eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی این داستان: دوست نسیم🌬 برگ درختان🍃 را تکان داد، گنجشکی🐧 روی شاخه ایی نشست، و به هر طرف نگاه کرد . پیامبر همراه دوستانش داشت از کوچه ایی رد میشد، گنجشک جیک جیک کنان 🐧 پر کشید و بالای سرشان به پرواز در امد، انگار پیامبر را شناخته بود، با خوشحالی همراه انها رفت. 😍 هوا بهاری بود بچه ها در کوچه مشغول بازی بودند، پیامبر (ص) به بچه هایی که توی زمین خالی بازی میکردنند خیره شد ، دوستانش اول فکر کردند حتما پیامبر (ص) نوه هایش حسن و حسین علیه السلام🌟 را بین بچه ها دیده که این طور نگاه میکند ، اما دیدند نوه هایش انجا نیستند، با تعجب به هم نگاه کردند،. یکی اهسته گفت: نوه هایش که بین بچه ها نیستند پس رسول خدا به چه چیز خیره شده؟⁉️ یکی در جوابش گفت: نمیدانم... شاید هم یکی را اشتباهی به جای نوه هایش دیده!. پیامبر (ص) به سمت بچه ها حرکت کرد.دوستانش منتظر ایستادند. پیامبر میان بچه ها رفت ، سلام 🖐کرد، با همه دست داد و حالشان را پرسید . اما با یک بچه بیشتر حرف زد حتی خم شد و صورتش را بوسید😘، بعد به سوی دوستانش برگشت . همه از این کار پیامبر تعجب کرده بودند. یکی از یارانش پرسید: ای رسول خدا! ما فکر کردیم به دیدار حسن و حسین میروید ، اما دیدیم انها بین بچه ها نیستند، ان کودک که بود که انقدر به او محبت کردید و او را بوسیدید، ؟ پیامبر لبخند زنان جواب داد: این کودک را که دیدید دوست حسینم 💚است. بار ها دیدم که با حسینم بازی میکند ، بخاطر اینکه او دوست حسین است ، من به او علاقه دارم،☺️ این کودک در اینده یکی از یاران خوبِ حسینم خواهد شد💐 پیامبر و دوستانش دوباره حرکت کردند، گنجشک🐧 با جیک جیک های شاد هنوز بالای سرشان پرواز میکردند‌☺️ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان این هفته:چادر امروز با مامان رفتیم حرم امام رضا (ع)💚 وقتی از حرم بر می گشتیم، از کنار مغازه های دور حرم رد شدیم. من این مغازه ها را خیلی دوست دارم.😊 چیزهای جالبی دارند؛ انگشترهای کوچک، تسبیح های رنگی📿، نخود و کشمش، آب نبات🍭.... مامان رو به روی یک مغازه ی پارچه فروشی ایستاد و چند متر پارچه ی گل دار🌸 خرید. روی پارچه ی آبی، گل های ریز سفید🌸 بود. از مامان پرسیدم: "مامان می خواهی چی بدوزی؟" مامان خندید و گفت: "یک چیز قشنگ!😌 وقتی به خانه🏠 رسیدیم مامان متر را آورد و اندازه ی من را گرفت. حدس می زدم که می خواهد برای من چیزی بدوزد. آن وقت با آن پارچه ی گل دار نشست پای چرخ خیاطی. ت..ت..تق دوخت و دوخت و دوخت. من همانطور روبه رویش نشستم و نگاهش کردم. وقتی کارش تمام شد پارچه را برداشت و گفت: "حالا بیا جلو و سرت کن."😇 با خوش حالی پرسیدم: "مال من است؟"😍 مامان گفت: "بله!برای دختر قشنگم یک چادر گل دار دوختم."😇 با خوش حالی چادر را از دست مامان گرفتم و روبه روی آینه ی بزرگ ایستادم. چه قدر قشنگ شده بودم؛☺️ مثل درخت آلبالوی خانه ی مان که فصل بهار شکوفه🌸 می دهد. از مامان پرسیدم: "خدا گفته خانم ها باید داشته باشند؟" مامان جواب داد: "🌟بله دخترم! خدا به پیامبر (ص) گفت که به زن ها بگوید پیش نامحرم ها باید حجاب داشته باشند. حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س)🌺 هم که از بهترین زن های دنیا هستند، پیش مردان نامحرم حجاب کامل داشتند."🌟 دوباره خودم را توی آینه نگاه کردم. حالا چادر گل دارم را بیش تر دوست داشتم؛ چون حس می کردم من مثل حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) دارم حجابم را رعایت می کنم. @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_158247.mp3
5.09M
های حنا جون 📚عنوان: حاضر جوابی بلبل ⚜قسمت اول 🎤گوینده: خانم اوسطی 🌿🍂 با حنا جون اومدیم تا قصه امشب رو که برگرفته از کتاب 📖کلیله و دمنه است، باهم بشنویم، ما رو دنبال کنید @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی داستان این هفته: کودک دانشمند از محافظان خلیفه👑 جلو دویدند ، و دو لنگه در شبستان را مسجد🕌 را تا اخر باز کردند، خلیفه ، همراه حاکم مدینه وارد شبستان شد، داشت در شبستان مسجد پیامبر به شاگردانش درس میداد، با دوتاامدن خلیفه صحبت های امام قطع شد، شاگردانش از جا بلند شدند، خلیفه خندان😄 به طرف امام رفت به او سلام 🖐کرد و حالش را پرسید. بعد با دست به شاگردان اشاره کرد که بنشینند ، خودش هم همراه حاکم گوشه ایی نشست و از امام خواست درسش را ادامه دهد. امام شروع کرد به درس دادن، حرفهای امام برای خلیفه خیلی تازگی داشت، او تا ان موقع چنین حرفهایی را از کسی نشنیده بود. نگاهی به شاگردان امام کرد ، پیر و جوان دور امام حلقه زده بودند،ناگهان بین شاگردان چشمش به کودکی افتاد، با خودش گفت: این کودک اینجا چه میکند، حتما بچه یکی از دانشجو هاست. اما کودک مثل بقیه با دقت به حرفهای امام گوش میداد☺️. با خودش گفت: مگر این کودک حرفهای استاد را میفهمد که طور با دقت به او چشم دوخته است؟🤔 امام باقر علیه السلام همچنان درباره کره زمین🌏 حرف میزد، یکی از شاگردان سوالی پرسید امام جوابش را داد، جوابش کمی طولانی شد. خلیفه باز چشمش به کودک افتاد، این بار کودک روی صفحه ایی چیزی مینوشت📝، تعجبش بیشتر شد، با خودش گفت: شاید دارد ادای بزرگتر ها را در می اورد، اما نه مثل اینکه..... خلیفه سرانجام بلند شد و سوی امام رفت . سخنان امام دوباره قطع شد خلیفه پرسید: استاد حرفهای شما تازه است، این که چه علمی است ؟ و درباره چه چیز هایی بحث میکند امام فرمود: علم جغرافیا ، و درباره زمین و هوا و تاثیری که خورشید☀️ و ستاره ها⭐️ بر زمین میگذارند بحث میکند. خلیفه گفت: پس که اینطور ، من از حرفهای شما خیلی لذت میبرم خوش به حال شاگردان شما😊 انوقت باز نگاهی به شاگردان کرد و گفت: راستی این کودک کیست و در اینجا چه میکند؟. حاکم مدینه لبخند زد: او جعفر (ع)، فرزند خود استاد است، و از دانشجو هاست💐 خلیفه جلو رفت بعد روبه حاکم کرد و گفت: اخر این هنوز کودک است، چگونه میتواند در چنین جایی که محل درس بزرگان و دانشمندان است ، تحصیل کند؟! حاکم دوباره لبخند زد و ادامه داد: خوب است او را امتحان کنید، علم و دانش او بسیار زیاد است،👏 خلیفه سوالی پرسید که جعفر (ع) به راحتی او را پاسخ داد ، خلیفه سوالهای سخت تری پرسید ، و هر بار جعفر (ع) به انها پاسخ درست داد😍 خلیفه با تعجب گفت: افرین..... افرین....! اگر به چشم خود ندیده بودم باور نمیکردم، بعد رو به امام کرد و گفت: من یقین دارم که فرزند تو در اینده، بزرگترین دانشمند دنیا خواهد بود😍. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه امروز ما قرائت سوره تقدیم به امام زمان(عج)💚 با صدای زیبای قاری نوجوان یوسف کالو 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستم حمید، امروز مریض😷 بود و مرتب سرفه می کرد. خانم معلم به مادر حمید تلفن📱 کرد تا بیاید و او را به دکتر ببرد. خدا کند دوستم زودتر خوب شود و دوباره پیش ما بیاید؛ چون حمید، بهترین دوست من است و دلم برای او تنگ میشود.😢 امام زمان (علیه السلام) که بیاید، بسیاری از بیماری ها از بین می رود و مریض‌ها زود خوب می‌شوند💚 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون این قسمت: ادای منو در میاری.. پیام اخلاقی: تصمیم گیری برای ترک کار های ناشایست 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۹ سلام بچه ها خوبین✋ یه آیه ی مهدوی شیرین براتون آوردیم😊 ✨این هفته:آیه ۶۹ سوره نساء 📖وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰٓئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَآءِ وَالصَّالِحِينَ ۚ وَحَسُنَ أُولَٰٓئِكَ رَفِيقًا و کسانی که از خدا و پیامبر اطاعت كنند، در زمره كسانی از پیامبران و صدّیقان و شهیدان و شایستگان خواهند بود كه خدا به آنان نعمت [ایمان و اخلاق و عمل صالح‌] داده؛ و اینان نیكو رفیقانی هستند} 🌱در روایتی از امام صادق(علیه السلام) حسن اولئک رفیقاً به امام زمان تفسیر شده است. 👈بچه ها جون تو این آیه گفته که هر کس که به خدا و حضرت محمد صلوات الله علیه و تمام امام های مهربونمون ایمان بیاره و در همه کارهاش حرفشون رو گوش کنه و اطاعت کنه خدا بهش نعمت میده😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_568723.mp3
6.21M
های حنا جون 📚عنوان: حاضر جوابی بلبل ⚜قسمت دوم 🎤گوینده: خانم اوسطی 🌿🍂دخترای گلم، شب تون پراز ستاره های✨✨ قشنگ 🌿🍂 با حنا جون اومدیم تاقصه امشب روکه برگرفته از کتاب 📖 کلیله و دمنه است، باهم بشنویم، ما رو دنبال کنید @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه امروز ما قرائت سوره تقدیم به امام زمان(عج)💚 با صدای زیبای قاری نوجوان یوسف کالو 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی . داستان این هفته: دیگه تکرار نکن لباس تازه اش را پوشید، به خودش عطر زد بعد با خوشحالی به طرف خانه امام هادی علیه السلام حرکت کرد.😌 در هفته یکی، دوبار به جلسه درس میرفت. هنوز از خانه اش زیاد دور نشده بود که صدایی شنید:. اقا!..... اقا.....! به من کمک کنید! به طرف صدا برگشت دختر کوچولویی کنار جویی ایستاده بود، جلوتر رفت بر سر دختر کوچولو دست کشید و پرسید: چه شده؟ دختر گفت: اقا جوجه اردکم🐤 افتاده توی جو نمیتوانم ان را بردارم!😟 زانو خم کرد جوجه اردک را برداشت و به دخترک داد، دخترک خوشحال شد و تشکر کرد.☺️ باید زودتر به جلسه درس امام هادی علیه السلام میرسید.😊 کمی رفت باز صدایی شنید: سلام جوان،؟! کمکم میکنی! این کیسه های خرما را بار الاغ🐴 کنم توی کیسه ها خرمای خشک بود،همراه پیرمرد کیسه ها را بار الاغ کرد، بعد با او خداحافظی👋 کرد. تند تند راه رفت، انقدر عجله داشت که متوجه اطرافش نبود ، یکهو نزدیک دهانه بازار اسبی 🐴به او تنه زد،جلوی مغازه بر زمین افتاد، 🤭 اسب سوار فوری از اسب پایین امد، شاگردان مغازه دورش جمع شدند. دستش بد جوری سوز میکرد، 😣انگشتش هم زخمی شده بود و از ان خون می امد،دست بر شانه اش کشید ، شانه اش به سنگی خورده بود و درد میکرد فهمید پشت پیراهنش کمی زخمی شده، 😣 مغازه دار واسب سوار ها باهم او را از زمین بلند کردند، اسب سوار ار او عذرخواهی کرد.🙂 سرش گیج میرفت ، شاگرد مغازه یک چهارپایه اورد و جلوی مغازه گذاشت و گفت: اقا بفرمایید کمی استراحت کنید تا حالتان بهتر شود، الان برایتان اب می اورم. شاگرد مغازه کمی اب اورد، مشتی اب به سر و صورتش زد، جلوی پیراهنش هم گِلی شده بود ان را با دست پاک کرد.😊 تصمیم گرفت به خانه اش برگردد اما دلش نیامد ملاقات با امام را از دست بدهد. از مغازه دار و شاگردش تشکر کرد و به طرف خانه امام راه افتاد.😌 چند نفر از یاران و شاگردان امام در خانه امام بودند،همه به احترام او بلند شدند، انها از سر و وضع او تعجب کردند. یکی از شاگردان پرسید،،: چه شده چرا صورتت کبود شده است ⁉️ یکی دیگر گفت: برای دوستمان حسن بن مسعود چه اتفاقی افتاده است، مثل اینکه حالش خوب نیست حسن با ناراحتی گوشه ایی نشست، با نارحتی نگاهی به امام و یارانش کرد و گفت: لعنت به این روز، لعنت به این روز نحس! بدتر از امروز سراغ ندارم! 😒اسبی به من تنه زد و پیراهنم پاره شد و... امام علیه السلام به او نگاه کرد و گفت: ای حسن ابن مسعود! گناه روز ها چیست؟ تو با این که با ما رفت و امد میکنی این حرفها را میزنی و گناه و بی توجهی خود را بر گردن بی گناهی می اندازی!😒 حسن خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت و فهمید اشتباه کرده: مولای من! حق با شماست! از خداوند میخواهم که مرا ببخشد،😇 امام ادامه داد: این دشنام ها و نفرین ها سودی برای تو ندارد، پس تکرار نکن و به روز ها بد نگو! حسن گفت؛ چشم اقا! این بزرگترین درسی است که از شما یاد گرفتم'😍 @montazer_koocholo