به نام او
در بهآرامی باز میشود. پروندهی نوبت ساعت ۹ صبح است. قبلا مدیر دفتر وظیفهشناس شعبه، خانمنخجیری، پرونده را برایم آورده و توضیح داده که پیرمرد توانایی اداره امور مالی خود را از دست داده، حکم حجرش صادره شده و چون چند فرزند دارد، همهشان را برای تعیین قیم برای امورمالی پدر خواستهام.
پیرمرد لاغر اندام با چهرهای تکیده و موهای کمپشت و سفید روی ویلچری که مرد جوانی آن را به داخل هل میدهد، وارد میشود. چشمانش بیرمق است و پر از اشک. بیصدا گریه میکند. احتمالاً بغض سنگینی را قورت میدهد. لباسهای سادهای دارد که به خاطر لاغری بیاندازهاش روی تنش زار میزند. دستهایی که روی دستههای ویلچر گذاشته، لرزش نامحسوسی دارد.
بچهها یکییکی پشت سر بابا داخل اتاق میشوند. یکی از دخترها صندلی را جلوتر میآورد و کنار ویلچر پدر مینشیند. دستهای نحیف و لاغر پدر را با دستان ناخن مصنوعی و لاکزده میگیرد. اشک چشمان پدر را با همان دستها پاک میکند و میگوید:
_ بابا تو عزیز منی، دورت بگردم! ببخش که دیر اومدم.
تحت فشارم. یکجایی نزدیک قلبم زیادی درد میکند. پیرمردها و پیرزنها را که میبینم حس ترحمم قلقلک میشود. احتمالا در جوانیشان چه پر تحرک و قوی بودهاند، حالا چرخ روزگار چرخیده و حتی توان اداره امور سادهی زندگی خودشان را هم ندارند.
_ چرا بابا گریه میکنه؟
همان دختر جواب میدهد:
_ یک ساله منو ندیده. الان که بهخاطر دادگاه مجبور شدم بیام، همینکه تو سالن منو دید، به گریه افتاد. من کرج زندگی میکنم. بچهمدرسهای دارم. نتونستم بودم برای دیدنش بیام.
پیرمرد نگاه بیصدا و پرمعنایی به من میاندازد و دوباره با همان سکوت به دیوار سفید روبرویش نگاه میکند.
در تمام مدتی که پروندهشان را قلم میزنم، دخترک از کنار پدر تکان نمیخورد. آرام و زیرِ لبی قربانصدقهاش میرود.
پروندهشان غم زیادی دارد. یکی از برادرها میگوید:
_جوون که بود خیلی بداخلاق بود. ما رو میزد. حالا خیلی لطف میکنیم که داریم مواظبت میکنیم و نمیفرستیم خانهی سالمندان.
صدای نچ خواهر بزرگتر بلند میشود که ادامه ندهد. کارشان که تمام میشود، نگاهی به پیرمرد میکنم. همچنان ساکت است. سرش را پایین میاندازد و به دستانش نگاه میکند.
در را که پشت سرشان میبندند، صدای نرمِ چرخهای ویلچر در شلوغی سالن گم میشود.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه است دیگر!
چندروز مانده به بهترین روز زندگیاش، هزار نقشه و خیالی که یکسال برای خودش کشیده بود. اینبار زیاد ذوق زده نبود، مدام مِنمِن میکرد و میگفت:
" امسال برای تولدم بِهم تبریک نگید.
نگاری که عین دوازده ماه سال، درست در پایان شب تولدش ذوق زده میپرسید "خب سال دیگه می تونم تولد بزرگ بگیرم؟" حالا هیجان زده نبود!
طبق عادتش با گوشی من مشغول گشتن در فضای مجازی بود، یکدفعه گفت:
" مامان قبول که تا هجده سالگی نه تولد بزرگ برام میگیرین نه میتونم گوشی داشته باشم، ولی وقتی هجده سالم شد، میتونم یه عکس از خودم بفرستم تو صفحهی اینستام؟"
شاخکهایم فعال شد، حرف بزرگتری پشت این پرسش بود! جواب دادم:" مگه قرار نشد ما عکس شخصی تو اینستا نداشته باشیم؟"
بدون حرف گوشی را روی مبل پرتاب کرد و رفت سمت اتاقش. دنبالش رفتم و محکم بغلش کردم. " اگر بگی چی شده شاید بتونیم برای هجده سالگیت، تولدت، خرید گوشی و گذاشتن عکست تو اینستا تصمیم بهتری بگیریم."
اینبار با گریه و بغض که عصبانیت بیشترش کرده بود جواب داد:" تو اصلا من برات مهم نیستم."
"چرا؟"
"گفتین گوشی تا هجده سالگی، گفتم باشه، گفتین تولد گرفتن بزرگ، تا هجده سالگی گفتم باشه، ولی دیگه دارین سواستفاده می کنین! مادر همکلاسیهای من، هر خبری میشه عکس بچههاشون رو میفرستن اینستا و استوری میکنن، همه میان، روز دختر و تولدشون رو تبریک میگن، اونوقت من چی؟ بابا که کلا صفحه نداره، تو هم هیچ وقت، حتی یکبار از من چیزی نگفتی! عکس از ننه داری ولی از من نه! دوستام منو مسخره میکنن، میگن اصلا کسی تولد تو رو یادش نیست..."
دلم برای نسل دهه نودی آتش گرفت، مهم بودن را در عکسهای فضای مجازیشان میسنجیدند.
بچه است دیگر، ذوق داشت تا در اینستاگرامِ هیولا، مهم بودن خودش را در چشم من ببیند. یک هفته مانده به تولدش، میان آنچه قبول دارم و آنچه نگار دوست دارد ماندهام. شاید با یک عکس و تبریک تولدش در صفحهی اینستاگرام آسمان به زمین نیاید، فقط میترسم آنچه تا به حال در ذهن نگار حک شده، دود شود!
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
کف پاهایم که سوزن سوزن شد. نشستم لبهی تخت دختر۳۶ سالهام. داشت ساعت قرصهایش را مرور میکرد. چهارپایه پلاستیکی را با انگشت شصت کشاندم زیر پاهایم. نگاهم چرخید سمت راست، پسر۴۵ سالهام داشت با دستگاهی که فیزیوتراپ برایش آورده بود، پاهایش را ماساژ میداد. آدمست و با امید زنده.
به چهار گوشه خانهام که نگاه میکنم. دلم آتش میگیرد، چهار جگر گوشهام چسبیدهاند به تخت مریضی و معلولی.
دختر اولی ۴۷ ساله
پسرم ۴۵ ساله
بعدی ۴۱ ساله
و آخری دختر ۳۶ ساله.
هر بار به تکتکشان نگاه میکنم آرزوهایشان ردیف میآیند در ذهنم. هر کدامشان باید الان صاحب زندگی باشند و از این در با بچههایشان برو و بیایی داشته باشند. اما چند سالیست زیر آسمان نفس نکشیدهاند و هوای بیرون به مشامشان نخورده. خانهنشینند. جوری که بخواهند خودشان را به دستشویی برسانند باید از تخت بنشینند روی ویلچر و این چند قدم را به کمک ویلچر بروند و برگردند. هر شب افکار پریشان حمله میکنند سراغم. تا مغز استخوانم میسوزد وقتی به آیندهشان فکر میکنم. مگر تا چند سال دیگر زندهام و میتوانم پرستارشان باشم. بعد از من به چه کسی بسپارمشان؟ زانوهایم از شدت درد تیر میکشد. سوال تکراری هر روز را از یکییکیشان میپرسم.
قرص ناشتات رو خوردی؟
کپسول دوازده ساعتت رو بهت دادم؟
روغن هفت گیاهتو زدی؟
دستم میرود سمت کنترل تلویزیون.
همیشه اولین گزینه شبکه خبر است. داشت از آخرین لحظات قهرمانی یحیی سنوار میگفت. ناخودآگاه، آهی با خدا را شکر، از ته دلم بلند شد. خدا بزرگتر از آینده بچههایم هست. همین که سرپناهی داریم و شب تا صبح سقف روی سرمان سالم میماند، هزار بار جای شکر دارد. اخبار غزه را میدیدم افسوسی گوشه دلم کز میکرد. منی که شصت سالم شده و چهار بچه معلول دارم، با چندرغازی که از کارخانه بابای پیر و ناتوان بچهها بهمان میرسد، چطور میتوانم به جبهه مقاومت کمک کنم؟ نگاهم افتاد به تکالنگویی که توی دست دخترم برق میزد. النگویی که حاصل زحمات چندین سالهاش بود. هنوز تا چند سال پیش میتوانست خوب بنشیند و بافندگی کند. خودش را با بافتن لیف و اسکاج، شال و کلاه، سرگرم میکرد. پولی که در میآمد. ذره به ذره میگذاشتم کنار، تا شد النگوی دستش. تنها دلخوشیاش از زندگی، تنها سرمایهاش برای آینده. همین یک لنگ النگوست. هرچه طلا برای خودم بود. خرج دکتر، دوا و درمان بچهها کردهام. اگر ذرهای طلا الان برای خودم داشتم، دریغ نمیکردم. طلایی که اینجا گوشه کمد گذاشته، حالا باید برود یک جای واجبتر. جایی که گرهی باز کند و دردی را دوا. تو افکارم غرق شده بودم که دختر ۴۱ سالهام گفت مامان من بخوام کارت پارسیانم را اهدا کنم باید برسونم دست کی؟
برق افتاد به چشمهایم. امید در دلم جوانه زد. دو دل بودم حرفش را جدی بگیرم یا نه؟ گفتم مطمئنی میخوای بدی؟ اون یکی دخترمم کارت پارسیانش را از کیف زیپ دار کوچک کنار بالشت درآورد. پسرم، دو کارت پارسیان داشت هر دو را گذاشت وسط. یکی یکی را که میگرفتم در دلم با خدا حرف میزدم خدایا این قلیل را از ما قبول کن. اگه قبول باشه خودت بهش برکت میدی.
دختر بزرگم اصلا نمیتواند دنده به دنده شود. صدا رساند پس کارت پارسیان منم بگذارید. موج عجیبی راه افتاد.
به یکی از اقوام زنگ زدم بیاید دم خانه تحویل بگیرد. دو روز بعد آمد. گفت از تلفن شما موجی راه افتاده تو فامیل. هرکس فهمیده بچههای شما میخواهند اهدایی بدهند. شرم افتاده به دست و پاهایشان. چرا ما عقب بمانیم از این قافله؟ یکی گوشواره اش را درآورد. یکی انگشتر دستش را، دختر بچهای النگویش را.
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دوروز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: « پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: « راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد:«چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
مزه گس اسپرسو دهانم را تلخ میکند اما شیرینی شکلات کاکائویی بعدش تلخی را میشوید. شنیدهام از آبجو خوران، تلخی اول این زهرماری را مستی بعدش میشوید و خواندهام در کتاب «خونخورده» تلخی پوک اول را، آدرنالین ترشح شده در خون میشوید.
خواندن کتاب خونخورده مهدی یزدانیخرم حالی است بین تلخی و لذت بعد از هرکدام از مثالهای بالا، یا هرچه ذهن خلاق شما میتواند تصور کند. موضوع و جزئیات خوابیده در سطر سطر کتاب، مثل اسمش حال همزن است؛ مثل شیرینی کاکائو هم لذت میبری از نثر پخته و چینش حرفهای کلمات.
جانم برایت از عجایب این کتاب بگوید که یزدانیخرم به تمام گوشه و کنارهای کلیساهای دور و نزدیک سر زده، تا دلت بخواهد ازمناسک و اِلِمانهای مسیحیت گفته، همه اتفاقات مهم داستان را به کلیسا پیوند زده و به مخاطب خورانده، ولی در تمام 344 صفحه کتابش چارپنج بار فقط اسم یک مسجد را آورده است، حتی در اوج بحبوحه جنگ.
هرچه در برگ برگ کتاب پیش میرفتم حس میکردم اتفاقات تلخ، لحظات سیاه و کلمات غرق شده در بوی خون و تاریکی، به تنهایی دلیل ادامه خواندن کتاب نبود، اعجاز کلمات و نثر جذاب جاری در سطور بود که ته کامم را شیرین میکرد و دلم را راضی به چشیدن این تلخی.
القصه این نویسنده توانمند روزنامه شرق از شرق و غرب ماجراهای واقعی پیدا کرده، آسمان و ریسمان بافته انگار که میخواسته قطعهای ماندگار بسراید در رسای مسیحیت و پیروانش.
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقد زعفرانی!
تازه از نماز صبح فارغ شده بودم. ویندوزم هنوز بالا نیامده بود. با چشمانی که هنوز همه چیز را دو تا میدید دنبال رکوردر میگشتم برای ضبط صدای جلسه. بوی گل زعفرانهای مادرم توی مغزم میپیچید. سینی هنوز پر بود. یک چشمم به بندهای سرخ و نازک زعفرانِ وسط گلها بود و یک چشمم روی صفحه گوشی موبایلم. دقیقه به دقیقه ساعت را چک میکردم مبادا ماشین استارت نخورد و دخترم دیر به مدرسه برسد. اعضای محترم جلسه در حال ریختن کتاب و نویسنده توی سینی نقد بودند و من چشم از سینی گلهای زعفران بر نمیداشتم. مادرم گلها را سپرده بود دستم پاکشان کنم. گل زعفران هم که وقت نداشت صبر کند بروم سرکار و پسین و شبی پایش بنشینم و دانه به دانه برگ و بندهایش را سوا کنم. دقیقه و ساعت میشمرد برای پلاسیده شدن.
نقد کتاب «خون خورده» به اوج رسیده بود. با یک دستم زعفرانهای لاغر و پژمرده را از گل بیرون میکشیدم و با آن یکی میخواستم نکات کلاس را یادداشت کنم. صدای جلسه خراب میشد اگر آرام و بی صدا کار نمیکردم. باید یکی را پیدا میکردم چتهای حین جلسه را برایم بخواند. گلهای زعفران خیلی حساس و ظریفند. دیر به دادشان برسی ضایع شدهاند. یکییکی از هم بازشان میکردم. سه تا نخ سرخ معطر زعفران را از دهان گلها بیرون میکشیدم.
نقد کتاب هم مثل گل زعفران است انگار. آرام و با دقت باید گلش را از بوته جدا کنی. بعد دوباره گل را به وقت خودش و بدون معطلی باز کنی و آنوقت مغزِ وسط گل را با دقت و ظرافت خاصی بیرون بکشی. حالا میتوانی از عطر و طعم زعفرانت لذت ببری.
✍ #یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
گلایهای ندارد. میگوید خدا داده، خدا گرفته! آخرش هم یک سوال میچسباند تهِ جملهاش که «درسته؟!» شبیه همان «افتادِ؟» حشمت فردوس! البته محجوبانهتر، همراه با غمی که گوشهی چشمش شُره میکند توی شیارهایِ یک عمرِ نود ساله روی صورتش...
مرتضی پسر محمد است. علوم انسانی میخوانده که رفته جبهه. نه رفتنِ شبیه خیلی از رفتنها! بار چندمی که شده بار آخر، ساک و وسیلهاش را گذاشته خانه بابابزرگ. میآید خانه و عادی با باباش خداحافظی میکند. میرود وسائلش را بر میدارد که برود. و برود تا توی فتحالمبین عروج کند.
حاجآقا به ما که امشب نشستهایم پای حرفهاش میگوید مرتضی دستوپا خیر بود، مدام درگیر کارهای بسیج، دنبال شرکت توی این مراسم و آن روضه، کمککار خانه و زندگی، کمککار مردم.
و مرتضی وقتی رفت که ۲۱ ساله بود، فرماندهی دستهای در عملیات فتحالمبین. بابا میگفت مدتی جنازهاش مانده در منطقه. تا تفحص میشود و برمیگردد به شهر خودش...
و مرتضی یک عشقِ کربلاست! در آخرین بند وصیتنامهای که اولش سلام داده به مردم میبد نوشته:
«به امید روزی که خبرنگار ما در کربلا در کنار قبر حسین بگوید ما هماکنون در کربلا در گوشه قبر حسین با شما صحبت میکنیم...»
«فرزند شما مرتضی فیاضی»
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
ساعت هشتم/ شب/ اورژانس
لهجهها اهلی نمیشوند را شروع کردهام؛ در حالی که درست هشت ساعت قبل در کتابفروشی، دختری که جای کتابها را نشان میداد گفت:« این کتابو جایی معرفی کردن؟» گفتم:«آره. خواهان زیاد داشته؟» و سر تکان داد؛
و آقای کتابفروش لبخندی زد و گفت:« چند لحظه باید صبر کنین.» و من این پا و آن پا کردم که:« دیرمه.»؛
و بعدش همان اولهای شیفت مریض بدحالی آمد که هنوز پای برهنهی پسرهایش جلوی چشمم است که دور اورژانس میدویدند و ناله میکردند:« مامانمون. یکی به داد مامانمون برسه.». مریض حالا البته روی تخت سی اورژانس خوابیده؛
و خدمات اورژانس لیوان چای را گذاشت جلوی رویم و سرش را خم کرد روی کتاب و گفت:« لهجههای چیچی نمیشوند؟»؛
و استاد در حالیکه هفتهشت مریض را تعیین تکلیف میکرد گفت:« چه کتابی میخونی خانم دکتر؟» و همکشیکیام مرا به عنوان نویسنده و کتابخوان حرفهای به استاد معرفی کرد و کتابهای خوانده نشدهام آمدند جلوی چشمم؛
و همکشیکیام را فرستادم پاویون بخوابد چون من میخواهم کتابم را بخوانم و این وسطها اگر مریضی هم آمد، خودم میبینمش؛
و خب، انصافا بعد از دو ماه هنوز تازه قلق دستم آمده که بهترین راه برای بیدار ماندن و استفاده مفید از ساعتهای حضور در اورژانس و بین مریض دیدنها، خواندن کتابهای همخوانی منادیست.
✍ #محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نماز جماعتهای خوابگاه به شلوغی مسجدهایِ مو سپید دارِ شهر نیست اما همان دو صفِ کوچک، صمیمانه است. محل دیدارهایمان شده. بعد از نماز برای گفتن «قبول باشد.» دست که دراز میکنیم، با دیدن چهرهای آشنا دست هم را محکمتر فشار میدهیم و با جملهی «کم پیدا شدی خانوم!» دلتنگی و ندیدنش را به رخ میکشیم.
حاجآقا برای بند های «اشهد ان علی ولی الله» اقامهاش مثل زمان بردن نام پیامبر صبر میکند صلواتهای مان را بفرستیم.
خودش یادمان داده. بعد از نمازها مینشیند روی صندلی و یک نکته کوچک قدِ لقمههای میان وعده مدرسه، انقدری که خسته نشویم، میگذارد کف دستمان.
در همین صحبتها گفت: «علامه امینی در ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک کرده کسی را که دنباله صلواتهایش را با «وعجل فرجهم» امضا کند و بعد از شنیدن نام مولا علی صلوات بفرستد.» از همان روز به بعد صبر میکند برای صلواتهایمان.
یک صفحه قرآنهای بعد از نماز رسیده بود به سوره یس و میخواستند از فضیلتهای این سوره بگویند، مقدمهی شیرینی داشت.
- بچهها قرآن ناطقه، با یکی از سورههای قرآن رفیق بشید. همین جوری که با رفیقهاتون تا میکنید با اون سوره رفتار کنید. انس بگیرید. دلتنگش بشید. زمان غمتون برید اما خوشحالی هاتونم براش تعریف کنید. سورههای قرآن رفیقهای خوبیاند، چفتشان که بشوی دیگر ولت نمیکنند. نور میشوند مینشینند کنج قلبت و همهجا را روشن میکنند.
این رزقهای لقمهایِ آخر روز، شبیه لقمه کوچک مامانها قبل از خروج از خانه تا مدتها مزهاش زیر زبانمان میماند و یک حس شیرین ته دلها جا خوش میکند.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
📚 کتابِ خَش
صدای قهقههی اعضای سرا، در سرم پیچید. بحث سر بعضی از کلمات و جملاتی بود که در میبد و یزد رواج داشت و برای مهمانهایی که از شهرهای اطراف میآمدند عجیب و غریب بود. یکی گفت: "دوستم که آمده بود یزد تا در بیمارستان از مادرش بعد عمل قلب مراقبت کند با پرستاری مواجه شده بود؛ پرستار از او میپرسد، شما پادار هستِد؟ و او با خنده نگاهی به پاهایش میکند! پرستار دوباره میپرسد، شما پادارِت؟ اینبار با تعجب جواب میدهد، بله پا دارم! پرستار با خندهای شیرین جواب میدهد، منظورم اینکه همراه مریض هستین؟"
یکی دیگر از بچهها گفت: "چند وقت پیش، یکی از فامیلهای تهرانیمان آمده بود یزد و بعد از گردش در شهر، با کلی خنده گفت: "شما یزدیها چه اسمهای عجیبی دارین! وقتی از او پرسیدیم چرا؟ جواب داد، در پیادهرو خیابان قدم میزدیم که یه مادر دست بچهاش را گرفته بود و میگفت، شَخشَخ، بیا.
او خیلی خندید ولی ما بیشتر از او؛ برایش توضیح دادیم، شَخشَخ اسم نیست بلکه جایگزینی برای تُندتُند راه برو یا بیا، است."
حالا نگاهی به کتاب #لهجهها_اهلی_نمیشوند میکنم.
"به کدام زبان فکر میکنی؟ به کدام زبان خواب میبینی؟ به کدام زبان لطیفه یا ناسزا میگویی؟"
مثلا من دوست دارم به جای گفتن "میخواهم کتابی را که دوست دارم، به گردنم بیآویزم، و هرجا میروم با خودم بِبِرم." به زبان مادریام که حتی با زبان رسمی کشورم هم فرق دارد بگویم:
"کتابی که خَشه، آدم مُخواد گَل مُلُش کنه، تا هَرجِی مِره، هَمرا خودُش بِبَره."
✍ #فهیمه_میرزایی
#همخوانی_منادی
#لهجهها_اهلی_نمیشوند
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
چشمهایش💫
أمل کنار تخت فؤاد به پهنای صورت اشک میریخت. میدانست اگر تازه داماد اشکهایش را میدید، زمان و زمین را بهم میدوخت.
ولی نمیدید. منفجر شدن پیجر، هر دو چشمش را گرفته بود!
بوی الکل و سِرُم بیمارستان، حالش را بهم میزد. ولی طاقت دوری از همسرش را نداشت. حتی اگر بیهوش بود.
بیصدا اشکهایی که از شدت فشردگی قلبش سرازیر میشد، را پاک کرد.
فؤاد، سردسته تشکیلات حزبالله در قسمت نرمافزار بود.
یکی از دلایل بله گفتن أمل به او، از بین چند خواستگار، همین بود.
ولی بدون چشمهایش برای گروه مقاومت چه کار میتوانست بکند؟!
«أمل» شبیه اسمی که پدرش برایش انتخاب کرد، پر از آرزو بود.
برای خودش، برای آیندهاش، برای زندگی تازه جوانه زدهاش.
ولی با زدن یک دکمه، بعد از شنیدن صدای پیام، همه چیز پودر شد. آن لحظه بارها تکرار شد«لعنت الله علی صهیون»
أمل نمیتوانست و نمیخواست زندگیش را آن طور شروع کند.
***
*دوماه بعد*
دکتر بالای تخت فؤاد و أمل ایستاد. پانسمان چشمهایشان را بررسی کرد. چند دقیقه گذشت. أمل نفسش از شدت نگرانی بند آمده بود.
دکتر با حرکت سر گفت: «یا الله. تبریک میگم. پیوند چشم فؤاد گرفته.»
هر دوتاشان بهم نگاه کردند.
حالا أمل با یک چشم، داشت انگشتهای بدون ناخن همسرش را، که به نشانه پیروزی بالا گرفته بود، میدید.
اشکهایشان سرازیر شد. دکتر برایشان خط و نشان کشید و گفت: «لا، این کار برای عملتون سمه!»
أمل نفس راحتی کشید. یکی از آرزوهایش به ثمر رسید. مثل تیری که به دو هدف نشسته باشد. چشمش، چشم فؤاد شد برای کمک به حزبالله
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نام محمد مهربان(ص) را باید از این بساط حذف کرد!
استاد دانشگاه سوری پیام داد از دیروز تا حالا فقط داریم راه میرویم. نه میدانیم کجا میرویم؟! نه میدانیم چرا؟! نه میدانیم تا کی؟! دو شبانه روز است نخوابیدیم. تمام راهها بسته است. بیستوچهارساعته با انواع اسلحه میکشند و آمار مجروح و شهید است که بالا میرود. آواره شدهایم.
از دیروز تا حالا که صحنه آوارهگی مردم سوریه را دیدهام دلم آشوب است. هر کسی گوشه زندگیش را ریخته توی کیسه و تو سوز سرما میرود به جایی که نمیداند. شب وقتی تروریستها وسط میدان شهر مست پیروزی آتشبازی میکردند و الله اکبر میگفتند دلم برای محمد مهربان سوخت. اصلا پرت شدم وسط تاریخ! وقتی پیامبرِ مسلمانها هوای زن و بچه و پیرها را داشت! اگر چه از مخالفانش بودند. هوای درختها و دامها را حتی! کشتار جمعی را قبول نداشت. با اسیر و کشته دشمن خوب تامیکرد...
اللهاکبر شنیدن از دهان تروریستها، طنین خنده شیطان است که در گوش جهان میپیچد. گروهکهایی که بخشی از ارتش آمریکا هستند به علاوه تعدادی کلمه عربی و مقداری موی اضافه. از آنها پول میگیرند و اسلحه و خط!
باید نام محمد مهربان(ص) را از این بساط حذف کرد!
✍ #زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir