eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
527 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قهرمان من 🍃ساعت‌ها بود که مقابل پنجره‌ی اتاق ایستاده‌بود. این‌طور به نظر می‌آمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچه‌ها زل زده است. اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم می‌دوخت و به گذشته‌ی نزدیک و تلخش فکر می‌کرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدت‌ها بود که زندگی‌اش فقط به همین زل زدن‌های بی‌اراده‌ ختم می‌شد. 🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمی‌کرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند. صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بی‌حوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق می‌شود. مثل مرده‌ها بی‌تحرک ایستاده‌بود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم » ⚡️سایه مدت‌ها بود غذایش را در اتاق می‌خورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بی‌خیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمی‌داد با کسی درد دل کند. 💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. » صدیقه چشم‌هایش را به نشانه‌ی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق می‌گفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. » 🍃سپیده وقتی بی‌تفاوتی سایه را دید با عصبانیت دست‌ها را به کمر زده، لب‌هایش را به هم چسباند و دندان‌هایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافه‌ای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستاده‌بود. سپیده از پشت، دو طرف شانه‌هایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطره‌ی اشکی مانند تکه‌ای الماس در گوشه‌ی چشم‌های عسلی و درشت او برق می‌زد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشه‌ی چشم او گرفت و چند دقیقه‌ای به چشم‌های پف‌کرده‌ی او زل زد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امیر المؤمنین علیه‌السلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم میر احمدی نوشته: «نمی دونم اولین باری که دست پدرم رو بوسیدم... کِی بود و یا چه حسی داشتم؛ اما هر بار که دست پرمهر پدرم را می‌بوسم. حسِ کسی را دارم که ذره‌ای از محبت‌ها و زحمت‌هایش را جبران که نه، حتی قدردانی هم نکردم. وقتی دست‌های زبر و چروکیده‌ی او را می گیرم و به لب‌هایم نزدیک می کنم، احساس شرمندگی تمام وجودم را در برمی‌گیرد که لایِ تک تکِ آن چین‌ها، رنجِ راحتیِ من نهفته‌ است تا خاطرات کودکی‌ام شیرین و به یادماندنی باشد.» ❤️ای پناهگاه امن خانواده! هرگاه ابرهای سختی و دشواری، پنجره خانه را با قطرات خود تیره می‌کند لبخند پر مهرت غم را از قلب همسر و فرزندانت می‌برد و آسمان محبت، بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومندست. *میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹ 😍 🆔 @masare_ir
✍واقعیت حجاب 🧕کسانی را می‌شناسم که حجاب دارند و بسیار خوشحال هستند؛ چرا که برای آنها یک افتخار است که خودشان را از نگاه دیگران پوشیده نگه می‌دارند. 🌱اگر ایمان شما ضعیف باشد، این نکته را متوجه نخواهید شد و برایتان مهم نخواهد بود. 🔥فقط می‌خواهید که با دیگران اختلاط داشته باشید و می‌خواهید آن‌طوری زندگی کنید که آن‌ها می‌گویند. 🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی سیفی با مجلس غیبت 🍃اگر در مجلسی غیبت می‌شد، شهید سیفی اول تذکر می‌داد و در صورت اعتنایی، خودش بدون اینکه بی‌احترامی به کسی کند، از جلسه خارج می‌شد. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۸۷ 🆔 @masare_ir
✍پول داشتن خوبه اما...! 💰پول با همه‌ی به‌دردبخور بودنش نمی‌تونه نقش قهرمان زندگی آدم‌ها رو بازی کنه. 💥گاهی وقت‌ها به خاطر رقابت و مسابقه‌ای که با پول توی زندگی آدمها راه می‌افته همه چیز زندگی به هم می‌خوره. بعد این بهم ریختگی، اون وقت دیگه نه جلب توجه آدما و بزرگ شدن در نظر اونا برات مهم میشه، نه چشم هم چشمی و رقابت با خانوم همسایه و نه هیچ چیز دیگه. 🙇‍♀🙇‍♂ چون دیگه حاضری برای داشتن اون چیزایی که قبلاً داشتی و با ندانم کاری خودت از دستشون دادی، هر چی داری بدی. 💡 البته وقتی دیر بشه دیگه نمیشه کاریش کرد. اون‌وقته که میگی التماس اندکی گذشته‌ی بی‌پول و کم‌پولم. 🙏🏻 🆔 @masare_ir
✍️قهرمان من 🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجره‌ای با قاب آهنی ایستاده‌بود که شیشه‌های ترک‌خورده‌ و پرده‌ی ضخیم و رنگ و رو رفته‌اش گویای وضع مالی پایین خانواده بود. ⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر می‌کرد که دختر یک پدر زحمت‌کش و معتقد را فقط کینه و لج‌بازی‌های احمقانه‌اش می‌تواند این‌گونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس‌ کند که در آن با دو خواهرش هم‌اتاقی می‌شد. گوشه‌ای از آن اتاق را هم ردیف رختخواب‌‌های خانواده اشغال‌کرده و جای یک نفر را می‌گرفت. 😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری‌ از اتاق بیرون بیاید. سپیده با عمیق‌شدن در چشم‌های سایه دلش‌ گرفت. پدر همیشه می‌گفت: «این بچه، تندی و زیاده‌خواهی‌ را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش می‌دونه.» 💥برای این‌که حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده‌ بودم.» سایه با شنیدن این جمله‌ انگار خاطره‌ی دردآوری یادش افتاده‌ باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه‌اش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکه‌ی نامرد هم همیشه اینو می‌گفت. دیگه باورم شده‌بود که به خاطر خودم دوستم داره ...» 😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لب‌هایش را به نشانه‌ی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه می‌کرد گفت: «ای بابا! این‌که نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته‌ بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.» کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشه‌ی لبش ادامه داد: «خودتم که می‌خواستی نامردی بکنی ...» 👀بعد چشمهایش را درشت‌ کرد و دست بر چانه‌ی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجه‌های مامان من می‌خواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! » سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچ‌کس تو این خونه منو نمی‌خواد، حتی بابا ... » وسط حرف‌هایش، چهره‌ی خجالت‌زده‌ی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش صف بسته‌ بود و او مدام با پشت دست آن‌ها را پاک می‌کرد. 🍁در حالی‌که با یادآوری آن لحظه‌ی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته‌ بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده‌ بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم می‌تونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده‌ بود ...» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: «هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده می‌شود. از حضرت سؤال کردند: «حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟» فرمود: «آری خداوند بزرگتر و پاک‌تر است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘آقای امیر خلیلی نوشته: «واقعیتش چند سالی هست که این نوع پویش‌ها راه افتاده است. ما قبلا اصلا تو این راه نبودیم؛ شاید هم از خجالتمون بوده که دست پدر و مادرهامون رو نمی‌بوسیدیم. خدارو شکر بعضی فرهنگ‌ها باب شد و باعث شد که توفیق بشه و من اولین بار، بر دستان پدرم بوسه زدم... خیلی حس نابی بود و تا حالا لذت این حس رو نچشیده بودم؛ ولی هیچ وقت اون حس و خاطره‌ی شیرین از یادم نمیره❤️» 🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان(والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲ ۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم مثل جوجه رنگی‌ای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒 😶میتونی یکم به خواسته‌هام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟ ✅این بار با احترام خواسته‌هامو از گیت رد کن! 🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش 🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت. ☘می گفت: «اگر می‌توانید، بدون بی‌هوشی عملم کنید. ولی اجازه نمی‌دهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) می‌گویم، شما عمل را شروع کنید.» 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵ 🆔 @masare_ir
✍محبت را قطع نکنید ⚡️اگر کودکتان برخلاف قوانینی که قبلا به او یادآوری کردید کاری انجام داد، از گفتن " کارت خیلی زشت بود دیگه دوست ندارم" خودداری کنید. 🚫 💡به کودک یاد دهید که از رفتار او ناراحت هستید اما محبت خود را به او هرگز❌ قطع نکنید 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من ⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدی‌اش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمی‌دونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...» و خاطره‌ای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامه‌داد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موش‌خورده‌ش پوستمو می‌کنه.» 😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدت‌ها داشت می‌خندید و این برای سپیده زیباترین صحنه‌ی روزهای اخیر بود. با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفته‌بود. از قیافه‌ی گرفته‌اش می‌شد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرنده‌ای که با احساس خطر، از لانه‌اش بپرد، از صورت و لب‌های سایه پرید. 🚪چهره‌ی تکیده‌ی پدر، او را شوکه کرده‌بود. پدر در این مدت خیلی پیر شده‌بود. چشم‌هایش گود افتاده، چروک‌های دور چشمش بیشتر و خط خنده‌اش عمیق‌تر شده‌بود. بی‌اختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوخته‌بود. یکی از دستانش را مشت کرده‌ و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه داده‌بود. با عصبانیت، از پشت سبیل‌های ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خنده‌تون نمیاد ...» ☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشم‌هایش را از گل‌های قالی نمی‌گرفت و انگشت‌های پاهایش را روی هم سوار و پیاده می‌کرد. سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمی‌آورد رو به پدر کرد و دست‌هایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بی‌خیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوق‌مرگ‌ میشم ... تو چی سایه؟!» فکر پول‌های بی‌زبانی که سایه با تهدید و تُخس‌بازی از پدر می‌گرفت و به گفته‌ی خودش برای روز مبادا پس‌انداز می‌کرد، اجازه نمی‌داد مستقیم به چشم‌های پدر نگاه‌کند. 💦با سقلمه‌ی سپیده از جا پرید و قطره‌ای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمی‌ذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.» وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش می‌کند با لب‌های نازکش ادای بوسه درآورد و بدون این‌که پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد. 📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستاده‌بود و تند تند ذکر می‌گفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠«...و بالوالدین احسانا...»؛ «و به پدر و مادر نیکی کنید...»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم میراحمدیان نوشته: «چالش شما خیال مرا به پرواز درآورد به سال‌هایی که هجده ساله بودم، برای ادامه تحصیل به شهری دور از وطن کوچ کردم. یادش بخیر دوران درس و خوابگاه و دوستی‌های شیرین. یکی از اساتید ما عادت داشت، قبل از شروع درس یک نکته‌ی اخلاقی بگوید. یک روز در مورد مقام پدر و احترام به او حرف ‌زد. آخرین حرفی که گفت، در ذهنم ماند و بعد از سال‌ها پژواک آن هنوز هم به گوشم می‌رسد. استاد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه پدراتون زنده‌ن، در اولین فرصت دستشونو ببوسید. توی دلم گفتم: «آخه چه‌جوری؟! خجالت می‌کشم. اونوقت می‌گن داره خودشو لوس می‌کنه!» با خودم قرار گذاشتم برای یکبار هم شده ببوسم، تا این طلسم شکسته شود. بعد شش‌ماه دوری از خانواده، راهی وطن شدم. وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، سوار تاکسی شدم. زنگ خانه را که زدم، مادر آن را باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. قربان صدقه‌های او همه‌ی اعضای خانه را به سمت در کشاند. چشمم به پدر افتاد. لبخند به لب، ما را نگاه می‌کرد. ساک و کوله‌ام را روی زمین رها کردم و خودم را به او رساندم. کمی در آغوش او به صدای قلب مهربانش گوش دادم. بعد خودم را عقب کشیده، دست زبر و چروکیده‌ی او را با دستهایم گرفته و سرم را خم کردم، لب‌هایم را روی آن گذاشته و بر آن گلِ بوسه کاشتم. شادی در تمام رگ‌هایم جاری شد. چشمان پدر برق می‌زد. دو طرف سرم را با دو دست گرفت. بوسه‌ بر پیشانی‌ام زد. خواهرها و برادرهایم هاج‌واج نگاهم می‌کردند. بماند بعد از آن تیکه‌پراکنی‌ها شروع شد.‌ از آن به بعد بارها دست پدر را بوسیدم؛ ولی هیچکدام به شیرینی و قشنگی آن روز نشد. برای سلامتی پدران دلسوز و روح پدران آسمانی صلواتی تقدیم می‌کنیم.» 🌺ای نام زیبایت همیشه اعتبارم خدمت به تو در همه حال ای پدرجان! هست افتخارم *سوره اسراء، آیه ۲۳ 😍 🆔 @masare_ir
✍آرایشی ناپسند 🔥کار زشت و جنایت شرم آور بت‌پرستان؛ این گونه بود که عمل خرافی را کاری پسندیده تصور می‌کردند و کشتن بچه‌های خود را یک نوع افتخار و یا عبادت می‌دانستند. ☄بينش خرافى باعث می‌شود انسانی فرزندش را پاى افکار پوچ خود قربانى كند و حتی عمل مجرمانه‌اش را توجيه نماید تا وجدانش آرام گیرد. ✨خداوند متعال در سوره انعام آیه ۱۳۷ می‌فرماید: «وَكَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ ۖ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ.»؛ «و اين گونه براى بسيارى از مشركان، بتانشان كشتن فرزندانشان را آراستند، تا هلاكشان كنند و دينشان را بر آنان مشتبه سازند؛ و اگر خدا مى‌خواست چنين نمى‌كردند. پس ايشان را با آنچه به دروغ مى‌سازند رها كن.» ☀️پندانه: توجیه گناه و آراستن زشتی‌ها از عوامل سقوط انسان است؛ همچون سقط جنین. 🆔 @masare_ir
✨دغدغه‌های شهید مصطفی احمدی روشن 🍃 اردوی جنوب رفته بودیم. همه بچه ها داخل سوله خواب بودند ولی مصطفی داشت سؤال پیچم می‌کرد. 🌾از اول اردو بند کرده بود که الان وظیفه ما چیست؟ چطور می‌شود فضای جنگ را در زندگی الان‌مان بیاوریم و مثل همان موقع زندگی کنیم؟ اصلاً آن موقع شما چه کار می‌کردید؟ بچه‌های شما چه کار می‌کردند که شهید می شدند؟ ☘من خوابم گرفته بود ولی مصطفی ول کن نبود. خیلی دغدغه داشت. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۰ 🆔 @masare_ir
✍شکل‌گیری شخصیت کودک 🌱سلامت روحی کودک و نوجوان ارتباط مستقیمی با خانواده دارد. رابطه‌ی خوب والدین با فرزند؛ باعث می‌شود از همان دوران کودکی شخصیت فردی و اجتماعی او شکل بگیرد. ⭕️ اغلب مشکلات دوران نوجوانی یا جوانی میان والدین و فرزند، به ارتباط آن‌ها در سال‌های اولیه کودکی برمی‌گردد. 💡پندانه: از همان سنین کودکی رابطه‌ای صمیمانه و عاطفی 💞با فرزندان بر قرار کنید تا آن‌ها در مسیر موفقیت قرار بگیرند. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید می‌شد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریده‌بریده شروع به حرف‌زدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...» و دیگر نتوانست ادامه‌دهد و بی‌اختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. های‌های گریه‌هایش اشک همه را درآورده‌بود. 💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لب‌های دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانه‌ی این‌که چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کرده‌بود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک می‌ریخت و شانه‌هایش می‌لرزید، به زحمت خم شد و با دست‌های درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت. 🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغل‌کرده، بوسیده و نوازشش کرده‌است و این‌گونه خود را شرمنده‌ی بچه‌هایش می‌دانست. آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط می‌توانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشک‌های او را پاک کند. 💦سپیده می‌دانست هیچ‌کس تحمل دیدن اشک‌های پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنه‌ی دردناک، در حالی که دماغش را بالا می‌کشید، بی‌فکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل می‌خوام ...» 🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشده‌بود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه‌ را فرو داده، دنباله‌ی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانه‌ای که به حرف‌های بزرگ عادت کرده‌بود گفت: «منم می‌خواام، مثل این‌که من ته تغاری‌تونم ها !» 😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لب‌های صدیقه نیفتاده‌بود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همه‌چی داره ختم بخیر میشه» سپس رو به قاسم کرده و سعی می‌کرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «بنده‌ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم راشدی نیا نوشته: «من بوسیدن دست پدر رو خیلی انجام می‌دم. البته زمانی که پدرم حالشون خوب بود، همیشه صورتشون رو می‌بوسیدم و خداحافظی می‌کردم. هر موقع که می‌خواستم، بیرون بروم پدرم یه جورایی آماده بود تا مرا ببوسد برا خداحافظی😉ولی الان چند ساله که مریضه، بعضی مواقع فراموش می‌کنه، اما برا من فرقی نداره باز هم همون کار رو انجام میدم حتی خیلی بیشتر از قبل مثلا بعد دادن غذاش صورتش یا پیشانیش رو می‌بوسم یا در حین دادن غذایش هم، چندین بار دستش رو می‌بوسم و از زمانی که خونه مامانم میرم و برمی‌گردم چندین بار میگم بابا و مامان خیلی دوستون دارم. به آبجیم می‌گم می‌دونی چی شده؟ می‌گه: «چی؟» می‌گم: «خیلی دوست دارم.😀» هر بار یه مدلی یا می‌گم: «می‌دونی چی افتاد؟ می‌گه نه. می‌گم مهرتون. می‌گن کجا؟! می‌گم تو دلم» و کلی خنده رو لب‌هاشون می‌شینه؛ پدرم مریضه و همیشه خونه‌ست این جوری حرف می‌زنم تا بخنده.😀 ان‌شاءالله خداوند منان تمام مریض‌ها رو شفا بده و همچنین پدرم. التماس دعا.» 🌺خدایا! یاریم کن تا به والدینم؛ همچون مادری دلسوز نیکی کنم. *کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷ 😍 🆔 @masare_ir
✍ضرر بی ضرر 🎡همیشه مدار زندگی بر یک روال نیست، گاهی هم پر از پیچ و خم میشه که در این جور مواقع بعضی از افراد به جای این که صبوری کنند یا راه حلی برای این مسئله پیدا کنند، دچار تنش💥 های جسمی و روحی ‌می‌شن. ⚡️ تنش‌هایی که علاوه بر خودشون، سوهان روح بقیه هم میشن. همین مسئله سبب می‌شه که به مشکلات قبلی این مسئله هم اضافه بشه. 💡پس برای جلوگیری از مسائل و مشکلات بعدی و در تنگنا قرار ندارن خودمون و بقیه، راه‌حل‌های موضوع رو لیست و بررسی کنیم. ❌ ضرر رساندن به خودمون و دیگران ممنوعه. ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: «لا ضَرَرَ وَلا ضِرارَ.؛ زیان‌رساندن به خود و به دیگران ممنوع است. » 📚کافی، ج ۵، ص ۲۹۲ 🆔 @masare_ir
✨بالاترین قویه‌ی محرکه 🍃بچه‌ها از اين‌ همه‌ جابه‌جايي‌ خسته‌ بودند. من‌ هم‌ از دست‌ بالايي‌ها خيلي‌ عصباني‌ بودم‌. به‌ حسن‌ گفتم‌: «ديگر از جای‌مان تکان نمی‌خوریم، هرچه مي‌شود، بشود. بالاتر از سياهي‌ كه‌ رنگي‌ نيست‌.» 🌾حسن‌ خيلي‌ شمرده‌ گفت‌: «بالاتر از سياهي‌، سرخي‌ خون‌ شهيد است كه‌ بر زمين‌ مي‌ريزد.» گفتم‌: «خسته‌ شديم‌، قوه‌ي‌ محركه‌ مي‌خوايم‌.» دوباره‌ گفت‌: «قوه‌ي‌ محركه‌ خون‌ شهيد است.» 📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۵ 🆔 @masare_ir
✍راز زوج‌های موفق 💡یکی از اصول مهم در زندگی مشترک، تداوم زندگی شیرین و عاشقانه‌ است. 🌱اغلب زوج‌های موفق خودشان را درگیر مسائل کوچک نمی‌کنند، زیرا می‌دانند تنها کسی که تا آخر عمر در کنارش و با او زندگی می‌کند، همسرش است. 🗣آن‌ها همیشه احساسات خود را به یکدیگر می‌گویند و در برخی از کشمکش‌های بین خود صبوری می‌کنند؛ زیرا آگاه‌ هستند که اختلاف سلیقه بین آن‌ها دلیلش این است که در دو خانواده متفاوت و با شرایطی متمایز بزرگ شده‌اند. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 💔کسی دلش نمی‌خواست در آن لحظه که تلفیقی از زیبایی و دل‌شکستگی بود، یادی از گذشته‌هایی بکند که بدون محبت پدرانه‌ی او سپری شده‌ بود. همان زمان که پدر، دوست‌ داشتن خانواده را فقط در کارکردن و پول درآوردن، خلاصه کرده‌ بود. همیشه می‌گفت: «دوییدن به دنبال نان بر همه‌ چیز ترجیح دارد.» 👀قاسم وقتی بالا و پایین رفتن چشم و ابروی صدیقه را دید، با تعجب پرسید: «چی شده خانم؟!» صدیقه انگشتش را بر لب‌ گذاشت و گفت: «قاسم آقا! مث این‌که یادت رفت خبر خوبتو به بچا بگی!» قاسم دستش را بالا برده و بر پیشانی‌اش زد: «آخ! راست میگیا ... از کلانتری زنگ زدن، پسره رو لب مرز گرفتن، مثل این‌که وقتم نکرده پولایی رو که از دخترای مردم گرفته، خرج کنه.» 😇سپیده با خوشحالی دست‌هایش را به هم کوبید؛ «آخ جوون! چه خبر خوبی!» سایه که دیگر از آغوش پدر جدا شده ‌بود با شنیدن این خبر اشک‌هایش را پاک‌ کرده، چشم‌هایش را به زمین دوخت و این بار روان‌تر از دفعه‌ی قبل شروع به حرف‌زدن کرد: «می‌خوام ببینمش.» 🤝صدیقه جلو آمد و دست‌های سایه را در دستش گرفت و با آرامشی آمیخته با محبت گفت: «قربونت برم دخترم برا چی می‌خوای این‌کارو بکنی؟! تازه حالت داره بهتر میشه ...» سایه که تا آن روز با غرور و غُدبازی‌های بی‌جا اجازه نداده‌ بود صدیقه به او نزدیک‌ شود و برایش مادری کند. لطافت مادرانه‌ای را در نفس‌های او احساس می‌کرد و با کلمات محبت‌آمیز او جان می‌گرفت؛ «مامان صدیقه! من باید ببینمش.» 💦با شنیدن کلمه‌ی «مامان» اشک در چشم‌های صدیقه حلقه‌زد. از سر ذوق بی‌اختیار سایه را بغل کرد و محکم فشار داد: «خدایا! امروز چه روز خوبیه! » قاسم در حالی که سعی می‌کرد شادی‌اش را پنهان‌کند دستی بر سر سایه کشید؛ «تا قبل از روز دادگاه نمیشه. مرتیکه‌ی خوش اشتها شاکی زیاد داره. البته اگه لازم نباشه اجازه نمی‌دم ببینیش.» 🏃‍♂یاد حرف‌های سرگردی افتاد که در کلانتری، قضیه‌ی فرار ماهرانه‌ی سامان را تعریف کرده‌بود. سامان با هم‌دستانش جلوی دبیرستان‌ها، دخترهای تنها و افسرده را شناسایی می‌کردند و با ریختن طرح دوستی، آن‌ها را تحریک می‌کردند با تهدید به خودکشی، از پدرهایشان پول بگیرند تا کارهای خروج از کشور را برایشان انجام دهند. البته این قسمتش فقط برای فریب آن‌ها بوده. با شکایت چند خانواده، پلیس ردشان را می‌زند و به سایه می‌رسند و فکر می‌کنند سایه هم‌دست آن‌هاست. ⛓آخرین روزی که سامان با سایه قرار داشته، زیرکانه دیرتر سرقرار می‌آید تا مطمئن شود کسی مواظب سایه نیست. یکی از هم‌دستانش را جلو می‌فرستد و پلیس که از نیامدن سامان مطمئن می‌شود، سایه و هم‌دست سامان را دستگیر می‌کند و سامان فرار می‌کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نگاه محبت آميز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم مرضیه قلیان نوشته: «اولین باری که دست بابامو بوسیدم در سن ۱۸ سالگی و قرار بود برم دانشگاه. پدرم بعد از کلی خرید لوازم التحریر و لباس‌های شکیل، مرا برای ثبت نام به دانشگاه برد. من موقع خداحافظی برای تشکر دستانش را بوسیدم و حس کردم که پدرم مانند یک کوه پشت منه و من به او دلگرمم، حس بسیار قشنگی بود.❤️» 🌺 خدایا! مرا برای خدمت به پدر و مادر توفیق عنایت کن! و روزی که هر انسانی به خاطر آنچه مرتکب شده جزا داده می‌شود و در برنامه جزا به آنان ستم نمی‌شود، مرا در زمرۀ آنان که عاقّ پدران و مادران‌اند قرار مده.۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍️فرشته‌های معصوم کی گفته سخت نیست؟!🤔 سخت است. مادری را می‌گویم. ولی شیرینی‌اش بر سختی‌اش می‌چربد. 😍بگذار از وقتی بگویم که یک موجود زنده در وجودت رشد می‌کند! 🤰به وقت بارداری! ویار و سنگینی و بی‌حالی سخت است؛ ولی حس شیرین😇 دونفره بودن، تا به وقت تنهایی به غیر از خدا، با او هم حرف بزنی، می‌چربد بر سختی‌اش. 🌱درونت تکان می‌خورد و شنا می‌کند تا شادی را به دلت بیندازد. با پاهای کوچکش👣 لگدپرانی می‌کند تا زنده بودنش را فریاد بزند. 🧕به وقت زایمان! درد و رنج زایمان سخت است؛ ولی حس شیرین به چهره معصومش نگاه کردن، به سختی‌اش می‌چربد.👶 دست‌های کوچک و لطیفش را گرفتن، 🌱صدای گریه‌ی به دنیا آمدنش،🤱 برای مژده سلامتی‌‌اش را شنیدن، بزرگ شدن، با مکیدن از شیره‌ی جانت را دیدن، همه را آسان می‌کند. 👦به وقت رشد کردن! پوشک عوض کردن و شب‌بیداری‌ها سخت است.🤦‍♀ ولی حس شیرین کارهایِ کودکانه‌ و خنده‌هایش،😇 پیش چشم‌هایت قد کشیدن، چادر را سر و ته روی سرش انداختن و ادای نماز خواندن‌هایش، و مامان مامان گفتن‌هایش، جانت درمی‌رود. 👀چشم‌ انتظاری به وقت آمدن از مدرسه 💼 و سلامش را شنیدن، به سختی‌اش می‌چربد. 🧕من مادری را با تمام سختی‌هایِ دلچسبش دوست دارم! خانه‌ای 🏡که پُر از فرشته‌های معصوم شود، بهشت است. چنین بهشتی را برای تمامی زنان سرزمینم، آرزو 💫می‌کنم. 🆔 @masare_ir
✨هم صحبتی شیرین با همسر 🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید. 🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح می‌نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی‌شدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم می‌آمد. خیابان که می‌رفتیم، می‌گفت: «نخند! بد است. من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت.» 💫خیلی اظهار محبت می‌کرد. از جبهه که آمده بود، می‌گفت: «نمی‌دانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازه‌ای که می‌گذرد، تحملش سخت می‌شود.» 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲ 🆔 @masare_ir