eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
139 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«اسراف در حق بچه‌ها» (مامان ۱۴، ۱۲، ۱۰، ۲ساله) حالم خیلی بد بود. خیلی بد! درونم شعلهٔ آتش خشم و کلافگی بود. پر از انرژی منفی بودم😓 نیاز به تنهایی داشتم... کاش یک ساعت می‌رفتم بیرون قدم می‌زدم. کاش در خانه نمی‌ماندم. پنج شنبه روز گیر دادنم بود‌... شروع کردم به تذکر پشت تذکر.😏 چرا خونه به هم ریخته است؟! چرا رو تختی‌تو صاف نکردی؟! چرا می‌خوای چیزی بخوری تو سینی نمی‌ذاری؟!😏 چرا ظرفای دیشب کامل شسته نشده؟!🤨 چرا حواستون نبود قاسم آب نریزه رو فرش؟ چرا حولهٔ خیس گذاشتی رو مبل؟! چرا لباس مدرسه ات کثیف بود ننداختی تو ماشین چرا تبلتو همین‌جور رو زمین ول کردی رفتی؟! وای چرا جورابا یک لنگه‌اش این طرفه یک لنگه‌اش اون طرف؟🤦🏻‍♀️ چرا لیوان آب رو نصفه گذاشتی تو آشپزخونه؟! چرا چرا چرا چرا همین جور پشت هم به همه چیز گیر دادم. پسرا یک در میون توجه می‌کردن، بعدش هم اصلاً انگار نه انگار (حرفم براشون بی‌اهمیت شده بود😢) و داد و هوار من بیشتر🤦🏻‍♀️ چرا... چرا... چرا... دخترم همه‌ش براش مهم بود دونه دونه می‌دوید و انجام می‌داد. اگر هم نصفه انجام می‌داد قبول نداشتم! باید کامل انجام می‌داد. کاسهٔ صبرش لبریز شد. شب یک هو زد زیر گریه.😭 گفت شام نمی‌خورم میل ندارم... همسرم خیلی سعی کرد بیاردش سر سفره ولی نیامد و شب بدون شام با گریه خوابید. زنگ خطر من به صدا در اومد! شاید تو روزهای دیگه ۹۰ درصد چیزایی که می‌گفتم برام اهمیت نداشت. مثل آب ریختن قاسم روی فرش، یا جوراب‌های لنگه به لنگه این طرف و اون طرف... ولی اون روز همه چیز رو ریز به ریز می‌دیدم و تذکر می‌دادم.🤭 اتفاقات بدی افتاد! حرفم بی‌اهمیت شد، دخترم توی روم ایستاد، آرامش خونه به هم خورد، حجم عصبانیت خودم بیشتر می‌شد و... و... و... که حالا باید چیزی که زدم خراب کردم رو ترمیمش کنم. و به این فکر می‌کنم که چند بار می‌شه یک رابطه را ترمیم کرد. چند بار دیگه می‌شود خطا کرد... شاید اولین اشتباه، آخرین اشتباه باشه... و من زنگ خطر را شنیدم! و چقدر خواندن این آیه که دخترم به کمدش زده بود تا حفظ کند، نجاتم داد: «وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا ۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (باید مؤمنان عفو و صفح پیشه کنند و از بدی‌ها درگذرند، آیا دوست نمی‌دارید که خدا هم در حق شما مغفرت (و احسان) فرماید؟ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.) من در حق خودم و بچه‌ها در حال اسراف بودم... انه هو الغفور الرحیم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام صبح پاییزی‌تون بخیر 🍂 کارتون اون دختر مو قرمز کک‌مکی که خیییلی حرف می‌زد رو یادتونه!؟ 👩🏻‍🦰 هیچ وقت فهمیدین وقتی بزرگ شد چه اتفاقاتی براش افتاد؟! می‌خوایم دورهمی کتابش رو بخونیم. 🤓 ما از شهریور ماه تصمیم گرفتیم بعضی رمان‌های خوب دنیا رو دورهمی بخونیم. چند وقت پیش همخوانی رمان جین‌ ایر رو به پایان رسوندیم و حالا می‌خوایم بریم سراغ مجموعه‌ی ۸ جلدی جذاب «آنی شرلی» 😍 تو این مجموعه زندگی آنی از کودکی‌ش به تصویر کشیده می‌شه تا بزرگ‌ شدن و ازدواج و مادر شدنش 💗 یکی از رمان‌های حال خوب کن دنیا، بخصوص برای خانوما و مامان‌ها 😋 📆 إن شاءالله از دوشنبه ۸ آبان همخوانی رو شروع می‌کنیم. 📖 میزان مقرری هم روزانه حدود یک ساعت از کتاب صوتی هست. ❣نسخه‌های صوتی و الکترونیک کتاب رو می‌تونین از اپلیکشن‌های کتابخوانی تهیه کنین. 🎵 نسخه صوتی کتاب خیلی قشنگه و می‌تونه یک تفریح سالم و لذت‌بخش در کنار خانه داری و کارهای روزمره محسوب بشه 😉 ❇️ ضمنا نسخه الکترونیکیش توی فیدی پلاس هم موجوده، مخصوص دوستانی که اشتراکش رو دارن. اگر قصد مطالعه‌ی کتاب رو دارین اینجا با ما همراه بشین 😉👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«مامان من چی بپوشم؟!» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) چه خبر از بحرانِ مامان، لباس چی بپوشم؟ الحمدلله در منزل ما این بحران با خیر و خوشی به سرانجام رسید. هر بار که قرار بود جایی بریم، حتی تا سرکوچه، برای خرید بستنی! باید این سوال پرسیده می‌شد و تا جوابگو نبودم، این پرسش روی دور تکرار بود...🤯 تا همین چند وقت پیش که هنوز دورهٔ لباس‌شناسی برای بچه‌ها برگزار نکرده بودم، واقعاً هربار سرِ انتخاب لباس، پروژه داشتیم. ماشاالله بچه‌های این دوره هم که دوست دارن همیشه منحصر به فرد باشن، بخشی از این هدف رو با پوشیدن لباس‌های خاص، محقق می‌کنن. مثلاً روزی که از مکّه برگشتم، چند دست لباسِ سوغاتی که برای بچه‌ها خریده بودم رو با یک دنیا عشق و ذوق و شوق بهشون تقدیم کردم. لباس‌ها، لباسِ مجلسی و شیک بودن .😎😍 اما قشنگ صدای شکستنِ غرور و شخصیت لباس‌ها رو شنیدم، وقتی که بچه‌ها برای گذاشتن زباله سر کوچه، انتخاب لباسشون، پیراهن صورتی و تورتوری با روبان‌های قرمز بود.🥺😭💔 یا مثلاً تابستون دوسال پیش، وقتی برای بچه‌ها مایوی نو خریدم تا در اولین فرصت به استخر برن... از خاطرات طلایی و شیرین اون دوره، روزی بود که یک ماه از خرید مایو گذشته بود و بچه‌ها همچنان استخر نرفته بودن. بچه‌ها هر روز مایو به دست می‌اومدن و می‌پرسیدن پس کی می‌ریم استخر؟ امروز بریم؟ مامان اگه کمکت کنیم کارهاتو زود تموم کنی می‌ریم؟ همون ایام که توی دل بچه‌هام کله قند آب می‌شد از فکر پوشیدن مایوی نو، به مهمانی منزل یکی از اقوام دعوت شدیم و خب همون سوال همیشگی که ماماااان لباس چی بپوشیم؟ و جواب همیشگی ترِ من، که هر چی دوست دارید بپوشید فقط تمیز سالم و مناسب باشه.🥲 عجیب بود برام که این‌بار با جواب تکراریِ من قانع شدن و مجدد، با اصرار، من رو سرِ کمد لباساشون نبردن تا برای تک‌تکشون لباس انتخاب کنم!!! حتماً دیگه خودشون عاقل شدن یاد گرفتن که لباس انتخاب کنن☺️👌🏻 زهی خیال باطل!!!😐😒😑 - مامان ما حاضریم. + باریکلا، برید دم در کفش بپوشید منم الان میام. یک لحظه هم بیایید ببینم چی پوشیدید؟ خوشحال و شاد و خندان، با ذوقی وصف‌ناپذیر، یک‌به‌یک اومدن داخل اتاقم.😇 + این چیهههه؟!🤯😬 چرا مایو پوشیدید؟ - شما گفتی لباستون تمیز و سالم باشه. تازه مایوهامون نو هم هست دیگه. حالا مگه چی می‌شه یک بارم مایوهامونو بپوشیم؟!😢 اجازه بده دیگه مامان.🥲 و گروه سرود «مامان اجازه بده» راه افتاد. + سکوووووووت🤫 اجازه نمی‌دم چون مایو برای مهمونی مناسب نیست. بهتون می‌خندن. آخه این چه سَمی بود؟!😭 در نهایت با انتخاب من لباس پوشیدن و با حسرت فراوان مایوها رو روی زمین رها کردن تا بعداً بذارن سر جاش. این انتخاب‌های عجیب در لباس پوشیدن، بعد از هربار جواب من که خودتون یه چیز مناسب بپوشید، ادامه داشت. روزهای گرم که دلشون لباس زمستونی می‌خواست. روزهای سرد که به جای بافت، لباس خنک و بهاری رو هوس می‌کردن و... در نهایت طی یک حرکت انتحاری، لباس‌ها رو سطح‌بندی کردم و به ترتیب داخل کمد گذاشتم. سطح۱: برای دم‌دست، باغ، سرکوچه و پارک. سطح۲: برای منزل مامان بزرگ‌ها سطح۳: برای روضه سطح۴: برای مهمانی سطح۵: برای مجلس و مهمانی‌های مهم‌تر سطح۶: فقط برای عروسی لباس‌ها رو به ترتیب در کمد آویزون کردم و چون مشخص شده بود کدوم لباس برای کجا کاربرد داره، دیگه راحت انتخاب می‌کردن. موقع آویزون کردن لباس هم چون چوب‌لباسی خالی، در کمد باقی می‌موند، به راحتی جای لباس رو پیدا می‌کردن و لباس سرجای اولش قرار می‌گرفت. البته می‌شد با نوشتن سطح لباس، روی یک تکه کاغذ، راحت‌تر مرزبندی کرد، اما برای بچه‌های من واقعاً لازم نبود و همون توضیح اولیه در مورد چینش لباس‌ها و کاربردشون، در ذهن بچه‌ها باقی موند. من که از این معضل به سلامت نجات پیدا کردم. شما چی؟😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
❓اگه بچه‌مون جست و خیز و بازیگوشی نداشته باشه باید نگران و ناراحت باشیم؟🤔 ❓چطور می‌تونیم حوصله و صبرمون رو در برابر بچگی کردن بچه‌ها زیاد کنیم؟😩 ✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حتی دغدغه‌ها هم بزرگ می‌شوند» (مامان .۵، .۵، .۵، .۵ساله) خیلی اوقات با خواندن کتاب‌های شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچه‌هایشان را بیشتر کرده، به اندازه‌ای که همان پسر بچه‌ای که دیروز تمام غصه‌اش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم می‌پوشد و عدد شناسنامه را دست کاری می‌کند که مبادا از همراهی حق جا بماند. تا اینکه یک روز فاطمه نقاشی‌اش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته می‌شوند و غصه دارند. سمت چپ اما ایرانی‌ها به کمکشان می‌شتابند و آن‌ها پیروز و خوشحال می‌شوند. من در دلم محاسبه می‌کردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشی‌اش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده... اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم.. یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچه‌ها رفتیم، یک روز جمعه. جمعه‌ها را بچه‌ها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچه‌ها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم. گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان می‌کند، گرسنه می‌شوید. بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود. اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختی‌هایش هستند. از اینکه خیابان را بدون ماشین می‌دیدند، ذوق کرده بودند. توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم می‌دویدند و همراه جمعیت، با مشت‌های گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻 (البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵» بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋) در خانه هم من و همسرم وقتی بچه‌ها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو می‌کردیم. نقاشی‌های بچه‌های دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود. اما با تمام این‌ها، هیچ‌گاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت ساله‌ام نداشتم. اینکه نقاشی‌اش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد می‌آورد، که اوست که تربیت می‌کند، رشد می‌دهد و برای روز موعود آماده می‌کند... پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشی‌شان موضوع آزاد و فلسطین قرار داده‌اند. همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر می‌دهند. پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم. محمد تکرار می‌کرد مرگ بر اسرائیل. خدیجه و زینب هم همراهش مشت‌هایشان را گره می‌کردند.👊🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. دوران کودکی و خانوادهٔ ۸ نفرهٔ ما» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) اواخر سال ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمدم. ۶ بچه بودیم. سه پسر قبل ازش انقلاب و دو دختر و یک پسر بعد از پیروزی انقلاب به دنیا آمده بودند. رابطهٔ ما سه تای آخری با هم صمیمی بود. از آن خواهر برادری‌های بدون تو هرگز و با تو هم هرگز،😄 نه تاب دوری هم را داشتیم، نه کنار هم بدون دعوا سپری می‌شد. زندگی کودکی ما در خانه‌ای قدیمی با پدر و مادری با تجربه می‌گذشت؛ بارزترین ویژگی مادرم آزادی دادن بودن؛ آزادی در فعالیت‌ها و انتخاب‌هایمان داشتیم، و درعین‌حال مسئولیت‌های جدی در خانه بر عهده‌مان بود که مادرم برای انجام دادن آن‌ها با ما شوخی نداشت.😉 و پدرم که اصولاً ما کمتر می‌دیدمشان، روش‌های خاص خودشان را در مستقل و محکم بارآوردن ما داشتند؛ خیلی خیلی کم در امور ما دخالت می‌کردند. در عین محبتی که به ما داشتند ولی نمی‌گذاشتند تن‌پرور بار بیاییم؛ مثلاً اگر از سرویس مدرسه جا می‌ماندیم، ما را نمی‌رساندند می‌گفتند با اتوبوس بروید و‌ خودتان جواب ناظم را پس بدهید یا اگر پول دارید تاکسی تلفنی سوار شوید ولی پول اضافه‌ای از این بابت به ما نمی‌دادند. در عین اینکه برای هدیه خریدن دست و دلباز بودند ولی اگر می‌دیدند ما با سهل‌انگاری وسایلمان گم و خراب می‌شود سخت می‌گرفتند و به ما می‌فهماندند که از هدیه‌ای محروم شده ایم.🥲 برای مادرم خیلی مهم بود ما در کارهای خانه مشارکت کنیم، ظرف بشوریم و سفرهٔ شام را پهن و جمع کنیم؛ برادرم که مسئول خریدهای خانه بود هم از این کارها مستثنی نبود، مادرم می‌گفتند: «تو‌ پسری توان بدنی‌ت بیشتره!» میزان مسئولیت‌ها ربطی به اینکه درس و امتحان داریم هم نداشت، کارهایی که مادرم به عهدهٔ ما می‌گذاشتند روزی نیم ساعت بیشتر وقتمان را نمی‌گرفت و البته ما هم دوست داشتیم از زیرکارها در برویم که با جدیت مادر روبه‌رو می‌شدیم.🤭 پدرم و مادرم سواد حداقلی داشتند ولی اوضاع مالی خانواده روبه‌راه بود. الحمدلله ولی این به معنای ریخت و پاش و نازپرورده بودن نبود؛ به قول پدرم: «پول من حساب کتاب داره اگر بتونید من را قانع کنید پول را برای چیزی می‌خواهید که به آن احتیاج دارید دریغ نمی‌کنم»؛ ولی خوی ساده‌زیستی پدر و دلایلش اغلب مواقع به دلایل ما می‌چربید.😉 پدرم همیشه نگران بودند که ما به سبب درس خواندن در مدرسهٔ غیر انتفاعی شمال شهر، تجملگرا و اهل بریز بپاش بار بیاییم و ازین بابت خیلی به مادرم هم می‌سپردند که مراقب حدودمان در خرج کردن باشد.👌🏻 دبستان را در یک مدرسه ابتدایی‌ای که مدیرش همسایه و دوست مادرم بود و با خانهٔ ما چند خیابان فاصله داشت، درس خواندم؛ دل مادرم راضی نبود مدرسهٔ سرکوچه که مدیرش خانم جوان تندخویی بود بروم.👌🏻 ما به خاطر اینکه بزرگترین برادرم در دفاع مقدس شهید شده بود امکان استفاده از مدارس شاهد را داشتیم و بنابراین مقطع راهنمایی را در مدرسهٔ شاهد درس خواندم ولی به دلیل اینکه در مدرسهٔ ما تبعیض قابل توجهی بین فرزندان شهدا و سایرین قائل بودند، خیلی تحت فشار بودم و اصلاً جو‌ مدرسه و دوستان را نمی‌پسندیدم😓 و اصرار من بالاخره مادرم را راضی کرد و ایشان به سختی توانستند، پدرم را برای ثبت نام در مدرسهٔ غیر انتفاعی اسلامی که با تحقیق و جستجوی فراوان به دست آورده بودند قانع کنند. بنابراین من دبیرستان در مدرسه غیر انتفاعی مذهبی درس خواندم. فضای مدرسه خیلی خوب بود؛ معلم‌ها همدل بودند و دوستان از خانواده‌های هم‌سطح انتخاب شده بودند؛ شاید الان بگویند جمع کلونی انتخاب شده، باعث می‌شود نوجوان در جو ایزوله‌ای بزرگ شود ولی من می‌گویم جو سالم مدرسهٔ ما واقعاً من را از حواشی وقت‌تلف‌کن و آسیب‌زای نوجوانی دور نگه داشته بود.👌🏻 من انس با کتاب را از دوستان دبیرستانم دارم؛ رابطهٔ صمیمی با معلم‌هایم من را اهل و عاشق هیئت کرد. اردوهای معرفتی مدرسه بینش سیاسی مؤثری به من داد؛ در بخش فرهنگی و پرورشی مدرسه خیلی فعال بودیم و کم‌کم کنار دست مربی‌های دلسوز رشد کردیم و در برنامه‌ریزی‌ها برای مدرسه و برگذاری اردو و... کمک می‌کردیم. و من این را بسیار ارزشمند می‌دانم.🧡 جو غالب دبیرستان رشتهٔ ریاضی بود و من به رؤیای مهندس شدن😅، رشتهٔ ریاضی را انتخاب کردم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. صبح‌ها دونفری از خانه می‌رفتیم.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) کنکور سختی دادم؛ من آدم این‌همه درس خواندن نبودم🤦🏻‍♀️؛ درسم در مدرسه انصافاً خوب بود. سرکلاس متمرکز بودم روی تدریس معلم ولی حوصله‌ام اصلاً یاری نمی‌کرد ساعت‌ها دوباره همهٔ درس‌ها را بخوانم و تست بزنم و... اما با هر جان کندنی بود کنکور دادم و فیزیک دانشگاه تهران قبول شدم. (هم‌زمان کنکور دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) را هم داده بودم و حقوق قبول شده بودم) درحالی‌که من واقعاً عاشق مهندسی معماری و برق بودم ولی قبول نشدم😓 و با بی‌علاقگی و از روی اجبار در رشتهٔ فیزیک شروع به تحصیل کردم... یک ترم گذشت که فهمیدم فیزیک اصلاً رشتهٔ مورد علاقهٔ من نیست! انصراف دادم و با پیگیری فراوان تحصیل در رشتهٔ حقوق دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) را انتخاب کردم و تا همیشه از این انتخاب راضی‌ام.😍 ترم دوم دانشگاه به واسطهٔ یکی از دوستان عضو جامعه اسلامی دانشجویان شدم و فعالیت تشکیلاتی را در آنجا شروع کردم و این مسیر خیلی من را رشد داد. دانشگاه ما هیچ تشکل دانشجویی نداشت و من عضو دفتر مرکزی جامعه اسلامی شدم و آن‌جا فعالیت می‌کردم، فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی. سال ۱۳۸۱ ازدواج کردم، اولین دیدار ما برمی‌گردد به برنامهٔ کوهنوردی که من به دعوت برادرم شرکت کرده بودم...‌ بعد از آن هم در چند برنامهٔ دیگر گروه‌ کوهنوردی دانشگاه تهران شرکت کردم و این برنامه‌ها زمینهٔ آشنایی ما را فراهم کرد.🤭 مراسم ازدواجمان یک مراسم دانشجویی ساده بود. سالن عروسی، سلف سرویس دانشگاه بود و ما تمام تلاشمان را برای کم هزینه شدن مراسم کردیم درحالی‌که باید استانداردهای خانواده‌ها در مراسم را رعایت می‌کردیم و البته همسر اصرار داشتند خودشان هزینه‌ها را بپردازدند و این کار را سخت‌تر می‌کرد.🫣 هیچ‌وقت حس‌نکردم ازدواج هدفم را تغییر داده یا تحصیل را برایم سخت‌تر کرده. صبح با همسر از منزل خارج می‌شدیم، او به طرف محل کار و من به طرف دانشگاه. عصرها هم من زودتر از او برمی‌گشتم و بساط شام را آماده می‌کردم. خودم دوست داشتم حتماً قبل از همسر خانه باشم. و این باعث شد از بعضی فعالیت‌های جانبی‌ام کم کنم. اما همچنان درس می‌خواندم و کار تشکیلاتی را تا جایی که وقتم اجازه می‌داد پیش می‌بردم.👌🏻 زمان امتحان‌ها کمی کار سخت می‌شد که آن هم وقتی هر دو دانشجو بودیم و یکدیگر را درک می‌کردیم، با تدابیر ساده حل می‌شد. بعد از اتمام کارشناسی کنکور کارشناسی ارشد دادم و دانشگاه قم قبول شدم. هر هفته یک روز تا قم می‌رفتم و برمی‌گشتم و روزهای دیگر را شغل پاره‌وقت مطالعاتی تحقیقاتی داشتم. هنوز پایان‌نامه را دفاع نکرده بودم که استخدام یک سازمان دولتی شدم، کار تمام وقت!☝🏻 تا قبل بچه‌دار شدن هم حس نکردم کار لطمه‌ای به خانواده و روابط همسری بزند؛ تدابیر مختلف باعث می‌شد خستگی کار سایه روی تکالیف و‌ وظایف خانواده نیندازد.☺️ همیشه سعی می‌کردم قبل از همسر خانه باشم و این خودش عامل موثری در حفظ و تحکیم روابطمان بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🌪 طوفان آمده، بپاخیز...🗣 🔥کونا لِلظّالِمِ خَصماً وَ لِلمَظلومِ عَوناً🤝 2️⃣خیزش دوم مادران و بانوان ایرانی🧕🧕 همراه با آینده‌سازان جهان بدون اسرائیل 😔اگه نمیتونیم بریم غزه و کمک کنیم، با این قیام✊ به مادران و کودکان فلسطینی کنیم.💞 🇵🇸راهپیمایی کالسکه‌ای مادران با کودکان🇵🇸 🔴در یوم‌الله ۱۳ آبان و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی🇺🇸 🇲🇫 📣وعده ما راس ساعت۸:۴۵ صبح میدان فلسطین🇵🇸 💚هر کی حاضره این بار هم با ما بیاد سر قرار عاشقی بسم الله ✌ 🇮🇷 نهضت مادری و امهات القدس اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ https://ble.ir/ommahatalqods@nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
«۳. از مادرم، پرستار و مهد کمک گرفتم.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) هفت سال بعد از ازدواج من برای اولین بار مادر شدم.😍 قبل از آن اصلاً قصد بچه‌دار شدن نداشتم، مشغول کار و تحصیل و‌ پایان‌نامه و فعالیت‌های اجتماعی بودم. و حالا که به عقب نگاه‌ می‌کنم چقدر بابت این تصمیم و تأخیر در فرزند دار شدن پشیمانم😓 اما زمان هیچ‌وقت به عقب برنمی‌گردد. بارداری و زایمان راحتی داشتم. زمانی که محمدعلی دنیا آمد، من شاغل تمام‌وقت یک سازمان دولتی بودم با ردهٔ شغلی خوب و حقوق عالی. شش ماه اول مادر شدنم رویایی گذشت؛ یک نوزاد آرام و دوست‌داشتنی، روزهای مادرانهٔ پر از شگفتی! مادر شدن یک بخش کشف نشده از وجودم را بر ملا کرده بود که دیدنش برایم لذت‌بخش بود.😅 من مادر بی‌تجربه‌ای بودم ولی نوزادی آرام و بی‌دردسر محمدعلی، و کمک‌های جدی همسر، من را آرام آرام با ناشناخته‌های دنیای مادری آشنا کرد. پدری که خیلی ترس و نگرانی از بغل کردن و حمام و بیرون بردن بچه نداشت و من هم برایش محدودیتی قائل نبودم.☺️ شش ماه خیلی زود گذشت. مرخصی زایمانم که تمام شد، یک تکه از قلبم را گذاشتم پیش مادرم و روزهای شاغلانه را دوباره از سر گرفتم؛ کارم را دوست داشتم و از آن انرژی می‌گرفتم؛ از همان ابتدا خیلی محکم به مدیر گفتم که من دیگر مادر شده‌ام و حتی یک دقیقه هم نمی‌توانم اضافه‌کار بمانم. با احتساب ساعت شیر؛ ۲ بعد‌ازظهر می‌رسیدم به محمدعلی.🥺 یک استراحت کوتاه داشتم و روزم با پسرک از ساعت چهار عصر شروع می‌شد تا شب؛ سعی می‌کردم جبران ساعت‌های نبودنم را بکنم؛ خستگی سر جایش بود و بازی و آغوش و تفریح هم سر جایش. ولی درون‌من غوغای بدی بود. خیلی‌ها می‌گفتند مادر باید کنار کودکش باشد، بچه تا دو سال اگر مادرش نباشد ال می‌شود و فلان و بهمان و... این حرف‌ها اذیت‌کننده بود برای من که مادری‌ام را ناقص نمی‌دیدم و کارم را دوست داشتم.🤭 به این حرف‌ها بها نمی‌دادم ولی شنیدنش اذیتم می‌کرد. سعی می‌کردم دائم مادری خودم را پایش کنم و بسنجم که آیا مادرم آن شخص امنی که بچهٔ کوچک باید به او پناه ببرد هستند یا نه؟ همیشه جوابم مثبت بود و خیالم راحت می‌شد ولی دعوای🤦🏻‍♀️ مادران شاغل و مادران خانه‌دار همواره ادامه داشت و‌ این من بودم که برای آرامش‌ خودم باید پایم را از این دعوا بیرون می‌کشیدم. تا یک سالگی، محمدعلی پیش مادرم بود و بعد از آن به خاطر بیماری مادرم و پر جنب‌و‌جوش بودن پسرجان پرستار گرفتیم. برای پیدا کردن پرستاری مطمئن و مهربان خیلی دعا و نذر کردم تا اینکه خدا پرستاری با تمام ویژگی‌های مد نظرم جلوی پایم گذاشت.🧡🤲🏻 تا سه سالگی با پرستار بود و بعد هم به سبب نیازی که به هم‌بازی داشت با دقت و بررسی فراوان مهد خوبی پیدا کردیم و خیالم راحت شد. پسرم روحیهٔ مستقلی داشت و هر روز از ۸ صبح تا ۴ عصر همراه با دختر عمه‌اش که با هم پنج ماه اختلاف سنی داشتند، به مهد نزدیک محل کارم می‌ر‌فت و بعضی روزها هم عمهٔ عزیز دنبالش می‌رفتند و می‌بردندش خانهٔ خودشان. اینطور شد که شکر خدا هیچ مشکلی با مهد کودک نداشتیم و همه راضی بودیم.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اکثر کتاب‌هایی که در مورد خانواده‌های درگیر در جنگ خوانده‌ام، پیرامون شهید و شهادت و اخلاق و مرام شهید بوده است. البته بعضی از کتاب‌ها هم در مورد همسرانی بود که عاشقانه از همسران مجروح خود تا سالیان طولانی بعد از جنگ مراقبت کردند و آن‌ها را تا رسیدن به کاروان جاماندگان بدرقه کردند. اما این بار کتابی خواندم متفاوت، عجیب و پر از اندوخته‌. کتابی که مرا گاهی می‌خنداند و گاهی هم می‌گریاند؛ مادر شهیدی زنده، داستان زندگی خود و پسرش را تعریف می‌کرد، مادری که خود را برای شهادت پسرش آماده کرده بود ولی با پدیده جدیدی روبه‌رو شده بود، چیزی به اسم «قطع نخاع». فکرش هم آدم را به هم می‌ریزد چه برسد به آنکه هفده سال پر از عشق و صبر از شهیدت مراقبت کنی؛ این مادر در این کتاب اسطوره صبر و مقاومت است، صبر و مقاومتی مثال زدنی که ناخودآگاه این فکر را به سر می‌اندازد که شاید رحم نداشته اصلا! شاید منتظر مرگ پسرش بوده اصلا! شاید فقط روزها را سر می‌کرده! شاید ... اما او با پرستاری عاشقانه و صبورانه‌اش جواب تمامی شایدهایم را داد و من را شرمنده خودش کرد. داستان آنجایی جالب‌تر می‌شود که دختری می‌خواهد با این شهید زنده ازدواج کند، ازدواجی عجیب که هیچ کس موافق نبود ولی این هم از عجایب کتاب «تب ناتمام» است که مسیر زندگی شهید را تغییر داد. 🍁🍁🍁 🌺کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام و رحمت 😊 کتابی که ما این ماه در پویش مادران شریف دور هم میخونیم کتاب هست. خاطرات خانم شهلا منزوی مادر جانباز شهید حسین دخانچی یک کتاب بسیار روون و خوش‌خوان که خیلی‌ها نتونستن طاقت بیارن و همون روزی که شروع کردن تا آخرش رفتن 🤓 🎁 این ماه هم ۱۰ تا جایزه‌ی ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم عزیزانی میکنیم که کتاب رو کامل خونده باشن 🤩 ✳️ اگر دوست دارین با ما همراه بشین تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab داخل کانال در مورد روش‌های تهیه کتاب، شرکت در قرعه کشی، گروه‌ همخوانی کتاب و ... کامل توضیح دادیم. ضمنا چند تا همخوانی کتاب دیگه هم برای سلیقه‌های مختلف داریم که همه در کانال پویش اطلاع‌رسانی میشن ☺️ در خدمتتون هستیم 🤗: 👇 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۴. قرار شد دیگر سر کار نروم!» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) بیماری بچه‌ها همیشه جزء روزهای سخت مادرانه است. برای همهٔ مادران سخت است تب و بی‌حالی جگر گوشه‌شان؛ بد قلقی‌های بیماری و درد سر دکتر و دارو و...😢 ولی برای مادران شاغل این مسئله چند برابر سخت‌تر است؛ کارفرمایانی که درکی از مسئولیت مادری ندارند؛ بیماری خودت را با گوشهٔ چشم نازک کردن مجبورند بپذیرند ولی مریضی فرزندت را نه! چیزی از عمر مادرانگی‌هایم نگذشته بود که فهمیدم مادرهای شاغل مرخصی‌هایشان را برای بیماری بچه باید نگه دارند و با دقت از مرخصی استفاده کنند. بچه‌دار شدن برای ما شگفتانه‌ای بود که زندگی را از روزمرگی درآورد و زحمت چندانی برایمان نداشت؛ پسری که خیلی بابایی بود و پدری که برای پسر وقت می‌گذاشتند؛ اما زندگی همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.😔 محمدعلی دو ساله بود که ما قصد کردیم فرزندی دیگری به خانواده اضافه‌کنیم. اما دریغ از اینکه قصد ما همیشه با قصد پروردگار هم‌پوشانی ندارد، ما تدبیر کردیم و خدا تقدیر نفرمود... تا اینکه در چهارسالگی محمدعلی بشارت وجود فرزندی دیگر را به من دادند. بارداری سخت ولی شیرین؛ شیرین برای انتظاری که کشیدم و سخت بخاطر شرایط جسمی و وضعیت شغلی همسر و پسری بسیار پر جنب‌وجوش و شغل خودم که هر روز یک ورق تازه برایم رو می‌کرد...🤦🏻‍♀️ در ابتدای بارداری تصمیم گرفتم که با تولد فرزند دوم دیگر سرکار نروم و یک‌ مادر خانه‌دار بمانم؛ از فکر کردن به آن پشتم یخ می‌کرد؛ من که از ۶ سالگی که روانهٔ مدرسه شده بودم هیچ‌وقت یک سال پشت سر هم در خانه نمانده بودم؛ چطور می‌توانستم؟! اصلاً من مهارت خانه ماندن را بلد نبودم؛😶 به خودم‌ دلداری می‌دادم و می‌گفتم:«سخت‌تر از کار در نقطهٔ حساس سازمان که نیست، تو یک زنی، زن‌ها با خانه که مأنوس شوند خانه‌داری و خانه‌مانی را هم یاد می‌گیرند. تو فقط کافی‌ست با خانه‌ات انس بگیری...» آن سال‌ها با اینکه در شرایط گشایش مالی نبودیم، تصمیم گرفتم نه ماهی که تا پایان بارداری مانده را از حقوقم استفاده نکنم، تا کم‌کم عادت کنم به نداشتن استقلال مالی؛ سخت بود و برای کسی که از دوران دانشجویی کار کرده و درآمد داشته است انتخاب آسانی نبود!🤷🏻‍♀️ ولی من مصمم بودم بر این تصمیم...😉 روزهای بارداری تمام شد و محمدحسن کوچک مامانی ما به دنیا آمد؛ نوزادی که همهٔ ما را غافلگیر کرد؛😢 وابسته و ناآرام با دل‌دردهای شبانه و رفلاکس روزانه و گریه‌های دائمی که فقط با آغوش مادر آرام‌ می‌گرفت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. نقطه عطف مادری‌ام، آشنایی با گروه مادرانه بود.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) پسر دوم ما هنوز بیست روزه نشده بود که همسر عازم سفر حج شدند و من ماندم و دو کودک و دست تنها! فکر می‌کردم روزهای سختی بر ما بگذرد ولی چنین نشد و خدا ما را در آغوش امن خود نگه داشت تا پایان سفر ایشان...🧡 روزهایی که سخت بود ولی سخت نگذشت، بعضی اتفاق‌ها سخت هستند ولی خدا قدرتی به آدم‌ می‌دهد که سخت نمی‌گذرد. من حالا با دو‌ کودک خانه‌دار شده بودم و این پدیده برای من دو وجه داشت؛ وجه آرامش‌بخش ماجرا که هیچ اجبار بیرونی من را از کودکانم جدا نمی‌کرد و آن روی سکه حس هدر رفتن توانمندی‌ها و وقت‌های خالی که در خلال بچه‌داری برایم می‌ماند؛ هیچ‌وقت نگذاشتم نقش مادری‌ام آنقدر فربه شود که همهٔ وقت و توانم را به خود اختصاص دهد. در این برهه دوستی عزیز به داد من رسید و با توصیهٔ ایشان شروع کردم به شرکت در دوره‌ها و کلاس‌های مهارتی و معرفتی... با یک نوزاد کمی سخت به نظر می‌رسید، ولی برای من که خلأ کاری غیر از مادری وجودم را آزار می‌داد، شیرین شیرین بود. محمدحسن دو ساله بود که با گروه مادرانه آشنا شدم. اگر بخواهم بگویم چه اتفاقی نقطه عطف مادری من بود باید بگم آشنایی با مادرانه...😍 مادرانه کم‌کم خلأهای اجتماعی من را پوشش می‌داد؛ از فعالیت‌های اجتماعی منعطف دوست‌دار مادر تا درس‌هایی برای بهتر مادری کردن؛ از دوستی‌های ناب و عمیق و جاندار تا مسیری برای رشد عملی و پیاده‌سازی همهٔ معارفی که بلد بودم.☺️ سال‌ها در مادرانه در سطوح سیاست‌گذاری تا اجرایی و عملیاتی و طرح و برنامه فعال بودم و فعالیت اجتماعی در الگوهای مختلف برایم معنا پیدا کرد. سال ۱۳۹۷ به حج مشرف شدم و بعد از آن خدا دختری دوست‌داشتنی به خانوادهٔ ما عطا کرد.💛 کمی بعد از تولد ضحی ویروس کرونا، بسیاری از معادلات اجتماعی ما را بهم ریخت. هر چند برای ما که کارمان در مادرانه مجازی پیش می‌رفت، تغییر چندانی رخ نداد. البته تعطیلی مدارس و خانه‌نشینی‌های طولانی و دلتنگی‌ها اذیت‌کننده🥲 بود ولی وجود نوزادی آرام و شیرین تحمل سختی‌ها را آسان‌تر می‌کرد. برادرها بسیار خواهرشان را دوست داشتند و این برای من که همیشه شاهد مشاجرات و منازعات دو برادر بودم لذتی دو چندان داشت. انگار وجود ضحی پیوند جدیدی بینشان ایجاد کرده بود و آن‌ها سر محبت کردن به خواهر رقابت داشتند.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. برای هر بچه، متناسب با نیازش وقت می‌گذارم.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) وقتی مامان اولی بودم، با حساب و کتاب مشخص برای پسرم وقت می‌گذاشتم. همه چیز طبق برنامه بود، با گوشی یادآور تنظیم می‌کردم، روی یخچال یادداشت می‌چسباندم که چیزی از قلم نیفتد. روزی یک کتاب، بیست دقیقه بازی، بازی حرکتی، دست‌ورزی و...😅 ولی از فرزند دوم به بعد دیگر حسابش از دستم در رفت. وقت‌های زیادی با بچه‌ها هستم، گاهی همه با هم، گاهی هم دونفری، مادر دختری یا مادر پسری خلوت می‌کنیم.😉 ولی دیگر آن‌طور مثل روزهای نومادرانگی‌ام دقیق و طبق برنامه نیست. هر بچه‌ای نیاز به نوع و‌ میزان متفاوتی وقت‌گذاری دارد؛ نوجوان یک‌طور و بچهٔ ۳ساله طور دیگر. ولی سعی می‌کنم برای شنیدن حرف‌هایشان؛ برای بغل کردن و قصه گفتن و خاطره شنیدن و... وقت بگذارم؛ یا اگر دنبال هم‌بازی بودند، داوطلب شوم. معمولاً برای عصرها هیچ برنامه و کار و‌ کلاسی نمی‌گذارم که وقتی از مدرسه می‌رسند کنار هم باشیم. من با تکالیفشان کاری ندارم؛ حتی این را به مدرسه هم گفته‌ام؛ فقط اگر سوالی داشتند، کمک می‌کنم.👌🏻 ولی حواسم هست که علاقه‌مندی و استعدادهایشان چیست. درباره‌اش با هم حرف می‌زنیم و اگر کلاس، استاد یا وسایل کمکی نیاز داشته باشند تهیه می‌کنیم. خیلی اهل کلاس و دوره بردن بچه‌ها نیستم؛ به نظرم مدرسه و فوق‌برنامه‌هایش کافی‌ست.😉 اما سال‌ها گذشت تا ایمان آوردم که مسجد همان قلب تپندهٔ محله؛ چقدر ظرفیت خوبی‌ست که بچه‌ها در بسترش دین را بیاموزند؛🥰 ارتباط با مسجد را با کلاس رزمی شروع کردیم نه برای اینکه بچه‌ها استعداد خاصی داشتند یا من می‌خواستم ورزشکار حرفه‌ای شوند، بلکه برای آن‌که قلابشان به مسجد گیر کند و وقتی گیر کرد دیگر لازم نیست من کار خاصی برای نماز خوان شدنشان بکنم.☺️ در خانهٔ ما رعایت احترام خیلی مهم است؛ هر چند بچه‌ها گاهی از این قانون پیروی نمی‌کنند و عواقبش را هم می‌چشند؛ احترام به پدر و‌مادر، به بزرگتر، به کوچکتر و... پسرها زیاد با هم دعوا می‌کنند🫣 ولی از آن روز که مشاوری به من گفت این دعواها اگر بی‌احترامی و تحقیر و توهین نداشته باشد، مایهٔ رشد رابطه و قدرت حل مسئله و تعارضات است، دیگر کاری به کارشان ندارم. فقط می‌دانند که نباید کتک‌کاری جدی با هم کنند.🙅🏻‍♀️ بچه‌ها با پدرشان خیلی راحت و صمیمی هستند؛ پدر با اینکه سرشلوغ است ولی خرده‌وقت‌هایی برایشان می‌گذارد، برای نوجوان زمان بیشتر و برای کوچکترها زمان کمتر‌. ولی این کمیت چیزی از شادی و عمق رابطه و کیفیت آن کم‌ نمی‌کند.😉 حضور همسرم در خانه چندان قابل پیش بینی نیست، ولی کمک‌های فکری‌شان همیشه راه‌گشای من و بچه‌ها بوده و هست. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. تشویق همسرم، نیروی محرک من است.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) وقتی چند روز پشت سر هم مشغول کار هستم و فکرم چنان مشغول است که توان و‌ حوصله‌ام کم می‌شود، عذاب وجدان می‌گیرم.😓 فکر می‌کنم سال‌های کودکی بچه‌ها می‌گذرد و من از رابطه با دنیای کودکی‌شان‌ سیر نشدم! ولی عذاب وجدان را تلنگر می‌دانم نه ترمز! عذاب وجدان نباید خط بکشد روی کارهایی که می‌دانم درست است ولی گاهی از حد خود بیرون می‌زند؛🤭 معمولاً بعد از عذاب وجدان‌ها دوباره برنامه‌ریزی می‌کنم و به خودم یادآوری می‌کنم که خانواده و بچه‌ها همیشه اولویت اول من هستند.☝🏻 تحسین‌ها و توبیخ‌های اطرافیان دربارهٔ عملکرد و مادری‌ام زیاد است ولی من یادگرفته ام به هیچ‌کدام دل نبندم.😉 هر چند تنها کسی که تحسینش موتور می‌شود برای گاری لک‌لک‌کنان من، همسرم است. وقتی تحسینم می‌کند حس می‌کنم رضایتش از زندگی را بروز می‌دهد و غیر مستقیم می‌گوید که فعالیت‌ها و کارهای من مزاحم آرامش زندگی نیست.☺️ راستش نظریه‌پردازان، نقش همسری را سخت و پیچیده می‌کنند. من نمی‌توانم آن‌طور ایفای نقش کنم. ولی آن‌چه که طی این سال‌ها برایش تلاش کردم، ایجاد رضایت از طریق برقراری ارتباط موثر است، به جای ارائهٔ خدمات! اشتباهاتی هم داشته‌ام، ولی سرمایهٔ مودتی که خدا در رابطهٔ زن و شوهر قرار داده، همیشه راه را برای جبران اشتباهات باز می‌کند.💛 طی تجربهٔ این سال‌ها متوجه شدم که مادر به طور جدی و بی‌بدیل عامل تزریق گرما و انرژی و نشاط به خانواده است، پس باید مرتب خودش را شارژ کند. ما همیشه به تفریحات خانوادگی توجه ویژه داریم. جذاب‌ترین تفریحمان طبیعت‌گردی و کوهنوردی است که نشاط عجیبی به خانواده می‌دهد.😍 وقتی هم که حس می‌کنیم سطح انرژی‌ها کم شده مهمان دعوت می‌کنیم که واقعاً در رحمت خدا را به سمت خانوادهٔ ما باز می‌کند.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif