ا ﷽ ا
روایت ....
( هنوز اسم مناسبی برای این روایت پیدا نکردم)
بالاخره با سلام و صلوات اتوبوس راه افتاد. جاده طولانی بود و هوا گرم. خوابیدن سخت بود و بیدار ماندن سختتر.بچه ها اما خوابیده بودند. باید مسیر را برای خودم آسان میکردم.
یاد خاطرات بیست سال پیش زیارت دوره کاظمین و سامرا افتادم. وقتی بعد از سقوط صدام برای اولین بار به زیارت عتبات آمدیم؛ همه جا پر بود از تانکها و سربازهای آمریکایی و به فاصله های کوتاه، ایست بازرسی های نفس گیر. توی جاده بیشتر از سواری و اتوبوس، تانک و نفربر و انواع ماشینهای جنگی عجیب و غریب رفت و آمد میکرد. روی بعضی هایشان یک سربازِ تا دندان مسلح امریکایی پشت تیر بار نشسته بود و هر از چندگاهی سرِ تیربارش را به چپ و راست میچرخاند. وحشت توی جاده ویراژ میداد.
ته وَن چند مرد قلچماق نشسته بودند؛ ازآنها که یقه شان همیشه تا ناف جر خورده و زنجیر طلا به گردن، سر کوچه ها می ایستند و با یک زنجیر که مدام ازچپ و راست دور انگشت اشاره دست راست شان میچرخد، دنبال نفس کش میگردند.
حال و روزشان دیدنی و خنده دار بود.
رنگشانمثل گچ سفید شده بود و از ترس داشتند قالب تهی میکردند. مدام به هم میگفتند: " توروخدا به چشمهاشون نگاه نکنید الان بهمون مشکوک میشن ماشینو نگه میدارن همه مونو میکشن"
دروغ چرا من هم میترسیدم. اگر با یک انفجار تکه تکه میشدم بهتر ازین بود که اسیر باشم؛ حتی برای یک لحظه.
یاد آن خانوادهی ایرانی مقیم نجف که در بازگشت از زیارت امامین عسگریین در دام داعش افتاده بودند هم جگرم را میسوزاند. *طلبهی سیدی با یک فرزند کوچک و همسر باردارش. این روزها خانه شان در شارع الرسول نجف حسینیه اسکان زوار است.
جاده انگار کش آمده بود. هرچه میرفتیم نمیرسیدیم. از بیست سال پیش تا الان جاده های عراق انگار همینجور ثابت مانده و هیچ تغییری نکرده است. کم از برهوت محشر ندارد. آنجایش که اصلا نمیدانی کجایی و کی قرار است این وحشت تمام شود. پر دست انداز و بی چراغ. نه حتی تابلویی که لااقل بدانی چقدر تا مقصد فاصله داری.
خاطراتم هم ته کشیده بود. در اتوبوسی که تا مغز پرشده و کل مسیر محکوم به نشستن باشی ،خمیازه در دست و پایت گیر میکند. باید به زور هم که شده بخوابم؛ اما انگار خواب از چشمهایم فرار کرده .
اذان مغرب بود که بالاخره به کاظمین رسیدیم. راننده پاسپورتهایمان را گرو گرفت و تاکید کرد که سر ساعت بیایید.
سه ساعت وقت داشتیم برای عرض ارادت به دو امام. مسیر ماشین تا حرم ، رفتن تا سرویس بهداشتی و تجدید وضو خودش دوساعت وقتمان را گرفت. به نماز جماعت که نرسیدیم. در صحن مشرف به صحن اصلی روی فرشها نماز خواندیم و بعد از نماز رفتیم زیارت. دلچسبی این زیارت برای ما قمی ها بیشتر به این است که سلام دختری را برای پدرش و عمهای را برای برادرزاده اش می بریم.
از طرف هرکس که به گردنم حقی داشت سلام کردم و نماز خواندم.
عوضش به سامرا که رسیدیم از سمت شش گوشه امام هادی و حکیمه خاتون درست مقابل ضریح نشستم . زیارتنامه را که خواندم دلم میخواست فقط به اطرافم نگاه کنم. مدام با نگاه از انگورهای ضریح تا سقف بالا میرفتم و دوباره از چلچراغ بزرگ بالای ضریح سُر می خوردم پایین. طلایی، فیروزه ای، نیلی، آبی لاجوردی ، رنگهای بهشتی که چشمها را جلا میداد. تمام سرمنرای ایَش همینجا جمع شده بود.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،کلا عراق را یک گذرِ خان بزرگ میبینم با خیابان چهارمردان کنارش، با کلی بوی درهم برهم ، البته نه به آن خرمی و تمیزی . ولی انصافا شهرهای ایران کجا و شهرهای عراق کجا؟
زباله موج میزند، نه در اطراف حرمها ،که در تمام مسیر رفت و آمد زوار؛ حتی مسیرهای بین شهری و تنها جای تمیزی که به چشم میخورد، همین حرمها هستند.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت دیدار
شب را در سامرا ماندیم. از همان اول ورود به حرم صحن و رواقهای مردانه از زنانه جدا شده بود. حیاط پر بود از زائران خستهای که زیر نور ماه خوابیده بودند. روی یک فرش کنار امانتداریِ کیف و کالسکه، سمت خانمها نشستیم. هوا گرم بود و زمین گرمتر. بچه ها طاقت گرما را نداشتند. اما من دوست داشتم دستم را بچسبانم به زمین داغ تا دردش کمتر شود. بچه ها خوابآلوده رفتند جای خواب خنکی پیدا کنند؛ ولی با چشمهای باز و پر از شوق برگشتند. آشنا دیده بودند. همسفرهای پارسالشان را بین جمعیت خوابیده در زیرزمین حرم پیدا کرده بودند و با دیدن چشمهای آشنا بین آن همه جمعیت توان تازهای گرفته بودند.
دلم میخواست مثل بچهها تا صبح در صحنها، رواقها، سرداب، کنارضریح و هرجا که ممکن است راه بروم و بگردم؛ بلکه من هم چشمان آشنایی را ببینم که سالهاست منتظر است؛ شاید...
یادم هست بیست سال پیش سرداب سامرا یک دالان مارپیچ پلهای بود بدون سنگ کاری که دو نفر از کنار هم به سختی رد میشدند. اما حالا به راحتی میشد رفت و دو رکعت نماز خواند. تنها چیزی که درآن سرداب به ذهن میرسد دعا برای ظهور است. درست مثل کسی که دنبال گم کردهاش، تمام مسیر را به عقب برمیگردد تا می رسد به همانجا که عزیزش را گمکرده و مدام دنبال یک ردی ،نشانی از او میگردد. انگار تمام تاریخ را به عقب برگشتهایم و به سرداب رسیدهایم. از همینجا بود که دیگر ندیدیمش.
اینبار هم به نیت حقداران و هم به نیت همه آنهایی که به گردنشان حق داشتم دو رکعت نماز خواندم و از حقم به نیت ظهور گذشتم.
تا ظهر خودمان را به کربلا رساندیم. محل اسکانی که از قبل هماهنگ کرده بودیم در خیابان علقمی بود. خیابان علقمی مشرف به حرم باصفای سقاست و مسیر اصلی حرکت سقا از فرات به سمت خیمه ها.
روبروی محل اسکان چشمم به ویلچری خورد که دو دختر بچه روی آن نشسته بودند. بسکه آفتاب به سرم خورده بود، برای لحظاتی نفهمیدم؛ اما یکهو دوزاریَم افتاد که اینها چقدر آشنایند.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت کم آبی
فاطمه و آمنه بودند؛ بچههای برادر همسرم. با مادرشان زیر سایهی درختی ایستاده بودند. پدر و برادرهایشان هم مقابل محل اسکان ایستاده بودند. یک روز بعد از ما راه افتادند و تازه رسیده بودند کربلا. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ بالاخره داشتن همسفر نعمتی است که فقط باید در سفر باشی تا قدرش را بدانی. از طرفی ما خودمان هفت نفر بودیم با چالشهای مخصوص به خودمان. دو تا دهه هشتادی و دولت خودمختارشان، دوتا دهه نودی و کل کلهای گاه و بیگاهشان و یک دهه چهارصدی در مسیر خواب و در اسکان بیدار. زن و شوهرهاهم که همیشه عزیزم جانم، نیستند؛ گاهی ممکن است به هزارویک دلیل آبشان توی یک جوب نرود، خصوصا آخرهای سفر که یقینا خستگی و گرما و کلافگی به کوله بارشان اضافه میشود و دیگر حتی حوصله لباس تنشان را ندارند؛ چه برسد به چالشها و تنشها و قضاوتها . برای همین دوست داشتم فقط خودمان باشیم؛ اما ظاهرا تقدیر برایمان چیز دیگری نوشته بود. گردن ما هم که باریک تر از مو، این آب نطلبیده را پذیرفتیم و همسفر شدیم.
مسئول اسکان جایمان را در طبقه سوم که ظاهرا پشت بامی بود که تغییر کاربری داده بود، مشخص کرد. فضای بازی داشت که برای بازی زینب و دخترعموهایش مناسب بود اما برای سرویس بهداشتی و حمام باید تا طبقه اول میرفتیم. با اینکه حق انتخاب نداشتیم اما فضای باز را به دستشویی نزدیک ترجیح دادیم.
همان بدو ورود آب قطع بود. حتی برای تجدید وضو مشکل داشتیم. میگفتند زائر زیاد شده و فشار آب بسیار کم است. ماکه دلمان را به پنج دقیقه دوش آب گرم خوش کرده بودیم به تعویض لباس اکتفا کردیم. این شرایط تا شب ادامه داشت و آب فقط به اندازه شیر سماوری که داخلش املاح گرفته می آمد. سه طبقه زائر و آب قطره چکانی.
اما ساختمان مردها آب داشت. مشکل را که جدیتر مطرح کردیم، پیگیری کردند و معلوم شد منبع آب ساختمان خانمها مشکل پیدا کرده و الا آب شهر خیلی هم کم فشار نیست؛ اما طول میکشد تا مشکل رفع شود.
بچهها مشغول بازی شدند و ما نگران دستشویی رفتنشان که خبر آوردند بچهای روی راه پلهها .... . به سرعت دویدم و دیدم بله گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
دلم میخواست مثل ننآقای بهار در فیلم نفس* دو دستی به صورتم بکوبم و با لهجه قمی غلیظ بگویم: " ای خدا حالا من چو کُنم؟" بعد با ترکهی دراز انارم دنبال بچه بیفتم. اما مگر میشد چیزی به زوار امام حسین گفت؟ قربان صدقهاش هم رفتم . طفلکی دست خودش نبود بسکه کولرها فضا را یخ کرده بودند، سردیاش کرده بود. این بستههای آب یک نفره عراقی هم که برایش جذاب بود. دوست داشت هی ازآن آبها بخورد. سریع بردمش توی سرویس بهداشتی. با همان جوی باریکهی آب هم بچه را آب کشیدم هم لباسهایش را هم راه پله و موکتش را.
دو روز بعد وقتی داشتیم محل اسکان را ترک میکردیم تازه آب وصل شده بود.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت زیارت
آتش را دیدهاید؟ آنجا که شعله تمام میشود ولی هوای بالای شعله از شدت گرما در حال حرکت است؟ دقیقا داشتیم در حرارت بالای شعله نفس میکشیدیم. هوا به شدت گرم بود و روزها نمیشد از محل اسکان بیرون رفت. قرار گذاشتیم شب که قدری گرمای هوا شکسته شد برویم زیارت. شب از نیمه گذشته بود که راه افتادیم.
هنوز شب جمعه نرسیده و تا اربعین یازده روز فاصله است؛ اما در حرم جای سوزن انداختن نیست. از درِ خیابان علقمی وارد حرم سقا شدیم. بیست سال پیش به هیچ وجه زوار اجازه نداشتند کفش بهدست وارد حرم شوند؛ اما حالا اجازه میدادند کفشها را در کیسه نایلونی با خود به حرم ببریم.
با کوچکترها کناری نشستم تا بزرگترها با زنعمویشان بروند زیارت.
کولرها بیوقفه کار میکردند و همه جای حرم فریزری شده بود برای خودش. باد که به دستم میخورد دردم بیشتر میشد. همان اول راه در مهران روغنی که برای ماساژ دستم آورده بودم از کیفم افتاد و گم شد. من مانده بودم و یک دست که از کتف بالا نمی آمد و به شدت درد میکرد؛ اما باید تحمل میکردم. در حرم سقای بیدست شرم داشتم از دردِ دست حرفی بزنم.
موقع خروج از حرم باب الحوائج دنبال یک در بزرگ آهنی بودم. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق میکرد؛ اما هرچه چشمگرداندم پیدایش نکردم.
وارد بین الحرمین که شدی دیگر فقط باید مراقب باشی انگشت دست یا پای زوار خستهای که خستهگیهایشان را همانجا پهن کرده و خوابیدهاند، لگد نکنی. قدم قدم که به حرم ارباب نزدیک میشوی دلت محزون میشود. این خاصیت اربعین نیست. روزهای میلاد هم همینطور است. به حرم که نزدیک میشوی حزنی که از ابتدای ورود به کربلا در دلت لانه کرده شعلهور شده، اشکهایت سرازیر و دلت بیتاب میشود.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت صبوری
پیدا کردن جا برای نه نفر در آن شلوغی و ازدحام سخت بود ؛ من و پنج تا دخترهام، زن عموی بچه ها و دوتا دخترعموهایشان. آخرش هم مجبور شدیم جدا جدا بنشینیم تا بعد از نماز صبح که حرم به قدر نشستن چند نفر کنار هم خلوت شد.
سخت است در حرم نشسته باشی ولی مجبور باشی رو به ضریح امام بگویی "به تو از دور سلام "
صف زیارت یک صف طولانی و فشرده بود که با بچه ها اصلا نمیشد جلو رفت. از همانجا که نشسته بودم، شروع کردم به درد و دل کردن. نگاهم که به ضریح ابراهیم مُجاب افتاد بغضم ترکید. همو که در صحن غربی در مجاورت امام حسین علیه السلام مدفون است. مادرش را به دوش کشیده بود و با خودش به کربلا برده بود. وقتی وارد حرم شد و سلام داد، همه کسانی که در حرم بودند جواب سلام امام را به او شنیدند.
از او خواستم تا واسطه شود که بتوانم مادرم را برای زیارت به کربلا بیاورم. وداع نکردیم تا شب دوباره برگردیم.
آفتاب صبح پنج شنبه نزده بود که برگشتیم سمت محل اسکان. باید قدری استراحت میکردیم تا زیارت شب جمعه مان به خواب از دست نرود..
دخترها سرشب با پدر و عمو یشان رفتند زیارت . من و زن عموی بچه ها ماندیم پیش کوچکترها. این سه تا هم خوب مشغول بازی شده بودند. خدایی بود که دور و برمان پر بود از زائر کوچک. حتی از طبقات پایین هم میآمدند بالا و باهم بازی میکردند. ماهم هی مراقب بودیم صدایشان خیلی بالا نرود.
خانمی با بچههایش سمت چپمان انتهای سالن نشسته بود. زن آرام و خوشرویی بود. نشان به آن نشان که یکی از بچه هایش از همان اول کار بی بهانه و با بهانه گریه میکرد و او با صبوری گریه هایش را بند میآورد. دخترش گاهی هم میآمد با بچههای ما بازی میکرد.
داشتند آماده میشدند بروند برای آخرین زیارت و دخترک همچنان نق میزد و بهانه میگرفت که دیگر مادرش بیطاقت شد و دستش به خشم بالا رفت و نمیدانم کجای بدن دخترک فرود آمد. همان لحظه یکی به عتاب گفت: "خانم زدن بچه های زیر هفت سال کراهت داره. چرا بچه رو زدی؟" صدای گریه دخترک قطع که نشد، هیچ؛ بالاتر هم رفت.
بلند شدم و به سمتش رفتم. اسمش زهرا بود. کلی باهم حرف زدیم. کمکم آرام شد و خندید. از کیفم یک گیره روسری در آوردم و روسریش را برایش لبنانی بستم.
زهرا که آرام شد رفتم سر جای خودم نشستم اما دلم پیش مادرش بود. او که تا چند دقیقهی پیش آرام بود و میخندید حالا گوشهای کز کرده و آرام آرام اشک میریخت.
انگار از زیارت رفتن منصرف شده بودند. زهرا هم کنارش خوابیده بود.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
گفتم:"دیدم از دیروز کلافهت کرده بود. گاهی پیش میاد. خودتو اذیت نکن."
بغضش ترکید و اشکش بیشتر شد.
ادامه دادم : " نمیگم کار خوبی کردی زدیش. ولی میگم ما مادرا هم گاهی کم طاقت میشیم و این خیلی طبیعیه. آدمایی که از بیرون نگاه میکنن فقط همون یه لحظه رو می بینن و یه چیزی میگن. خیلی اهمیت نده. دیدم از دیروز داری باهاش مدارا میکنی، دلیل گریه هاش چیه؟"
گفت: " لجبازه. از بچهگی همینجور بوده." به پسر کوچکش که حالا آمدهبود و روی پایش نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:" این یکی که یک سالشه انقدر اذیتم نمیکنه که این اذیت میکنه."
گفتم : " لجبازی دلیل داره. برگشتی ریشه ای برو دنبال دلیلش. حالِ مادریتم بهتر میشه."
انگار یاد چیزی افتاده باشد، باران اشکش تندتر شد:" مگه آقا خودش دعوتمون نکرده؟ پس چرا اینجوری شد؟"
خندیدم و گفتم:" از دیروز که من دارم میبینم خوب تونستی خودتو کنترل کنی فقط امروز اینجوری شد. اگه خونه بودی هم اینقدر طاقت میآوردی؟ این یعنی همون لطف و کرامت آقا که صبوریت بیشتر شده."
قدری هم حرفهای زنانه زدیم. لبخند که به لبهایش آمد، دستهایش را به نشانه خداحافظی فشردم و رفتم وسط بازی بچهها. خلاقانه با بالشتهایشان بازی جدید اختراع کرده بودند.
دعا کردم کاسهی صبر هیچ مادری درین سفر تمام نشود؛ خصوصا من و جاری همسفرم که حالا دیگر باید بچهها را میخواباندیم.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
به نام خدا ❤️
وعده ما کربلا
امروز شرمندهشدم. سخنرانی ای که از تلویزیون شنیدم، دلم را تکان داد. نمیدانستم نباید دنبال طلبیده شدن باشم.
نباید بگویم امسال نشد، تا سال بعد ببینم قسمتم چه میشود!؟
چون حسین از یارانش نخواست که با او همراه شوند، تازه به پدری که پسرش اسیر شده بود گفت:
وظیفه از تو برداشته شد، تو سهمت را پرداخت کردی، برو.
امام حسین نباید بطلبد، ما باید طلب کنیم و بگوییم:
آقاجان شوق حضور در اربعین سال آینده را با بصیرتش نصیبمان کنید. ما باید بخواهیم.
پانوشت: توصیه شده از الان سهمی برای اربعین سال آینده کنار بگذارید و خودتان را مهیا کنید برای این سفر.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
پیمانی که شکست
دستهایشان را بردند زیر آب و با هم پیمان بستند. با هم عهد کردند اگر به یکی از اهالی مکه یا بیگانهای ستمی شود، او را یاری کنند تا حق خود را از ظالم بگیرد. پیمان حِلف الفضول بستند؛ پیمان جوانمردان، عیاران.
مردی از اهالی زبیدهی یمن با خانوادهاش به مکه آمده بود تا کالایش را بفروشد. عاصبنوائل، پدر عمروعاص کالاهای مرد را گرفت؛ اما در دادن پولش تاخیر کرد.
مرد درمانده به قریش پناه برد. کسی رویش را نگرفت. رفت روی بلندی کوه ابوقبیس، نزدیک مسجدالحرام. فریادش به گوش همهی اهالی مکه رسید: "آیا جوانمردی در این شهر پیدا نمیشود که حق من را بگیرد؟!"
محمدِ بیستساله با عموها و مردان دیگری از بنیهاشم، بنیکلاب، بنیتَیم، بنیاسد و چند قبیلهی دیگر برای گرفتن حق مرد یمنی، دستها را زیر آب زمزم بردند و این پیمان را بستند.
بعدها پیامبر دربارهی آن روز گفتند:
"همراه عموهای خود در خانهی عبداللهبنجدعان شاهد پیمانی بودم که اگر همهی شتران سرخموی را به من دهند، دوست ندارم به آن خیانت کنم و اگر امروز هم من را به [مانند] آن دعوت کنند، میپذیرم."
عمر، خلیفهی دوم، به هر قبیلهای که در حلفالفضول بود عطا و مقرری بیشتری از بیتالمال میداد.
این پیمان شد باشرافتترین عهدی که تا آن زمان میان عرب بسته شده بود.
سالها بعد وقتی تابوت امامحسن را تیرباران کردند و نگذاشتند کنار جدش به خاک بسپارندش، امامحسین به حلفالفضول متوسل شد و از مردم خواست، کمکش کنند تا وصیت برادرش را عملی کند. برخی از طوایف برای کمک آمدند؛ اما امام از تصمیم خود منصرف شد و امامحسنمجتبی را غریبانه در بقیع به خاک سپرد.
ده سال بعدترش وقتی همهی یاران امام شهید شدند، وقتی مردی در خیمهها باقی نماند، وقتی فقط زنان و کودکان بودند با امامی که از بیماری نه توان نشستن داشت و نه ایستادن، امامحسین روبهروی خیمهها، فریاد "هل من ناصر ینصرنی" سر داد. هیچ جوانمردی نبود که حسین را کمک کند.
هر پیمانی میتواند در یک اوجی شروع شود و میتواند در یک حضیضی پایان پیدا کند. شاید روز دهم محرم، زیر آفتاب داغ کربلا، روبهروی خیمهگاه، مرگ پیمان حلفالفضول در بین مردم عرب بود.
صلیالله علیک یا رسولالله♥️
صلیالله علیک یابنرسولالله، یا حسنبنعلی، ایهاالمجتبی♥️
صلیالله علیک یابنرسولالله، یا اباعبدالله♥️
✍ #جناب_یاس
〰〰🏴
#خط_روایت
#یا_رسول_الله
#یا_حسن_المجتبی
〰〰🏴
@khatterevayat
خانه در آرامش است.
ولی دلم روضه میخواهد.
سالروز رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن(ع) است.
دلم را به یک روضه مجازی مهمان میکنم.
روضه خوان دارد از غربت بقیع میگوید، از قبرهای خاکی و بی چراغ
آن را خوب لمس میکنم...
گرچه آن روزها وقتی مهمان بقیع شده بودم، دختری ۱۵ ساله بودم ولی غربت بقیع آنقدر زیاد است که دلِ هر شیعهای را به درد میآورد.
از آن سفر یک قاب در ذهنم حک شده...
شب آخریست که مهمان پیغمبر هستیم
باید بار سفر را به سمت مسجد شجره ببندیم.
با خانواده در صحن نشستهایم برای وداع
سرتاسر را نگاه میکنم تا این قاب را در ذهنم حک کنم
صحن پر از چراغ است، گنبد خضراء پیغمبر همچون نگینی به چشم میخورد
نگاهم که میرود سمت بقیع، بغضی گلویم را فشار میدهد...
تاریک است... تاریکیاش بین آن همه نور، به چشم میآید
غربتش تا عمق قلبم رسوخ میکند...
باید برویم...
من میروم ولی بغضی از همان روز برایم به یادگار میماند تا هر زمان کسی برایم از غربت بقیع بگوید، سر باز کند و قاب آن شب را برایم زنده کند...
✍ #فاطمـــه_محمّدی
〰〰🏴
#خط_روایت
#یا_رسول_الله
#یا_حسن_المجتبی
〰〰🏴
@khatterevayat
@f_mohaammadi
خانهای در جوار حرم
در یکی از خیابانهای حوالی خانهشان بودیم. قطرههای عرق از پشت گردنم سُر میخورد روی ستون فقراتم. پاهایم از پیادهروی طولانی گزگز میکرد. همسرم تماس گرفت و آدرس دقیق را ازش پرسید. گفت همانجا بمانیم میآید دنبالمان. با آنکه ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود اما شلوغی شهر امکان تردد ماشین در خیابانهای اطراف را نمیداد. دقایقی نگذشت که دکتر احمد پیدایش شد. با پای پیاده و لباس خانگی آمده بود. فارسی را با لحن خاصی حرف میزد. رفتار و نحوه احوالپرسیاش هم خیلی به عراقیها نمیخورد. همسرم دسته چرخی را که کولههامان رویش بود گرفت و به همراه دکتر احمد راهی خانهشان شدیم. به کوچهای رسیدیم که خاکی بود، مثل خیلی از کوچههای کربلا. در را که باز کرد اما با خانهای متفاوت روبهرو شدیم. خانهای نسبتا مجلل با معماری و دکوراسیونی کاملاً مدرن. باوری قدیمی توی ذهنم چراغ داد که این مردم بیبضاعت و کم درآمد هستند که عاشق میزبانی از زوار حسیناند پس اینجا دیگر کجاست؟ فکر کردم شاید در معذوریت افتاده و به احترام همسرم که زمانی در ایران استاد راهنمایش بوده دعوتمان کرده. حس خوبی نداشتم. همسرش در خواب بود. گفته بود استاد دانشگاه و رئیس دانشکده علوم پزشکی است. حتماً زن سر شلوغی بود. شاید هم تمایلی به این میزبانی نداشت که به استقبالمان نیامد. فکرش هم آزارم میداد. دخترشان با سینی چای توی اتاق آمد. معرفیاش کرد و گفت اسمش نور است و دانشجوی دندانپزشکی است. بعد از پذیرایی راهنماییمان کرد و از پلههای مارپیچی خانه بالا رفتیم. در یکی از اتاقها را باز کرد. اتاق بزرگی بود با تخت دو نفره و دکوراسیونی چشمنواز. گفت لباسهای کثیفمان را بدهیم. به انتهای اتاق اشاره کرد و ادامه داد حمام و سرویس بهداشتی آنجاست. بعد کمد بزرگ و پهنی را نشان داد که یک طرف دیوار را گرفته بود و رختخوابها تویش بود. همین که رفت در کمد را باز کردم تا بالشی بگیرم و دقایقی تن خستهام را روی زمین بگذارم. یک طرف کمد پر بود از لباسهای دخترانه و طبقات پایینتر کفشها و صندلهای رنگارنگ. معلوم شد اتاق دخترشان است. در کمد را بستم و رو به همسرم گفتم کاش به یکی از همان موکبهای کوچک و ساده میرفتیم. بالش را انداختم گوشهای و خودم همانجا پخش زمین شدم. چشمم افتاد به کاغذی که روی دیوار کنار میز آرایش چسبیده بود. رویش به عربی نوشته بود نور قلبم رقیه(س). یکباره فرضیه توی ذهنم در هم شکست. دختر جوانی در این موقعیت تنها نقش روی دیوار اتاقش نمادی بود از عشق به اهل بیت.
صبح با صداهای درهمی که از سالن پذیرایی میآمد بیدار شدم. در اتاق را باز کردم. لباسهای شستهمان تاشده پشت در بود. چادرم را سر کردم و از پلهها رفتم پایین. چند زن با چادر عربی و صورتهای سوخته و خسته روی مبلها نشسته بودند. دکتر احمد معرفیشان کرد و گفت از لبنان آمدهاند و مهمان هر سالهشان در ایام اربعین هستند. کنار یکی از آن زنها نشستم. نگاهم کرد و لبخندی روی صورت لاغر و آفتابخوردهاش نشست. کمی بعد انگار منتظر کسی باشد که بخواهد درد دل کند با ایما و اشاره بهم فهماند از جنوب لبنان آمدهاند. گفت آنجا جنگ است و امنیت ندارند. دستی به چشمهای خونافتادهاش کشید و ادامه داد وقتی حرم میروید برای ظهور دعا کنید. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. دستش را در میان دستانم گرفتم. لبخندی زدم و گفتم انشاالله با نابودی اسرائیل.
بلند شدم و رفتم آشپزخانه کنار همسر دکتر احمد که مشغول آشپزی بود. خواستم استکانهای توی سینک را بشویم که دستم را گرفت و اجازه نداد. نور در خواب بود. کمی بعد فهمیدم مادر و دختر برای خدمت به زوار شیفتی کار میکنند. مادر شیفت روز بود و دختر شیفت شب. تا غروب چند زائر دیگر هم آمدند. از گمانی که بهشان برده بودم خجالت کشیدم. دکتر احمد میگفت وصیت کرده بعد از مرگش خانهشان حسینیه شود و در خدمت زوار حسین(ع) قرار گیرد.
✍ #مائده_محمدتبار
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
@maahsou
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اینک تو بکش خط به خطای همهی ما
میگویند امشب شب مزد است.
کارگر مزد کار کردهاش را میگیرد.
من اما ایستادم جلوی در خروج. سلام آخر را دادم و طلب مزد کارهای نکردهام را کردم. از بس که این خاندان کریماند.
〰〰🏴
#خط_روایت
#امام_رضا
〰〰🏴
@khatterevayat
ما را میکشند و دنیا عین خیالش هم نیست.
❓خودمان چطور؟
🟢 رهبر انقلاب: شرایط منطقه هم برای جبهه حق و هم برای دشمن صهیونیستی، شرایط مرگ و زندگی است!
بیاییم در این شرایط حساس ما هم کنار رزمندههایی که با سلاحشان در خط مقدم این نبرد ایستادهاند با قلممان یاریگرشان باشیم.
♦️محورهای پیشنهادی:
_ تجربههای دعا کردن و توسل در زمان جنگ یا بحرانها و امکان تکرار آن در شرایط حاضر.
_تجربه شنیدن خبر شهدای اخیر حزب الله یا انفجار پیجرها و گوشیهای همراه مردم معمولی.
_ جستارهایی در مورد آرزوی جنگ با اسرائیل و محو آن و دلیل این آرزو.
_و...
🔸روایتها،جستارها و یادداشتهای خود را در رابطه با نبرد عمیق و ریشهای با اسرائیل و نبرد کنونی برای ما ارسال کنید.🔸
@khatterevayat
May 11