ߊߊܝܝܝߺߊߺߊܩܢ ࡃߊܢ̤ߺࡏܩܢ
روزتون زیبا🦋♥️
❣بنام خدا🍃
🦋ذکر روز #یکشنبه :فتح ونصرت🌸
💚۱۰۰ مرتبه یا ذالجلال والاکرام (ای صاحب جلالت وکرامت)📿
روز [یکشنبه] تـون بخیـروخوبـے🍓😍
یامهــــــــــدی🌼
🖤❧ امام_زمان
┉┉┉•••◂ 𖦹🖤🍃🖤𖦹▸•••┉┉┉
「⃢🦋
ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔ ༺✿⛥ღ❀ღ⛥✿༻╗
⛥@masirsaadatee⛥
╚ ༺✿⛥ღ❀ღ⛥✿༻╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🔶عهد ثابت #یکشنبه ها🔶🌸
🔸⤵️اذکار روز،،،
🔶 یا ذالجلال والاکرام👈 100 مرتبہ
🔶یا فتاح 👈 489مرتبہ
⭐️⤵️سوره روز،،،
✨ سوره مبارکہ الرحمن✨
🌟 این سوره دردل منافقان جای نمیگیرد ، درروز قیامت از الرحمن میپرسند چه کسی را شفاعت میکنی و او شافی کسیست که انرا خوانده باشد و اورا وارد بهشت میکند🌟
💦💠💦 ادعیه و زیارت روز،،،
🔹دعای روز یکشنبه
🔷 زیارت عاشورا
🔹دعای یستشیر
🌸🍃نماز روز⤵️،،،
🍃نماز روز یکشنبہ↩️ هر کس بخواند چهار رکعت نماز بگذارد وبخواند در هررکعتی حمد وملک، مکان دهد خداوند اورا در بهشت در هرجا که بخواهد
─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─
ڪپےبہنیتظہوࢪ امام_زمان
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
@masirsaadatee
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسیام 🔻 #شرط_شاگردی_موسیعلیهالسلام 🍃خضر به موسی #گفت ✨ #تو_نمی
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وسییکم
🔻 #شرط_شاگردی_موسیعلیهالسلام
...... 👈🏻از طرفی ترسید که مسافران #غرق و #هلاک گردند😱،
☝️🏻 لذا #پیمان و #شرط 🤝خود را فراموش کرد و فریاد🗣 زد؛
♦️ #آیا متوجه مردمی👥 هستی که ورود ما را #گرامی داشتند و با ما برخورد مناسبی داشتند🤨
🔹 #آیا_میخواهی کشتی🚢 آنان را #سوراخ و آنان را #غرق_سازی؟⁉️
🔸«به راستی که کار بزرگی مرتکب می شوی🤦🏻♂️.»
↩️در این هنگام خضر نگاهی به موسی کرد و فقط #پیمان او را به خاطرش آورد و به او #تذکر_داد که👈🏻 قبلاً به تو گفتم نمی توانی دست از #پرسش⁉️ و #اعتراض برداری!
☝️🏻و #تاب و #تحمل و #شکیبایی لازم را #نداری!❌
⬅️چون موسی به اشتباه خود پی برد، با #تأسف و #ناراحتی😔 از خضر #عذرخواهی🙏🏻 کرد و گفت؛
🌿ای خضر مرا به علت فراموشی #بازخواست_نکن❌
ومرا از رفاقت و فضل دوستی با خود #محروم_مگردان😔 که بعد از این بر شرط خود #استوار 💪🏻خواهم بود.
✨موسی و خضر از کشتی🚢 پیاده شدند و راه خود را #ادامه دادند.
⏳این ماجرا گذشت، ☝️🏻تا اینکه در راه #کودکی_خوش_سیما🧒🏻 را دیدند که همسالان خود مشغول بازی⚽️ بود،
خضر آن طفل را صدا کرد و به گوشه ای برد و او را #کشت.😲
🌿موسی از دیدن این منظره بسیار #دلگیر و #ناراحت😔 شد و باز سؤال کرد:
«☝️🏻آیا #انسان_پاکی را، بی آنکه مرتکب قتلی🗡 شده باشد، کشتی؟!
به راستی #کار_زشتی مرتکب شدی😒.»
🌱خضر رو به موسی کرد و بار دیگر #پیمان او را متذکر و شرط او را #یادآور_شد
⬅️ و آنچه به موسی در مورد #کنجکاوی گفته بود #به_خاطرش_آورد و ادامه داد؛
🌱«مگر من به تو نگفتم☝️🏻 که نمیتوانی همراه من شوی و #صبر و #شکیبایی😌 لازم را نداری؟!»
🌿موسی #شرمنده😞 شد و فهمید که دوباره اشتباه کرده و برای او شایسته بود که👈🏻 صبر میکرد و زبان به اعتراض باز نمی کرد❌
☝🏻 تا اینکه خضر #حقایق را برای او بازگو کند تا از آنچه که نمیداند #آگاه گردد.✔️
◀️پس با #عذرخواهی_مجدد خود را به رعایت شرط و پیمان مقید ساخت و #عهد_بست که دیگر در کاری عجله نکند❌
☝🏻 و #اگر_عجله_کرد رفاقتشان به پایان برسد.✔️
🌿 #موسی_گفت؛ «اگر بار دیگر اعتراض کردم،😔 از آن به بعد با من #ترک_صحبت و #رفاقت کن.»
🔶با #تجدید_عهد، دوباره موسی و خضر به حرکت ادامه دادند تا اینکه #خستگی و #رنج 😪سفر آنها را از ادامه راه بازداشت.
👥آنها در راه خود به #دهکدهای🏘 رسیدند و به امید رفع خستگی و تهیه آذوقه🍞 وارد آنجا شدند.
☝️🏻 اما مردم آن روستا در اثر #بخلی😒 که داشتند حاضر به پذیرایی از آنها نشدند ❌و با #برخوردی_ناپسند آنها را از خود راندند.
🔹آنها هنگام خروج از روستا متوجه👀 #دیواری که در آستانه #خراب_شدن بود شدند.
🔸لذا خضر ایستاد و شروع کرد به #تعمیر و #مرمت آن دیوار.
🍃 #موسی_گفت؛
جای تعجب😳 است، این قوم با ما #بدرفتاری_کردند و از دادن غذا🍞 به ما #امتناع_کردند ولی تو دیوار خراب آنها را تعمیر میکنی، لااقل در مقابل این کار از آنها #مزدی💵 می گرفتی تا بوسیله آن مشکلات خود را برطرف کرده و جان خود را نجات دهیم!✅
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 به شرط عاشقی پارت پانزدهم باهم قدم میزدند.امروز به اصرار خانواده،باسمیه به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت شانزده
چندروز از ماجرای مخالفت دوباره عاطفه خانم گڋشته است وعاطفه خانم هنوز راضی نشده است.
امروز روز سوم ماه رمضان است.علی دیگر نمیدانست چطور مادرش راراضی به رفتن کند.برای بارآخر میخواست تلاش کند...اگرراضی نشد..بیخیالش شود...شایدبه صلاحش نبودرفتن..شاید امام حسین نمیخواست علی شبیه به اوشود.آخر،علی همیشه دوست داشت شبیه امام حسین شود..و شبیه به اوازاین دنیابرود..همیشه آرزویش بود درمحرم شهید شود..ماه شهادت سیدالشهدا...
🌷🌷🌷
واردخانه شد تابرای بازآخر شانسش راامتحان کند.ازقبل باسمیه تماس گرفت و گفت به خانه شان برودتاشاید بتوانند باهم عاطفه خانم را راضی کنند.عاطفه حانم و سمیه هردو روی مبل نشسته اند وصحبت میکنند.قرارشده بودسمیه ازقبل باعاطفه خانم صحبت کند.عالیه کلاس ریاضی بود.دوسه روزبعد،امتحاناتشان شروع میشد.
علی بلند سلام کرد.سمیه وعاطفه خانم به طرفش برگشتند وجواب سلامش رادادند.
_برم لباسامو عوض کنم،میام الان.
همانطورکه به سمت پله ها میرفت،دورازچشم عاطفه خانم روبه سمیه لب زد:حرف زدی باهاش؟
سمیه سرش رابه علامت آره تکان داد.
ازپله هابالاواتاقش رفت.لباسهایش راباتیشرت زردرنگ و شلوارخانگی مشکی عوض کردواز پله ها پایین رفت....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت هفده
روی مبل تک نفره نشست.سمیه همانطورکه ازروی مبل بلن میشد،گفت:الان میام،ببخشید.
سمیه که رفت عاطفه خانم روبه علی گفت:سمیه یه چیزایی میگفت.
علی کنجکاوپرسید:چی میگف؟
+تونمیدونی؟
_نه!
+میگفت...اگه من اجازه ندم..بیخیال سوریه میشی.
علی ناراحت گفت:درست گفته!
+ینی اگه اجازه ندم...نمیری؟
_نه خب.بالاخره شمامادرمی،باید اجازه بدی.
سمیه ازپله هاپایین آمدوروی مبل نشست.
علی ادامه داد:اگه اجازه ندی نمیرم مامان..ولی...ولی یچیزایی تَه گلوم هست...نگم خفم میکنه..شماکه اجازه ندی من نمیرم..میمونم اینجا..باحسین که حرف زدم..میگف اگه رفتن من منتفی شه،تنهامیره..باشه مامان...شمامادرمی ومن حق ندارم روی حرفت حرف بزنم..ولی یچیزی...اگه شمانڋاری برمــ..اون دنیا مطمئن باش حضرت فاطمه(س)جلوتومیگیره ونمیڋاره ازپل صراط ردشی.همینطور حضرت زینب(س)....میگه چرانڋاشتی پسرت بیاد ازحرمم دفاع کنه...ازروی مبل بلندشدوادامه داد:دلمو شکوندی مامان...سرشکسته م نکن پیش امام حسین..
+من جطوری بذارم بری علی؟
_همونطوری که مادرای دیگه گڋاشتن پسراشون برن.
+توتنهاپسرمی..
_دیگه چیزایی که لازم بودومن گفتم مامان جون.همه چی به تصمیم شمابستگی داره،دیگه شمابمونو وجدانت....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت هجده
دوسه روزی میگذرد وهم علی،هم عاطفه خانم درباره سوریه حرفی نزدند.امروز قرار شد عاطفه خانم به عطیه زنگ بزندوآنهارابرای امشب،افطاری دعوت کند.اصرار داشت که سمیه هم باشد.علی باسمیه تماس گرفت ودعوتش کرد...
🌷🌷🌷
صدای ربنا درخانه پیچیده بود.همه مشغول آماده کردن میزافطاری بودند.علی هم تماسش باحسین را فطع کردو به جمع ملحق شد.چنددقیقه بعدکه میزآماده بود،دربازشدوآقامحمدواردخانه شد:سلام به همگی.
بقیه جواب سلامش رادادند.اڋان که شد،همگی پشت میزنشستند وافطارکردند.بعدازخوردن افطاری وشام همگی نمازرابه جماعت آقامحمدخواندند...
🌷🌷🌷🌷
عالیه سینی چای را روی میزگڋاشت وروی مبل،کنارسمیه نشست.همه باهم صحبت میکردند.ولی عاطفه خانم ازسر شب حالش خوب نبود.
اقامحمدروبه عازفه خانم گفت:خانم خوبی؟
عاطفه خانم:آ...آره...راستش...امشب که من خواستم همه باشن...میخواستم بگم کهـ....
انگاردر حرفی که میحواست بزند تردیدداشت..
نفس عمیقی کشیدوادامه داد:خواستم بگم...رضایت میدم به رفتن علی.
همه باتعجب به اوخیره بودند.علی باحوشحالی زیرلب خداروشکری گفت وبعدبه سمیه که سرش راپایین انداخته نگاه کرد.احساس ناراحتی اش رادرک میکرد....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت نوزده
بعدازرفتن عطیه وخانواده اش،علی دستان مادرش رابوسید وتشکر کرد.سمیه برای خواب به اتاق عالیه میرفت.
علی شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.روی تخت خوابید وزیر لب گفت:خداجون خیلی دوست دارم،شکرت.
موبایلش راازروی پاتختی برداشت و روشنش کرد.آرم پیامک رالمس کردو تایپ کرد:حسین اگه بیداری بهم زنگ بزن،کارمهم دارم.وبرای حسین ارسالش کرد.چنددقیقه که گڋشت،صدای حامد زمانی دراتاق پیچید.دکمه سبزرنگ رابه وسط کشید:الو...سلام حسین..خوبی؟
+سلام..چیشده؟اتفاقی افتاده؟ماکه سرشب باهم حرف زدیم.
_حسین...بالاخره حضرت زینب(س)طلبید..
حسین ذوق زده پرسید:چی؟مامانت رضایت داد؟
_آره خداروشکر.
+دیدی گفتم همه چی درست میشه؟
_اره ازفرداباید بیفتم دنبال کارام.
+ان شاالله که زود کارات درست میشه میریم باهم.
_ان شاالله.
حسین خنده ای کرد:دیگه باید ازاین بع بعدشهید صدات کنیم.
_نه بابا.شهادت لیاقت میخواد.برامن همین بسه که تورکاب آقاباشم....حسین...دلم برا سمیه میسوزه...ازیه طرف خوشال شدکه مامان رضایت داد،ازیه طرف ناراحته..دوسم داره...
+توچی؟
_من چی؟
+دوسش داری؟
علی مرددجواب داد:فکرمیکردم دوسش ندارم...ولی امشب که ناراحتیشو دیدم...داشتم نابودمیشدم ازناراحتیش...مامان که رضایت دادو به این فکرکردم که باید ازش دور باشم...فهمیدم خیلی دوسش دارم...خیلی...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت بیست
علی پی در پی دنبال کارهایش بودتا هرچه زودتر برود.
🌷🌷
ده روز از شب رضایت عاطفه خانم میگذرد وتقریبا کارهای رفتنش جورشده.دراین ده روز علی هرطور که میتوانسته ازمادرش تشکر کرده وهمینطور از خدا وحضرت زینب(س).امشب سمیه وخانواده اش،علی را برای افطاری به خانه شان دعوت کرده اند.
🌷🌷🌷
دکمه زنگ را میفشارد ونگاهی به حودش درآینه در می اندازد.پیراهن سورمه ای رنگی که آستین هایش را سه ربع تازده،باشلوار مشکی رنگ پوشیده وموهایش راهم به طرف بالاشانه زده.چند لحظه بعد،صدای آرام سمیه می آید:بفرمایید.
وبعد در باز میشود.داخل میشود ودررامیبندد.ازحیاط میگڋردووارد خانه میشود.سمیه و سمانه خانم کنار در ورودی ایسناده اند.باورود علی سلام میکنند.
_سلام.ببخشید مزاحم شدم.
سمانه خانم:چه مزاحمتی؟بیابشین.
به طرف مبل تک نفره رفت و روی آن نشست.سمیه و سمانه خانم هم روی مبل روبروی علی نشستند.
_آقامهدی وسینا کجان؟
سمانه خانم:سینابالاست،مهدی ام الانا پیداش میشه.
_بله.
+ببخشید دیگه علی جان،چایی نمیشه بیاریم.
_نه بابا.خواهش میکنم،ماه رمضونه دیگه.
نگاهش را به سمیه که سارافون گلبهی با روسری طوسی پوشیده دوخت:خوبی شما؟
سمیه لبخندی زد:بله.
_خداروشکر...
به قلم🖊️:خادم الرضا
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐