eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
526 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
431K
🏴برنامه امشب حرم حضرت معصومه علیه‌السلام🏴 قم المقدسه علیه‌السلام 😭 🆔 @masare_ir
✍بهای عشق قسمت یازدهم 🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهره‌ای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز می‌آد.» مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. می‌شه کاملشو برام تعریف کنی؟» 🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون می‌کنین. چرا راستشو بهم نمی‌گید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست می‌گم؟ امروزم جسدشو میارن.» فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!» 💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی می‌شین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.» فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. می‌بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🖤فهیمه و مادرش لباس‌های مشکی‌شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباس‌های مشکی آسیه اندازه‌اش نبود. مادر محمد یکی از لباس‌هایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازه‌ات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیه‌اش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم» 🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمی‌کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ‌کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمی‌آی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط می‌شه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پيامبر صلي‌الله عليه و آله: «هر فرزند نيكوكارى كه با مهربانى به پدر و مادرش نگاه كند در مقابل هر نگاه، ثواب يك حجّ كامل مقبول باو داده مى شود.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘آقای محمدحسین جنانی نوشته: «بابا جونم! وقتی دستت رو بوسیدم، حس خوشحالی داشتم و گرمای دستت بهم آرامش داد که همیشه پناهم هستی😘 تو که هستی خنده‌هامون رنگ شادی داره. آرزو می‌کنم وقتی بزرگ شدم؛ مثل تو باشم. باباجون! سایه‌ی سرمون روزت مبارک❤️» 🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و پدر و مادرم را به برترین چیزی که پدران و مادران بندگان مؤمن‌ات را به آن اختصاص دادی، اختصاص ده؛ ای مهربان‌ترین مهربانان!۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۷۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری! 📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری می‌ذاره ... 🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو می‌کنی ... نمی‌گی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟ 🆔 @masare_ir
✨سیر مطالعاتی شهید مهدی زین الدین 🍃مهدی تمام درس‌هایش را سر کلاس یاد می‌گرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتاب‌های کتابفروشی آقا جان می‌گذشت. 🍀با هم مطالعه می‌کردیم. مسابقه می‌گذاشتیم که چه کسی بیشتر و سریعتر کتاب می‌خواند. در یک سیر مطالعاتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را خواندیم. می‌خواستیم تفاوت میان این دو تفکر را کشف کنیم. 💫کتاب که تمام می‌شد مطالبش با هم مباحثه می‌کردیم. نکته ها و مطالب کلیدی کتاب را در می‌آوردیم نظر می‌دادیم به این کتاب به درد چه گروهی می‌خورد. نقد هم می‌کردیم. راوی: خواهر شهید 📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۲ 🆔 @masare_ir
✍غروب خورشید کاظمین «السلام علیک یا عَلَم الدین و التّقوی»✋ ⏳زمان به وقت کاظمین و عقربه‌های تاریخ، بیست و پنجم ماه رجب... 🍂 ثانیه‌ها به فریاد در آمدند، از دیوارهای شهر، غم می‌چکد و ناله‌ی حزین از خانه‌های شیعیان به گوش می‌رسد. ☀️یا باب الحوائج! ای هفتمین خورشید آسمان ولایت! دشمنت به ژرفای نیایش🤲 تو غبطه می‌خورد. چه کسی می‌تواند حضور آسمانی‌ات را در زندان انکار کند. ⚡️شگفتا از صبرت، مقابل سیاه‌ترین ستمگران روزگار... بریده باد دستی که تازیانه به دست وارد زندان شد و ... 🌱مولاجان! غروب غمبار شهادتت با چشم به راهی دختر منتظرت گره خورد... او سال‌ها انتظار را تحمل کرد تا از سفر برگردی؛ اما غربتت با شهادت عجین شد و سرانجام چشم‌های بی‌بی‌معصومه، بانوی کرامت، بارانی و قلبش داغدار گشت.🥀 🏴شهادت امام موسی کاظم علیه‌السلام را به محضر امام زمان عج تسلیت عرض می‌نمائیم. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دوازدهم قسمت آخر 🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینی‌اش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می‌شد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.» 🦋آسیه آهی کشید: «می‌دونم پروانه شده بودی و می‌خواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی می‌دونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ می‌شه منم با خودت ببری؟» فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخم‌هایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش می‌زنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچه‌هاتونو بزرگ کنه؟» فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچه‌دار شدین حالا می‌خواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت می‌شم.» ✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.» به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد. 🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری می‌داد. مادر محمد می‌گفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و می‌گفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی می‌ذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن. یک شب قبل از اینکه شناسنامه‌ها را برای بچه‌ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.» ☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. می‌تونی یه ساعت بچه‌ها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد. آسیه به خانه‌شان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچه‌ها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، می‌خواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سه‌شونو ببوس.» 🆔 @masare_ir
✍️توجیه نابخردانه 👱‍♀️_خونه نداری... تازه آخرین قسط ماشین رو هم باید بدین. 👩_حس مادرانه‌ام اجازه نمیده، سقط جنین یعنی قتل. 👱‍♀️_تو دوست داری که بیاد و غصه‌ی یه قرون دوزار رو بخوره؟ 👩_نه... این دوستی خاله خرسه‌ست! جلوی حیاتش رو کسی نمیتونه بگیره، اون الان یه موجود زنده‌ست... دوییدن من واسطه‌س. روزی رسان اون بالاس. ✨«قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ ۚ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ.»؛ «البته آنان که فرزندان خود را به سفاهت و نادانی کشتند و آنچه را که خدا نصیبشان کرد با افترا به خدا حرام شمردند، زیانکارند. اینان سخت گمراه شدند و هدایت نیافتند.»* 📖*سوره انعام، آیه ۱۴۰ 🆔 @masare_ir
✨محدوده اطاعت از والدین 🍃خرداد سال ۶۱ بود. امتحانات سال آخر دبیرستان شروع شده بود. محمد رضا قبل از آن چند بار با پدر درباره اعزام به جبهه صحبت کرده بود. پدر اجازه را مشروط به اتمام دوره دبیرستان کرده بود. ☘یک روز قبل از ظهر آمد خانه. مشغول جمع کردن وسایلش شد. گفتم: «محمد! جایی می‌خواهی بروی؟» عازم جبهه بود. گفت: «اگر تا امروز صبر کردم، به خاطر احترام و رضایت شما بود. اما امام پیام دادند جبهه رفتن نیازی به اجازه پدر ندارد.» 🌾ظهر با پدرش خداحافظی کرد و آن قدر برای ما دلیل آورد تا رضایت ما را هم کسب کند. او امتحان دنیایی را رها کرد تا به امتحان الهی برسد. راوی: مادر شهید 📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۳ و ۴۲ 🆔 @masare_ir
✍منتظرترین منتظر روز جمعه که می‌شود بیشتر به یاد آمدنت می‌اُفتیم! آه مولای ما!😔 مولای دردکشیده‌ی قرن‌ها! منتظِرترین منتظَر دنیا! آقای مهربان و شریک غم‌ها 🌱 و فراموش شده‌ی لحظه‌های شادِ ما!🍂 دعایمان کن..🤲 💡دعاکن تا بفهمیم چقدر به تو محتاجیم! بدانیم از که و چه محروم هستیم! ⛅️دعاکن تا هم معنی امامت را بفهمیم هم معنی غیبت را. هم عاشق شویم، هم شیعه‌.💞 دعایمان کن تا بفهمیم خوشی دنیا بدون تو، مثل شادی و مستی کودک بی مادر است!😏 🌹مولای جوان‌ مانده‌ی هزارساله‌ی ما! ببخش مارا که به قدر لیوان آبی، احساس نیاز به شما نکرده‌ایم! مارا ببخش و از منتظرینت، قرار بده! 🆔 @masare_ir
✍جایزه‌ی دونه اناری 🚊بچه‌ها مدام به پر و پای هم می‌پیچیدند و به جای بازی‌کردن، هم‌دیگر را اذیت می‌کردند. سهیلا برای تمام‌کردن سفارش مشتری نیاز به آرامش داشت، اما صدای کَل کَل بچه‌ها آزارش می‌داد. تکه‌ پارچه‌هایی را که برش زده‌بود روی هم سنجاق می‌کرد و زیر سوزن چرخ خیاطی می‌گذاشت. وقتی پایش را روی پدال فشار می‌داد، مانند حرکت قطار روی ریل، صدای تَرق تَرق می‌داد. ⚙صدای چرخ از یک طرف و دعوای سینا و سمیه از طرف دیگر مانند مته‌ای در اعصاب سهیلا فرو می‌رفت. پرچانگی‌های سبحان هم برای سهیلا دیگر درد بالای درد بود. همه‌ی این‌ها به همراه خستگی از زیادی کار، شرایط عصبی‌شدن سهیلا را فراهم می‌کرد. بلند شد. قیچی✂️ را برداشت. خواست پرتاب‌کند. 👵مادرش که تسبیح📿 به‌دست، گوشه‌ای از اتاق نشسته و به خاطره‌گویی‌های سبحان گوش می‌داد با دیدن کلافگی‌های سهیلا، صدایش را به "لااله‌الاالله" بلندکرد؛ - آروم باش مادر. یکم به خودت استراحت بده. من بچه‌ها رو می‌برم بیرون، تا تو راحت باشی، ولی عزیزم این راهش نیستا. بچه‌ها تفریح می‌خوان، تو و شوهرتم همه‌ش سرتون شلوغه. _بچه‌ها بیاید یه بازی خوب بکنیم. 🎁مادربزرگ حوصله‌ی بچه‌ها را نداشت. اما معمولاً برای آرام کردنشان پیشنهادهای خوبی می‌داد. - بیاین یه مسابقه‌ بذاریم. یک‌صدا پرسیدند: «چه مسابقه‌ای؟!» _ ده دقه ده دقه زمان می‌گیرم، هر کی بیشتر ذکر بگه برنده‌ست و تسبیح دونه اناریم رو بهش می‌دم. بچه‌ها همیشه برای داشتن آن تسبیح، 📿سر و دست می‌شکستند‌. سبحان با زبان شیرینش پرسید: «مامام بُزلگ چی باید بگیم؟» _ یه ذکر ساده اما خیلی زیبا که منم خیلی دوستش دارم و با گفتنش آروم میشم. 👦سبحان وسط حرفش پرید: «آخ جوون مامام بُزلگ من بَلنده میشم.» انگار خودش هم می‌دانست زبان او پرکارتر از بقیه‌ست. در طول مسابقه گاهی سینا و سمیه حواسشان پرت می‌شد و به‌هم می‌پریدند. اما سبحان همه‌ی حواسش به برنده‌شدن بود. 💗سهیلا انگار دلتنگ سر و صدای بچه‌ها شده‌باشد، آمده به چارچوب در تکیه داده‌بود و همراه آن‌ها ذکر می‌گفت. سبحان از همه جلو افتاده‌ بود و برای این‌که جلوی پیچش زبانش را بگیرد، زیرکانه کُری می‌خواند: «دیدین گفتم من بَلنده می‌شم.» مادربزرگ هم قربان صدقه‌اش می‌رفت. _مامام بزلگ من بازم می‌خوام بگم. اما بقیه‌ش رو با جایزه‌م می‌گم. مادربزرگ از شیطنت و زیرکی او خنده‌اش گرفت: «خب بگو عزیز دلم. آفرین که برنده‌شدی. سمیه خانوم و آقا سینا هم باید بدونن که نباید دعوا کنن و وسط ذکر گفتن حرمت نگهدارن و اینقد به هم نپرن.» 🎂 سهیلا که دیگر از استرس کار، فارغ شده‌بود به خاطر ذوق ذکر گفتن بچه‌ها به وجد آمد: «بچه‌ها یه خبر خوب براتون دارم، تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و براتون یه کیک شکلاتی خوشمزه درست می‌کنم. » 🤩بچه‌ها از خوشحالی جیغ و داد می‌کردند. مادر هم رو به سهیلا آرامش او را می‌ستود: «مادرجون اینقد درگیر کار نباش، این آرامش الانت رو مدیون همون ذکر گفتنیا. همین‌طور حفظش کن.» سهیلا بالبخند حرفش را تأیید می‌کرد. 🆔 @masare_ir
✨بسم‌الله الرحمن الرحیم 🍂ز سروش باغ رضوان، تو چه نغمه‌ای شنیدی که وصال کوی جانان، به بهای جان خریدی شرری زدی به جان‌ها، که بیان آن نشاید گوهر دلم تو بودی، که به خاک آرمیدی دل ما شکسته اما، تو نمرده‌ای پدر جان که تو از فنا گذشتی، به سر بقا رسیدی 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم نازنین زهرا دولت آبادی نوشته: «بابای خوبم! با مامان نازنینم همیشه می‌آیم سر مزارت و به عکست بوسه می‌زنم. می‌دونم نور خونه بودی، اما امید دارم همیشه نگاهت به ماست و ما هم تو رو یاد می‌کنیم. دوستت دارم و تلاش می‌کنم با موفق شدن در زندگی اسمت رو جاودانه کنم.» 🌺خدایا! پدر و مادرم را به گرامی داشتن نزد خود و درود از جانب حضرتت برگزین، ای مهربان‌ترین مهربانان! * *صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔@masare_ir
✍درک ثانیه‌ها 🌱همین الان شروع کن از یک ... تا ... شصت بشمر. ⏳به همین سادگی یک دقیقه از عمرت سپری شد! زبون که نداشت باهات حرف بزنه و از خودش دفاع کنه که هدرش ندی. ⭕️تا فرصت هست به جای شمردن ثانیه‌ها، شروع به درک ثانیه‌ها کنیم. 🆔 @masare_ir
✍طلوع رسالت 💫سلام بر بعثت طلوع نور نبوت و تجلی همه‌ی ارزش‌ها در طول تاریخ بشریت. 📅امروز بیست و هفتم ماه رجب روز برانگیخته شدن خاتم رسولان، نقطه‌ی تحول و خیزش انسان از خاک تا افلاک است. 🕋 درود بیکران خداوند بر مردی از تبار ابراهیم که بت و بت‌خانه را شکست. 🌱ای پیام آور رحمت! ای صاحب خُلق عظیم! بعثت تو بارش رحمت بود، زمین و اهلش از جهل رهایی یافت و کائنات از پرتو مبعث، جان تازه‌ای گرفت. ⛰ای کوه حرا! تو آینه‌دار طلعت رسالت و نقطه‌ی آشتی مردم با فطرتشان گشتی. 🌷خدایا! مبعث تدبیر شگفت توست! و این‌گونه چتر توحید را بر سر مردم متعصب باز کردی. و دروازه‌ی جاهلیت را به روی قلب‌ها بستی. ✨«هُوَ الّذی بَعَثَ فِی اْلأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ.»؛ «اوست خدايى كه به ميان مردمى بى‌كتاب پيامبرى از خودشان مبعوث داشت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمتشان بياموزد. اگر چه پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.»* 🌸عید مبعث 🌸روز درخشان رسالت آسمانی پیامبر 🌸صلی‌الله‌علیه‌وآله خجسته باد 📖*سوره جمعه، آیه ۲ 🆔 @masare_ir
✍حسرت 🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و می‌خواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛ ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی‌ارزش نمی‌رفتم، واقعا می‌فهمیدم که بی‌ارزش است یا سالها حسرت آن را می‌خوردم؟!... 💥همین پارسال بود که زر و برق پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمه‌ی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمی‌توانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود. 💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. » چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من می‌خوام هفته آینده با مریم دخترخاله‌م ازدواج کنم ، می‌تونی برا جشن عروسیمان بیایی. » 🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم. از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربه‌اش نمی کردم برای همیشه حسرتش را می‌خوردم؛ اما مگر حتما بی‌ارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟ 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امیر المؤمنین علی علیه‌السلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘ آقای آروین رضایی نوشته: «پدر! تکیه‌گاهی‌ست که بهشت زیر پایش نیست؛ اما همیشه به خاطر تکیه‌گاه بودنش ایستادگی می‌کند و با وجود همه مشکلات، لبخند می‌زند تا فرزندانش دلگرم شوند. می‌دانم! پدر... کشتی زندگی را از میان موج‌های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایم می‌رساند. "پدر" دوستت دارم❤️» 🌺خدایا! دلم را به هر دو (والدین) مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲ ۱.میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
مسار
بسم‌الله الرحمن‌الرحیم سلام دوستای خوب و همراه😍 چالش دست‌بوسی پدرها هم تموم شد و ده‌نفر از شرکت‌کن
merge_pages_63f00278100c2.pdf
1.24M
برای شرکت در قرعه‌کشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پی‌دی‌اف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب بود رو مطالعه می‌کردی. خوندی؟🤔 اگه آره پس جواب سوالای تو فایل رو بده👆 و تا قبل از نیمه شعبان برای آیدی @Rookhsar110 بفرست. پیام پیوست شده رو هم بخونید. علی‌الحساب تو روز مبعث یه هم مهمون ما بودی 😁 📣دوازده شب، کنار هم داستان بلند رو خوندیم. حالا اونایی که داستان رو خوندن بیان و به مسئول ارتباطات ما بگن تو کاغذی که محمد بین قرآن گذاشت چی نوشته بود و گذاشتن کاغذ تو کدوم قسمت داستان بود؟ 😁👈 @Rookhsar110 به یه نفر از کسایی که جواب درست دادن، به مناسبت عید مبعث به قید قرعه ۲۷تومان شارژ هدیه🎁 داده میشه😍 💵جایزه سر جاشه ولی اومدم بهتون بگم با درخواست اعضای کانال چالش تا۴اسفند تمدید شد و روز۵اسفند به مناسبت میلاد امام حسین علیه‌السلام جایزه به برنده اهدا میشه.🤝 🎊عید بزرگ مبعث و اعیاد پیش رو بر تمامی اعضا مبارک🎊 🆔 @masare_ir
✍یک راه عالی در جلب نعمت خدا 🤝باور کن هیچی نمی‌شه یکم دستت رو بیشتر دراز کنی سمتش، شاید دست اون کوتاه‌تر بود و بهت نرسید... پس اگه می‌تونی کمکش کنی نذار قیافت خودشو بگیره انگار خبریه!😏 نه خبری نیست از دستش بدی نعمت خدارو از دست دادی.🍃 🤷‍♂ خود دانی... 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اسلحه‌ای که دست انسان را می گیرد 🍃 هویزه آمدیم. حسین گفت: «همین امشب باید مسئولیت تک‌تک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم.» ☘گفتم: «حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچه‌ها را جمع و جور کنیم و به دشمن حمله کنیم.» حسین موافق نبود. معتقد بود اول باید مسئولیت هرکدام مان مشخص شود تا بتوانیم نظم داشته باشیم. ما نیاز به تجدید قوا داریم. 🎋می گفت: «همه ما افتخار می کنیم که در راه اهداف مقدس مان شهید شویم؛ ولی این شهادت وقتی خوب تر است که بتوانیم از وجودمان بیشترین بهره را بگیریم و ضربات کاری را برداشت من وارد سازیم.» گفت: «من فردا بر می‌گردم اهواز تا وسایل مورد نیاز مان را تهیه کنم. انشالله برای تان اسلحه هم می‌آورم. هم اسلحه ای که بتوانید به دستتان بگیرید و هم اسلحه که می‌تواند دستتان را بگیرد.» 🌾آن شب منظور حسین را درست متوجه نشدم؛ اما فردا که دیدم به همراه سلاح به بچه‌ها نهج البلاغه هم می دهد، همه چیز را دریافتم. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۲ و ۸۳ 🆔 @masare_ir
✍محبت‌ غیرقابل جبران 💞اگر پدرها و مادرها بتوانند به وظایف عاطفی خود در قبال فرزندان، بخصوص دخترانشان عمل کنند، خیلی کمترشاهد روابط خارج از عرف خواهیم بود. ❌چه بسا بسیاری از این کمبودها حتی بعد از ازدواج هم جبران نشود. 💡یکی از منشأهای فعلی این روابط، همین موضو ابراز محبت کم پدران به دختران نوجوانشان است. 🆔 @masare_ir
✍باد در قفس 🌻گلدان‌های شمعدانی، دورحوض با فاصله خودنمایی می‌کردند. ناصر صندلی تاشو فلزی را باز کرد کنار باغچه گذاشت. بعد از آن، از پدرش خواست تا روی صندلی بنشیند. مشغول کوتاه کردن موهای پدرش شد؛ اما پدرش بی‌قراری می‌کرد و ناصر با کلافگی نفسی از سینه بیرون فرستاد. یک مرتبه نگاه سید با دیدن راضیه رنگ آرامش به خود گرفت و لبخند روی لب‌های دخترش نشست. 🧕راضیه آرام به سمتش قدم برداشت و در همان حال ناصر نگاهِ گذرایی به او انداخت. و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پدرش شد. سید رضا درست مثل پسر بچه‌ بازیگوش بیشتر از ده دقیقه طاقت نداشت تا روی صندلی بنشیند. 🌺سید رضا گفت: « پسر تمومش کن!» ناصر چشمی گفت و گره پیش بند سلمانی را از گردن پدرش باز کرد. راضیه جلو پاهای پدر نشست و مشغول تمیز کردن سر و صورت پدرش شد. ناصر با دیدن این حرکت راضیه لبخندی به نگاه خواهرش تقدیم کرد. هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوختند. 👴سید رضا در حالی که از روی صندلی بلند میشد لب زد. - خدا خیرتون بده. ناصر در حالی که وسایل را جمع و جور می‌کرد، فکری به سرش افتاد. ناگهانی پیش‌بند را به طرف خواهرش تکان داد. موهای درون پیش‌بند به سر و روی راضیه ریخت. ⚡️راضیه لب‌هایش را به هم فشار داد و نخواست از شدت عصبانیت کلام بی‌ربط به برادرش بگوید. با یک حرکت سریع شیر آب را باز کرد و شیلنگ را روی ناصر گرفت و گفت: «بفرما! آقا داداش اینم جوابش...» 🎙یک مرتبه ناصر به صدای بلند گفت: « دارم برات صامت خانوم! می‌تونی حوله و لباسای بابا رو بیاری، حمومش کنم؟ یا صبر کنم تا مامان بیاد؟» 📍راضیه بی توجه به کنایه‌ی برادرش، سمت اتاق رفت تا لباس‌های سید رضا را آماده کند. کشوی لباس‌ها را باز کرد. نگاهش روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود، نشست. لباس‌های تا شده را روی حوله قرار داد و از اتاق خارج شد. هر دو دست بابا سید را گرفتند و او را سمت حمام بردند. 🌸راضیه بعد از کمک به برادرش، برگشت و کنار باغچه نشست. در ذهنش حدیث 🔸امام صادق علیه‌السلام را مرور کرد که حضرت فرمودند: "حضرت عیسی علیه‌السلام: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـی كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند."* 📚*اصول كافى، ج۳، ص۱۷۶، روايت۱۱ 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: «آن‌که پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم بهاره سادات حسینی نوشته: «من نسبت به اینکه دست پدرم را بوسیدم... با هیچ چیز و هیچ کاری نمی‌توان زحمات او را جبران کرد. بوسیدن دست پدر شاید ذره‌ای از محبت‌هایش را جبران کند.» 🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان ( والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن.۲ ۱.کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔@masare_ir
✍خسته شدم ... میدونی از چی؟🤔 ⚡️خواستن کارایی که خودم شاید از پسشون بر میومدم، اما بدون فکر از این و اون می‌خواستم خستم کرده.😓 🔥حس کوچیک شدن دارم. مثل یخی که توی تشعشات داغ درخواست‌هاش از دیگران داره آب میشه. ☀️امیرالمومنین(علیه‌السلام) می‌فرمایند: آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست، آن را قطره قطره آب می‌کند، پس بنگر که آن را نزد چه کسی فرو می‌ریزی. 📚نهج البلاغه، حکمت ۳۴۶. 🆔 @masare_ir