eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح همکارم رو دیدم، حمله موشکی ایران رو بهش تبریک گفتم. قیافه پوکر فیسی گرفت و گفت: «چه فایده، دو روز دیگه همچین ما رو بزنه که همه این خوشحالی ها باد هوا میشه.» یاد صحبت آقای پناهیان افتادم. درباره سنت های زندگی . اینکه دنیا ذاتش کبد و سختیه و اصلا به این دنیا اومدیم تا سختی بکشیم. منتها خدا که رحمان و رحیمه، برای اینکه مومنین خیلی اذیت نشن، وسط این سختی ها یه زنگ تفریح‌هایی هم بهشون میده تا استراحت کنن و برای سختی بعدی انرژی جمع کنن. مومنین عاقل وقتی به این زنگ تفریح ها میرسن، با علم به اینکه این زنگ تفریح ها پایدار نیست و بعدش سختی در پیش دارن، از فرصت پیش آمده کمال استفاده رو می برن و تا می تونن حالش رو میبرن تا بتونن جلوی سختی بعدی تاب بیارن. اما مومنین نادان همین فرصت استراحت رو هم به ناله و حسرت و غصه خوردن می‌گذرونن و وقتی فرصت استراحتشون تموم میشه خسته تر از قبل وارد سختی و امتحان بعدی میشن. اینا رو برای همکارم تعریف کردم و گفتم حالا تصمیم با خودته، می خوای مومن عاقل باشی یا مومن نادان؟ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/shoruq
این روزها هرجا که می‌روم تلخی و اندوه شنیدن خبر شهادتت با من است، اما هنوز باور نمی‌کنم که شهید شده باشی. هنوز می‌خواهم منتظر باشم که ساعت سخنرانی تو برسد و من مشتاقانه تک تک کلمات حکیمانه و اطمینان بخش تو را در قلبم جای دهم. ما آنقدر در سایه تو احساس امنیت و غرور می‌کردیم که شاید گاهی فراموشمان شده بود که تو در میان هجمه‌ی تهدیدها و خطرات و دشمنی‌هایی و این گونه محکم و پر آرامش سخن می‌گویی. این هم یادمان رفته بود که خودمان هم باید کاری کنیم. ببین چقدر اسرائیل غاصب و آمریکای ظالم از استقامت تو به خشم آمده بودند که حاضر شدند با به کارگیری سلاح نامتعارف آمریکایی، بار دیگر فضاحت حقوق بشری آمریکا در بمباران اتمی را به یادها بیاورند. اما تو نشان دادی که اگر ظالمانی هستند که به خود اجازه هر ظلمی را می‌دهند، افرادی هم پیدا می‌شوند که با شجاعت خود خواب خوش این ظالمان را بر هم زنند و مایه امید مظلومان تنها باشند. خوشا به سعادتت که افتخار شهادت و سعادت ابدی نصیبت شد و با شهادتت، زندگی را برایمان معنای دوباره‌ای دادی. امروز هر کدام از ما یک انسان جدیدی شده‌ایم، عزممان را جزم کرده‌ایم که نصرالله و یاریگر حق شویم، همانقدر آگاه و مستحکم و مقتدر. امروز گویی آن آرامش و صلابت تو را در خود حس می کنیم. تو هم بشارت بخش ما باش تا اجازه ندهیم که هیچ ترس و غمی ما را از مسیر نورانی عشق به حق بازدارد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khodbavari
پیرزن دستانش را بالا برده بود و با صدای بلند لرزانش خداراشکر می کرد. کنارش نشستم با دست ،خیسی چشمهایش را پاک کردم . گفتم:قربونت برم چرا گریه می کنی ؟ما زدیمشون بخند ... نگاهی به چشمهایم انداخت .هزار غصه و قصه داشت نگاهش. آه بلندی کشید و گفت:مادرجون ،هیچ وقت مغرور نشو ، اینا کار خداست تسبیح بگو شادی هاتو با شکر خدا موندگارش کن خدایا فقط شکرت ... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
دور میزم جمع شده بودند. چهارنفری با هم حرف می‌زدند. نفر پنجمی کوتاه‌تر و مظلوم‌تر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باران‌نخورده، می‌لرزید. از صدای تحلیل‌هایشان، کم‌کم بقیه‌ی بچه‌های توی سالن هم دورشان جمع شدند. چند دقیقه‌ای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیده‌ی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرف‌های پدر و مادرش را به زبان می‌آورد و ترس را توی دل‌های کوچک بقیه می‌انداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم. دکمه‌ی میکروفن را که می‌زدم هنوز چشم‌های خیس و ترسیده‌ و دست‌های لرز گرفته‌ی دخترک کنار میزم را می‌دیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ می‌ترسم. تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را می‌تکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که می‌خواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایه‌ی اولی بود که صبح‌ها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان می‌گیرند و توی کلاس‌هایشان می‌دوند. تکیه‌شان را به پهلوهایم می‌دهند و بوی مادرشان را از من می‌شنوند. حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود. همین که دسته‌جمعی مثل هر روز صبح، بقول بچه‌ها قل‌هوالله را خواندیم و دسته‌دسته فرشته، نور را به سقف مدرسه‌مان پاشیدند، آماده شدم. صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است. دست‌های کوچکشان چسبید به سینه‌ی پوشیده در مقنعه‌های سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکم‌تر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچه‌ها. فروغ دیده‌ای که فلوغ خوانده می‌شد، یا حق‌باورانی که حق‌باولان می‌شد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان می‌دادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب می‌دهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان می‌رسند صداهایشان ضرب می‌گیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد می‌زدند. تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کف‌زدن‌ها تمام شود. این کف‌زدن، حماسه‌اش کم بود. احساس می‌کردم توی بچه‌ها ترس، شوق کف‌زدنشان را گرفته بود. ‌ میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشک‌های دیشب، گرفته بودم را توی چشم‌هایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند این‌بار برای خودشان. گفتم کف‌زدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جان‌دارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورت‌ها و دست‌هایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند. گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛ همه‌ی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم. با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه می‌لرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا می‌کوبیدند. بعد هم خودجوش روی جنازه‌ی اسرائیل بالا و پایین می‌پریدند. و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل می‌دادم زیر کفش‌هایشان تا حسابی لگدمالش کنند. ✍ یازدهم مهرماه 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
تیغه‌ي بینی‌ام تیر می‌کشد و تصویر مقابل چشمانم تار می‌شود. پدری کودکش را سر دست گرفته و حیران می‌دود. زانوهایش تاب نمی‌آورد. زمین می‌خورد. دلم طاقت نمی‌آورد تلویزیون را خاموش می‌کنم و توی صندلی فرو می‌روم. خبر پرتاب موشک‌ها را که شنیدم،‌ نشستم پای تصویرها. این‌بار کودکان آواره‌ي فلسطینی را دیدم که نقطه‌های نورانی توی آسمان را نشان هم می‌دادند و خنده‌ از صورتشان جمع نمی‌شد. نگاهشان روبه آسمان بود و بالا و پایین می‌پریدند. پدری را دیدم که کودکش را روی دوش گرفته و فریاد الله اکبر از دهانش نمی‌افتاد. سه نقطه‌ی بالای فیلم را می‌زنم و آن را ذخیره می‌کنم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
دیروز سالگرد شهادت برادرم بود.یاد نحوه ی شهادتش چنان بر جانم سنگینی کرده بود که قلبم تیر می کشید. محاصره‌ی دشمن، دست و پای زخمی، پهلوی پاره شده با تیزی، رگ های بریده‌ی گلو... امان از دل زینب! با روضه‌ی بی بی جانم دلم را صفایی دادم. رفتم آشپزخانه برای ریختن چای روضه که یهو صدای یاحسین، یاحسین گفتن پسرم و فریادهای ایران زد، ایران زد، فضای خانه را پر کرد. نمیدانم خودم را چطور جلوی تلویزیون رساندم. از خوشحالی تنم چون بید به لرز در آمد و قطرات اشک شوق مهمان چشمان بیقرارم شد. چه خبر جانفزایی! خدایا شکرت! جبین به آستان مهربان ربم نهادم و ذکر "الحمدلله رب العالمین"، ‌ نوازشگر جان و دلم شد و این دو بیت برای سپاسگزاری از سردار دل، حاج امیر حاجی‌زاده و یارانش بر زبانم جاری شد: امشب چه قوی بر صف اشرار زدید سیلی به روی صورت غدار زدید با موشک هایپر سونیکی چون فتاح قلاده به گردن سگ هار زدید 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ افکارِ پوشالی ساعت نه و نیم صبح بود. مشغول خرید بودم. بنظرم آمد برای این ساعت خیابان و کوچه‌ها زیادی خلوتند. فروشنده خانمی که وارد مغازه‌اش شدم دلیلش را ترس از جنگ می‌دانست. اینکه نکند اسرائیل جواب کوبنده‌تری بدهد و ما نتوانیم مقاومت کنیم. مشمای‌ خرید را دستم داد. _ دو تا پسرعمو اون طرف دنیا افتادن به جون هم، اون وقت ما میریم بی‌خودی خودمونو قاطی می‌کنیم. نگاهش می‌کنم. حرفی که می‌زند برق چشم‌هایش را لحظه‌ای می‌گیرد. _ مردم ما خیلی چیزا رو تو این چند ساله تحمل کردن، دیگه ظرفیت جنگ ندارن. همزمان با کشیدن کارت ادامه می‌دهد: _ ترسم داره خداییش، خیلی هم ترس داره. توی ذهنم دنبال جواب می‌گردم: _ آدما سعی می‌کنن تو حاشیه امن و بدون اطلاع از عمق جریانات بمونن، اینجوری هر اتفاقی می‌تونه اونا رو به هم بریزه، چه اون اتفاق جنگ باشه چه حوادث طبیعی. لبخند نصفه و نیمه روی لب‌هایش می‌ماسد. _ نود و پنج درصد مردم مخالف این حملات هستند. موافقا انگشت شمارن. با شنیدن این جمله آخر یاد انتخابات ریاست جمهوریِ چند ماه پیش افتادم. با خودم زیر لب گفتم: _ این حرف مردم ما نیست. مال شبکه‌های ماهواره‌ایه. یادم آمد از آن روزهایی که شبکه‌های معاند توی پیش‌بینی آمار رأی دهندگان پنج درصد را اعلام کرده بودند. تا خانه رسیدم حرف‌های آن زن مثل لشگر مورچه‌ها توی ذهنم رژه‌ می‌رفت. تلویزیون را که روشن کردم و شادی مردم از وعده صادق دو را دیدم صف‌ افکارم‌ سر و شکل دیگری گرفت. لبخندی میان لب‌هایم شکفت. با شعری که می‌خواندند همراه شدم. گفته بودیم انتقامی سخت/ از تبارِ فرار می‌گیریم. دشمن ماست اهلِ لاف و خلاف/ ما ولی مَرد شور و شمشیریم خون مظلوم نوحه می‌خواند/ نقشۀ انتقام در دست است طی شده دوره بزن در رو/ کوچۀ الفرار بن‌بست است. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحيم حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها یازدهم دی ۱۳۹۸ من در حسینیه امام خمینی بودم چند هزار روپوش و مقنعه سفید روی زیلوهای سفید آبی منتظر نشسته بودند دیدار رهبر با پرستاران بود و من حاشیه نویس دیدار دو روز بعد مصیبت از آسمان فرودگاه بغداد به ما زد. از آن داغ ها که لن تبرد ابدا. روایتش را در کتاب نوشته ام. بعد دیدار آمده بودم مشهد در سرمای استخوان سوز حرم داغ تشییع حاجی بودم که گفتند خودت را برسان تهران آقا دیدار دارند. ۱۸ دی ۹۸ اولین سخنرانی رهبر بعد سردار بود دیدار با مردم قم میخواستم دمدمه آمدنش یک مصاحبه دیگر بگیرم که یکی از حراستیها آرام بیخ گوشم گفت «دیدار» زنده پخش میشود. دوربینها را ماسکه نکن. ترامپ تهدید کرده بود اگر به داغ سردار واکنش بدهیم ۵۲ نقطه استراتژیک را در ایران میزند. همه می دانستند استراتژیکترین نقطه این خاک همان بیت خیابان کشور دوست است. در شرایطی که همه دلهره داشتند آن سگ زرد دیوانه بیت را بزند سید علی خامنه ای تصمیم گرفته بود مهمترین سخنرانی اش پس از سیزده دی را زنده در حسینیه برگزار کند. یعنی در همان مکان ساده دیدارهای عمومی اش با مردم ایران بیاید جلوی چشم ده ها دوربین بگوید من همین حالا همین جا هستم. جگرش را داری بزن. بعد وقتی همه منتظر بودند مثل سید به سمت راست اشارهکند و بگوید همین حالا فلان ناو را فلان کشک را زدیم با طمأنینه گفت: «حالا دیشب یک سیلی ای به اینها زده شد. بایستی حضور فساد برانگیز آمریکا در این منطقه تمام بشود. گفت انتقام اصلی این است. ماجرا تمام نشد هفته بعد ۲۷ دی ۹۸ سید علی خامنه ای به مصلای تهران آمد پیشاروی چند میلیون نفر ایستاد. من هم پشت سرش بودم نماز جمعه را اقامه کرد من همین حالا همین جا هستم جگرش را داری بزن. فردا، سیزدهم مهر ۱۴۰۳ سید علی خامنه ای دوباره عبای مشکی اش را بر دوش میاندازد و به مصلای تهران میرود باز در خط مقدم چند میلیون دل می ایستد و خطبه میخواند او در شرایطی زنده در مکان مشخص جلوی دوربینها حاضر می شود که سه روز از وعده صادق ۲ ،گذشته شهابهای ثاقب ایرانی آسمان عبری را شکافته و بر فرق تأسیسات نظامی شان فرود آمده اند و اسقاطیل گفته حتماً پاسخ میدهد. سید علی خامنه ای در حالی در قلب جمعیت وارد محراب میشود که نتانیابو را با شدیدترین تدابیر امنیتی به اعماق تونلهای سگیونی برده اند. خدا قبلاً در قرآنش گفته بود دل مؤمن مجاهد مثل سدی از آهن، محکم است. ما امروز تعبیرش را به چشم خودمان دیدیم. فردا چشم کور دنیا هم خواهد دید. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🌱«شما چگونه اید؟» ما مردم عشیره ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می خوانیم. شما که پیر قبیله تان دوان دوان و با نفس های به شماره افتاده سوراخ‌های جان پناهتان را گز می کرد چگونه اید؟ در کلام حکیمان عالم‌آمده «الناس على دین ملوکهم‏»... 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
ما رویای شاگرد ممتازهای خمینی را زندگی می‌کنیم. شیعه رسم و رسومات خوبی دارد. یکی از آن خوبترینهایش رسم عزای حسین است. هزار و چهارصد و خوردی سال است که شیعه بر عزای سیدالشهدا اشک می‌ریزد تا مقاوم شود، مبارزه را ادامه دهد و دیوارهای خانه عنکبوتیها را به هم بریزد. یک روز زینب(س) توی کاخ یزید این کار را کرد و این روزها کاخ سگهای هار، در حال لرزش است. پرچم " این خانه عزادار حسین است" را می‌دوزم به پرده اتاق پذیرایی، شمع ها را روشن می‌کنم، کتری هیات را روی گاز می‌گذارم و صوت سوره فجر عبدالباسط را توی خانه پخش می‌کنم. می‌روم به روزهایی که بابا مرا روی شانه‌هایش می‌گذاشت تا امام خمینی را در آن تابوت یخچالی‌ ببینم و بغضم را توی گلوی شکسته‌ام قورت بدهم. آن روزها دخترک کوچکی بودم که تازه یاد گرفته بود نماز بخواند و دعا کند تا امام زنده بماند. توی بچگی‌ام نفهمیده بودم بهترین ثروتی که یک آدم می‌تواند باقی بگذارد نام نیک و خاطره خوب است. حالا اما، وقتی حاج قاسم را غریبانه توی فرودگاه بغداد زدند، اسماعیل هنیه را در ایران و سید حسن را با 85 تن موادی که فقط خودشان می‌دانند چه بوده؛ شهید کردند معنی خاطره خوب و نام نیکِ امام خمینی را در منش و شهادت همین مردهای تربیت شده در کلاس درس خمینی ترجمه می‌کنم. آب توی کتری قل می‌زند، خشم توی قلبم پمپاژ می‌شود و دیگر اشکی نیست که برای سید بجوشد. اشکهایم می‌شود خشمی که تزریق می‌شود به موشک‌های بالستیک و هایپر سونیکی که یکی دیگر از شاگرد ممتازهای خمینی، مهندسی معکوسش کرده بود. همیشه برایم سوال بود، حسن طهرانی مقدم چطوری فهم کرده بود که این همه سختی بکشد، که موشک بسازد، که یک روزی شلیکشان کند توی جایی که ما توی رویاهایمان هم فکرش را نمی‌کردیم؟ و گنبد آهنین رژیم سفاک کودک کش را به سخره بگیرد و بعد توی فیلمهای منتشر شده از باران موشکی آن شب، از محلی‌های فلسطین بشنویم که "اینا موشکهای حزب الله نیستن! مال خمینی‌ هستن. خمینی". لیوان‌ها را توی سینی می‌گذارم. سربندهای یافاطمه زهرا را دور شمعدان‌ها می‌بندم و روسری‌های مشکی را روی سر دخترهایم می‌بندم. دخترها حاضر که می‌شوند، مداد رنگیها و کاغذهایشان را روی میز پخش می‌کنند. انگار می‌کنم که دارند موشک می‌زنند چون یکیشان پرجم رژیم اسراییل را می‌کشد و آن یکی پرچم ایران را. نفس نفس می‌زنند. شور دارند، انگار همین الان فرمان حمله را شنیده باشند و زمانشان کم باشد می‌دوند. دارند به فرضشان عمل می‌کنند. امکاناتشان مداد رنگی و نقاشی و کاغذهایشان است. پایه چسب را دستشان می‌گیرند و می‌دوند توی پله‌ها. پرچم‌های ایران می‌رود روی دیوارو ستاره های آبی روی زمین. حالا خیالشان راحت شده. می‌نشینند به انتظار مهمانهای عزادار حسین و شاگرد صالح خمینی، که امشب مراسم هیاتم‌مان، ختم شهید سید حسن است و استغاثه به درگاه خدا برای ظهور. زنگ در به صدا درمی‌آید. بچه‌ها می‌دوند جلوی در و اصرار می‌کنند که هر مهمانی پا بگذارد روی ستاره‌های آبی روی زمین. کوچکترها می‌خندند. بزرگترها به خنده آنها می‌خندند اما چشمهایشان غم دارد. آخرین زنگ در را، حاج آقای مجلس به صدا در می‌آورد. همیشه حرفهای تازه‌ای دارد. آخر حرفهایش از جوان لبنانی می‌گوید که مثل بلبل به فارسی حرف می‌زند و لهجه‌های مختلف را تقلید می‌کند از جمله لهجه اصفهانی را. بعد می‌گوید مادر این جوان شبها قصه حاج همت را برای شان تعریف می‌کرده‌است. فکرش را که می‌کنم می‌بینم باز هم یکی از همان شاگرد ممتازهای خمینی در یک گوشه دیگر جهان غوغا به پا کرده، او هم شاگرد تربیت کرده است. اصلا فکر اینکه همه شاگردهای خمینی، ممتاز بوده‌اند رهایم نمی‌کند. بابای انقلاب ما کارستان کرده است. بعد حاج آقا می‌گوید :" امام خمینی راه درست را در زندگی‌اش رفته که اگر این راه را نمی‌رفت، چه بسا مواخذه می‌شد. راهی که بقیه نرفتند، فقط امام رفته." زد به هدف. امام خمینی راهش را رفت، شاگرد تربیت کرد. رویای تمدنی را داد دستشان و حالا ما داریم رویای شاگرد ممتازهای خمینی را زندگی می‌کنیم. قرآن‌ها را به دست مهمانها می‌دهم و صوت سوره یس را پخش می‌کنم. برای سید مقاومت قرآن می‌خوانیم. می‌دانم او آنقدر دستش پر است که این کار فقط برگ سبزی برای اوست، اما دلم خوش است. خیالم راحت است که شاگردان خمینی در کنارش نشسته‌اند و جلسه گرفته اند برای ظفر. ما فقط صدایشان می‌کنیم که به یادشانیم. شمع‌ها توی شمعدان‌ها ذوب می‌شوند. دلم می‌خواهد این همان ساعت شنی برای شمارش ثانیه‌های باقی مانده تا نابودی اسرائیل باشد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
خدا خیرت دهد ملاحسین کاشفی سنگ بنای روضه خوانی را تو در ایران گذاشتی رضا قلدر بی سواد با همه ی کینه ای که در دلمان از تو داریم اما انگار رسم روضه ی خانگی را حماقت های تو برپا کرد خوش حماقتی کردی مرد اصلا روضه ی حسین تنها روضه نیست که سنگر است معبر است پناه است... حالا این روضه ها مارا قوی تر کرده این روزها ما هم شبیه رهبر عزیزتر از جانمان داغداریم قلب ما هم به جد در فراقشان غم دارد آقای سید ... روضه های فراقتان هم پر از شعور سیاسی شده... مرد ولایت شناس زمان حالا این زنان امت اسلامی ایرانند که در فراقت اشک می‌ریزند دست میبرند زیر روسری مشکی عزایتان گوشواره باز میکنند انگشترهایشان را در میاورند دست توی کیف میبرند و اسکناس بیرون می اورند تا امر ولایت زمین نماند تا حزب الله را تنها نگذاشته باشند همین امروز روز مباداست حالا که فرزند حضرت زهرا جهاد را بر همه فرض کرده فلز دوست داشتنی دنیا با هر بمب و موشکی قیمتت بالا میرود اما بی ارزشی اگر فدای سید علی ما نشوی بی ارزشی اگر موشک نشوی و کثیف ترین موجودات دنیا را هلاک نکنی به دستم به گوشم به گردنم سنگینی اگر خرج مهدی زهرا نشده باشی🖤💔 حالا که وقت جهاد من رسیده ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسم الله .... حرف این بود که هرکس یک گوشه داره یک جوری کمک می‌کنه به حزب الله، خانومها طلاهاشون را برای کمک به جبهه مقاومت به مزایده گذاشتند. تکه طلایی برای اهدا نداشتم... اما راستش یاد چند تا سکه پارسیان چند سوتی ته کمد هم نبودم. اما دخترک، از توی پولهاش، دو تا سکه پارسیان درآورد، هدیه تولد های گذشته یکی ۶۰۰ سوت، یکی هم ۱۰۰ سوت ... گفتم ۱۰۰ سوت هم از طرف تو کافیه، نمیخواستم توی جو قرار بگیره، اما ۶۰۰ سوتی را داد، گفت مامان آخه چیزی نمیشه که ..... قیمتش را حساب کردم،یک مقدار هم گذاشتم روی اون و همون موقع توی سایت رهبری پول را واریز کردم و توی دلم ذوق کردم از بزرگ شدن دخترک دهه نودی‌‌.... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat