تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش:
درود، رود جوانم به این جوان بنِگر
که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است
منم که زخم جوانم، آهای رود جوان
بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است
غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر
کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟
تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو
جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟
سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر
تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم
تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته
به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم...
#علی_مؤیدی
#تقدیمی
@moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در #دانشگاه_شهید_بهشتی در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای #دانشگاه_شهید_بهشتی نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...:
تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی
پر از خاطرات من و بی پناهی
شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل
پر از شوق ساحل ولی آه ای دل...
شب سرد طوفان، شب سوز پاییز
شب غربت روزهای غم انگیز
شب روزهای پر از دود تهران
غم مردمان خیابان چمران...
مگو با کسی راز تنهایی ام را
مگو داستان شکیبایی ام را
تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود
تو ای آبی آسمان زاده، بدرود
دریغا که من رِند خلوت گزینم
تو دریاچه ای، من بیابان نشینم
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#دانشگاه_شهید_بهشتی
#شعر_تهران
@moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
@moayedialiqom
اعتراض:
بروی زمین می نشینم، زمین
من از خاکم از تیره ای راستین
چه می دانی از مسلک بوتراب
تو ای کافر برج و بارو نشین
چه می نوشی آن خون آلاله هاست!
چه می بافی از برگشان پوستین!
بیا سوی سلمان و قارون مباش
بترس از هراس دمِ واپسین
ببین! ذوالفقار علی را بترس
بترس از سکوت خدا در کمین
#شعر_اعتراض
#علی_مؤیدی
#اشرافیگری
@moayedialiqom
خبر داری؟
کمی دلواپسم، سرمای آبان سخت می تازد
گلم با غنچه های زرد و قرمز در حیاط خانه مان تنهاست
مبادا اخم آبانماه خوابش را بترساند!
چه می گویم؟! ببین زیبایی و تنهایی از پاییز می ریزد
چه مرگ باشکوهی داشت برگ زرد انگورم!
چه غوغایی است در باغی که اکنون خانه و جوی و خیابان است
چه بیدادی!
چه باران دل انگیزی!
چه پاییزی...
پاییز 99
#شعر_پاییز
#نیمایی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
به بهانه ی شب یلدا:
دلخوشی ام رفته، چرا دل طلب باده کند؟
کافر دلمرده کجا میل به سجاده کند؟
ای شب طولانی دی، یار پریشانی من
صبح به خورشید بگو، روی به دلداده کند
ای دل من! در به دری، زخمی و خونین جگری
جان بده تا رهگذری، رحم بر افتاده کند
در شب طولانی دی، می روم از هر دو جهان
شیخ بگو قبر مرا دلبرم آماده کند
#شعر_یلدا
#علی_مؤیدی
#غزل
#شب_یلدا
@moayedialiqom
من آن ناخدایم که فرزند دریاست
من آن عمر پاکم که امواج بردند
همان ناخدایی که عزم سفر داشت
ولی کشتی اش را به تاراج بردند
در این سوز سرما در این شام آخر
کجایند یاران دیرینه ی من؟
کسی کشتیِ سبز ما را ندیده ست؟
کجا رفت فانوس و آئینه ی من
بیا ای دل زخمی و ساده اندیش
رها کن فراخواندن مردگان را
به دریا بزن، خانه آن سوی دریاست
فراموش کن ساحلِ این و آن را
14 دی ماه 99
#علی_مؤیدی
#شعر
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
اندر حکایت هنر آزاد
حریفا! تا کنون نام و نشانی از "هنر آزاد" شنیده یا دیده ای؟ هرچند که حال و مجال پرگویی نیست، امّا چند سطری می نگارم تا صحنه ی این کویر خالی نماند.
از سویی برخی اهالی سرزمین سبز هنر قائلند که نباید "هنر" را به جهانبینی ها و ایدئولوژی های رنگارنگ آلود. رأی آنان این است که هنرمند باید از هر قید و بندی، غیر از عناصر زیبایی شناختی، رها باشد و سیمرغ یا کرکس خیالش، در آسمان آفرینش بی حد و مرز، آزادانه به پرواز درآید. از سوی دیگر برخی قائلند که عرصه ی "هنر" مگر جای لودگی و مسخرگی است؟! خیر! هنرمند را باید بر صندلی بست و مجبورش کرد که در جبهه ی حق علیه باطل جهاد کند و شمشیر قلم به کف گیرد و گرنه هنرش به لعنت خدا هم نمی ارزد.
رفیق شفیقم، به گمانم هر دو در اشتباهند (یا شاید هر سه در اشتباهیم). چه ساده انگار است آن هنرمندی که خیال خام رهاییِ مطلق از اندیشه های بنیادین در سر می پروراند؛ و چه ساده انگار تر آن عزیزی که هنر را ابزار محض دیده و می پندارد که ارزش آفرینش زیبایی، ارزشی نسبی است.
هنرمند عزیز، مگر می توانی بنیادی ترین اندیشه های ذهنت را کنار بگذاری؟ کودکی را تصوّر کنید که پشت به شما کرده است و اصلاً التفاتی به حضورتان ندارد. اگر ناگاه فریادی بکشید، چه می کند؟ بی تردید به سمت شما برمی گردد. این بدان معناست که می داند که صدای فریاد، مبتنی بر علّتی است. او در همان سن خرد، ناخودآگاه، به قانون علّیّت باور دارد و این بخشی از جهانبینی اوست. حال ای هنرمند، تو چگونه می توانی نگاه عامّت به جهان را کنار بگذاری و هنر خلق کنی؟ جهانبینی تو همچون اکسیژنی است که در ریه های حیاتت جریان دارد (البته، جهانبینی در اینجا معنای گسترده تری از قوانین فلسفی ای همچون علیت دارد. این تنها یک مثال ساده بود).
امّا ای برادری که هنر را ابزار می دانی و هنرمند را به جهت مندی ملزم می کنی، چه می کنی؟! مگر می توان هنرمند را به نحو دستوری، به آفرینش هنر بر اساس جهانبینی به خصوصی ملزم کرد؟ این چه جفایی است؟! آری! اگر در پی هنر برخاسته از جهانبینی به خصوصیم، باید پیش از مرحله ی آفرینش هنری بدان بپردازیم. یعنی، شخص را پیش از آنکه هنرمند باشد باید تعلیم داد و جهانبینی اش را ساخت، آنگاه در حین آفرینش هنری رهایش کرد تا آزاد باشد. در آن صورت، شاهد خلق آثار زیبای هنریِ برخاسته از آن جهانبینی خواهیم بود. به هوش و به گوش باشید که جهانبینی را نمی توان در جلسات نقد شعر و نقد فیلم و... ساخت. در لحظه ی خلق اثر هنری، هنرمند را باید آزاد گذاشت. والسلام!
#علی_مؤیدی
#هنر_آزاد
@moayedialiqom
اما غزلی کوتاه:
من عاشقم، مباد که پیمانه بشکند
دل در دیار دوست، غریبانه بشکند
با وِرد "یاحبیب" که بر لب می آورم
شاید طلسم این شب دیوانه بشکند
سنگ نگاه حضرت معشوق می رسد
تا تُنگ زهدِ عالم فرزانه بشکند
آری به رسم عشق، به پای شکوه شمع
باید غرور سرکش پروانه بشکند
فریاد می کشم که مرا تشنگی گداخت
شاید سکوت ساقی میخانه بشکند
هفتم بهمن ماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
تقدیم به دوست:
در کلبه ای دور از هیاهوهای این قرن
بر دامن کوهی که ساکت بود و گمنام
چشمم به سیمای اجاقی شعله ور بود
هیزم میان چشم من می سوخت آرام
ابری به روی کلبه دائم برف می ریخت
بادی برای دودکش آواز می خواند
غم بود و من، با استکان چای در دست
غم، آخرین شعر مرا با ساز می خواند
در لابلای برف و شعر و بغض و لبخند
وقتی که غم می ریخت چای و شادمان بود
ناگاه انگشتی به آرامی به در زد
دستان او با کلبه ی ما مهربان بود
آری رفیقی دیگر از راهی پر از برف
آمد که با یاران دیرینش بجوشد
او مرگ بود آری رفیقی آشنا بود
آمد که با ما چایِ تنهایی بنوشد
دوم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_مرگ
@moayedialiqom
هذیان
کمی آتش...تنم در آب می سوزد
نمی دانم چرا مرداب می سوزد
سلام ای گل! بهار آورده ای؟ برگرد
که گلبرگت در این تالاب می سوزد
هَوار ای آسمانِ تیره، ماهت کو؟
زمین از دوری شبتاب می سوزد
صدای گرگ می آید، صدای گرگ
تمام گلّه در مهتاب می سوزد...
چه می گویی پدر؟ پاشو! اذان دادند
پدر پاشو! تنت در خواب می سوزد
پنجم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#غزل
#هذیان
@moayedialiqom