحه تلویزیون نگاهی می‌اندازد. مستند راز بقا را که می‌بیند، کلام از دهانش بیرون نیامده قورتش می‌دهد. همه می‌دانند این برنامه مورد علاقه بابابزرگ است. همان بابا اسماعیلی که عزیز همه‌اهل این خانه ست. کنج پذیرایی همان‌جایی که همیشه بابابزرگ می‌نشست و تا قبل از رفتنش همیشه مأمن و پناهگاه من‌ بود. در عالم کودکی‌هایم فکر می‌کردم عصای بابابزرگ که با آن از من دفاع می‌کرد جادوییست، اما حالا که آن را تکیه زده به دیوار می‌بینم، باورم می‌شود که خود وجودِبابا اسماعیل باعث شده است که آن عصا جادویی شود. بابابزرگی که کمرش خمیده نشده بود، پاهایش هم مشکلی نداشت، اما از همان وقتی که مامان‌بزرگ رفته بود عصا دست می‌گرفت. عصا انگار تکیه گاهش بود و بهانه‌ای برای ایستادن، برای مقاومت کردن! چندین سال از آن موقع ها می‌گذرد. من بزرگ شده و ازدواج کرده ام. حمید هم رفته سر خانه و زندگی اش و سه تا بچه قد و نیم قد دارد. همان اول صبح تلویزیون خانه‌مان را بی‌هدف روشن می‌کنم. تصویر اسماعیل هنیه و چیزهایی که می‌شنوم خبر از اتفاقاتی دلهره‌آور می‌دهد. اشک توی چشم‌هایم حلقه می‌سازد. طبق گفته‌های گوینده بعد از تنفیذ حکم ریاست جمهوری توی همین تهران خودمان رقم خورده. مهمانی که در خاک ایران به شهادت رسیده. بیشترین تصویری که از او نشان می‌دهد، فیلم لحظه دیدارِ این رهبر فلسطینی غیور با رهبرمان ست. تلویزیون تصویر بزرگی از حضرت آقا نشان می‌دهد که عصایی توی دستش ندارد، دست به زانویش گرفته و برای استقبال از اسماعیل هنیه با شوق از جایش بلند می‌شود، اسماعیلی که قدم‌هایش، حالت چهره اش، همه نشان از علاقه اش به حضرت آقا می‌دهد. حضرت آقا خیلی راحت دست به زانو می‌گیرند و روی پا می‌ایستند، انگار واقعا نیاز به عصا ندارند. قوت جسمش در دیدن یارانش‌ست یا چیزی فراتر نمی‌شود فهمید! فقط این را می‌دانم در روزهای اضطراب که ترس می‌آید سراغ‌مان، حضرت آقا چیزی نگوید و کاری هم انجام ندهد، از همان چهره غرق آرامشش این را می‌شود حس کرد که همه چیز تحت کنترل است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
دما،یک تا دو درجه با ۴۰ فاصله دارد.خورشید تمام توانش را گذاشته تا بهشت زمین،تبدیل به جهنم طاقت فرسا شود. در این میان،امت مسلمان حوالی میدان انقلاب،پیکر هنیه را تشیع میکنند. هنیه،نه زبانش،نه ملیتش و حتی مذهبش با ما برابر نیست.اما ما اورا همانند برادر گرامی می داریم. تشیع کنندگانش همه از جنس امت‌ محمداند. فوج جمعیت حوالی ۱۰ و نیم صبح به سمت چهاراه توحید در جریان است و مردمی که پیکر میهمان را روانه کردند. نگاهم به تابوت هنیه است.اینکه چقدر جهاد انسان را بالا می‌برد و امام امت برای پیکرت نماز می‌خواند. یاد آوینی می افتم که شهادت لباس تک سایزی است،اندازه اش که شوی میبرندت.و اسماعیل را به قربانگاه بردند. ذره ای مکث و نگاه به اطراف کافی بود تا توجه ام از تابوت هنیه،به پسر معلول و پدری که او را روی دوشش انداخته است جلب شود. پدر پسر،در دمای ۴۰ درجه فرزند معلولش را به روی شانه اش گذاشته و اینطور در تشیع جنازه شرکت کرده اند. واقعا چه چیزی این پدر را اینقدر محکم کرده؟!وقتی فرزندش را بغل گرفته بود،کمرش خم و از پیشانی اش عرق می‌ریخت.اما او ماند او ایستاد. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @khaadeem_313
فراخوان خط روایت✨ 🏆المپیک! آن طرف عالم تمام چشم‌ها به المپیک است. ورزش دونفره و سه نفره و حتی مثلا ۱۱ یا ۱۲ نفره را هزاران هزار و حتی میلیون‌ها چشم تماشا می‌کند. دوربین‌ها و گزارشگر‌ها کارشان را بلدند. زاویه‌ها را خوب می‌بندند. داستان‌ آدم‌ها را خوب روایت می‌کنند. ❓این طرف چطور؟ میلیون‌ها آدم توی میدان‌اند و هر لحظه تک تکشان قهرمان می‌شود و مدال روی گردنش می‌درخشد. 🥇 یکی توی خیمه موقع شستن ظرف‌های ناهار کسانی که حالا به فکر شامشان است؛ با اینکه خودش هنوز ناشتا است. یکی وقتی درد تاول پا او را به هزار و چهارصد سال قبل می‌برد و اشکش هنوز پایین نریخته در آفتاب تبخیر می‌شود. اینجا همه قهرمان‌اند و دور یک ابرقهرمان می‌چرخند ولی... دوربین‌ها کجاست؟ گزارشگران و راویان زندگی این قهرمانان کجا هستند؟ سنگینی بار قلم را روی دوشمان حس نمی‌کنیم؟ 🖌خط روایت منتظر روایت شما از قهرمان‌هایی است که دنیا نیاز به دیدنشان دارد. 🔸 پس روایت‌هایتان را با موضوع برای ما ارسال کنید. ♦️موضوع ویژه‌ اربعین امسال حال و هوای جدیدی دارد. پرچم‌های کشوری که سالهاست غصب شده و حالا مردمش حسین‌وار علیه ظلم قیام کرده‌اند، در راهپیمایی امسال بیشتر دیده می‌شود. صدا‌ها و مشت‌های حمایت از مردم فلسطین هم بلند‌تر است. نمی‌شود کسی حسینی باشد و نسبت به یزید زمانه‌اش بی تفاوت باشد. 🇵🇸 پس قلم دست بگیریم و با ایستادن در طرف درست تاریخ حسینی بودنمان را اثبات کنیم. در این فراخوان موضوع موضوعی بسیار ویژه است.
ازمرز که خارج می شوی تقریبا دیگر... آرامشی درپس آشفتگی .. نظمی در بی نظمی ... رسیدنی دراوج سردرگمی.. ازهرطرف صدای"کربلا،کربلا،کربلا نجف ،نجف،سیدمحمد. کاظمین،سامرا"به گوش می رسد اینجا زندگی جاریست اینجابا صدای هرقدمی گردوخاکی هم بپا می شود به هرسمت که بایستی نوربالای چراغ ون واتوبوس به توخیره شده است . زیرپایت صدای شکستن بطری های تمام شده ی آب ترق نرق می کند. "کربلا،سه نفر" "نجف،نجف،نجف" به اتوبوسی تکیه داده ام یک لحظه می بینم روشن شد وآماده حرکت است. طرف مدیرذهنم دوست دارد همینجا اتراق کند وسروسامانی بدهداینجا را. "کاظمین،کاظمین"بالهجه ی غلیظ عربی بخوانید. "سامرا،سامرا،سامرا" تعال،تعال صدای ممتد بوق ماشین ها هم به عنوان زیرصدا بشنوید. درحال نوشتن این روایت هستم"خانم،خانم"بالهجه عربی باز بخوانید نوروصدای اتوبوس وتایرهای اتوبوس را در یک میلی متری خودم حس می کنم وکنار می روم. هرطرف ،هرجا بایستی همین وضع است یاحسینی می گویم نه تنها من بلکه همزمان ده نفردیگر به شیشه ی ون می زنند وراننده را آگاه می کنند. نزدیک بودکالسکه ای که کودک حدودا شش ماهه درخواب نازبود باون برخورد کند. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @daftar110
همیشه روز اول کاری بعد از برگشتن از پیاده روی اربعین  برایم یکی از سخت ترین روزهاست. حس و حال غریبی دارم که نمی‌دانم چطور با کلمات توصیفش کنم. جسمم اینجاست ولی خودم را آنجا جا گذاشته‌ام، من هم به تعبیری جزو جاماندگانم! احساس می‌کنم نمی‌توانم مثل سابق باشم ولی نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا شهر دوباره مرا شبیه خود کند. آنجا شور بود و نشاط، اینجا همه چیز تکراری‌ست، شهر، ترافیک، مترو، خیابان‌ها، ساعت حرکت به سمت محل کار، چهره‌های عبوس. آنجا احترام بود و محبت و مهربانی، اینجا هر کاری می‌کنند تا دیگران به آنها احترام بگذارند، برای اینکه مورد محبت قرار گیرند به هزار رنگ در می‌آیند، آخر هم محبت بی دریغ پیدا نمی‌کنند و یک جنس قلابی نصیبشان می‌شود، بگذریم، دلم برایشان می‌سوزد، چه مزه‌ای دارد محبت بی‌دریغ. حال عجیبی دارم، آخر خادمان عراقی مرا شرمنده خودشان کرده‌ بودند، آن پیرزن و پیرمرد روستایی با چایشان در چادر صحرایی مرا شرمنده خود کرده بودند، آن موکب دار جوان که دکترای حقوق داشت با احترامش مرا شرمنده خود کرده بود، آن نوجوان عراقی با پذیرایی از ما در مهمان‌خانه‌شان مرا شرمنده خود کرده بود، دخترکی که با ذوق برایم آب آورد مرا شرمنده خود کرده بود. با خودم می‌گفتم من که لایق این همه احترام نیستم، چون نه آدم شهره‌ای هستم و نه جایگاه و موقعیت خاص سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دارم. من که کسی نیستم، من یک آدم معمولی‌ام که فقط یک ربط کوچک به حسین پیدا کرده‌ام. ظاهرا همین ربط است که باعث شده مورد احترام خدام عراقی قرار بگیرم. ربط من این بود که زائرش بودم، همین. حتی سنگ و چوب و دیوار که به حسین مربوط باشند مورد احترامند، می‌بوسندش و احترامش میکنند انسان که جای خود دارد. یک ربط کوچک با حسین چه عزت و احترامی برای مرتبط می‌آورد، حساب کن اگر رابطه‌ات با حسین بیشتر و محکم‌تر شود، چه می‌شود! ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
دیالوگ خاص هر زائر حسینی  جنبه های مادی و معنوی در این سفر به هم آمیخته است و هر زائری دیالوگ خاص خود را با امام دارد و امکانات و وسایل رفاهی او در سطح مورد انتظار او آماده می شود. یکی از همسفران ما معتقد است که بنده مطلقاً در صف غذا نمی ایستم و برای مکان استراحت هم دنبال مکان خاصی نمی گردم و هر چه را امام حسین(ع) نوشته باشد، روزی من می شود. شاید باور این مطلب سخت باشد، اما از نظر نوع خورد و خوراک همیشه بهترین ها را برای او می آورند و تعارف می کنند یا بهترین مکان های استراحت برای او فراهم می شود. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @HOSEINIONQOM
بسم الله اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره! داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما! مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت! وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ... راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ... بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره» هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم! راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید: _تو زائر امام حسینی! _اسمت جزء اربعینی هاست _امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ... اما هیچ کس هیچی نگفت. حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و .... حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد... چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم» دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است. حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان... ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ... و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم: «تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم می‌دانید که من شفیع شمایم أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید» اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام... مثلاً من هم زائرم... الحمدالله ✍️ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki
دردی احساس نمی کنم! یکی از رفقای ما که خانمش بدلیل آسیب دیدگی زانو امکان پیاده روی نداشت آرزو داشت یک سفر همراه خانمش بیایند، سال گذشته ایشان ویلچری تهیه کرد و خانمش را آورد. در ابتدای راه خانمش را روی ویلچر گذاشت و مقداری از راه را آمدند اما بعد از مدتی خانمش از ویلچر پیاده شد و وسایل را روی ویلچر گذاشت و بقیه مسیر را پیاده آمدند، این در حالی بود که ایشان در ایران نمی توانست صد متر را پیاده طی کند. از ایشان سؤال کردم جریان چیست؟ گفت اینطور نیست که جو زده شده باشم، دردی احساس نمی کنم و به راحتی مسیر را با پای پیاده طی می کنم. این مسیر به گونه ای است که بسیاری از افراد دردشان را فراموش می کنند. سال گذشته اتفاق جالبی افتاد. بعد از زیارت اربعین از همکاران ما چک آپی انجام شد و اکثر دوستانی که همراه ما درزیارت بودند سالم بودند که من فکر می کنم علت آن در اثر پیاده روی و مراقبت در خورد و خوراک است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @HOSEINIONQOM
ا ﷽ ا روایت حسرت درد در شانه‌ام می‌پیچد و تا نوک انگشتانم پیش می‌رود. دستم مثل وزنه‌ی سنگینی است که وزنه بردار حتی نمی‌تواند با حرکت دو ضرب تا روی شانه‌اش بالا بیاورد. به زحمت بالا می‌آید ولی به سرعت پایین می‌افتد. گفته‌اند باید صبر کنم تا به مرور رگها برگردند سر جای اولشان. ولی نگفتند چطور صبر کنم وقتی همه در تکاپوی اربعین‌اند؟ حواسم به نگاهها و حرفهای بچه‌ها هست. مثل هرسال بی قرار رفتن‌اند اما دارند مراعات حال مرا می‌کنند. از گوشه و کنار پیغام‌های خداحافظی و سفرنامه‌های کوتاه و بلند دوستان دارد دلم را چنگ می‌زند. و من کاری جز انگشت حسرت به دندان گزیدن ندارم. هر روز شرایطم را می‌سنجم، ببینم میتوانم سختی راه را جوری تحمل کنم که زحمتم روی دوش کسی نباشد؛ اما باز دستم یاری نمی‌کند. نمی‌دانم این امتحان است یا عقوبت. یا شاید هم دیر جنبیدم. برای گرفتن برات کربلا دیر جنبیدم. باید به هر ترفندی بود شبهای ماه مبارک قطعی‌اش می‌کردم. وقتی در عالم بندگی زیرک‌نباشی همین می‌شود دیگر. بلد نبودم شده حتی مثل بچه‌ها پا بر زمین بکوبم؛ اما اجازه‌اش را بگیرم. زمان دارد می‌گذرد و من همچنان پابند دردهای دنیایم. باید کاری کنم. باید دست به دامن دست و بازویی شوم که ... یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربتی بحق اخیک الحسین 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مهر و امید نیت استخاره را هر جور می چرخاندم بازهم چهارتا چهارتا نهی می‌آمد. دلم گرفت. لابد قسمت نیست. آخرِ شب، دلشکسته رفتیم حرم بی‌بی. روبروی ضریح ایستادم و با زبان درمانده‌ها شروع کردم به حرف زدن. وسط همان حرفها بود که یاد مادرم افتادم. از پارسال هنوز نتوانستم مادرم را به زیارت ببرم. حتما گره کار به دست مادرم باز می‌شود. اینبار به نیت رضایت گرفتن از مادرم استخاره کردم. خوب آمد. بچه‌ها از ذوق به گریه افتادند. من که تا صبحِ یکشنبه داشتم از حکمت این دردِ ناغافل به خودم می پیچیدم، حالا که دردم کمتر شده و استخاره خوب آمده دارم فکر می‌کنم که با مادرم چطور صحبت کنم که دلش نشکند. اگر پشتِ گوشی گریه می‌کرد یقینا بی‌خیال استخاره می‌شدم و یکراست با همان درد کذایی می‌رفتم شمال . همیشه مادرها زود فکر بچه‌هایشان را می‌خوانند. تا من افکارم را جمع کنم، مادرم زنگ زد. مادرانه قربان صدقه‌ام رفت و حالم را پرسید. گفت: "به نیت خوب شدن دستت حدیث کسا و زیارت عاشورا خوندم." با تسبیح بلندی که از تسبیح‌های قدیمی خانه درست کرده هرشب قبل از خواب برای همه بچه‌ها صلوات می فرستد شبی دو ، سه هزارتا. اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی صفحه‌ی گوشی. وقتی برایش گفتم که چه خبر است، با مهربانی همیشگی‌‌اش خندید و گفت: "برید خدا به همراتون." نمیدانم مادرها چرا همیشه اینقدر مهربانند؟! ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat https://eitaa.com/khodemanim