.
ما بیمارستان نزدیم.
ما مدرسه نزدیم.
ما خانه مسکونی نزدیم.
ما نانوایی نزدیم.
ما پناهگاه نزدیم.
ما ریشه ظلم را زدیم.
مقرهای موشکی و هوایی یک رژیم غاصب را.
خوب هم زدیم. دقیق و ویرانگر.
تا مغز اباطیلباف خودشان و هوادارانشان بدانند که ابابیلها حقاند.
✍ #الهه_زمانوزیری
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@mastoooor
.
دیشب را بیدار بودم. مثل میلیونها نفر در جهان. تمام مدت، اخبار را پِی گرفتم و با همین انگشتهای هنوز نابلد دست چپ، پیامی تایپ کردم یا واکنشی دادم به پیامی. دست راستم چند روزیست آویزان گردنم شده. نشستن زیاد و همین گرفتن گوشی با دست چپ هم برایش ضرر دارد و درد را بیشتر میکند.
ولی مگر یک شب هزار شب میشود؟
یک شب هزار شب نمیشود. ما دهه شصتیها، تصویر دور چنین آرزویی را در ذهنهامان زیستهایم. ما متولد روزهای جنگیم. صدای آژیر شنیدهایم و تا پناهگاههای کوچک خانگیمان دویدهایم. ما تابوت دیدهایم که در کوچههای شهر، سر دست میرفته و هزار هزار شهید تشییع کردهایم. قدمهامان کوتاه بود آنروز. پِی گامهای بلند پدر و مادرمان دویدهایم تا به صندوقهای رأی برسیم و به انقلاب خمینی آری بگوییم.
ما با مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا زاده شدیم و رشد کردیم و حالا اینجاییم.
حمله به اسرائیل مثل غیظی زیر دندانهامان از کودکی تا حال قِرچ قروچ کرده. ما اگر مجال پیدا کنیم خرخرهاش را میجویم.
فکر حمله به اسرائیل، آنقدر دور بود که خودمان هم باور نمیکردیم چنین شب ستارهبارانی بسازیم برایش.
یک شب هزار شب نمیشود.
شبها یک به یک تمام میشوند و روز بهیکباره طلوع خواهد کرد.
✍ #الهه_زمانوزیری
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@mastoooor
اگر اسرائیل بزند چه؟
سخنرانی که دعوت کرده بودیم بین قرآن برای بچهها قصه بگوید نیامد. باید خودم روی صندلی مینشستم. خواستم از آمادگی برای سربازی امام زمان(عج) بگویم. از اینکه هرکسی باید ببیند کجا میتواند اثرگذار باشد و خودش را وقف آنجا کند. اما از میانهی بحث خط صحبتها عوض شد. تعجب کردم. با هر جملهی بچهها قلبم انگار که روی کشتی صبا ایستاده باشم میریخت. آجری که زیر پایم گذاشته بودم تا با آن دیوار را بالا بروم آنطور که فکر میکردم محکم نبود. وقتی بحث غزه و لزوم دفاع از مظلوم شد یکی از دخترها گفت:
_ اگر خودمونو زدن چی؟"
+ سوال خوبیه. نظرتون چیه بچهها؟
دو دسته شدن بچهها دقیقا از همینجا شروع شد. نه دلشان میآمد بگویند میایستند و فقط تماشا میکنند کسی جلویشان کشته شود و نه جرات داشتند سینهشان را سپر کنند و بگویند حاضرند برای دفاع از او آسیب جدی ببینند. نمونه را عینیتر و نزدیکتر کردم:
_اگر کسی وسط کوچه کتک بخوره میرید کمکش یا نه؟
دائم گوشههای ذهنشان را می گشتند که راه نه سیخ بسوزد و نه کباب را پیدا کنند و من هی پاسخشان را با چالش جدیدی مواجه میکردم:
_ خب اگر در حد یه کتک خوردن ساده باشه اشکال نداره میرم جلو.
+ اگر بیشتر بود و آسیب جدی میدیدی چی؟
_ میشه زنگ بزنیم کل اهل کوچه بیان با هم بریزیم سرش.
+ اگر هیچکسی نیومد چی؟
_ صبر میکنیم پلیس برسه
+ اگر تا اومدن پلیس اون کشته بشه چی؟
یاد کلاسهای نویسندگی افتاده بودم. باید شخصیتهایم را به اوج بحران می کشاندم. باید وسط دوراهی قرارشان میدادم. مرگ یا زندگی؟ به استیصال رسیده بودند. حجتم را برایشان تمام کردم که هر ایدهای که بتواند هم خدا و هم خرما را برایشان به ارمغان بیاورد از ذهنشان حذف کنند. سوالم سهل و ممتنع بود: ایستادن پای حق یا زندگی بیدردسر؟
بچهها پاکند. فطرتشان هنوز لگدمال نشده. نمیتوانستند راحت چشمشان را روی همه چیز ببندند و مثل بعضی بزرگترهایشان زندگی گوسفندوار و صدالبته با رفاه و آرامش در مراتع سوئیس را به خونی شدن و جنگیدن ترجیح بدهند. و البته آنقدر شجاع و صادق هم بودند که مثل بعضی دیگر از بزرگترهایشان راحت و روی هوا شعار دلاوری و فداکاری ندهند.
محدثه، همان که اول این بحث را شروع کرده بود، گفت: خانم میخواید بگید باید خودمونو فدا کنیم حتی اگر بهمون آسیب برسه؟ باشه درسته. ولی خیلی سخته. کی این کار رو میکنه؟
+ بله خیلی سخته. به نظرتون نمونه تاریخی نداریم؟
آن یکی محدثه که درست پشت سر این یکی نشسته بود گفت: "امام حسین."
دندانهای همهشان از لای لبهایشان برق زد و انگار که کشف تازهای کرده باشند لبخند رضایت نشست روی لبشان. اینبار اما چیزی توی مغز خودم من را به چالش کشید: " تا کی قراره داستان امام حسین (ع) تکرار بشه؟" همین را بلند به بچهها گفتم. بدون اینکه بخواهم بحث برگشت به همان جایی که شروع شده بود. باهم فهمیدیم برای اینکه مظلومیت، داستان تکراری تمام حقطلبان تاریخ نشود باید در تک تک نقاطی که لازم است قوی شویم. ولی تا رسیدن به آنجا شاید راه سختی جلویمان باشد. مسیر حکومتی که در کوفه برقرار میشود از کربلا میگذرد. ما از کربلاها نمیترسیم.
✍ #سین_جیم
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
پنجره را باز کرد. دهانش از حیرت باز مانده بود. نمی دانست چه شده، خشک شده بود. از ذهنش واژگانی عبور کرد. اسرائیل ، ایران، کنسولگری ، انفجار، انتقام
ناگهان چشمهایش درخشید. فریاد زد:« الله اکبر, الله اکبر »
پنجره ها یک به یک باز شدند. فریاد ها بود که به آسمان می رفت. فریادهایی با اقتدار. چیزی که سالها طلب داشتند.
_لبیک یا خامنه ای
_ الموت لاسرائیل
_ قسم بالله هذا العید
دیگری می گفت مهمان های ایرانی آمدند. صداها در هم آمیخته بود. در میان تمام فریادها و هلهله ها چیزی تکانش داد یکی فریاد می زد:« خامنه ای به کمک زنهای فلسطین آمد.» به یاد آورد چندی قبل را که سفاکان ددمنش با خواهر باردارش در بیمارستان شفا چه کردند.
آری بعد هفتاد سال کسی به یاریشان آمده بود.
✍ #مریم_غلامی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
.
من یک دهه هشتادیام
مثل دهه پنجاهی و شصتیها طعم جنگ را نچشیدم. به قول بزرگترها در ناز و نعمت بزرگ شدم.
پای صندوق رای نرفتم تا به انقلاب خمینی آری بگویم. زمان نقلاب را درک نکردم.
در مدرسه و درسهایم چیزی از اسرائیل نشنیدم. تمام شناخت من ختم میشد به همان روز قدس و شعار مرگ بر اسرائیلی که سر میدادیم.
از مادرم میپرسیدم روز قدس یعنی چه؟ او سعی میکرد جوابم را بدهد اما من نمیتوانستم درک کنم.
اما در این ۱۹۰ روز همه چیز تغییر کرد
نفرتم روز به روز از آن رژیم غاصب بیشتر میشد. در همین ۱۹۰ روز او را شناختم. طعم جنگ را از راه دور چشیدم.
از روزی که مادر شدم با مادرهای غزه اشک ریختم و آنهارا بیشتر درک کردم.
معنی انقلابمان را بهتر فهمیدم.
فهمیدم امنیت داشتن یعنی چه
منم مثل بزرگترهایم آرزوی نابودی اسرائیل را در سر میپروراندم. و مرگ بر اسرائیلهای روز قدس امسالم با سالهای قبل فرق میکرد.
دیشب دوستم برای تعیین جنسیت به سونو رفته بود. به قول خودمان فندق او فقط دو هفته از فندق من بزرگتر است. از او پرسیدم جنسیت بچه اش چیست؟ گفت : دخمل دارم.
برایش خیلی خوشحال شدم
من عاشق دختر بودم و دلم میخواست مانند او من هم دختر داشته باشم. ورِ ایرادگیر ذهنم گفت: اگه پسر بود چی؟
بلافاصله در جواب گفتم: میفرستمش سپاه تا اسرائیل را نابود کند.
به عادت همیشگیام با رویای نابودی رژیم غاصب، سر شب خوابیدم.
و صبح که بیدار شدم، من به چشم خود دیدم که رویایم محقق شده است. مردان غیور سپاهی سیلی محکمی به گوش رژیم کودک کش زدند و انتقام خون شهدا را گرفتند.
پ.ن: سپاه ممنون که حرف ولی را با قدرت اجرا کردید و اسرائیل را تنبیه کردید. و ممنون که این شادی را به تمام آزادی خواهان واقعی جهان هدیه کردید.
✍️#ریحانه_الزهرا
#وعده_صادق
#روایت_مردمی
#خط_روایت
@khatterevayat
@vayeh49
« بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رومیزنه!»
نیمساعت آخر بستنویسی بود. داستانم در تحول گیر کرده بود. گلدرشت میشد و توی ذوق میزد. خواب کرهکرههای چشمم را تا نیمه کشیده بود پایین ومنتظر ساعت ۱۲ بود تا بستنویسی تمام شود. مخم ولی تعطیل بود، سری به جلسه بستنویسی زدم و پیام خانم علیپور را دیدم. انگار خبری بود. ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه بود و میخواستند بین ثبت کلمات صلواتی برای موشکهای جبهه مقاومت بفرستیم که برود روی مرکز نظامی اسرائیل.
چندبار پیام را خواندم. چند شب پیش محمدحسین گفته بود که شبها خواب ندارد و پیگیر اخبار میشود و بعد سریع حرفش را خورده بود که نه چیزی نیست و نگران نشوم و به چیزها فکر نکنم.
دیشب هم نتوانستم فکر کنم. روز سختی داشتم و خبرهای خوبی از دکتر نگرفته بودم. خبر را که خواندم ترسیدم. ترسیدم ۵شنبه صبح که عمل دارم مثل همیشه آرام نباشد. مثلا جنگ شود. بچههایم چه میشوند؟ خانهام چه میشود؟ چه بلایی سر مردم و شهرم میآید. بعد کفنهای سفید روی هم مردم غزه پرده آخر چشمم را بست و خوابم برد.
صبح با صدای ذوق خواهرم بیدار شدم، هر بار از یک طرف خانه صدایش میآمد. میگفت: « بلاخره زدیم بلاخره حقشونو گذاشتیم کف دستشون، آخ جون ایولا ماشالله» و بعد نشنیدم چی گفت و دوباره خوابم برد.
این بار با کمردرد بیدار شدم و با چشمهای بسته رفتم سر میز صبحانه. مامان داشت با آبتاب برای بابا تعریف میکرد و من سرم را بالا نمیآوردم. گفتم: « بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رومیزنه!» حرف توی دهان مامان ماسید! و بابا هم سرش را بالا نیاورد.
سر چرخاندم سمت تنها صدای خانه، شبکه خبر فیلم و مصاحبه خوشحالی مردم را پخش میکرد. توی دلم گفتم چه حوصلهای دارند، اینهمه ذوق را از کجا آوردهاند. مردی که پیدا نبود از مردم میپرسید نمیترسید جنگ شود؟ و آنها با چشمها جواب میدادند: « که نه ما حقمون رو گرفتیم، همهی دنیا به ما حق میده که جواب تجاوز اسرائیل را بدیم»
دلمدرد گرفت از روی صندلی بلند شدم و زیر لب گفتم: « آره جنگ که شد میبینمتون! »
رفتمتوی پذیرایی ، نمیخواستم صدای تلویزیون را بشنوم. دوقلوها دنبالم آمدند و هر دو میخواستند بغلشان کنم. روی کاناپه نشستم، شعر خواندم و دست زدم تا حواسشان پرت شود.
حواس خودم پرت نمیشد! مگر الان جنگ نیست؟ ما وسط جنگی هستیم که اسرائیل از ۱۹۴۸ درست کرده!
نتوانستم هر دو را همزمان بغل کنم. دراز کشیدم و امیرعباس رفت سراغ پرده تا با آن بازی کند. امیررضا ماند و بغلش کردم. سر گذاشت روی شانهام و خودش را به من چسباند، ۲ثانیه بعد جدا شد و رفت سمت پرده.
جدا شدن برایم سخت است دوست داشتم بیشتر بغلم بماند. یاد بغلهای آخر مادران غزه افتادم، دل ندارم هیچ کدام را ببینم. دیشب آن مادر چطور بدون بچهاش در سکوت آسمان بدون بمب خوابید؟ مثل مادری که فرزندش را اسرائیل کشته و حالا نمیداند با شیر سینهاش چه کند!
بلند میشوم. امیرعباس نشسته روی زمین و پرده را دور خودش میپیچد. فکرم پیچیده بهم وقتی بحث بچهها میشود ناتوان میشود. آره اسرائیل وحشیه ولی تا کجا میخواهد بچهها را بکشد؟
یکی مثل ما باید حقاش را با همان قانونهایی که خودشان گذاشتهاند بگیرد و جلوی وحشیگری بیشتر اسرائیل بایستد.
خیالم از بچهها راحت شد، مستقل شدهاند و با هم مشغول بازی بودند. برگشتم و با خودم گفتم: «حالا این ماییم که قوی شدهایم و جلوی ظلم اسرائیل میایستیم!»
✍ #زهرا_کاشانیپور
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@Mamaa_do
اگر از من میپرسیدند به نظرت بین وزرای دولت کسی هست که به شهادت برسد، میگفتم #امیرعبداللهیان. چرا؟ چون دیدگاهش عزت خریدن برای ایران بود. دنبال سر خم کردن جلوی آمریکا و لبخند زدن کنار اروپایی ها نبود. قدرتمند، کنار آسیایی ها و آفریقایی ها و آمریکای جنوبی ایستاد. دستاوردش کاغذی نبود که به راحتی پاره اش کنند. دستاوردش #وعده_صادق بود. برایش دوید. از این کشور به آن کشور رفت. همه را به خط کرد. اگر حامی نبودند شاکی هم نشدند. نمود حرکت دولت در وزارت خارجه بود.
اگر میگفتند امام جمعه ای هست که به شهادت برسد، میگفتم #امام_جمعه_تبریز. آنقدر که همه جا تعریفش را کرده بودند. نه به خاطر اینکه خطیب درجه یکی بود. چون کنار مردم بود. آمده بود که همه مردم را ببیند، با همه هم صحبت شود، درد همه را بشنود، همه را به خط کند، مشکلات را با هم حل کنند. دل ها را به دست آورده بود. همان کاری که باید به عنوان امام جمعه انجام میداد. نشستن در دلها.
حالا اگر میپرسیدند #رئیس_جمهور چطور؟ او به شهادت میرسد؟
میگفتم نه، این را ولش کنید، دارد صبح تا شب، تعطیل و غیر تعطیل میدود، از این شهر به آن شهر، از این کارخانه به آن کارخانه، همه جا کار راه انداز شده، بگذارید بماند. کشور کار عقب افتاده زیاد دارد، حالا کسی افتاده جلو، دارد کارها را یکی یکی انجام میدهد. کاری با او نداشته باشید.
من خودخواه هستم. من نشسته ام کنج خانه. کسی بود که هر روز و هر هفته و هر ماه خستگی ناپذیر میدوید. من خوشحال بودم که هست و دارد با جان و دل کار میکند. ولی حالا نیست. رفته. خستگی های این چند سال را برده سر سفره امام هشتم رفع کند.
رفته تا من چشم باز کنم و تکانی بخورم و ببینم که چقدر کار روی زمین مانده و نباید معطلِ گوش دادن به حرف و تمسخر و تهمت ماند. باید کار کرد. بدون خستگی. بدون استراحت. وقتش که برسد خودشان خستگی را از تنمان در میکنند.
✍ #احمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
روی میز ما
ما چهار تا بودیم، بچه های همسایه پنج تا. آخرین لقمه ناشتایی از گلویمان پایین نرفته، وسط کوچه بودیم. بازی که تمام میشد و دلمان تاپ تاپ می کرد برای خانه ، تازه جِر زدن و دعوایمان شروع میشد. جنگ را می کشاندیم به حیاط. ته تاغاری ها را مامور جمع کردن سنگ می کردیم و از پشت دیوار برای هم سنگ می پراندیم. صدای آخ هر طرف که در می آمد، سنگ بعدی تندتر و محکم تر پرت میشد. هر جای هر کس می خورد برایمان مهم نبود، بازی همیشه اشکنک دارد و گاهی تهش به سر شکستنک هم می رسد.
از صبح غصه ام گرفته برای اسماعیل هنیه.
اسماعیل!
تا امروز که قربانیِ راه ظهور شد نفهمیدم که چه اسم قشنگی دارد.
دلم می سوزد، خیلی هم زیاد؛ اما تنها گزینه ی روی میز فکرم وعده ی صادق بعدیست. مگر کلام آقایمان نیست که:
"آرام باشید. این چیزهایی که شما میبینید، اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قلّه است..."
بازی سر شکستنک دارد. سنگی خوردیم،سنگی زدیم... و حکایتمان همچنان باقیست. انبار سنگ هایمان پر است و سنگ پرانی تا رسیدن صاحب مان تمام نمی شود.
ما انتقام می خواهیم.
سیلی نه!
فقط انتقام سخت...
✍#طیبه_روستا
دهم مرداد 1403
25 #محرم 1446
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
🌾صبحهایی هست که دوست داری خواب به خواب میرفتی.
تا همین چند سال پیش فکر میکردم چه خوب که اوایل انقلاب نبودهام. چه خوب که دلواپسیهای هر روزه را درک نکردهام. چه خوب که نیمهشبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم.
"چه خوب" نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک میپاشم و بقیهاش را گاز میزنم.
تا همین چند سال پیش خیال خوش میبافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت.
حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقههام نبض میزند، قلبم مچاله میشود، هرچه سعی میکنم ریههام پر نمیشود.
به دیروز فکر میکنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنهای که توی سرم شکل گرفت.
به ابراهیم ما و اسماعیلِ آنهـ
نه! باز هم ما!
✍#سبا_نمکی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@parhun
چند روزی بود که درگیر بودم چطور بنویسم وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی برای یک خانمِ پوشیده که بخواهد وضو بگیرد و غبارمسافرت از صورت بشوید بسیار سخت شده ، روشویی ها درست روبروی دری که دائما باز است ، نه پرده ای ، نه ...
جملات را بالا و پایین میکردم که کوتاه و مختصر ، تمام منظورم را برساند که خواندم ، مرکز اسلامی شیعیان هامبورگ تعطیل شد و پلیس آلمان به مساجد حمله کرده است ، جملاتش آنقدر برایم سنگین بود که جملات آماده ی ذهنم برای وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی متلاشی شد.
کِشان کِشان ، قطره قطره ، اطلاعات جمع میکردم که مرکز اسلامی از کجا شروع شده و چه بر سرش آمده که پاراچنار و سی پنج خونِ به ناحق ریخته ی شیعیان دست گذاشت بیخ گلوی کلمات و جملات ام و بازهم قافیه به هم ریخت.
مادر که باشی. غمِ تصویر هر کودک شهید چنان برقلبت خنجر میکشد که چاره ای جز آتش گرفتن نداری ، اما اگر چشمِ طفلِ معصومت دوخته به صورتت باشد باید ، بسوزی و بسازی
داشتم میسوختم و جملات درهم کوبیده شده ام را تکه تکه جمع میکردم که سحر ، خبر شهادت #اسماعیلهنیه ، وجودم را به خاکستر نشاند
حالا جملات به خاکستر نشسته ام را چگونه جمع کنم که از ایران تا آلمان، لبنان و فلسطین ، تا پاکستان و پاراچنار همه یک ملت شده ایم که میخواهند خاموشمان کنند...
امان از اینکه نمی دانند آتش از خاکستر بلند می شود...
✍ #مرضیه_کیومرزی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا
مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نایل شدند و برخی از آنان شهادت را انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند،
دارم به هدف خلقتم فکر میکنم. به رسالتی که به خاطرش آفریده شدهام و در این زمان و در همین جغرافیای این کرهی خاکی با همهی وجودم فریاد میزنم: ( والله تالله بالله که من رسالتی جز حرکت در مسیر مبارزه با اسرائیل، این غدهی سرطانی، ندارم. من وظیفهایی جز سمعا و طاعتا به ولی امرم، به نائب امام زمانم ندارم! با قلمم! با جانم! با مالم! با تقدیم پارههای تنم! با حفظ سنگرم! با گذشتن از شریک و تنها دوست خالص زندگیام!
#شهید_اسماعیل_هنیهها نشان دادند که مقاومت و حماس نیاز به هزینه دارد و چه زیبا خودشان پیشرو و پیشقدم بودند به تاسی از مولایشان حسین بن علی!
این راه ادامه دارد تا ختم به ظهور مولا شود؛ انشاءلله!
خدایا! مبادا خسته و جدا شویم از این کاروان!
خدایا! کم ما را تو قبول میکنی و برکت میدهی، مبادا به کم خویش قانع شویم و بهشت لقاءات طمع نورزیم!
خدایا! قول و فعل ما را یکسویه و هممسیر کن!
(فیلمساعاتیقبلازشهادت)
✍ #زهرا_نوری
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@baharezahraa
وباز صبحی دیگر آغشته به غم...
دلهره دارم. چشم باز نکرده صفحه گوشی را روشن می کنم . نمی دانم چشمم چقدر گشاد شده یا دهانم تا کجا باز ؛اما تیری که از سرم می گذرد را حس می کنم.
از ما به دور است که به مهمان مان بد بگذرد !
آن هم چه مهمانی...
نفرت و غم در تمام وجودم ریشه می کند . انگشتانم درهم فرو می روند و قدرت می گیرند .لعنتی غلیظی از لابلای دندانهای چفت شده ام بیرون می زند .
گذشته از هر دلیل دیگری من میزبانی ایرانیم
نه!لعنت گفتن کافی نیست . باید گوش تاباند کسی را که جرات کرده حریم خانه ام را ناامن کند .
پس رخصت مولای دل آزرده ی من....
✍ #مهتا_سلیمانی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat