eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین روز اردی بهشت شده عین توی فیلم ها.رئیس جمهور مملکت ناپدید شده!همه دارند دنبالش می گردند.حتی ترک ها.اردوغان آدم فرستاده با دوربین حرارتی.الان چند ساعت است!دفتر نخست وزیری اسرائیل عین خاله زنک های حسودِ سلیطه که از تاب بیکاری و بی علاجی به پر و پاچه بقیه می پیچند ،استوری گذاشته که شما هم منتظر خبر خوشید؟ بی همه چیز منظورش از خبر خوش معلوم است ..... زبانم نمی چرخد.چشم‌هایم می سوزد و گرم می شود.می خواستند شنبه ها را تعطیل کنند!برای کسی که حتی جمعه ها هم مشغول کار است چه فرقی می کند؟ افکار هجوم می آورند توی ذهنم.تصورش برایم غریب است. اینکه بالگرد او به زمین بخورد.چشم‌هایم می سوزد و گرم می شود.چند دقیقه گریه می کنم دیگر دست خودم نیست باورش سخت است .نفسم تنگ می شود.خواب می آید توی چشم هایم.خواب خوبست.بهتر از چشم انتظاری و اضطراب است.همسرم از وقتی خبر را شنیده چیزی نخورده!تمام وقت پای تلویزیون گوشی در دست میخکوب نشسته.هی ذکر می گوید و دانه های تسبیح توی دستش قل می خورد.دخترم می پرسد«مامان اگر خدایی نکرده طوری شده باشه دعا چه فایده ای دارد؟» _دعا؟! هیچی دعا تنها کاریه که از دستمون برمیاد.اگر زنده باشن خدا کمکشون می کنه!هم اینکه خودمون آروم میشیم..... تلویزیون دارد تصاویر اجتماع مردم کنار قبر حاج قاسم را نشان میدهد.ملت دست به دعا برداشتند شاید آخرین روز اردی بهشت بخیر بگذرد. شکی ندارم که خدا اگر آیه ای را نسخ کند یا با یکی شبیه آن یا با بهتر از آن‌جایش را پر می کند اما ما آدمیم.آدم ها بدون اینکه چیزی به زبان بیاورند دلبسته می شوند.خو می کنند.تعلق خاطر خیلی با منطق و اینجور چیزها جور در نمی آید. چشم هایم دوباره می سوزد.داغ می شود .چقدر هوا سرد است .چرا اردی بهشت امسال عین زمستان شده؟بروم بخوابم.خواب خوبست.به اتاق فرمان می سپرم خبری شد بیدارم کند.خوابیدن‌ آخرین راه حلیست که برای فرار از غم‌انجام می دهم. شاید آقای رئیسی الان خوابیده باشد.آدم های خسته زود خوابشان می برد.فرقی ندارد توی سر و صدا باشد یا سکوت .توی نور باشد یا تاریکی ته دره!فقط خدا کند سالم باشد و بعد یک دل سیر خوابیده باشد... نمی فهمم کی خوابم می برد اما چشم که باز می کنم همه جا تاریک است.از توی هال نورآبی تلویزیون پیداست.ساعت از سه نیمه شب گذشته.همسرم هنوز همان شکلی پای تلویزیون میخکوب نشسته.بدون اینکه چیزی بخورد جز غم.هنوز لبش گرم ذکر است.دخترها خوابشان برده. خبری نیست... هیچ خبری! همه نگرانند حتی منتقدین جدی و سرسخت.دوست و غریب.حتی آن هایی که اندازه منتقد رئیسی نبودند!به جز محور مقاومت و فرماندهان حماس و مسئولین یمنی،روسیه،پاکستان و طالبان و روحانی و جهانگیری و ربیعی هم‌ ابراز نگرانی کردند..... خدا هروقت بخواهد یکی را ببرد جایش را با یکی مثل همان یا بهتر پر می کند.قبول! اما دلِ تنگ این حرف ها سرش نمی شود.قیافه گریه آلودی که سر تشییع حاج قاسم رفته توی حافظه ام این حرف ها سرش نمی شود.آدم دل دارد.خوبی یکی را ببیند نخ احساسش به دکمه های پیرهن او گیر می کند... کافی است حس کنی خوب و مغتنم است ،وجودش خیر است حتی اگر نقد داشته باشی. حتی اگر نقد داشته باشی!آن‌وقت دلت از سلیطه بازی اسرائیلی های داخلی و خارجی چرک می شود...... کاش شماره تلفنش را داشتم.برایش پیام می گذاشتم که «تورو خدا آقای رئیسی محض رضای خدا روز عیدی برگرد.مگر نسل ما چه گناهی کرده که همه ش باید نگران‌ و‌ مضطرب باشد؟شما راضی هستی مردم‌غصه آت را بخورند؟» کاش تا قبل از اینکه خورشید بالا بیاید پیدایش کنند. صحیح و سالم. صدای نقاره خانه امام رضا بلند شود..... و تلویزیون امیر عبداللهیان‌ را نشان دهد که می گوید: فرود خیلی سختی بود اما الحمدلله بخیر گذشت... *مَا نَنسَخۡ مِنۡ ءَايَةٍ أَوۡ نُنسِهَا نَأۡتِ بِخَيۡرٖ مِّنۡهَآ أَوۡ مِثۡلِهَآۗ أَلَمۡ تَعۡلَمۡ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ (بقره /۱۰۶) ✍ @khatterevayat @tayebefarid
🌾انقدر نگویید کابینِ سوخته هلی‌کوپتر. این مردها که توی آن کابین بودند دختر دارند! بابا هنوز قافیه‌ام جستجوی توست کم بازی‌ام بده همه‌جا گفتگوی توست ✍ @khatterevayat
اینترنت جان و رمق نشان دادن فیلم آخرین سخنرانی آقا، که برای چند ساعت قبل بود را نداشت. تصویر روی نگاه آقا به جمعیت مانده لود و دایره لود، روی سینه آقا می‌چرخید. دیرم شده بود و باید زودتر به قرار با دوست قدیمی می‌رسیدم. خیابان ترافیک نداشت. پا گذاشتم روی گاز. هر جا نیش ترمز می‌زدم، نیم‌نگاهی به صفحه نمایش گوشی می‌انداختم. دایره لود هنوز داشت روی تصویر سینه آقا می‌چرخید. پیش خودم گفتم: یعنی آقا امروز چه گفته؟ به محل قرار رسیدم. گوشی و پاوربانک و کیف و کاپشن بهاری‌ام را شلخته جمع کردم و به قدم‌های بلند خودم را به دوست منتظر رساندم. سلام کرده و نکرده گفت: حرفهای امروز عصر آقا رو شنیدی؟ نفسم جانیامده بود؛ گفتم: نه! دم دست داری بذار ببینم. صفحه نمایش را به سمتم برگرداند. دکمه پخش را زد؛ و آقا... چه نگاهی! چه قدرتی! چه تسلطی! چه نفس‌هایی! فیلم کوتاه بود. تمام که شد یاد وصیت حضرت روح‌الله افتادم. امیدوارم ملت با قدرت و تصمیم اراده به پیش روند و بدانند كه با رفتن یك خدمتگزار در سدّ آهنین ملت خللی حاصل نخواهد شد كه خدمتگزاران بالا و والاتر در خدمتند، و الله نگهدار این ملت و مظلومان جهان است. راستی اردیبهشت، نفس آخرش را می‌زند و خرداد یعنی روح‌الله الموسوی الخمینی؛ یعنی . @khatterevayat @gahnevis
کاش یکی پیدایمان کند ظهر عاشورا بود. محو تماشای هیئت های زنجیر زن شده بودم که یکی یکی وارد گلزار شهدا می شدند. خواستم به خواهرم چیزی بگویم، ندیدمش. آن طرفم را نگاه کردم، مامان هم نبود و برادرها. آشوب افتاد توی دلم. وسط آن همه خانم چادری کدامشان مادرم بود؟ گریه کردم و رفتم، کجا؟ نمی دانم. دستی مرا کشید سمت خودش، همسایه مان بود. دلم کمی قرار گرفت. نگهم داشت تا مادرم بیاید... اربعین 1402، تازه از مرز رد شده بودیم. ایستادیم سیم کارت عراقی بخریم. دست پسر کوچکمان توی دست پدرش بود. خیالم از بابت مردها راحت نیست. دقیقه به دقیقه باید سراغش را می گرفتم. رفتیم چند متر آن طرف تر، کنار میز دیگری. سر قیمت صحبت کردیم، برگشتم ببینمش؛ نبود. روح از کالبدم رفت. صدایش کردم. صدایش کردیم. دلم آشوب شد، مثل همان وقتی که گم شده بودم. جوان های میز قبلی صدا زدند اینجاست، البته به عربی. صورت پسرم خیس از اشک بود. وحشت زده دوید توی بغلم... 30 اردیبهشت 1403، ابراهیم مان نیست، من نیستم، هیچ کس نیست. گم شده ام، خودم را پیدا نمی کنم. دلم آشوب است. گریه می کنم. می روم، می گردم، نگاه می کنم... همه گم شده اند... کاش یکی پیدایمان کند... کاش... ✍ @khatterevayat
ما سالهاست به وقت انتخابات، خیلی حرف های واقعی و راست نمی‌شنویم! از دوره آن روزهایی که حرف مسیول انقلابی ، عملش بود سالها و دهه ها گذشته. ما در انتخابات شرکت میکردیم ، با امید ، سعی کردیم به بهترین هم رای بدهیم ، اما ته دلمان از اینکه توفیق خدمت داشته باشند خالی بود! ما از خدمت گذار بودن رجال انتخاباتی امید بریده بودیم! سال ها بعد از سال ۹۶ شنیده بودم روحانی گفته بود، صادق ترین کاندیدای انتخابات، بینشان رییسی بود. اندک امیدی دویده بود توی رگ هامان، وقتی روحانی اینجور اعتراف کند ، یعنی هنوز هم بین رجال انتخاباتی، مرد پیدا میشود. سال ۴۰۰ اما، یکی از شعارهای انتخاباتی ات چه بود؟ « تا پای جان برای ایران ؟!» نه خوشم نیامد، شعارت زیادی انتخاباتی بود، زیادی با تجربه زیسته ما از مسیولین سیاسی این سالهای اخیر فاصله داشت. با دلی کدر و بریده، با روانی پریشان، که هیچ ربطی به تو نداشت، و فقط از ینکه توام مثل باقی شوی اینطور شده بود، بهت رای دادم. حالا خیره ام به مانیتور، به ماموریت نا تمام کاری ات ، به هلی کوپتر پودر شده ات... به اینکه با دستگاه، دنبال علایم حیاتی ات می گردند! دل نا امیدم را تکان دادی، کدورتش را شستی. کاری ندارم باقی شعارهات چقدر محقق شد مرد، قاضی خداست. تو همین یک شعار را به عمل رساندی. تو تا پای جان رفتی... هنوز خبر اصلی نرسیده همه از ده دقیقه پیش انالله زده اند و اسمت را گذاشته‌اند شهید جمهور! عکست را گذاشتند کنار عکس رجایی . رجایی دهه شصت، رییسی سده ۴۰۰ ؟! چه کار کردی با قضاوت هامان سید؟ چه کردی با تجربه زیسته ی مان؟! توی حرم امام رضا دارند گل های روز عید را جمع می‌کنند ، همان حرمی که خادمش بودی، متولیش بودی! همان جا قول و قرار هات را با خدا گذاشتی نه؟ خدای ماهم، گل میچیند، با عیار ترین گلها را، برای خودش... برای اینکه یاد ما بندازد، هنوز هم مثل تو هست! @khatterevayat @banoo_nevesht
من عمرم اندازه زمانِ آقای رجایی قد نمی‌دهد؛ اما سعی می‌کنم تصور کنم. چهاردیواریِ که دیوارهایش تازه رنگ خورده‌اند. روی طاقچه هایش گلدانِ شمعدانی. روی دیوار عکسِ امام با قاب چوبی. لحظه‌ای انفجار. شبیهِ داستان هر روزِ غزه. شبیهِ ۱۳ دی‌ماه سالِ دو. شبیه خانه‌های سردشت زمانِ جنگ. هزارتا شبیهِ توی سرم متولد می‌شود. لحظه‌ای بعد رنگِ دیوار متلاشی شده بود. لحظه‌ای بعد گل‌های شمعدانی مرده بودند. و رجایی شهید شده بود. نمیدانم سالِ ۶۰ چه توی سرِ مردم گذشته است نمیدانم چه روزهایی دیده‌اند. حالا آقای رئیسی، حال ما خوب نیست. آسمان پیشِ چشمانم کدر است مثلِ اول صبح های بهارِ قبل نشاط آور نیست من و بابا تمامِ مسیر رسیدن به دانشگاه هیچ حرفی نمی‌زنیم لحظه‌ای می‌آید جلوی چشمانم حتما دخترتان گفته است مراقب باشید. خوب غذا بخورید. چهار قل بخوانید. حتما همسرتان وقتِ رفتن از زیر قرآن ردتان می‌کرده. آب پشت سرتان ریخته است. آبِ روی زمین حالا خشک شده لحظه‌ها لحظه‌ها پشت هم. پشت هم. وقتی گل‌هایمان نزدیکِ حاج قاسم پرپر شدند وقتی حاج قاسم رفت آسمان کدر بود حتما وقتی آقای رجایی شهید شد هم آسمان کدر بوده. ✍🏻 @khatterevayat
نمی دانم در رفتن مردان خدا چه رازی هست که اینقدر باشکوهش می کند و هیچ توصیفی لایقتر از توصیف بانوی کربلا نیست.... الا جمیلا زیر باران، از بین درختان سبز، در حال خدمت، شب ولادت شاه خراسان .... ای خدا ..... از دیروز هر وقت آمدم امیدوار شوم، یک چیز ناامیدم کرد، همه سرنشینان بالگرد لایق شهادت بودند.... دارم فکر می کنم به یادداشت دیروز خانم عابدی... لحظه های آخر... لحظه های آخرشان در چه حالی بودند، با هم چه گفتند، چه ذکری زیر لب داشتند، چه وصیتی به هم داشتند ..... ای خدا..... ما کم کم داریم به عیدهایی که عزا شود عادت می کنیم.دیروز با عده ای از دوستان یاد شهدای منا افتادیم و امروز.... دلم پر درد است، چشمم پر از اشک اما این درد، این اشک، غم ترس نیست، غم از دست دادن نیست، می دانم این سرزمین بی والی نمی ماند، می دانم که این عزیزان خوش روزی بودند و چه رفتنی از این رفتن با شکوه‌تر.این غم، غم حسرت است.غم آرزو... آیا شود که ما هم چنین رفتنی روزیمان شود.... ✍🏻 @khatterevayat
سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را ✍🏻 @khatterevayat
خوش است برای اهلش پیام های تبریک و تسلیت بین کانال ها و گروه ها دست به دست می شود. من اما از پای اجاق گاز چشمم به زیرنویس شبکه ی خبر است. منتظر معجزه ای هستم از جنس مسیحایی. پدر همسرم چشم هایش را جراحی کرده و مهمان ماست وگرنه که دل نداشتم شعله ای توی خانه روشن شود. دیشب تا ساعت سه بیدار بودم. بعد از آن هم تا صبح هی بیدار شدم و با امید به خبر خوش خبرها را نگاه کردم. تکرار بود و تکرار. تخم مرغ ها را که هم می زنم به این فکر می کنم که جواب محمدرضا را وقتی بیدار شد چه بدهم. می دانم اولین سوالش بعد از سلام از آقای رئیسی است. از دیروز عصر تا نصف شب که به زور فرستادمش بخوابد، هزار تا سوال پرسیده. تحلیل سیاسی کرده. حرف های فلسفی زده. _مامان چرا تو طوفان و مه رفتن؟! _بابا شاید بنزین هلی کوپتر تموم شده... _داداش تو متوجه نیستی اگر ابر زیاد باشه هلی کوپتر می خوره به درختای جنگل. _اگر دشمنا قبلش فهمیده بودن رفتن اونجا... _مامان حالا چی میشه؟؟؟ نگرانی از چشم هایش می بارد. مثل همه ی ما که بیقراریم. نور خورشید صبح گاه بیدارش کرده. _سلام مامان... چی شد، پیدا شدن؟؟؟ چشمم به زیرنویس است. هنوز منتظر معجزه ام. به همسرم می گویم:"نمیشه معجزه بشه؟ مثل یونس تو دهن ماهی..." با اندوه سر تکان می دهد. _مامان حالا چی میشه؟؟؟ چقدر سخت است خبر دادن، نمی دانم بگویم خبر بد یا خوب. شهادت واژه ی مقدسی است که هیچ لکه ای رویش نمی نشیند. بد است برای دلِ دلتنگ ما. خوش است برای اهلش. زبانم نمی چرخد. می گویم:" مامان باید آماده ی هر خبری باشیم. " _حتی اگه بگن شهید شدن؟ :حتی اگه بگن شهید شدن... _چه بد! :بد نیست مامان... شهادت هنر مردان خداست... نمی دانم این را می فهمد یا نه اما حس مرا خوب می فهمد. دیگر سوال نمی پرسد. می نشیند و خیره می شود به تلویزیون؛ به زیرنویس شبکه خبر... آشفته به گوشی نگاه می کنم. عکس سید را که توی بغل حاجی می بینم... ✍ @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هایم می سوزد <نه خیلی تکراریه> دلم دارد از غصه می‌ترکد <اینم خوب نیست> دست و دلم به نوشتن نمی‌رود <قشنگه ولی کلیشه است> جان در تنم نیست < هست که، دروغ میگی دختر> با هجوم نبودنت هایت چه کنم <ادبیه، واسه شعر خوبه> هشتگ سید شهیدان خدمت <شعاریه> چه باید بگویم سید!؟ خودت حرف در دهانم بگذار. بگو چطور حالم را روایت کنم که هیچ کس تا حالا نگفته! بگو! از آن مدل های داستانی که صدایی توی گوش شخصیت اصلی میپیچد و کلمات به صف می‌شوند... سرم را زیر پتو میبرم تا آن خط سیاه گوشه ی تلویزیون را نبینم. اما صدا را چه کنم!؟ [از میان مؤمنان مردانی هم هستند که به عهدشان با خدا وفا کردند و شهید شدند.] خودت بگو سید! تو وسط ورزقان چی کار میکردی!؟ تو اون شرایط جوی افتتاح کردنت چی بود مرد مومن!؟ سید! به دهانم نمی آید بگویم شهید. شما همان سید را قبول کن. من به بابای خودم هم گاهی میگویم سید و بعدش دوتایی میخندیم. من بلندتر و بابا ریز ریز. اما چرا هر بار شما را سید صدا میزنم گریه ام می‌گیرد!؟ ببین سید... چند تار موی خیس روی بالشم چسبیده... این روایت منه از شما! اشک... اشکی که دیروز از مامانم پنهان کردم و هرچه گفت گریه کردی جوابم نه بود. اما مامان گریه کرده بودم. سید آدم خوبی بود 🖤 ✍ @khatterevayat @masihaadam
خط روایت
🌾بیشتر از دو ساعت‌ست دارم حرف‌های تکراری می‌شنوم. گوینده اخبار مدام از صعب‌العبور بودن منطقه می‌گوید
رفیق‌مان دلش قصه‌ای می‌خواست که پایانش خوش باشد. قصه را اینطور نوشت: نشسته‌ای کنج خانه‌ای جنگلی. مچاله شده‌ای کنار بخاری نفتی و نمی‌دانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات "فرود سخت"! داری آستین قبای پاره‌ات را وارسی می‌کنی که پیرمرد کتری به دست می‌آید توی اتاق. می‌نشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت می‌ریزد مثل رنگش غلیظ است. یکی از لیوان‌های بدون دسته را با سینی ملامین هول می‌دهد جلوی زانوهات و بهت لبخند می‌زند. دل ناآرام رفیقمان مثل همه ما، سرپاشدنِ بعدِ فرود می‌خواست و صعود بعدِ سقوط. دلش می‌خواست کسی باشد، درِ خانه‌اش را باز کند و تن خسته و لرزان سیدمان را پناه دهد. دلش سرپناهی می‌خواست، شده با سقفِ ترک‌دار و لیوان‌های لنگه به لنگه و بخاری نفتی. حالا می‌خواهم توی چشمهایش نگاه کنم، دستهایش را توی دستانم بگیرم و بگویم: رفیق! دلت قرص. آخر قصه‌ همان شد که گفتی، فرازِ بعدِ فرود. فقط بیا جای آن پیرمردِ توی کلبه، یکی دیگر بنشانیم، یکی که خوشیِ پایان داستان را، هزاران پله بالاتر ببرد، کسی که این بار سیدمان را در آغوش بگیرد و بگوید: خوش‌آمدی مرد. و او بگوید: آمدم ای شاه پناهم بده. ✍ @khatterevayat
ا﷽ا تو همان دیشب نگه‌دارش بودی آقا. نه؟ سر همه‌شان یا روی زانویت بود یا تکیه زده بودند به شانه‌ات. نه؟ دست می‌کشیدی به زخم‌هایشان، همان لحظه‌ای که شاید استخوانی شکسته فرو رفته بود توی گوشت تنشان. همان وقت که سرما صورت‌هایشان را سیاه کرده بود و تن‌هایشان کز کز می‌کرد. تو کنارشان بودی. نه آقا؟ شب میلادت تو رفتی به استقبال خادمت. نه؟ آقا جان خبر دارید که تنها خادم شما نبود؟ ما از سر فشار یک وقت‌هایی حرف‌هایی می‌زدیم اما کاش حالا که کنار شماست هیچ‌وقت نشنود‌.. آفا جان حقیقتا برای ما هم خادمی کرد، همانی شد که خودش سه سال پیش گفت، تا پای جانش برای مردم ایران ایستاد. جایش پیش شما امن‌تر است آقا، به دور از طعنه‌ها، قضاوت‌ها و حرف‌های جگر سوز.. جایش قطعا پیش شما امن تر است آقا.. ✍ @khatterevayat @maralane