⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
قهرمان زندگی
مدرسه گفته بود ..نامه بنویسید به مناسبت روز پدر
عنوان (قهرمان زندگی ام....
نشست و نوشت
پسر کلاس اولی ام
نامه نوشت برای قهرمان زندگی اش
با زبان و خط کودکانه اش .
ذوق خواندن نامه قشنگش چنان شیرینی به جانم داد ، مثالِ از عسل شیرین تر .
قهرمان زندگی پسر هفت ساله ام کسی نبود
جز
یک بزرگ مرد
یک شهیدِ
قهرمان
شهید 🌷
شهید ابراهیم هادی
وقتی عزتت را از خدا هدیه بگیری ،سال های سال هم بعد از خودت می شوی قهرمان زندگی
قهرمان زندگیِ کودک هفت ساله.
مانند شهید ابراهیمـ هادی
✍ #ن_کرمی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
من داشتم ظرف میشستم.
تو نشسته بودی توی صفحهیتلویزیون که گفتی : "قطعا سننتصر." دلم آرام شد. ولی با خودم گفتم لیک به خون جگر شود.
چه میدانستم خون جگر یعنی نبودن تو!
خواستم بگویم وعدهات صادق شد.
اما جایت بیشتر از هر روزی خالی است.
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتشبس
#شهید_سیدحسننصرالله
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
پیروزی
مردم اردن هم بعد از اعلام آتشبس به خیابانها آمدند: «صدای تو همچون آتش بلند است، غزه پیروز شد، ای سنوار.»
چند روزی است که کتاب خار و میخک نوشته یحیی سنوار را می خوانم.
خیلی اتفاقی اسم یحیی سنوار را در بین خبرها به گوشم خورد.
بعد از شهادت حسن نصرالله در یک خبری شنیدم و کنجکاو شدم کیست ؟ چکاری کرده است مگر؟؟؟
نمی دانم آیا آن روز داخل گوگل سرچ کردم و یا نه ؟!
بین روزمره گی ها به فراموشی سپردم.
تا آن لحظه ایی که خبر شهادت یحیی سنوار تیتر خبر گزاری ها شد و فیلم آخرین لحظات زندگیش و شجاعت و شهامتش در آخرین دقیقه های عمرش را به چشم دیدم.
کی فکرش را می کرد که روزی کتاب او را بخوانم.
با جملات و کلمات او در کوچه و پس کوچه های اردوگاه غزه قدم بزنم و فلسطین و مردمش را از نگاه او ببینم.
شنیدن خبر آتش بس حماس و رژیم اشغالگر در شب شهادت اسوه صبر و مقاومت حضرت زینب کبری علیها السلام برایم بسیار شیرین است.
خانمی که در کاخ یزید با صلابت حیدری بلند فریاد زد ..
ما رایت الا جمیلا!
چیزی جز زیبایی ندیدم.
✍ #الهه_طحان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتش_بس
#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
سیدِ ما
لبخند میزنم با دیدن شادی مردم غزه.
اما چشم هام میسوزد و اشکم حالا بعد از این همه روز دارد تند و تند از روی صورتم سر میخورد توی یقه ام.
سید چطور پیشوند شهید را باورم کنم؟
چطور باور کنم که شما نیستید تا فردا برایمان از این روزهای سخت حرف بزنید؟
چه خونهای عزیزی دادیم..
✍ #کوثر_محمدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتش_بس
#سید_حسن_نصرالله
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
مغفرت
صدایی نامعلوم پرده ی گوشم را می لرزاند . می ترسم. لای چشمانم که باز می شود نور تیزی به چشمانم می خورد. کبوتری درشت و خاکستری لب پنجره ی باز اتاق نشسته .تکان نمی خورم . حس امنیت پرنده به او اجازه می دهد بال و پر باز کند به سمت اتاق . با جیغ بلندی فراریش میدهم . قلبم تند تند می زند . پرده را کنار می زنم و پنجره را می بندم . گوشه ای از مغزم تیر می کشد . حس تلخی روی زبانم دارم . دیوارههای معده و رودهام خراشیده میشوند . عقب عقب به سمت تخت میآیم و نشیمن روی تخت میکوبانم.
دلم شور گم کردهای را میزند . سر میتابانم به اطرافم اما یادم نمی آید . همسرم با صدایی خواب آلود میگوید :بلاخره پاشدی نمازتو بخونی؟
رو برمیگردانم سمتش .خیره به دهانش میشوم .زمان میایستد .
خودشه!!!همین را گم کرده ام. دستانم به نشانهی اعتراض روی سر فرود میآیند .
_ای وای ...خدا مرگم بده ...چرا بیدارم نکردی؟
من منی میکند و از هوش میرود . نمیخواستم دوباره دچار عذاب وجدان شوم . دکترم هشدار داده بود نشخوار فکری نکنم .
نسخه پزشک چند تا نفس عمیق شکمی ست . بادقت هوا را توی شش ها می دهم اما موقع برگشت وقتی شش ها خالی می شود غم جایگزین می شود .
میدانم چارهاش گریه است. زمان زیادیست که این احساس گناه نابخشودنی و طرد شدن از سمت خدا را دارم .
خواب از چشمانم فراری می شود .از اتاق بیرون می زنم . لیوانی برمی دارم و زیر شیر آب می گیرم . لیوان توی دستم می لرزد و حال درونی ام نگران تر می شود .
روی مبل می نشینم . با خودم کلنجار می روم که چیزی نیست ولی بغض بی اجازه می ترکد. گونه هایم می سوزند . دست می کشم پاکشان می کنم. از لابلای مژه های به هم چسبیده کتابهای رنگی کتابخانه پیدا می شود . با دست آب بینی را می گیرم و بقیه را بالا می کشم . سمت چپ بالا کتابی آبی رنگ به چشمم می آید . اختیار ندارم برای سمتش رفتن و برداشتنش.
راستش دو سال پیش مادرم کتاب را هدیه داد ولی حتی تاحالا لایش را هم باز نکرده ام .
کلمه ی رحمت و مغفرت روی جلد حس مهربانی می دهد. ناخن می اندازم بین ورق هایش و باز می کنم.
به ظن خودشان و با ارتکاب گناهانشان از رحمت و مغفرت حق تعالی بهدور شدهاند و میگویند "سیل اگر آید یک وجب و دو وجب ندارد" و به گناهان بیشتر روی میآورند و اینچنین است که نه تنها از حق تعالی بهدور میشوند بلکه مضر اطرافیان خود نیز خواهند بود. درحالی که اصلاً چنین نیست و رحمت و مغفرت خداوند آنقدر بزرگ و گسترده است که همه افراد را شامل میگردد.
باریدن اشکهایم تندتر می شود . خودم را در آغوش پدرانه ای حس می کنم . مثل فرزندی که به خلافش اعتراف می کند و خودش را برای هر تنبیهی آماده کرده است اما با بوسه ی پدر روی پیشانی اش روبرو می شود.
کتاب را می بندم . بهترین کار بعد از بخشش بوسیدن دست پدر است . وضو می گیرم نماز قضا شده را می خوانم و سجده ی شکر بجا می آورم برای داشتن همچین معبود مهربانی .
✍ #مهتا_سلیمانی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#رجب
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@banooye_irany
📜﷽
〰〰〰〰〰
#برگی_از_تاریخ
الگوی بیتکرار
وقتی به بازار خرمافروشها سرکشی کرد، دختر بچهای مقابل نگاهش آمد که دستهای کوچکش را روی هم میکشید. روسری و لبهایش را نوبتی به دندان میگرفت. اشکهایش با فاصله روی زمین میریختند.
مرد دلیل گریهاش را پرسید:
_ اربابم یک درهم داده بود تا خرما بخرم، از خرمایی که بردم خوشش نیامد. حالا این مغازهدار پس نمیگیرد.
مرد راه افتاد و دختر هم پشت سرش. کاسب با عصبانیت دستش را توی هوا چرخاند و محکم بر سینه مرد زد تا او را از مغازهاش دور کند.
_ به خودش هم گفته بودم که خرما را پس نمیگیرم.
آنهایی که نظارهگر بودند، مغازهدار را سرزنش کردند که این چه طرز برخورد با این شخص است.
کاسب مرد را که شناخت، رنگش پرید و نگاهش لرزان شد.
مرد نگذاشت حرفها ادامه پیدا کند. رو کرد به مغازهدار و گفت:
_ خرما را پس بگیر و پولش را برگردان تا این دختر هم بتواند برگردد خانه.
کاسب پول را پس داد و به مرد گفت:
_ چه کنم تا من را ببخشید یا امیرالمومنین؟
جوابی که شنید این بود: راه و روش و اخلاقت را اصلاح کن.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
عارفانه
روز آخر اعتکاف، نوجوانهای موسسه ابرار کار خیلی قشنگی انجام دادند. نشستند از سورههای قرآن اسماء الهی را پیدا کردند و با خط خوش بر روی قطعه های کوچک مقوای سبز نوشتند. زیر هر کدام از اسمهای خداوند، نام شهیدی را نوشتند.
کارتها را در جعبه کوچکی قرار دادند و به عنوان رزق معنوی به معتکفین هدیه دادند. هرکس یکی از آن کارت سبزها را بدون اینکه ببیند چه مطلبی بر روی آنها نوشته شده برمیداشت.
من هم دستم را بردم جلو که از ابتدای جعبه یکی بردارم، یکدفعه پرسیدم:
"میشه از وسط بردارم؟ "
نازنین فاطمه گفت: "بله میشه"
چشمهایم را بستم و از وسط کارتها یکی برداشتم.
اسم شهیدی که در کارت سبز رزق معنوی من بود را نگاه کردم.
با خودم گفتم سر فرصت در اینترنت جستوجو میکنم و دربارهاش مطالعه میکنم. کارت را گذاشتم داخل کیفم.
فردای مراسم اعتکاف رفتم سراغ رزق معنویم. گوشی را برداشتم، اسم شهید را جستوجو کردم به محض اینکه عکس شهید را دیدم چشمهایم گرد شد. انگار آشنایی را دیده باشم که چندین سال است که او را ندیده باشم و اسمش را فراموش کرده باشم.
گفتم: " اِ ! یادم رفته بود اسمش احمدعلی نیری است."
من سالها پیش کتابی خوانده بودم که درباره زندگی ایشان بود. شهید را میشناختم اما برای معرفی شهید به دیگران به جای گفتن اسم شهید، نام کتابی را که درباره زندگیشان بود به زبان میآوردم. نام کتاب"عارفانه" به ذهنم آشناتر از نام شهید بود.
پس از چندسال دوباره با دیدن عکسش مرور کوتاهی بر خاطراتش کردم. عرفان شهید را از لابه لای داستان زندگیش میفهمیم.
آنسالها که کتاب عارفانه را خواندم از خواندن آن هم لذت بردم و هم حسرت خوردم که چرا مثل او نیستم. این شهید عارف صدای تسبیح گفتن سنگ ریزهها، کوه و درختها را میشنید راز این شنیدنها ترک گناه بود.
شاید بعد از سالها رخ نشان داد تا تلنگری باشد که بهشت را به بها میدهند.
✍ #صدیقه_طهماسبینژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#اعتکاف
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
مسافر هندی
خواهرکوچکتر توی یک حلقه زنانه که لباس بلند گلدوزیشده هندی تنشان بود، تصویری با مادر پیرشان حرف میزد. وقتی دید به خواهربزرگش خیره شدهام، با اشاره بهم فهماند کرولال است. نیم ساعتی سرش را چسبانده بود به فرش و دانههای تسبیح را بین انگشتان تازه حنازدهاش جابهجا میکرد. بین واگویههای مبهمی که به گوشم میرسید، فقط میتوانستم تکرار کمجان کلمه «علی» را تشخیص بدهم. جامعه کبیره را نصفهنیمه رها کردم و خیره شدم به زن مسافر هندی که از همه ما زباندارها بیشتر بلد بود میلاد امیرالمومنین را تبریک بگوید و خودش را توی دل صاحبخانه جا کند.
✍ #فاطمه_سادات_موسوی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@chiiiiimeh