eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
جمیله گفت: «گفت حتما بیا که کارت داریم. لابد کار واجب دارن.» صبحانه را که خوردند، حوالی ساعت نه صبح از خانه خارج شد و به طرف سازمان تبلیغات رفت. تمام مسیر را راه رفت. لذت می‌بُرد از اینکه در پیاده‌رو و خیابان راه برود و با مردم سلام و حال و احوال کند. کیف میکرد از اینکه قبل از مردم، به آنان سلام کند و آنها هم جواب سلامش را بدهند. در همین حس و حال و مشغول راه رفتن بود که از فاصله ده دوزاده متری دید که همان پیرمرد بی‌اعصابی که اولین روز در تهران با او مواجه شده بود و او هم تمام کس و کار محمد را بی دلیل به فحش کشیده بود، از روبرو در حال آمدن است. محمد فورا مسیرش را عوض کرد و به خیابان رفت و از گوشه خیابان، کنارِ ایستگاه واحد، سرش را پایین انداخت و تندتر از حد معمولش راه رفت. آن پیرمرد که چشمش به محمد خورده بود و میخواست دَشت اول صبحش قضا نشود، با صدای بلند به محمد گفت: «بالاخره که چی! ینی دیگه چشم تو چشم نمیشیم؟ اگه یه بار دیگه این دور و ور ببینمت، نفله‌ات میکنم بچه آخوند!» محمد همین طور که ده بیست متر از آن پیرمرد پر حاشیه فاصله گرفته بود و تندتر راه میرفت تا فاصله‌اش بیشتر شود، فقط خدا را شکر میکرد که آن پیرمرد، دست و پای تند راه رفتن و دویدنِ دنبال سرِ محمد نداشت. به خدا. وگرنه اگر پای دویدن داشت و دیوانه میشد و به او جنون لحظه ای دست می‌داد و می‌افتاد دنبال محمد، تکلیف چه بود؟ محمد دوان دوان میشد و آن پیرمردِ بی‌اعصاب هم دوان دوان! بگذریم. بخیر گذشت. به سازمان تبلیغات رسید. به طبقه دوم رفت. به طرف دفتر کار حاج آقا عبدالهی. یکی دو نفر داخل بودند. محمد نمیدانست چرا اما پاهایش بی‌اختیار ایستاد و داخل نرفت تا آن دو نفر کارشان تمام شود و بروند. سه چهار دقیقه شد. آن دو روحانی رفتند. محمد آرام در زد و وقتی صدای«بفرمایید!» عبدالهی را شنید، بسم الله گفت و وارد شد. سلام کرد و جلوی عبدالهی ایستاد. عبدالهی نه از سر جایش بلند شد و نه درست و حسابی جواب سلام محمد را داد. تا چشمش به محمد خورد، گفت: «به خدا قسم اگه امروز نیومده بودی، به دادسرای ویژه روحانیت میگفتم که خودشون بیان سراغت!» محمد که معمولا در این طور مواقع، زبانش بیشتر از حد معمولش می‌گرفت، آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی کشید. یاد حرفهای حاج محمد آقا افتاد. با آرامش خاصی، در حالی که روی کلماتش تمرکز کرده بود تا بدون لکنت بگوید گفت: «احوال شما؟ صبحتون بخیر! عزاداری ها قبول باشه انشاءالله.» عبدالهی که چشم در چشم محمد دوخته بود گفت: «شما به چه حقی ... با چه مجوزی ... با هماهنگی با کی رفتی تو تکیه و جلسه روضه یهودیا و ارمنیا؟ کی به شما چنین اجازه ای داده؟» ادامه 👇👇
محمد دید ممکن است بحث به درازا بکشد، در حالی که همه هوش و حواسش به این بود که صبر و اعتماد به نفسش را نبازد، روی صندلی روبروی عبدالهی نشست. عبدالهی ادامه داد: «شما قرار شد بری یه مسجد پیدا کنی تا منم حکم تبلیغ جنابعالی را تایید کنم. نه اینکه سر و کله‌ات جایی پیدا بشه که اصلا ما اجازه ورود نداریم!» محمد کاغذی از جیبش درآورد و برای اینکه کمی تخلیه شود، همین طور که روی صندلی نشسته بود و به عبدالهی نگاه میکرد و گاهی هم نگاهش را به زیر می‌انداخت، شروع به ور رفتن و پاره کردن آن کرد. عبدالهی گفت: «منم اونجا را بلد نبودم. با اینکه سالهاست نظام آباد زندگی می‌کنم. کاری هم نداشتم برم اونجا. به من چه؟ ما پنجاه ساله که این محل زندگی می‌کنیم اما حتی یک بار هم اون دور و بر پیدام نشده. اما تو اد زدی وسط خال و شدی روضه خونِ یهودیا؟ اصلا خودت خبر داری؟ بهت گفتن کی هستن؟ گفتن چه آدماییَن؟» محمد با این حرفِ حاج آقا عبدالهی، فقط یاد ایران خانم و شوخی های اوس کریم و نجابت حوا و شوخ و شنگ بودن ابوالفضل و مینو و بقیه افتاد و کاغذ را تکه‌تکه‌تر کرد. حاجی عبدالهی گفت: «برگرد شهرتون. نمیخواد بری اونجا. منم ندید میگیرم و گزارشی که برامون اومده، برای دادسرا نمی‌فرستم. لازم نکرده شما بری اونجا. برو بیشتر درس بخون. من و تو رو چه به قوم یهود؟ چه به سخنرانی پیشِ ارامنه؟ اصلا وقتی یادم میاد سرم درد میگیره. هر چی بگم چه خبط بزرگی مرتکب شدی، باور نمیکنی.» محمد همچنان مشغول ریز‌ریز کردن کاغذ بود. عبدالهی چشمش به دستان محمد افتاد و دید که دارد با آن کاغذ چه میکند. شاید دلش سوخت و یا هر چه. که کمی لحنش نرم‌تر شد و گفت: «حالا امسال نشد، سال دیگه. ولی برو تجربه‌ات بیشتر کن. این لباس قداست داره. روضه و مجلس امام حسین نباید بشه یه چیز ساده و دم دستی. ما وظیفه داریم که برای مردم خودمون روضه بخونیم و منبر بریم. به هر حال من دیگه موندن شما حتی در تهران هم صلاح نمیدونم. تشریف ببرید قم. یا شهرتون. یا حالا هر جا که خودت صلاح میدونی.» حرف‌های عبدالهی تمام شد. لحظاتی سکوت در تمام اتاق حکم‌فرما شده بود. کاغذی که در دست محمد بود، دیگر خرد و ریزتر از آن نمیشد. محمد نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. عبدالهی فقط به محمد چشم دوخته بود. محمد به میز عبدالهی نزدیک‌تر شد. دوباره نفس عمیقی کشید و لکنتش را کنترل کرد و گفت: «جناب عبدالهی! مردم ما فقط مسلمون و شیعه نیستند. اینا هم مردم ما هستند. مال همین آب و خاک. اینا هم دل دارن و امام حسین دوست هستند. من چیزهایی دارم از اینا می‌بینم که شما هم باید ببینین. یادتون نره که اینا کلیمی و ارمنی هستند. نه صهیونیست. جسارتا فرق اینا رو بلدین؟ یا بشینم توضیح بدم؟» عبدالهی هیچی نگفت و فقط در چشمان محمد زل زد. محمد تلاش کرد صدایش نلرزد. تمام خرده کاغذهایی که در دستش بود را مودبانه روی میز عبدالهی ریخت و گفت: «اینم از حکمی که زحمتش کشیده بودید و زحمتش کشیده بودند. دستتون درد نکنه. دیگه به حکم شما نیاز نیست. اینجوری دیگه شما هم زیر سوال نیستید. هر چند از اولش هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کسی منو نخواست و مسئولیت منو به عهده نگرفت. بفرمایید هر کاری دوس دارند بکنند و در هر جایی که صلاح میدونن پرونده درست کنند. روزتون بخیر جناب عبدالهی.» ادامه 👇👇
محمد این را گفت و مثل گلادیاتوری که حریف گردن کلفتش را زمین زده و دیگر در آن کارزار کار خاصی ندارد، رو به طرف در کرد و با قدم‌های محکم و مطمئن از آن اتاق خارج شد. در حالی که عبدالهی سر جایش خشکش زده بود و فقط رفتن محمد را تماشا میکرد. حواسش نبود که کاغذ ریزه‌ها با کوچکترین جابجایی هوا به این طرف و آن طرف معلق و پخش شده بودند. از ساختمان تبلیغات خارج شد در حالی که حس میکرد یک بار سنگین از روی دوشش برداشته شده است. آزاد راه می‌رفت. هر چه تا حوزه با خودش فکر کرد که مگر اوس کریم و ایران خانم و بقیه در و همسایه‌هایشان چه فرقی با بقیه دارند و چرا باید ارتباط با آنها اینقدر حساس و خطرناک باشد؟ به نتیجه ای نرسید. وارد حوزه شد و مستقیم به کتابخانه رفت. چشم انداخت و هانی را پیدا کرد. جلو رفت و سلام و علیک کردند. محمد بی‌مقدمه به هانی گفت: «دیشب درباره غیرت موسی حرف زدم. حتی خودشون هم باورشون نمیشد. خیلی کیف کرده بودند. از غیرت امام حسین هم گفتم. همون رو وصل به روضه کردم و خیلی جواب داد. تو زحمت چیزی که ازت خواستم کشیدی؟» هانی جواب داد: «آره. خیلی کار سختی نبود. چون زیاد در این خصوص کتاب و تالیف نداریم.» محمد گفت: «آره. می‌دونستم. به چی رسیدی؟» هانی گفت: «بشینیم؟ یه کم ضعف دارم.» نشستند گوشه کتابخانه. محمد یک بسته بسکوییت از کیفش درآورد و گذاشت وسط. هانی هم دو تا لیوان چایی ریخت و شروع به گفتگو کردند. هانی گفت: «آنوسی ها به یهودیانِ ترسو و خائنی میگن که یهودیتشون مخفی کردند و به همه گفتند که مسلمون هستند. حتی دو سه بار متفرق شدند و هرکدومشون مکان و محل زندگیشون عوض کردند تا لو نروند.» محمد گفت: «خب اینا خیلی میتونن خوراک و عملۀ خوبی برای اسراییل و بقیه کشورهای متخاصم باشند. یه چیزی هم من پیدا کردم. این که آنوسی‌ها با بهایی‌ها خیلی فرق می‌کنند. هردوشون در خدمت اسراییل هستند اما فرق‌های اساسی با هم دارند. ینی اونایی که یهودی بودند و اظهار اسلام کردند و در گوشت و پوست جامعه حل شدند، هیچ‌وقت قابل تشخیص نیستند اما بهایی‌ها معمولا اهلِ ابراز عقیده هستند و از هیچ‌کس مخفی نمی‌کنند که بهایی هستند.» هانی گفت: «ینی بهایی‌ها تقیه نمی‌کنند اما آنوسی‌ها اصل و اساسشون بر تقیه است.» ادامه 👇👇
محمد گفت: «حالا اینایی که من باهاشون در ارتباط هستم و خیلی هم مردم خوبی هستند، نه آنوسی هستند و نه بهایی. ینی نه اهل این هستند که خودشون رو مسلمون جا بزنن و نفوذ کنند و گردنه‌های حساس اقتصادی و سیاسی کشور رو به دست بگیرن و نه اهل گند و کثافت‌کاری‌های بهایی‌ها هستند. ماهیتاً با این دو گروه تفاوت دارند. اینا خیلی اصیل هستند. کلیمیان و ارامنه اصیلِ ایرانی.» هانی پرسید: «با انقلاب و رهبری و اینا جور هستند؟» محمد گفت: «خیلی رو این چیزا حساسم. خیلی هم شاخکام درباره این دو موضوع، حساس عمل میکنه. حضرت عباسی بخوام بگم، چیز خاصی ازشون نشنیدم. خیلی آدمای خودمونی و مؤدبی هستند.» این حرف‌ها را زدند و چایی را سر کشیدند. عصر شد و محمد مستقیم به طرف تکیه رفت. همین‌طور که در پیاده‌رو می‌رفت، صدای بوق ماشینی شنید. اطرافش را نگاه کرد. دید همان ماشینِ شیکی که روز دوم محرم به درِ خانه جمیله آمد و یک شقه گوشت مرغوب گوسفندی به هیئت کمک کرد، آرام در کنار پیاده‌رو در حرکت است. راننده که شیشه ماشین را پایین کشیده بود سرش را خم کرده بود و به محمد گفت: «حاج آقا ... ببخشید ...» محمد او را شناخت. لبخندی زد و به طرف ماشین او رفت. سرش را خم کرد و با راننده مشغول سلام و حال و احوال شد. راننده گفت: «میشه برسونمتون؟» محمد سوار ماشین شد و راننده حرکت کرد. فضای ماشین خیلی جذاب بود. یک ماشینِ شیک با یک راننده معطر. راننده به محمد گفت: «حالتون چطوره؟ اینجا ... تکیه اوس کریم خوش میگذره؟» محمد گفت: «ممنون. بله. بسیار. خیلی عالیه.» راننده با احساس خاصی گفت: «آدمای خیلی مهربونی هستند. هم مرداشون ... و هم زناشون ... خیلی خوبن ...» محمد گفت: «پس می‌شناسینشون. راستی امروز هم زحمت نذری کشیدید؟» ادامه 👇👇
راننده به خودش آمد و گفت: «بله. یادم نبود. صندوق عقب ماشینه. هم برنج هست و هم گوشت. پس فردا هم دوباره میارم. دیگه پس فردا از مزاحمت‌های من خلاص میشین.» محمد با لبخند گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. تا باشه از این مزاحمتا. من اسم شما را نپرسیدم. گفتم شاید راضی نباشین اسمتون رو به کسی بگم.» راننده لبخندی زد و چیزی نگفت. محمد همین طور که به داشبورت و سر و وضع ماشین نگاه میکرد، چشمش به یک عکس قدیمی و کوچک خورد. عکس دو تا نوزاد را در کنار همدیگر دید. گفت: «خدا حفظشون کنه.» راننده متوجه نگاه و منظور محمد شد و گفت: «زنده باشی. خدا عزیزان شما رو هم براتون حفظ کنه. حاجی رسیدیم. ببخشید نمیتونم بیام تو کوچه!» محمد گفت: «نه آقا. خیلی هم لطف کردی که تا همین جا آوردیم.» پیاده شدند و سراغ جعبه عقب رفتند. محمد عبایش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. با همان دستی که کیفش را دست گرفته بود، یک کیسه ده کیلویی برنج و با دست دیگرش، دو تا پلاستیک بزرگِ گوشت لُخم گوسفندی گرفت و خدافظی کرد و به طرف منزل ایران خانم حرکت کرد. وقتی وارد کوچه شد، دید ماشاءالله! همه مردها مشغول کار هستند و دارند چند تا روشنایی برای کل کوچه نصب میکنند. هنوز چند متر وارد کوچه نشده بود که دید مینو و مینا از خانه ایران خانم خارج شدند. تا چشمشان به محمد خورد، سلام کردند و محمد هم در حالی که سرش پایین بود، جواب سلامشان را داد. وقتی آنها از محمد رد شدند و رفتند، محمد رو به مردها کرد و با لبخند همیشگی و با اندکی لکنت گفت: «سلام خدا بر اهل کوچه!» همه مردها به محمد نگاه کردند. آنها هم با لبخند گفتند: «سلام اهل کوچه به محمد آقا!» ابوالفضل فورا به کمک محمد رفت و در حالی که داشت وسایل را از محمد می‌گرفت با شوخی گفت: «حاجی از کویت میایی؟» محمد جوابش داد و گفت: «آره ... اتفاقا همه کویتی‌ها گفتند سلام ابوالفضل هم برسون!» با هم وارد خانه ایران خانم شدند. ایران خانم و بقیه خانم‌ها تا دیدند محمد و ابوالفضل با دست پر وارد شدند سلام کردند و محمد هم جوابشون داد. ایران خانم گفت: «خسته نباشی آقا محمد! میگفتی بچه‌ها بیان کمک» محمد گفت: «تشکر. خیّری که اینا را داد، نمیخواست شناخته بشه.» ایران خانم گفت: «هر کی هست دستش درد نکنه. انشاءالله به مراد دلش برسه.» وقتی وسایل را گذاشتند، محمد کیفش را گذاشت گوشه تخت و دستی به قبا و عبایش کشید. ایران خانم گفت: «یه چایی بخور و برو!» محمد گفت: «وقت بسیاره. فکر کنم اوس کریم کمک میخواست. کجان الان؟» ابوالفضل گفت: «خونه ملیکا خانم. بابام با دو سه نفر دیگه مشغول کنتور برق هستند. میخوان روشنایی کوچه رو از اونجا بگیرن.» محمد گفت: «از برق هیچی نمیدونم. اما میرم شاید کاری داشته باشن. با اجازه تون ایران خانوم!» ایران خانم هم با لبخند گفت: «خیر پیش آشیخ!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از مخاطبان محترم، زحمت کشیدند و داستان های کانال را لیست بندی کردند. اجرشون با خداوند متعال 👇👇
♦️قسمت‌های رمان خاطرات کاملا 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7758 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7759 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7768 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7769 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7823 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7824 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7843 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7855 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7866 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7872 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7875 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7897 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7916 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7950 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7972 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7989 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8075 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8108 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8144 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8152 «و العاقبه للمتقین»
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12298 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12302 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12307 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12311 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12316 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12325 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12333 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12336 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12339 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12344 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12349 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12353 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12358 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12364 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12369 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12397 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12402 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12407 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12420 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12428 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12433 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12437 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12446 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12453 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12457 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12461 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12465 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12481 🔺قسمت بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12486 🔺قسمت سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12490 🔺قسمت سی‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12502 🔺قسمت سی‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12511 🔺قسمت سی‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12517 🔺قسمت سی‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12524 🔺قسمت سی‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12534 🔺قسمت سی‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12539 🔺قسمت سی‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12549 🔺قسمت سی‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12557 🔺قسمت سی‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12562 🔺قسمت چهلم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12581 🔺قسمت چهل‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12599 «و العاقبه للمتقین»