قسمت ۳۵
***
حسین از پشت پنجره اتاقش ،
به میلاد نگاه میکرد که در محوطه راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد.
بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان،
میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد.
حسین اصلا دلیل این مرخصی بیموقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمیکرد؛
اما ترجیح میداد بد به دلش راه ندهد.
مدتی بود که حس میکرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد.
صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ،
و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند.
میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد:
- فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریختهای؟
میلاد کمی عرق کرده بود.
دستی به پیشانیاش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد
گفت:
- چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمیکنه!
- چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک میشی، هم من بیشتر ملاحظهت رو میکنم.
میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت:
- بچهم از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
ترسید اگر کلمهای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید.
ادامه داد:
- حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمیشه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که میدونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچهم رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقهشون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا...
باز هم بغض صدایش را خش زد.
حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
- بسپارشون به خدا. انشاءالله درست میشه.
میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند.
یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۳۶
صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد:
- از شنود باغ سارا و هتل شیدا و صدف، متوجه شدیم که دو نفر به اسمهای حسام و بهزاد، از سال قبل تا الان داشتن شناسایی و جذب نیرو برای تشکیل تیم انجام میدادن. البته، بهزاد که گویا یکی از اعضای قدیمی سازمان منافقین هست واسطه جذب حسام بوده و الان بهش خط میده؛ اما خیلی محطاط و حرفهای هست و ملاحظات امنیتی رو رعایت میکنه؛ برای همین تا الان شناسایی نشده و حتی الان هم هیچ عکسی ازش نداریم.حسام تا الان تونسته از بین اقشار مختلف و با استفاده از ارتباطاتی که توی محل کار و دانشگاهش داشته، حداقل هفت تا تیم رو تشکیل بده. البته این هفتتا رو ما ازش اطلاع داریم؛ ولی ممکنه بیشتر از این هم باشن. هنوز همه تیمها و اعضاشون شناسایی نشدن؛ چون هیچکدوم به طور مستقیم با بهزاد، سارا یا حتی حسام ارتباط نگرفتن. یکی از این تیمها هم شیدا و صدف هستند که گویا صرفا با هدف پوشش رسانهای حوادث بعد انتخابات وارد ایران شدند؛ اما معلوم نیست برنامه بقیه تیمها چیه، در چه حد آموزش دیدن، چندنفرن و مسلح هستن یا نه؟ البته این امید رو هم داریم که تا چند روز آینده، آدمِ حانان با عباس آقا ارتباط بگیره و احتمالا بخشی از کار رفت و آمدشون رو به ایشون واگذار کنه که باعث میشه حداقل یکی دوتا از تیمهاشون لو برن. هنوز هیچکدوم از تیمها با سرحلقه اصلی سازمان که بهزاد و سارا هستن ارتباط نگرفتن؛ این نشون میده که این دو نفر خیلی مهم هستن و سازمان نمیخواد به هیچ وجه این دوتا بسوزن.
امید روی میز خم شد ،
و فلاسک را برداشت تا برای خودش چای بریزد و همزمان گفت:
- من حدس میزنم برنامه طوری طراحی شده که هیچکدوم از تیمها درباره تیمهای دیگه و بقیه قسمتهای تشکیلات و رابط اصلی سازمان چیزی ندونن تا اگه دستگیر شدن، بقیه مُهرهها نسوزن و بتونن به کارشون ادامه بدن.
حداقل تا قبل از کلید خوردن کارشون همدیگه رو نمیشناسن و توی شلوغیها با اسم رمزی که دارن همو میشناسن و به هم دست میدن.
لیوان کاغذیاش پر شد ،
و کمی از آن نوشید. سرد بود! وا رفت. نگاهی به فلاسک چای کرد و متعجب گفت:
- این که یخ کرده!
حسین چندبار زد سر شانه امید:
- انقدر سرتون گرم بوده که یادتون رفته چای دم کنید. راستی چندروز دیگه تا انتخابات مونده؟
صابری نگاهی به تقویم کرد و چشمانش گِرد شد:
- انتخابات فرداست!
حسین از شنیدن این حرف جا خورد ،
و چایِ یخ کرده در گلوی امید پرید. حسین به تقویم گوشیاش نگاه کرد.
اولین دقایق روز بیست و دوم خرداد سال هشتاد و هشت بود؛
اولین دقایقِ آغاز یک طوفان!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
مطلع عشق
💢 آموزش افزایش سرعت گوشی در یک دقیقه 1⃣ وارد تنظیمات شده و در پایین، گزینه درباره تلفن (about phon
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در هجده ماه دولت رئیسی چه گذشت⁉️
💢گوشه کوچکی از خدمات دولت رییسی که فقط شش ماه آن در شرایطِ پیچیده ترین آرایش امنیتی و اقتصادی بین المللی علیه ایران بود
هیاهوی جدید اصلاح طلبان نشان چیست⁉️
#جهادتبیین
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا خلیج فارسِ ، باید فارسی صحبت کنی !!!🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷👊👊
فارسی حرف زدن نظامیان نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس.
#اقتدار_ایرانی
🔰 شاید در نگاه اول کمی عجیب باشد چرا در روایات ما بزرگترین گناهان، #دروغ است!
با آنکه برخی گناهان در ظاهر بزرگتر هستند!
👈اما وقتی می بینیم یکی با دروغ کشتن عثمان توسط امیرالمومنین جنگ خونین جمل راه می اندازد و یکی با دروغ کشته شدن فرزندش توسط نظام باعث کشته شدن چند مظلوم بیگناه و اغتشاش در کشور می شود ، بهتر درک می کنیم که چرا گفته اند اگر همه گناهان در اتاقی باشند، کلید آن #دروغ است!
#شهید_محمد_قنبری
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10724
قسمت اول محافظ عاشق من👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10242
قسمت اول رنج مقدس👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10024
قسمت اول خشت اول👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9942
قسمت اول دایرکتی ها👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9296
قسمت اول چیک چیک عشق👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9091
قسمت اول سو من سه👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9006
قسمت اول و آنکه دیرتر آمد👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8818
دمشق شهر عشق👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8644
از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8462
مثل هیچکس👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8431
نامزد شهادت👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8194
بسوزه پدر عاشقی👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6867
جان شیعه اهل سنت👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6254
عسل👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6165
ابلیس درون تا نور خدا👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6137
بیداری👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6114
معجزه👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
قبله ی من👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5688
سلام بر یحیی 👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5513
از سوریه تا منا 👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5423
خاطرات شهید مهدی خراسانی 👆
خاطرات شهید مرتضی جاویدی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16320
سایه شوم👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293
در چنگال عقاب👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293
در حوالی جهنم👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16841
خاطرات شهید مصطفی ردانی پور👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16864
همسفر با خورشید👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16917
داستان کوتاه از زبان مفتول اهنی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16949
شاخه زیتون👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16993
خط قرمز👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/17760
خنده های پدر بزرگ👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/18997
دختران افتاب👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19065
پلاک پنهان👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19365
نیمه تاریک👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19657
عشق مجازی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19741
رفیق (جلد اول)👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19823
مطلع عشق
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت ۳۶ صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد: - از شنود
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۳۷
امید که چایِ سردش را نوشیده بود،
دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفتزده شد
و گفت:
- آقا... بیاید اینجا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو میشناسه یا نه. الان جواب داده.
قلب حسین به تپش افتاد؛
خودش هم نمیدانست چرا اینطور هیجانزده شده است. سعی کرد این هیجانزدگی را پنهان کند:
- خب چی گفته؟
- چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم.
حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین میکوبد.
نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید.
راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمیآمد. حتی ته ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود.
بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد:
- نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمیدونه چیه؛
ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش میگفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتیش رو تغییر میداده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته.
حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود
و دست به سینه، حرفهای امید را گوش میداد.
- این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سالهای آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی میکرده. چریک خیلی ورزیدهای و یکی از مربیهای آموزشی اشرف هم بوده.
امید چرخید به سمت حسین و گفت:
- حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامهش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره.
صابری حرف امید را کامل کرد:
- با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهرهای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن.
حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی بههم ریخته بود.
به صابری گفت:
- برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ میشه. بذار بره یه سری به خانوادهش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمیگردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو!
امید خندید و گفت:
- والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمیده! انشاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون میزنم.
حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد:
- خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر.
- شب بخیر حاج آقا.
حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد:
- حاج آقا یه لحظه صبر کنید!
حسین برگشت. صابری قدم تند کرد،
خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد:
- از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعههای یه پازلن.
حسین متفکرانه به برگهها خیره شد و از صابری پرسید:
- خب محتوای پیامکها چی بوده؟
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد