eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
724 دنبال‌کننده
533 عکس
209 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد باد شهیدان مظلوم مدرس..‌‌ جوانانی که مورد اعتماد و محبت کامل حاج حسن بودند و بازوانی قوی و مومن و شجاع که ایده‌های او را عملی می‌کردند.... یاد باد شهیدان مظلوم مدرس.... برای خواندن بخش‌هایی از کتاب منتشر نشده‌ی شهید حسن طهرانی مقدم، دوستانتان را به کانال لشکر خوبان( دستنوشته‌های معصومه سپهری، نویسنده کتاب) دعوت کنید. https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچه‌ها هرگز شکی در محبت پدر نداشتند اما مدتی بود می‌دیدند مهر پدر در هاله‌ای از سکوت پوشیده شده. الهام حال همسرش را بهتر از همه می‌فهمید، بنابراین وقتی حاج حسن گفت که می‌خواهد تنها به مشهد برود، چیزی نگفت. حاج حسن هرگز این‌طور تنها به پابوس امام غریب نرفته بود! اما فکر می‌کرد باید برود و گره کارش را به امام بسپارد. بارها مشکلاتش را در محضر امام رئوف حل کرده بود و باز هم، توسل صادقانه مطمئن‌ترین راه بود. نمی‌دانست یکی از همرزمان قدیمی‌اش اتفاقی او را دیده و محو حال او در قنوت نماز شب است. همه از دیدن تنهایی حاج حسن نگران بودند، اما خودش به چیزهای دیگری فکر می‌کرد. عجله داشت کارش را به نتیجه برساند. کاری که با تست روز 22 آبان، از یکی از مهمترین گلوگاه‌هایش‌ رد می‌شدند. معلوم بود هر کس اندیشۀ بزرگی دارد، رنج و تنهایی بزرگتری هم دارد! https://eitaa.com/lashkarekhoban
نیمه شب بود و هر چه کرد خواب به چشمش نیامد که نیامد! بلند شد راه افتاد سمت پادگان. وقتی رسید نماز جماعت صبح تمام شده بود و حاج حسن سرحال و قبراق داشت سمت سولۀ فنی می‌رفت که او را دید. ـ اِ! اومدی یونس؟! باریکلا! امروز خیلی کار داریما! یونس فکر کرد انرژی این مرد هیچ وقت کم نمی‌شود! سروصدای سلام و احوالپرسی گرم حاج حسن با بچه‌ها، شنیدنی بود. انگار نه انگار آنها را دیشب دیده، باز هم گرم به آغوش می‌فشرد. کار را پی می‌گرفت و تشویق‌شان کرد که محکم پای کار باشند. یونس رفت آسایشگاه خودشان. یک گوشه جانمازش را باز کرد و شروع کرد به خواندنِ نمازِ صبح. حال عجیبی داشت. بعد از نمازِ صبح، بلند شد نماز قضا خواند. بعد دوباره قامت بست و دوباره ... نمی‌دانست چرا در آن لحظات دوست دارد فقط نماز بخواند! وقتی کمی آرام شد، راه افتاد سمت سالن غذاخوری.... روایت ( از بازماندگان جانباز انفجار مدرس، که بنده از روایتهای ایشان که در اولین سالگردهای شهدای مدرس در گروههای خانواده شهدا می‌نوشتند بسیار بهره بردم و برای سلامتی و موفقیتشان دعاگویم ) https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج حسن مثل همیشه، اعتقادی به کثرت نیروها نداشت و همواره با کمترین افراد کارهای بزرگش را پیش می‌برد. نیروهای نزدیک او، همه‌فن حریف بودند. دو نمونۀ کامل از این نیروها، محمد سلگی و مهدی نواب، همیشه و همه‌جا همراه حاج حسن بودند. آنها دوست، امین، مشاور، محافظ و یاور خستگی‌ناپذیرِ حاج حسن در هر کاری بودند. رابطۀ فامیلی نزدیکشان هم باعث پیش‌ رفتنِ کارهایشان می‌شد. همسرانشان، آرزو و آزاده سیف، سه برادرِ کوچکتر داشتند و پدرومادری مومن و مهربان که عشق به اسلام را در جان بچه‌هایشان ریخته و با نان حلال بزرگشان کرده بودند. محمدقاسم سلگی که داماد دایی‌اش بود، با معرفی مهدی نواب، خودش واسطۀ ازدواج او با خواهرِ زنش شده بود. در خانوادۀ سیف، این دو داماد، جایگاه خاصی داشتند و وقتی لازم می‌شد، پسرهایشان را هم با طیب خاطر همراه آنها می‌کردند. وجود محمد و مهدی با تجربیات فراوان، توانِ ذاتی و روحیات خاص‌شان، نعمتی در کنار حاج حسن بود. زندگی خیلی از دوستان و همراهانِ حسنِ مقدّم به کارشان آمیخته شده بود، اما زندگی محمد و مهدی با همه‌شان فرق داشت، چون هر جا حسن مقدّم بود، آن‌ دو هم بودند. بی‌هیچ چشمداشت مادی؛ بی‌سروصدا، عاشقانه... آنها، سرسپردۀ ولایت بودند... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبان، ماه سردی بود اما نه آن قدر که قطره‌های باران، بلورِ برف شود و بادوطوفان، کمر درختان را بشکند! اما نیمۀ پاییز 90 سردتر از همیشه رُخ نموده بود. نوزدهم آبان، در باغ ونک، سه درخت کاجِ قدیمی زیر بارش برف شکسته بود! صبحِ زود وقتی مهدی نواب و همسرش متوجه کاج‌های شکسته شدند، خیلی تعجب کردند. آزاده، دلش ریخت، اما مهدی با همان لحن مطمئن و آرامَش گفت: «چیزی نیست آزاده! می‌رم ارّه برقی میارم، تا ظهر جمعش می‌کنم.» مهدی نواب هیچ‌گاه برای هیچ کاری، هزینه‌ای برای بیت‌المال نتراشیده بود! دمِ ظهر صدای ارّه برقی در باغ پیچید. آزاده با وجود همسرش، نه ترسی داشت، نه غمی! اما بدون او چه؟! فکرش را از این هراس پس گرفت! مهدی با وجود دردِ شدیدِ پا و کمر، کمرش را محکم با کمربند طبی بسته و در حال کار بود....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهید محمد سلگی و شهید مهدی نواب، هرگز شهید حسن مقدم را تنها نگذاشتند... مردانی بی ادعا، سخت‌کوش، مخلص، متخصص، دلداده اهل بیت... عاشق و عارف.... آه چقدر دلتنگ شما هستم... ای شهیدانی که در مردانگی نظیر ندارید😭⚘️⚘️
بیش از ۱۱ سال، این قاب عکس با ما بوده... در مهم‌ترین جای خانه ما‌‌... گویی شما عضو عزیز خانواده کوچک ما بوده‌اید.... لابد می‌خواستید ما را هم مثل همه آدمهای کوچک اطرافتان، بزرگ کرديد، با سپردن مأموریتی جدید و عجیب، رشد بدهید.... آخر این قصه هر چه باشد، ما خوشیم با شما آشنا شدیم و بیش از ۴۰۰۰ روز، هر روز شما را زیارت کردیم... هر روز، آشناتر... هر روز، مانوس‌تر.... هر روز، دردمندتر، آرزومندتر.... شهید آقا سید مرتضی آوینی، روزی چه خوب نوشت: انس حضور، اجر آوارگی برای حق است... https://eitaa.com/lashkarekhoban
هدایت شده از اخبار قدس 🇮🇷
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 ویدیویی کمتر دیده شده از یکی از تست‌های موتورهای سوخت جامد در زمان حیات شهید والامقام حسن طهرانی مقدم 🇮🇷 @QODS_IR | اخبار قدس
جنب‌وجوشی در مدرس حاکم بود. چند نفر راه افتاده بودند سمت انبار تا لباس‌های مخصوصی را که هنگام سوخت‌ریزی باید به تن می‌کردند تحویل بگیرند. آن‌‌ها لباس‌های سبزرنگ پلاستیکی را تحویل گرفتند و مطابق چارتی که همان جا داده شد راه افتادند سمت کارشان. یونس هم بین‌شان بود و دید که اسمش در گروه اصلی نوشته شده. به شوخی رو به علی کنگرانی گفت: «علی آقا! این چه گردش کاریه! از روزی که من این جا اومدم، همه‌ش پای کار سنگینم!!» علی هم خندید و به شوخی تیکه‌ای نثارش کرد. داشتند ماسک مخصوصشان را تمیز کرده و فیلتر نو می‌بستند که یکی از سرتیم‌ها آمد و گفت: «یونس! از حاج آقا برای کارای تستِ فردا نیرو خواستم، اسم شما رو از لیست کار امروز خط زد و گفت در اختیار تو باشن! بیا بریم!» یونس ته دلش خوش‌حال شد چون کار سوخت‌ریزی با لباس‌های خاص، ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. تعدادی از بچه‌ها لباس‌های سبز رنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند.... (بعد از انفجار، تکه‌های این لباس سبز ، سوخته و همه جا پراکنده بود مثل.....) https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا