eitaa logo
چرک‌نویس
144 دنبال‌کننده
45 عکس
13 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشتم با مادرم صحبت می‌کردم، مادرم چیزی گفت که بارها مشابهش را گفته بود و حکایت از ندیدن خود من و در میانه نبودن من می‌داد… رنجیدم… و شروع کردم گلایه از اینکه در این موضوع من در میانه نیستم و خود من دیده نمی‌شود و فضا سرد است… ربع ساعت بعد… دقایقی است که دارم حرف می‌زنم و گلایه‌ام را گسترش داده‌ام تا کل زندگی… و از همین حرف‌زدن‌ها چنان تصویر سیاه و تاریکی از زندگی در برابرم نقش می‌بندد که از شدت یأس و احساس بن‌بست، انگشتانم را روی چشمانم می‌گذارم و درون خودم می‌خَزَم… یأسی که نبود و من داشتم در جادهٔ زندگی هرچند لنگ‌لنگان راه می‌رفتم اما نمی‌دانم چگونه سروکله‌اش پیدا می‌شود و بدجور ناامیدم می‌کند… چیزهایی درونم نجوا می‌شوند: — اصلاً کاش من هم به همان روانشناسی‌ها و سخنان مشهور عیان و نهان با سمت و سوی موفقیت پناهنده بودم… اما ای وای؛ این هم دیگر نمی‌شود و نمی‌توانم… — کاش می‌شد آدم‌هایی که با آن‌ها مرتبطیم را عوض کرد و تغییر داد، اما نمی‌شود… و حال که نمی‌شود گویی زندگی بن‌بست است… — امکانی و راهی و چاره‌ای در برابرم نیست… همه چیز بن‌بست است… «باید فلان کارها را کرد»، اما نمی‌شود… و باید «فلان چیزها محقق باشند»، اما نیستند… (عجیب است که زندگی‌ای که جاری است، چه طور این قدر سریع می‌تواند تنها با یک سری سخن و تصویرسازی، تاریکِ تاریک و گرفتهٔ گرفته شود…) چند دقیقه بعد یک نگاه به مادرم انداختم و گویی وجود و حضورِ او را دیدم، آنگاه دیوارهٔ این بن‌بست اندکی ترک برداشت و دلم گشوده شد و گویا امکانی یافت… یا چند دقیقه بعدش که خواهرم آمد و مثل همیشه خاطره‌ای از کودکی‌ام گفت و و گویی وجودمان در میانه آمده باشد، دلم گرم و گشوده‌تر شد و این گرما را دیدم و دیوار بن‌بست ترک بیشتری برداشت… تا اینکه بارقهٔ تفکری که منجر به نوشتن این نوشته شد رخ داد… و آن دیوار کامل فروریخت… به خودم آمدم و دیدم آن قدر خودم را تنها و همه‌کارهٔ زندگی‌ام و در برابر آن ضعیف و ناتوان دیده بودم و شروع کرده بودم به نقّاشی‌کردن زندگی و متافیزیکی نگاه‌کردنِ به آن، و تعریف و تحمیل یک تصویر به زندگی، که خودم را گیرِ بن‌بستی خودساخته و خودخواسته انداخته بودم و از خود زندگی و همین امکان‌ها که ناخواسته از عدم -بگو مِن حیث لا یحتسب- پیش می‌آیند و رخ می‌دهند، غافل شده بودم… می‌دانید؛ گویا زندگی -خودِ خودش و در افقی حاضر و زنده- هیچ‌گاه بن‌بست ندارد… هیچ‌گاه… (اشاره؛ شاید بحث پذیرش توبه در هر حالی به همین معنا مرتبط باشد) آری، زندگی آن هنگام که نمرده و به شأنی نقاشی‌شده و متافیزیکی فروکاسته نشده و دربند فرمول‌ها و بایدها و نبایدها و راهکارهای مرده نیامده، جاری است… و جاری‌بودنش به این نحو نیست که از خزانه‌ای پُر و عظیم چیزهایی مداوم و مستمر در رودخانه‌ای باریک جریان می‌یابند، نه… این جریان به این نحو است که به نقطهٔ عدم متصل است و روی به تاریکیِ نیستی دارد… نیستی‌ای که گویا هر لحظه ممکن است در چیزی و قالبی و ظاهری هست شود و رخ بنمایاند… و چه خزانه‌ای عظیم‌تر و پُرتر از نیستی… و مگر در این جریان دیگر بن‌بستی وجود دارد؟ «امکان» حقیقی همین است… روی به تاریکی نیستی داشتن، که هر لحظه ممکن است هست شود… که همیشه هم در دسترس است و این امکان وجود دارد… ما چه چیزی را «امکان» می‌بینیم؟ و امکان برای ما چیست؟ امکان برای ما به چیزها و قواعد و فرمول‌ها وابسته است… امکان‌های ما وابسته به «چیزها»یی است؛ فی‌المثل پول را امکانی می‌بینیم، یا قدرت را یا دانش و دانستن راهکاری را… یعنی فقط با قدرتی تحت سیطره‌مان، یا دانشی که راه‌کاری در برابرمان بگذارد، می‌توانیم به جنگ مشکلات یا رویارویی با زندگی برویم… آری، این امکان‌ها به چیزهایی وابسته‌اند، اما می‌دانید داستان چیست؟ یکجایی می‌رسد که این نوع امکان‌ها در چنته‌مان تمام می‌شوند… و دیگر روی به هر سویی می‌کنیم هیچ امکانی در برابرمان نمی‌بینیم… اینجاست که برخی آدم‌ها بن‌بست می‌بینند و قبض و گرفتگی و گویی تناقضی تمام وجودشان را می‌گیرد… و کلافه و ناامید می‌شوند یا به هر نحوی ولو با مخدّرها خودکشی می‌کنند تا در میانهٔ این تناقض نباشند… اما می‌شود وقتی این امکان‌ها تمام می‌شوند، روی به بن‌بستی محکم باز نکرد، بلکه روی به «عدم» باز کرد و بی‌تسلّط و قدرت و بلکه با حالی دعاگونه و شاید مضطرّانه «منتظر» شد تا اتفاقی از عدم و «من حیث لا یحتسب» پیش آید… و شاید بشود آنجا با خدا دیدار کرد و با او رفت‌وآمد کرد… …
… I بخش ۲ از ۳ I «حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ»، گویا نصر خدا آنجایی می‌آید که نوعی یأس دامن‌گیر ما شود، یأس از چیزها، یأس از همه چیز… یأس از امیدها و امکان‌های محاسبه‌شده و وابسته به چیزها… گویا وقتی از چیزها ناامید شویم خدا با خودش می‌گوید: آهان! الآن شد! حالا اگر به صحنه بیایم مرا با اغیار قاطی نخواهد کرد… و اگر اکنون در میانه بیایم و رخ بنمایم، رُخَم با چیزها آلوده و به آن‌ها مشتبه نخواهد شد… اکنون اگر پدیدار شوم، خودِ خودم نمایان خواهم شد… الآن وقتش است… من حیث لایحتسب… چه تعبیر قشنگ و دلنوازی! وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا. گویا «مِن حیث یحتسب»ها، چیزی جز پروارترکردن و خودبین‌شدن انسان چیزی در پی ندارد، پس خدا در «من حیث لایحتسب»ها مقام می‌گیرد و می‌ایستد. آنجا که حساب و کتاب‌ها قد نمی‌دهند، و فرمول‌ها و تاک‌تیک‌ها به حیطه‌اش وارد نشده‌اند، آنجا میعادگاه دیدار خداست… آنجا می‌شود خدا را دید بی‌آنکه دیگری یا خودمان با اشتباه با او در چشممان بزرگ شود… و هم رزق و رحمتش و هم عذاب و جلالش از همین «من حیث لا یحتسب» است. هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ۚ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا ۖ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ. (اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهل كتاب را كه كافر بودند، از خانه‌هايشان بيرون راند و شما نمى‌پنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مى‌پنداشتند حصارهاشان را توان آن هست كه در برابر خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمى‌كردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانه‌هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان خراب مى‌كردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.) آری، «من حیث لا یحتسب» یعنی همان مقام عدم… یعنی به آنجا که امیدی نداری، بیشتر امید داشته باشی. و از آن چیزی که امیدش را داری، امید ببُری. پس یعنی به چیزی امید نداشته باشی، بلکه به «هیچی» امید داشته باشی… همان که امام علی گفت: كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو، به آنچه امیدش را نداری امیدوارتر باش، تا آنچه به آن امید می‌ورزی. عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ خَرَجَ يَقْتَبِسُ لِأَهْلِهِ نَارا فَكَلَّمَهُ اَللَّهُ وَ رَجَعَ نَبِيّا وَ خَرَجَتْ مَلِكَةُ سَبَإٍ كَافِرَة فَأَسْلَمَتْ مَعَ سُلَيْمَانَ وَ خَرَجَ سَحَرَةُ فِرْعَوْنَ يَطْلُبُونَ اَلْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُؤْمِنِينَ. (امام صادق عليه السّلام از قول على عليه السّلام نقل مى كند كه:نسبت به آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه به آن اميد دارى باش،زيرا موسى بن عمران از شهر خارج شد تا براى امتش از خدا طلب آتش كند،خداوند با او سخن گفت و به عنوان رسالت مراجعت كرد،ملكۀ سبا نيز كافر از شهر خارج شد ولى نزد سليمان مسلمان شد،و جادوگران فرعون برايش طلب عزّت مى كردند ولى خودشان با ايمان بازگشتند.) پس دیگر «امکان» چیست؟ «بن‌بست» چیست؟ و «امید» چگونه است؟ با ورود خدا گویی قیامتی شده باشد، همهٔ این مفاهیم و قواعدی که ما از آن‌ها در ذهن داریم رنگ می‌بازند، زیر و رو می‌شوند، گویی کوهی که چون خاکستر با باد پراکنده شده است… وه چه قشنگ است که دلم نمی‌آید سخن از آن را متوقف کنم… آری، با بودن خدا دیگر بن‌بستی نیست و همیشه امکانی هست و همیشه جای امید… و این امکان و امید، لنگِ «چیزی» نیست… قرار نیست قدرتی را مهیا کنی، یا راهکاری را از این و آن یاد بگیری… تنها نیاز است از این افقِ چیزها و پندارها و این سودای تسلط دست برداری، روی به عدم کنی… و انتظار بکشی… …
… I بخش ۳ از ۳ I پی‌نوشت: دربارهٔ خاطره‌ای که در ابتدا طرح شد، تعجب می‌کنم که چگونه از آن احساس سنگین بن‌بست کامل و ناامیدی، به امیدی بی‌دلیل و بی‌علت رسیدم… عصر آن روز رفیقی را می‌بینم، برایش تعریف می‌کنم و می‌گویم: «ببین گرمای امید را! دیگر چه بن‌بستی هست؟ همیشه امیدی هست… پس چرا برخی طوری می‌گویند «هوا سرد است» و «خدا مُرده» که گویی هیچ امیدی نیست…؟» می‌گوید: «آن سردی که گفته می‌شود، در افق و نگاهِ متافیزیکی است… اما اگر روی به وجود شود و انتظارش کشیده شود، گرمایی در میان می‌آید، و این همان است که گفت: انتظار الفَرَج مِنَ الفَرَج!» ظهرِ ۲۱و۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
چرک‌نویس
📜 سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاری
📜 نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (پی‌نوشتی برای این نوشته) می‌گویم: نوشتن به گمانم جایگاهی متمایز از گفتن داشته باشد؛ نوشتن مجال می‌دهد تا سخنی حیاتمند متولد شود اما در گفتن مجالی نیست و گاهی می‌لغزد در همان تعابیر و سخنان کلیشه‌ای و مُرده… می‌گوید: خب گفتن هم چیزهایی دارد که نوشتن ندارد… می‌گویم: راست می‌گویی… بی‌خیال! چیزی را در میان نوشتن یافته‌ام که نمی‌دانم چیست و شاید به همین خاطر به نوشتن نسبتش می‌دهم… می‌گوید: آن چیز که در نوشتن یافته‌ای و در گفتن نیز می‌تواند باشد، مقامِ دیالوگ و گفت‌وگوست… در دیالوگ حق آشکار می‌شود و رؤیت و تفکر ممکن می‌شود… می‌گویم: منظورت فقط گفت‌وگوی دو یا چند نفره که نیست؟ می‌گوید: نه، برای همین گفتم «مقامِ» دیالوگ. گاهی انسان با خودش نیز در مقام دیالوگ قرار می‌گیرد و درونش با خودش نجوا و گفت‌وگو می‌کند. و نوشتن آینه و بستر خوبی برای این دیالوگ است… و البته گاهی انسان دارد با چند نفر گفت‌وگو می‌کند بی‌آنکه در مقام دیالوگ باشد، به این صورت که تنها دارد به پندارهای خودش توجه می‌کند و گفت‌وگویی در او جریان ندارد… کمی سکوت می‌کنیم… می‌گویم: می‌دانی… خیلی عجیب است! اصلاً به قد و قوارهٔ دیالوگ نمی‌خورَد که آشکارکنندهٔ حق باشد… و اصلاً عجیب است که چرا در یک «گفت» حق پدیدار نمی‌شود و سرد است، و در یک «گفت» و «گو» عیان می‌شود و گرمایَش حس می‌شود… اصلاً ربطش را نمی‌فهمم؛ خیلی عجیب است که در مقام دیالوگ حق آشکار می‌شود و در غیر آن نه… می‌گوید: به خاطر این است که «حق، در میان خلق است» و نه تحت سیطره و تسلّط کسی… بعدازظهرِ ۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرک‌نویسی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاهی ما مدام نگرانیم… نگرانیم از «اشتباه بودن»… و در نتیجه پروا داریم از «بودن»… و مدام غائبانه به خودمان و پدیده‌ها نظر می‌کنیم که مبادا اشتباه باشند… مدام گداصفتانه منتظریم تا دیگران به ما بگویند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه… تا در آن چارچوب قرار بگیریم و از اشتباه‌کردن مصون بمانیم… (نمی‌خواهم بحثی از جنس زاویه دید و اینکه «این کار از دید آن‌ها اشتباه است و شاید نباشد!» را مطرح کنم، نه! فرضم همین است که یک سری از این کارها واقعاً -به یک معنا- اشتباهِ اشتباه است) اما به چه قیمتی؟ اگر بهای این‌گونه «درست‌بودن»، «نبودن و محوشدن» باشد چه؟ و اگر پاداش آن «اشتباه‌بودن»، «بودن و حضور» باشد چه؟ نه، من نمی‌خواهم آن بهای زور را بپردازم و نمی‌خواهم از این پاداش نیز بگذرم… بی‌خیال! قضیه ساده است! دوراهی بین «وجودی قلّابی و غائب و به ظاهر کامل» یا «وجودی اصیل و حاضر و به ظاهر ناقص»… عجیب است… آن یکی (وجود نگران درست‌وغلط‌بودن) به ظاهر کامل است و در واقع ناقص چراکه حضوری در میانش نیست و این یکی به ظاهر ناقص و پر از خطاست و در واقع کامل و لبریز و لبالب از حضور… لابد می‌گویی «سخت» است بودن… و «جرئت» می‌خواهد… می‌گویم آری، اما «گوارا»ست… که علی گفت: حق سنگین اما گوارا و باطل شیرین اما کشنده است… وه که چه زیبا! کسی که می‌خواهد همیشه درست باشد، این برایش کشنده است و حضور او را می‌بَرَد و آن دیگری سنگینی می‌کشد اما سنگینی‌ای گوارا… گاهی کسی را دوست داریم و نمی‌خواهیم کاری کنیم که ناراحت بشود یا کاری کنیم که از ما امید ببُرد و زده شود… اما چه می‌کنیم؟ عجب! خودمان را از او می‌گیریم -و بالتبع او را از خودمان- و تنها نسخه‌ای بدلی، نقاشی‌شده و بی‌حضور از خودمان را جلوی او می‌گذاریم… آری به ظاهر او ناراحت نمی‌شود و از ما زده نمی‌شود و به ظاهر در ارتباطیم، اما عجب! اصلاً دیگر دیداری بین ما صورت نمی‌گیرد و دیگر وجود ما نیست که همدیگر را ملاقات می‌کند بلکه آن تصویر ساختگی است که دیدار می‌کند و خود ما غائبیم… می‌دانید، در خرابهٔ نقص‌های ما گنجی نهفته است و آن حضور ماست… و در ساختمان معماری‌شدهٔ مدام بی‌نقص‌ماندن ما گرد مرگی پاشیده شده؛ گویی خالی از سکنه است و روحی در آن جریان ندارد… ما وقتی نقص‌هایمان را در آغوش می‌کشیم حضور می‌یابیم و وقتی از نقص‌ها فرار می‌کنیم بی‌حضور می‌شویم و تنها همه‌مان مثل آخرین نسخهٔ iPhone شبیه هم و تکراری می‌شویم. عجیب است؛ چه طور می‌توانیم تحمل کنیم این را که تهمت زده نشویم اما نباشیم؟! می‌دانید؛ من همیشه به زندگی‌ای فکر می‌کرده‌ام که در آن بی‌نقص باشم و پَرِ اتهام و نادرست‌دانستن کسی هم به پرم نخورَد… زندگی‌ای که نتوانند به من بگویند اشتباهی… زندگی‌ای که خرج خاصی در آن نشود… اما فهمیدم این مسیر با نبودنم عجین است و من می‌خواهم باشم! اگر یک چیز در جهان بخواهم همین است! که باشم! و فهمیده‌ام اگر بخواهم باشم، زندگیِ پرخرجی خواهد بود؛ باید جریان و روانه‌شدن هزار اتهام و برچسب و حرف و حدیث را با میل به جان بخرم… درختی که ایستاده و زنده است هزار تندباد به آن می‌وزد و درختی که نمی‌خواهد تندبادها را بکشد باید بشکند و حیاتش را از دست دهد. ــــــــــــــــــــــــــ بگذار، بیان رسایی آورده‌ام! و از وقتی این تعبیر را شنیده‌ام -گویی پنجره‌ای پیدا کرده باشم- خوشحالم… «زندگی غائبانه»… گاهی ما غائبانه زندگی می‌کنیم، یعنی از بیرون به خودمان و چیزها نظر می‌اندازیم یا مشهورات و گزاره‌های مقبول را در میانه می‌آوریم و طبق آن‌ها زندگی می‌کنیم… یعنی بین آنچه می‌بینیم و نگاه حقیقی خودمان است، با آن کاری که می‌کنیم و زندگی‌مان، دوگانگی و جداافتادگی هست… گویی زندگی‌مان را اجاره داده‌ایم و کسی دیگر دارد در آن زندگی می‌کند و ما در آن غائبیم… در این نوع زندگی غائبانه به شدّت می‌توان طبق استانداردها شد و درست و غلط‌ها را رعایت کرد و می‌شود با افزودن هزار خوبیِ قلّابی و پنهان‌کردن هزار عیب و بدی، نسخه‌ای زیبا و کامل از خودمان را به دیگران و خودمان ارائه بدهیم… امّا می‌شود در زندگی حاضر شویم! و به خود و دیگران با افزودن‌ها و پوشاندن‌ها دروغ نگوییم! و طبق همان چیزی که می‌بینیم زندگی کنیم! با نگاه و چشمی دیگر -حال چشم اشخاص باشد یا مشهورات- به زندگی‌مان نظر نیندازیم، بلکه خودمان ببینیم واقعاً چه می‌بینیم و طبق همان پیش برویم! در اینجا دیگر بین آنچه می‌بینیم و می‌فهمیم و زندگی‌مان دوگانگی نیست و یک‌دست است و گرما و حضور دارد… هر چند دیگر نمی‌توانیم عیب‌ها را بپوشانیم و فضل‌ها و خوبی‌های قلّابی را به خودمان بیاویزیم… …
… I بخش ۲ از ۲ I ما خیلی از اوقات نگران نظرات دیگرانیم و در پیِ کسب تأیید آن‌ها، بعد از تلاش‌هایمان و این نگرانی‌ها، گاهی به تأیید کامل آن‌ها می‌رسیم، چندی پیش که در یکی از این موقعیت‌ها بودم، و به این تأییدها رسیدم به خودم گفتم: حیف خودت نیست؟ الآن خوشحالی که آدم‌ها تأییدت کردند؟ خودت حاضر نبودی و زندگی نکردی… در غائبانه زندگی کردن و عالَمی که تأیید دیگران مهم است فارغ از اینکه حضور ما را می‌گیرد مثل خوردن آب شور است، ابتدایش تأییدهایی می‌آیند و خیال می‌کنیم رفعِ عطش می‌شود، اما مدام نیاز به تأییدها بیشتر می‌شود و آن روی سکهٔ این عالَم تخطئه‌هاست که در ادامه روانه می‌شود و انسان را سیاه و کبود می‌کند… و آری، اینکه تخطئه‌ها بتوانند به انسان آسیب بزنند یا نه، به خود انسان برمی‌گردد که در چه افقی حاضر است… ممکن است کسی به ما یا کسانی که زندگی حاضرانه دارند بگوید «لااُبالی!»… و اشتباه هم نمی‌گوید! اگر «پروا و پرهیزِ» یک جهان، به «سانسور» تقلیل پیدا کند، خودبودن و سانسورنکردن و پای آنچه هست ایستادن، لااُبالی‌گری خواهد بود… اما مگر پروای حقیقی، سانسور است؟ نه… اینجا تفاوت سخن ما با لاابالی‌گری فهمیده می‌شود! و جواب کسی که می‌گوید: «چرا بی‌پروایی و بی‌تقوایی می‌کنی؟» مشخص می‌شود… ما نیز در جست‌وجوی پرواییم اما پروایی حاضرانه نه غائبانه و قلّابی… اینجاست که حاضرانه زندگی کردن و وجود داشتن، جرئت و به یک معنا لااُبالی‌گری می‌خواهد! می‌دانید، این زندگیِ حاضرانه، همان زندگی چرک‌نویسی است که از آن سخن گفته‌ایم… زندگیِ چرک‌نویسی یعنی بفهمیم ما چرک‌نویس‌هایمان هستیم نه پاک‌نویس‌های بزک‌شده‌مان، و از سرِ همین فهم تا آخرِ عمر در نقطهٔ چرک‌نویس‌هایمان بایستیم و پا در حیطهٔ بزک‌کاری پاک‌نویس‌ها و دوگانگی بین آنچه هستیم و می‌بینیم و آنچه برای خودمان نمایان می‌کنیم نشویم… می‌دانید؛ پی‌آمدش چیست؟ یکدستی و وحدت زندگی… و صرافتِ طبع و روانی زندگی… بگو از روی میل زندگی کردن… آری، اینگونه از فشار و قبض و گرفتگی و گرفتاری هزار مشهور و درست و غلط رها می‌شویم و با آنچه هست و آنچه در ادامهٔ زندگی پدیدار می‌شود به روانیِ یک جویبارِ جاری جلو می‌رویم… اما گفتیم یکدستی و وحدت زندگی… و دلم نمی‌آید این را نگویم؛ مگر همینجا نیست که پای خدای واقعی می‌تواند به زندگی باز شود و انسان می‌تواند با خدا رویارو شود؟ آنجا که یکدستی و وحدتی هست و همه چیز واقعی است… ۱۹و۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد فرار می‌کردند و برای خودشان راه‌هایی قلّابی می‌ساختند و خبر نداشتند جای خدا نشسته‌اند و بی‌خدا شده‌اند و دیگران را نیز بی‌خدا کرده‌اند… جالب این بود که بسیاری‌شان نام خدا را می‌بردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (آدم‌ها می‌گویند «همه چیز آرام است و برای هر مشکلی راه حلی داریم، نگران نباشید!» اما نه! انسان در انسانیتش با یک بن‌بست روبه‌روست که آنجا میعادگاه دیدارش با خداست… دعوتی که همه جا به سوی موفقیت و ساختنِ خود و ساختنِ زندگی ولو از روحانیان بلند است، عین بی‌خدایی و خودمحوری است. من غلامِ آنم که مرا با این بن‌بست و میعادگاه روبه‌رو می‌کند!) من سال‌ها سعی کردم زندگی را بسازم… به هر نحوی و از هر بُعدی‌اش که فکر کنی… لااقل سعیم را می‌کردم و هر چه در چنته داشتم را خرج می‌کردم… شاید یک برهه این حال را داشتم که مگر این جهان و مناسباتش چه چیزی از من می‌خواهد؟ هر چه می‌خواهد را مهیا می‌کنم و با آن تعامل می‌کنم، هر چیزی که نیاز دارد تا مرا به رسمیت بشناسد را می‌جویم و به خودم مثل یک آپشن اضافه می‌کنم تا بتوانم به کمک این آپشن‌ها در این زندگی و مناسباتش حضور پیدا کنم و زندگی کنم… اگر مدرکی باید داشته باشم اخذش می‌کنم… اگر باید پول داشته باشم، جورش می‌کنم… اگر باید آبرویی و احترامی و مقبولیتی داشته باشم، ردیفش می‌کنم… یادم می‌آید نمودارها را ردیف می‌کردم و هزار تقسیم‌بندی انجام می‌دادم و علوم مختلف را با هزار تلاش ربطشان را به هم پیدا می‌کردم تا در نهایت سازه‌ای دانشی-علمی-عقیدتی بسازم و در آن ساکن شوم و آرام بگیرم… هر قدر ستون‌ها و بن‌مایه‌هایش محکم‌تر بهتر… مدت‌ها دنبال این بودم که مسئلهٔ زندگی را حل کنم و راه حلم را با هزار ادله و شواهد و اثبات، هم به خودم هم به دیگران ارائه کنم… در این بین تنها نمی‌خواستم کلاف سردرگم زندگی خودم را باز کنم و حتی اگر به جوابی هم -به زعم خودم- می‌رسیدم مدام فکر می‌کردم پس بقیه چه طور باید به این جواب برسند؟ چگونه باید این راه را پیدا کنند؟ انگار کن این فیلم‌های علمی-تخیلی که یک دانشمند خودش بیمار است اما دنبال درمانی برای تمام مریضی‌هاست و می‌خواهد دارویی پیدا کند تا تمام مریضی‌های جهان مداوا شوند… حالم این بود که: قطعاً نباید راه‌حل‌های این زندگی تصادفی باشند، به این معنا که شانسی من به جواب رسیده‌ام و دیگری نرسیده… مگر نباید یک Guide (از این دفترچه‌های راهنما که درون جعبهٔ چیزهایی که می‌خریم هست) و راهنمای استفاده برای بشر هم خلق می‌کردند که بداند چگونه از خودش استفاده کند و راه را بیابد…؟ باید باشد! دنبالش می‌گردم تا بیابمش… (می‌دانید؛ نمی‌خواهم از گذشته‌ها ناله کنم که حس پشیمانی نسبت به آن‌ها ندارم… قصدم طرح سخنی در این میانه است.) عجبا! چه می‌شود گفت! الآن می‌فهمم چه قدر ما غریبیم و چه قدر پا در هواییم… زبانم بند می‌آید… عجبا! واقعاً می‌خواستم زندگی را بسازم تا درونش آرام و سکنا بگیرم؟ واقعاً می‌خواستم این عالَم زنده و عظیم را در طرح مرده‌ای و سازهٔ علمیِ حقیری جا کنم تا خیالم راحت باشد که بر همه چیز مسلّطم و چیزی را جا نینداخته‌ام و حاضر بودم سال‌ها زندگی را متوقف کنم و سال‌ها فعالیت علمی کنم تا بالاخره به نقطه‌ای برسم که بگویم «خودم می‌دانم!» و دیگر از فقر دانشی و بینشی‌ام بیرون آمده‌ام…؟ می‌خواستم دست گدایی به هزار مهارت دراز کنم و آن‌ها را به مثابهٔ آپشن به خودم اضافه کنم تا چیزی کم نداشته باشم و آن وقت دست گدایی‌ام به سویی دراز نباشد؟ می‌بینید؛ ما تلاش می‌کنیم هر راهی را که ممکن است خدا را به صورتی واقعی و نه ذهنی در آن پیدا کنیم، مسدود کنیم. حاضریم هزار کار بکنیم تا روزنه‌‌های فقر دانشی و توانشی خود را به سوی خدا ببندیم. همهٔ زندگی‌مان شده تلاش برای رفع فقرمان… و نمی‌دانم چه طور می‌خواستیم از چیزی که هستیم و هستی‌مان است فرار کنیم! همهٔ این تلاش‌ها بوی نشستن در جای خدا و خدایی‌کردن می‌دهند! و عجیب آنکه ما مذهبی‌ها و دین‌دوست‌ها می‌خواهیم جایی در این میانهٔ خدایی‌کردنمان برای خدا نیز دست و پا کنیم تا بی‌خدا هم نباشیم… می‌دانید؛ باید سؤالی از خودمان بپرسیم: در این نحوه از زندگی که گاهی در پی آنیم و آدم‌ها را به آن دعوت می‌کنیم و در این نحوه زندگی همه چیز را خود انسان مهیا می‌کند؛ چیزهایی که باید را می‌شناسد و توانایی‌هایی که باید داشته باشد را کسب می‌کند… دیگر چه نیازی به خدا هست و چه جایی برای خدا باقی می‌ماند؟ …
… I بخش ۲ از ۲ I اگر به آدم‌ها بگویید تو همه‌کارهٔ زندگی‌ات نیستی و نمی‌توانی هر چه نیاز است را بدانی و کسب کنی، و به یک معنا آن‌ها را به یک بن‌بست برسانی، فکر می‌کنند داریم به ناامیدی دعوت می‌کنیم. اما من تازه همین‌جایی که دیگر به بن‌بست می‌رسیم خوشحال می‌شوم، که مگر تنها در همین موقعیت نیست که امکان حضور حقیقی خدا پیدا می‌شود؟ مغربِ ۵/۶/۱۴۰۲ (ضمیمه در فرستهٔ بعد) @mosavadeh
چرک‌نویس
📜 آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ضمیمهٔ نوشتهٔ پیشین) این یک نمونهٔ صریح و بی‌تعارف از هزاران موردِ ناصریح و پنهان است. من خدایی که در کنار این سخن‌هاست را نمی‌توانم باور کنم، و آن خدا را جز حرفی و نقاشی‌ای نمی‌فهمم، و از این همه احساس تسلّط و سیطره بر زندگی حالم گرفته می‌شود. نمی‌دانم، مگر آنجا که خدا هست گردن‌های خضوع شکسته و کمرهای خشوع خم نمی‌شود! این حرف‌ها گویی از همان عالَم و نگاهِ بی‌خدایی متولد شده که اپیزود چهارِ فصل چهارم Black Mirror (با عنوان Hang the DJ) روایت می‌کند… پیش‌بینی! پیش‌بینی! پیش‌بینی! پیش‌بینیِ یک رابطهٔ عاطفی از صفر تا صد! کم مانده ادعای خدایی کنیم… دیگر خدا کجای این زندگی‌های ما می‌تواند باشد؟! مگر در قرآن نگفت: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می‌دهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیک‌تر باشد، راهنمایی کند. @mosavadeh
📜 اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخن‌ها تنها چشم و گوشی می‌خواهند که حقانیت آن‌ را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیل‌آوردن نیفت! سکوت کن! آن‌ها از همان سکوت می‌فهمند چه می‌خواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو می‌دهد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چند شب پیش داشتیم با چند رفیق گپ می‌زدیم، بحث چالشی شد و به مرزهایی رسید. تا آنجا که می‌توانستم، گوش می‌دادم و می‌فهمیدم و چیزهایی می‌گفتم… یک ساعتی حرف زدیم، تا اینکه دیدم چرا هرچه تلاش می‌کنم گفت‌وگویمان به جایی نمی‌رسد و سخنم فهم نمی‌شود… فهمیدم اگر دیالوگ در افق درست و غلط و ردّ و اثبات بسته شود و شخص مقابل منتظر باشد تا حرف او را رد کنی و چیزی را برایش اثبات کنی، در این گفت‌وگو آن جنس سخنِ دیگری که دلبری دارد و خواستنی و گرم است نمی‌تواند شکل بگیرد. و بهترین راه، رهاکردن این گفت‌وگوست… اما چگونه این سخن را باید آشکار ساخت؟ اینجا بود که جای دو چیز بیشتر برایم عیان شد؛ «هنر» و «سکوت»… با هنر می‌شود دیالوگ را از مقام رد و اثبات رها کرد تا گوشِ شنیدن سخن حیاتمند پیدا شود… با هنر می‌شود به زبانی اندیشید که بیشتر به «دعوت» نزدیک است تا «رد و اثبات»… هنر می‌تواند گرمای یک سخن را حمل و آشکار کند… اما سکوت؛ گاهی سکوت بزرگترین و آشکارترین زبان است! وقتی دیالوگ در مقام رد و اثبات گیر افتاده، اگر درگیر شوی و بخواهی در آن مقام گفت‌وگو کنی، مدام به خودت می‌گویی «پس چرا هر چه می‌گویم، از سخنم دورتر می‌شوم؟!»… اما اگر سکوت کنی… -جالب اینجاست- سخنت را خواهند فهمید!! اگر سکوت کنی، سخنت را پاس داشته‌ای و آن را نکشته‌ای و از قضا آن آدم‌ها هم در درونشان می‌فهمند اینکه تو حرف‌هایشان را رد نمی‌کنی و با آن‌ها درگیر نمی‌شوی، به این خاطر نیست که حرفی نداری! می‌فهمند حرفی داری که نمی‌توانی بگویی، می‌فهمند سخنی با افقی دیگر داری و شأن سخنت بالاتر از افق فعلی گفت‌وگوست، افقی که جانِ آن‌ها هم در تمنّای همانجاست و در اجمال آن را می‌فهمند… و از چشم‌هایت می‌خوانَند که سخنِ تو بی‌زبان نیست، بلکه آن‌ها گوشِ این سخن را ندارند، پس به جای اینکه باز هم از تو طلب دلیل و اثبات و رد کنند به آن گوشی منتقل می‌شوند که باید در خود متولد کنند… تو نباید درگیرِ جزئیاتِ سخنت و با هزار روش توضیح‌دادنِ آن شوی، بلکه باید تلاش کنی تا آن گوش پیدا شود، که اگر پیدا شود تنها با یک اشاره و یک بیان، انتقال به آن سخن صورت می‌گیرد… آری ما نباید مدام تلاش کنیم تا هزار سخنِ وجودی را به آدم‌ها برسانیم… و بخواهیم تک به تکِ زوایای این عالَم و زندگی را برای آن‌ها باز کنیم… و یا بپنداریم که اگر هزار سخن را با هزار بیان به آن‌ها برسانیم، آن‌ها خواهند فهمید… نه! تنها باید کمک کرد تا چشم و گوش آدم‌ها به افقی وجودی و پدیدارشناسانه و فراتر از مفاهیم باز شود! آنگاه خودشان آن هزار سخن را که سهل است، هزار سخن دیگر می‌فهمند و به خود تو باز خواهند گفت… آری، گاهی سکوت رَساترین سخن وجود است… شبِ ۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
— و اذکر ربّک اذا نسیت… — بالأخره آمدی… چشم به راهت بودم… خوش آمدی… خوش آمدی… قدمت بر چشمم… نوری نداشت این خانه بدون تو… — چه کار داشتی با خودت می‌کردی… شده بودی مسئله‌حل‌کن… چه می‌گفتی؟ هان… زندگی… می‌خواستی بفهمی چه طور زندگی کنی… می‌خواستی بفهمی باید چه کار کنی… چه خیال کرده بودی عزیز؟ چه امیدی داشتی فدایت شوم؟ — چه بگویم… شرمسارم… چه انتظاری از من هست جز همین… خوب شد آمدی… دلم داشت می‌مُرد… گَرد گرفته بود… نمی‌دانی چه قدر می‌نشست پشت آن پنجره و اشک می‌ریخت… — دم در دیدم سفال‌هایی که ساخته بودی شکسته بود… — فدای قدمت… — آن چیزها که می‌گفتی نامشان «مسئله و مشکل» است کو؟ می‌گفتی چیزهایی را نمی‌دانی و چیزهایی را نمی‌توانی… — نمی‌دانم کجایند… همینجا بودند… نمی‌دانم کجا گذاشتمشان… مهم نیست قربانت شوم… تو که نبودی، ساخته بودمشان تا سرم گرم شود… حالا که خودت هستی… چایی می‌خوری بریزم؟ — بریز؛ همین با هم بودنش قشنگ است… — نکند می‌خواهی بروی؟ — وقتی بروم، تو خوابی… ۲۵/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
«در عهدماندن»، رعایت‌های اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگه‌داشتن آن است ولو بی‌هیچ فایده‌رساندنی یا حتی همراه با دعوایی… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «در عهد ماندن»… یعنی بچهٔ خوبی بودن؟ یعنی رفیقِ خوبی بودن؟ نه… اصلاً رفیق خوب بودن چیست؟… اینکه مدام نگران هم باشیم و همدیگر را رعایت کنیم که مبادا ذره‌ای پایمان در حیطهٔ حقوق همدیگر برود، که نشد رفاقت و عهد… اینکه همان عهد و رفاقت‌های ساختگی و تصنعیِ هرجاییست… آن عهدی و رفاقتی که جانمان در پیِ آن است کجاست؟ بگذار هر کس می‌خواهد برود و هر کس می‌خواهد بماند… بهترین آدم‌ها را می‌خواهی از دست ندهی، به قیمتِ اینکه از همان اول از دستشان داده باشی؟ مهم خود آن آدم‌هایند که کنارشان باشی ولو بی‌نسبت؟ یا مهم نسبتی است که با آن‌ها داری ولو بزنی درِ گوششان؟ رفیقی دارم که خودم را در عهدی و رفاقتی با او یافته‌ام، اما به خیالِ اینکه عهدم را با او پاس بدارم مدام می‌ترسیدم که مبادا چیزی بخواهد که به‌جا نیاورم یا جایی کاری کنم که خدشه‌ای ببیند… اما با این پرهیز چه کار کردم؟ «خود»م را از او گرفتم… و تنها «خدمات»ـی را به او پیشکش کردم… عجب! این کارها را رها کن و هیچ کاری برایش نکن! اما خودت برایش باش! همان‌گونه که هستی… پر از عیب و نقص… و بگذار اگر نقص‌بین است و رفاقت را به هم خدمات رساندن می‌بینَد، برود… بگذار اینکه نامش را رفاقت گذاشته‌ای تمام شود… مادرها دلشان می‌خواهد بچه‌شان بچهٔ خوبی باشد و پدر و مادرها دوست دارند داماد یا عروس خوبی گیرشان بیاید؟ خوب یعنی چه؟ یعنی بچه‌مثبت؟ بیا عطایش را به لقایش ببخشیم… و حتی شده به خیالِ جامعه آدم خرابی باشیم… چه قدر آدم کنار پیامبر بود که خودشان را در عهد و رفاقتِ با او می‌دیدند و شاید برخی از آن‌ها خودشان هم نمی‌دانستند اما دشمنِ او یا بی‌نسبت با او بودند… و جانم فدای اویس! به اویس «صحابی» نمی‌گویند چون پیامبر را ندید! به دَرَک! او پیامبر را ندید یا آن صحابی؟! او یاور و رفیق پیامبر نبود یا آن صحابی؟! در رفیق‌هایت نظر می‌اندازی، برخیشان را می‌یابی که یک بار هم حقت را ضایع نکرده‌اند و هر چه نیاز داشته‌ای مهیا کرده‌اند… اما چه فایده؟ فقط نقشِ رفیق‌ها را بازی کرده‌اند… و «خود»شان نبوده‌اند… اگر قرار است خودت باشی و رفیقِ کسی نباشی، پس اصلاً رفیقش نباش و ادای رفیقی را برایش در نیاور… نگرانی… نگرانی چه جایی در رفاقت دارد؟! هیچ… لابد می‌گویی چه قدر خودخواهانه و لاابالی‌گرانه… می‌گویم باشد، قبول! تو باش و ادای رفاقت‌هایت… من دوست دارم تنها با کسی که دوستش دارم دوست باشم و فقط و فقط چون دوستش دارم… نه چون درست است، نه چون «باید» یا چون سزاوار است… بی‌خیال! بیا درِ گوش هم بزنیم… اما باشیم… و اگر دوستیم، به این خاطر باشد که واقعاً همدیگر را می‌خواهیم… و آیا فکر می‌کنی در این مناسبات همه‌اش تضییع حقوق است و پروایی نیست؟ پاسداشتِ وجود همدیگر نیست؟ چگونه می‌توانی کسی را دوست بداری اما وجودش را پاس نداری… (ضمیمه: به گمانم مینی‌سریالِ Scenes from a marriage به خوبی نسخهٔ اخلاقی و تصنعی در عهد ماندن را نشان می‌دهد؛ روایتِ زوجی که خود را اخلاقی نگه داشته‌اند و سعی کرده‌اند تمامی حقوق همدیگر را تصنعی رعایت کنند و هیچ دعوایی نکرده‌اند تا اینکه یک روز در اوج احساس تصنعی خوشبختی‌شان، زن تعارف را با خودش کنار می‌گذارد و می‌گوید: من طلاق می‌خواهم!) ۲۶/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش است و زندگی‌اش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمی‌خورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگی‌اش سرد بود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (بیا این زندگیِ گزاره‌ای و پندار درست و غلط‌ها را کنار بگذاریم… بیا گولِ چیزهایی که پیش می‌آیند را بخوریم و با پدیدارها جلو برویم… هرچند گزاره‌ها می‌گویند این‌ها گول‌خوردن است اما این پدیدارها و گول‌ها گرم‌اند و بویی از خدا دارند… بیا گولشان را بخوریم… اول و وسط و آخر این راه خداست…) عجب… من به خیال خودم همیشه می‌فهمیده‌ام که آدم‌ها درگیر بازیچه‌ها شده‌اند… یعنی به خیالی باطل و به سودایی ناروا پی چیزی رفته‌اند… البته به خیال من… لابد با خود می‌گویم: این سودایی که این شخص دارد سودای حقیقت نیست… و گول خورده… و آخرِ این راه به حقیقت -یا بگو خدا یا هر چه- نمی‌رسد… یا حتّی گاهی اگر خودم نیز حاضرانه در شور و گرمایی قرار بگیرم و محبت و عزم چیزی را پیدا کنم، از خودم و آن شور بیرون می‌آیم و به خود می‌گویم که: «ای وای! اینکه سودای باطلی است!» و سرد می‌شوم… آری، به آن اشخاص که نگاه می‌کنم می‌بینم گرمایی دارند و شوری… و در این مقام به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم سرد است و بی‌روح… آنگاه جا می‌خورم که چرا این سرد است و آن گرم؟ خدای من! گویا با همین راه‌شناسی، راه را گم کرده‌ام… و آنچه من گنجش توهم کرده‌ام / از توهم گنج را گم کرده‌ام! اگر آنچه من می‌گویم حقیقت‌جویی است، پس گرمایَش کو و اگر راهی که آن‌ها می‌روند بی‌نسبت با حقیقت است پس این گرمایَش چیست؟ می‌دانید؛ قضیه را ساده نگیرید و زود نگذرید… نه این تشخیص‌ها و سردشدن‌های من اشتباهِ اشتباه است و نه شعارگونه شورمندی‌های سطحیِ زندگی را چسبیدن درستِ درست… پس بیش از آنکه بخواهیم طرفِ یک سو را بگیریم و حکم و قاعده‌ای نهایی و جامع و مانع بدهیم، بگذار ببینیم و رؤیت کنیم که ماجرا چیست… و بگذار بگویم فکر می‌کنم این قضیه شخصیِ من نیست، هرچند شخصی مطرحش کردم تا راستِ راست باشد، اما به گمانم درونِ همهٔ ما این بگومگو هست… عجب… پس من به هوای حقیقت، از رویکردها و کارهای به خیالم باطل و خیالی و چیپ و سطحی روی گرداندم، و تنها با بیابانی سرد و خشک روبه‌رو شدم… و دیدم آن‌ها که به گمانم گول خورده‌اند، در کنار شعلهٔ کوچکِ گرمای آن کار، خودشان را گرم کرده‌اند و از میوهٔ درختچهٔ کوچکِ کنارش خودشان را سیر… پس آن شعلهٔ کوچک و آن میوهٔ درختچه چه بود؟… آهان… خودِ همانِ حقیقت… نه نامش که خودش… اگر حقیقت نبود، پس چه بود؟… مگر آنکه آن قدر چهرهٔ حقیقت را از یاد برده باشیم و تنها به نامش مشغول که دیگر نامش را حقیقت بدانیم و خودش را به جا نیاوریم… می‌دانی؛ ما با این کارهایمان داریم به خودمان می‌گوییم که مثلاً خیلی موحّدیم و خیلی حقیقت‌جوییم… که این چیزهای چیپ و سطحی را نمی‌خواهیم و دنبال چیزی ورای این‌ها در پیِ حقیقة الحقایقیم… عجب… پس دنیا و این‌ها را رها می‌کنیم تا به خدا برسیم؟ چه قدر بی‌خداییم! معلوم است هیچ از خدا نفهمیده‌ایم… اینکه عینِ کافری است! این یعنی خدا چیزی است در کنار چیزها… و بین خلق و حق دوگانگی است… خلق و این عالَم چیزیست جداافتاده از خدا و ما می‌خواهیم از شرّش راحت شویم و برسیم به خدا… کدام خدا؟ این بلایی است که مفهومی و متافیزیکی‌شدن خدا و نگاهمان، برایمان به ارمغان آورده… اینکه مدام خدایی که جلوی پایمان با هزار پدیده پدیدار می‌شود را نمی‌بینیم، و مدام خدا را چیزی جز این‌ها می‌بینیم و دنبال آن یک چیزِ دیگرِ موهومیم… رفیقی می‌گفت: زندگی و خداجویی همین گول‌خوردن‌هاست… یک روزی گولِ یک چیزهایی را خوردی و با آن‌ها آمدی جلو تا اینجا و بعد دیدی چیزی نیستند در عینِ اینکه گرمای حضوری را در آن‌ها یافتی، باز هم گول بخور، جلوی این گول‌خوردن را نگیر؛ گولِ چیزهای بعدی را بخور و برو جلو… می‌دانی، وقتی همه چیز برایمان با مفهومش یکی شده باشد و پدیداری و تجلّی خود چیزها برایمان چیزی نباشد، از این سخنی که رفیقم گفت بدمان می‌آید… و می‌گوییم «نه! من نمی‌خواهم گول بخورم!» و می‌نشینیم به بحث و بررسی و مداقه که چه چیزهایی گول‌خوردن است و چه چیزهایی واقعیات و درست‌ها تا از آن‌ها پرهیز کنیم و بر این‌ها ممارست… و می‌دانی چه می‌شود؟ با همان بیابان مواجه می‌شویم… هیچ چیزِ گرمی برایمان باقی نمی‌ماند… و ما می‌مانیم و یک مشت درست و غلطِ خشکیده در دستمان… می‌گوییم «خب غذا که لذات مادی است؛ نه… خواب هم که تن‌پروری است؛ نه… ورزش هم که چه عرض کنم، این جسم فانی است؛ نه… ازدواج و فرزند، مرا از خدا دور می‌کند یا هنوز برایم اثبات و روشن نشده که چرا؛ پس نه… بگو و بخند با دوستان یا خانواده، اتلافِ وقت است؛ نه… و در یک کلام؛ کلّ این عالَم بازیچه‌ای بیش نیست و ما کان الدنیا الّا لعبٌ و لهوٌ… پس اف بر اینجا… بر همه‌اش نه… کاش می‌شد زودتر می‌مُردم و از اینجا رها می‌شدم… کاش می‌شد می‌ترکیدم…» …
… I بخش ۲ از ۲ I من نمی‌دانم کجای این نوع از زندگی، خدا و گرمای حضورش هست…؟ و عجیب اینکه چرا از این همه قبض و سردی، شک نمی‌کنیم که خدا را اشتباه یافته‌ایم و زندگی توحیدی را اشتباه‌تر… ما می‌خواهیم گول نخوریم تا خدا را پیدا کنیم، حال آنکه با همین تلاش برای گول‌نخوردن گول خورده‌ایم، و آن‌ها که گول خورده‌اند خدا را یافته‌اند و با او رفت‌وآمدها دارند و گرماگرمِ حضورش‌اند… و مگر امامان ما خانواده‌شان را با همین دنیا گرم نمی‌کردند و با پدیده‌های همین دنیا با خدا معاشرت نمی‌کردند؟ مگر پیامبر روی خاک‌ها نمی‌نشست تا با کودکان بازی کند؟ بازی با کودکان در کوچه! خدای من! آری، ما یک دوگانگی ذهنی بین «خدا» و همین «گرماهای فریبندهٔ زندگی» قائلیم… که باعث می‌شود خدا را گم کنیم و همین دوگانهٔ ذهنی، ما را از هزار فریبِ گرمی که می‌توانست پای خدا را در زندگی‌مان بکشد سرد می‌کند… و جز افسردگی و پژمردگی و تنها ادعای یک زندگیِ خدایی در کفمان باقی نمی‌گذارد… ما «دنبالِ یک چیزِ خاصی هستیم» و خیال می‌کنیم با آن چیزِ خاص، زندگیمان خدایی خواهد شد و آنچه دنبالش هستیم را خواهیم یافت… اما بگذار بگویم خدا را هیچ وقت آنجا که خیال کرده‌ای و می‌گویی باید آنجا پدیدار شود، نخواهی یافت… خدا خیلی بیشتر از این حرف‌ها قایم‌باشک‌بازی بلد است… هیچ‌گاه او را آنجا که گمان نمی‌بری، نمی‌یابی… باید بنشینی یک گوشه و مراقبه کنی از گمان‌ها و پندارهایت و خوب نگاه کنی، آنگاه می‌بینی کنارت نشسته… ما گاهی می‌گوییم «انقلاب اسلامی، حقیقتِ این زمانه است» یا مثلاً زندگی مذهبی و معنوی و پر از توسل و مناسک دینی را زندگی خوب می‌دانیم… اما نگاه می‌کنیم و می‌بینیم خانواده‌مان یا همسرمان، انقلابی نیست، یعنی اهل کارهای متعارف انقلابیون نیست یا فی‌المثل آن‌ها را اهلِ مناسک دینی و روضه و حجاب کامل و این‌ها نمی‌یابیم… آنگاه افسرده می‌شویم و درونِ خود می‌خیزیم که ما از حقیقت جدا افتاده‌ایم… تق‌تقی به در می‌خورَد؛ در باز می‌شود و مادرت با یک لبخند و یک چایی‌نبات به دست وارد اتاق می‌شود… آن قدر افسرده‌ای که گویی او را نمی‌بینی… می‌آید می‌گذارد کنارت و هر قدر راهی می‌جویَد تا گرمای محبّتش را به تو برساند راهی نمی‌یابد، و هر چه به تو می‌گوید نیز تنها با زمزمه‌ای بم و زیر لب که مفهوم هم نیست مواجه می‌شود… با نگاهی ممتدّ به تو از اتاق خارج می‌شود و تو حتی نمی‌فهمی… نمی‌فهمی که این همان خدا بود که آمده بود… زندگیِ خدایی آنچه در ذهن داشتی نبود که در نهایت افسردگیِ نداشتنش باعث شد گرمای مادرت را نبینی… زندگی مذهبی و خدایی همین بود که اینجا این گرما را بفهمی و حضور خدا را بیابی… بگذار گول بخوریم! و با گول‌خوردن زندگی کنیم… این گول‌خوردن‌ها گرم‌اند و خدا درشان حضور دارد… با این گول‌خوردن‌ها می‌شود راه رفت… اما با آن درست‌ها فقط می‌شود گندید و افتاد و مُرد… با یک طرح زیبا و کامل از زندگی خدایی یا متفکرانه در دست… ۲۷/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
می‌دانی، هیچ وقت یاریِ خدا سرِ موقعش نمی‌رسد… یعنی سرِ موقعی که تو خیال داری و متوقعش هستی نمی‌رسد… همیشه معطّل می‌کند؛ کم یا زیادش را نمی‌دانم… اما همیشه معطّل می‌کند… همهٔ حساب‌کتاب‌هایت را بکن که کی یاری خدا باید برسد… کردی؟ باز هم طرحی در بینداز و از اول حساب کن… این بار برای اینکه قطعاً یاری خدا آمده باشد، زمان مورد نظرت را کمی عقب‌تر ببر… بُردی؟ باری دیگر نیز از ابتدا حساب کن تا کجا کارد در استخوان فرو برود، دیگر قطعاً با سه قَسَم خدا باید سر و کله‌اش پیدا شود… کردی؟ یک بار دیگر برای اینکه هیچ چیز از قلم نیفتد… کردی؟… کی شد؟… خب مطمئن باش یاری خدا آن وقت نمی‌رسد… قطعاً دیرتر است… یا چه می‌دانم شاید حتی زودتر… معلوم است چه قدر؟ نه… انگار خدا هیچ وقت سرِ جایش نیست… یعنی سرِ آن‌جایی که تو خیال می‌کنی نیست… و سرِ جایش همین است… نه رزقش برای مؤمن «من حیث یحتسب» است و نه عذابش از آنجا که خیال می‌کنیم وارد می‌شود و نه یاری و کمکش آن قدر به موقع است که آب در دلِ مؤمن تکان نخورَد… که اگر جز این باشد امتحانی معنا نمی‌دهد… گویی تا ندای «متیٰ نصر الله؟» بلند نشود، یاری خدا به میان نمی‌آید… أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ ۖ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﴿٢١٤/بقره﴾ آیا پنداشته‌اید در حالی که هنوز حادثه‌هایی مانند حوادث گذشتگان شما را نیامده، وارد بهشت می‌شوید؟! به آنان سختی‌ها و آسیب‌هایی رسید و چنان متزلزل و مضطرب شدند تا جایی که پیامبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند، می‌گفتند: یاری خدا کجاست؟ آگاه باشید! یقیناً یاری خدا نزدیک است. مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ… عجب، مگر چیزی از آدم باقی می‌ماند… این جور که می‌گویی آدم می‌خواهد فاتحهٔ خودش را بخواند که می‌شنود «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»… اگر این را نمی‌گفتی چه می‌کردیم…؟ چه قدر ندای «انّا لمدرکون» سنگین و البته آشناست… آن هنگام که دیگر هر راهکاری که به ذهنت می‌رسد، ته می‌کشد و هر توانایی‌ای داری ناتوان می‌شود و می‌گویی همه چیز تمام شد، تازه آنجاست که معیّت با حق پیش می‌آید و اگر همراهِ پیامبر باشی می‌توانی بگویی «کلّا! انّ معی ربّی سیهدین»… فَلَمَّا تَرَاءَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَىٰ إِنَّا لَمُدْرَكُونَ ﴿٦١﴾ چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسی گفتند: کارمان تمام شد! قَالَ كَلَّا ۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ ﴿٦٢﴾ موسی گفت: نه! این چنین نیست، بی‌تردید پروردگارم با من است، و به زودی مرا هدایت خواهد کرد. فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ ۖ فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ ﴿٦٣﴾ پس به موسی وحی کردیم که عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پاره‌اش چون کوهی بزرگ بود. و من این روزها چه دارم… جز اینکه آنچه گفتی بگو را بگویم؟ عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… و اذکر ربّک اذا نسیت… وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می‌دهم، إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾ مگر اینکه خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیک‌تر باشد، راهنمایی کند. چه قدر سخنت طنین دارد و چه قدر سنگین است! گویی اگر بخواهی می‌توانی با همین چند جمله دلِ ما را آب کنی و تکه‌تکه کنی… گویی اگر بگویی «همه چیز تمام است»، جان خواهیم داد و اگر بگویی «امیدی هست»، امیدی می‌گیریم… …
… I بخش ۲ از ۲ I آه یادم افتاد به آن آیه‌ات… کاش مرا هم جزء آن‌ها کنی و گوش مرا هم چون گوش آن‌ها باز… … وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿٨٢﴾ وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ ۖ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿٨٣﴾ وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ ﴿٨٤﴾ فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ ﴿٨٥﴾ می‌بخشید اگر کلامت را آلوده کردم یا حقش را ادا نکردم، دوست داشتم ولو شده لنگ‌لنگان سخنِ شیرینت را به میان کشم و ادعای رفاقت با او کنم… و تعارف که نداریم؛ خیره‌سرانه خیال می‌کنم با من رفیق خواهی شد و سخنت را به گوشم خواهی رساند… ۲۷/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
چرک‌نویس
دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش
🔺 نمی‌دانم چه طور بگویم این نوشته چه قدر خوب است و در خال زده… شاید بیانش نارساست و زبانش الکن، اما بارقه‌ای را می‌تواند پیش بکشد که جانم فدایش…
دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تا به حال دیده‌ای کسی برود برای دیدنِ جویباری یا آبشاری… بعد نگاهش را قفل کند روی یک تکه از آب و همان برایش مهم شود و تا آخر همان را دنبال کند… و بعد بگوید آبشار را دیدم…؟! کسی اگر این کار را کند نمی‌توانیم بگوییم جویبار را ندیده! و اگر بیفتیم به اثباتِ اینکه این، دیدنِ جویبار نیست، ناکام خواهیم ماند و او هم آخرش نخواهد فهمید دیدن جویبار چیست… تنها می‌شود اشاراتی به او کرد و مدام گفت: «عزیزِ من! این تکه آب‌ها را نبین! جویبار یا آبشار چیز دیگریست، ببین می‌توانی فقط تکه‌های آب را نبینی و جریانی را ببینی و حیاتی را…» آری، دیدن جویبار… و نظر انداختن به آب و نه دیدنِ یک تکه از آن، که دیدنِ جریان آن و حیاتِ آن! شاید داستانِ زندگی هم همین باشد و خدا نیز همین… ما مدام فکر می‌کنیم آب‌های خاصی باید در بسترِ رودخانهٔ زندگیمان جریان یابند، تا حیات بگیریم… پس مدام به آب‌هایی که جریان می‌یابند دقت می‌کنیم، تا ببینیم آیا آن آب‌های خاص جریان می‌یابند… یا بیش از این، مدام به تدبیر و فکر و چاره می‌افتیم که چگونه آن آب‌های خاص را در زندگی‌مان جاری کنیم… اما عجبا! این جویبار زیبایی که در برابرمان است را نمی‌بینیم و از پنجرهٔ آن آب‌ها با جریان و حیاتش رویارو نمی‌شویم تا به شوق آییم و نفسمان تازه شود… آری، رودخانه‌ای در برابرمان است… که جاری است و شورمند است و حیات دارد و فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ ﴿٦٩/بقره﴾ رنگش روشن است که بینندگان را شاد و مسرور می‌کند. شبی با خودم دعوا داشتم و با قبض و تنگنایی روبه‌رو بودم… با رفیقی صحبت کردیم و من مدام دلیل می‌آوردم که چرا چیزهایی باید باشد که نیست! تنها گفت: «نه! دنبال یک چیز متعیّنی هستی! و راه، این نیست.» و رفت… آری ما دنبالِ چیزهای متعیّنی هستیم و همین نمی‌گذارد آب‌های جدیدی که جویبارِ زندگی می‌آورد را ببینیم و از بس حواسمان پرتِ ساختنِ یک فیلم متعیّن از زندگیمان است، نمی‌بینیم هستی چه نمایشی را دارد برایمان اجرا می‌کند… سخن‌ها مثل جویبارند… (و در پرانتز بگذار بگویم شاید زندگی چیزی جز شنیدن و رویارویی با سخن‌ها نیست…) و گاهی سخن‌ها می‌خواهند به فهمیدن برسند و سر و تهِ ماجرا را هم بیاورند و تکلیف کار را روشن کنند… این نوشته‌ها درست است که مفتخرانه و پیروزمندانه نتیجه‌ها را ردیف می‌کنند و ما را از نفهمیدن و جهل می‌رهانند و به فهم می‌رسانند… اما به محضِ رسیدن و فهم‌شدن، جریانِ این جویبار را قطع می‌کنند… و ما خوشحالیم که دیگر فهمیدیم باید چه کنیم و تکلیفمان معلوم شد، اما دیگر کجا می‌خواهیم برویم وقتی جریان و حیاتِ جویبارِ زندگیمان قطع شده… اما سخنانی هم هست که چیزی در دستانِ ما باقی نمی‌گذارند و ماحَصَلی ندارند… بلکه ما را به جریانی ابدی از این جویبار دعوت می‌کنند… دعوت می‌کنند به نظر انداختن و انتظار نسبت به سرآغازِ آن جویبار تا مدام استمرار یابد… و راستش را بخواهی برای چه کسی آن آب‌ها مهم است…؟ هیچ کس… جریان است که مهم است… رو به عدم داشته باش، چیزها را از عدم بگیر و ببین، و سپس رهایشان کن تا به عدم بروند… مثل منظرهٔ یک جویبار… و البته هر کاری کنی چیزها می‌روند، آری آن تصویر و کالبدِ مرده‌شان را رها کن تا بعدی را بگیری… که فرمود فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧/انشراح﴾ تا وقتی رو به عدم داری و خودت هم گویی عدمی و نمی‌خواهی چیزی باشی و همه چیز را رها می‌کنی تا برود، وجودْ در تو جریان دارد و جریان و حیاتش را می‌چشی… چه قدر رودخانه‌ها و جویبارها زیبایند که آب‌ها را نگه نمی‌دارند و جریانشان می‌دهند… و چه قدر سدها و آبگیرها و باتلاق‌ها بی‌روح و مرده‌اند که آب‌ها را می‌گیرند و محبوسشان می‌کنند… باتلاق‌ها می‌خواهند چیزی باشند و رودخانه‌ها هیچ نیستند… آنگاه که رودخانه‌ایم هیچ چیز نیستیم اما وجود در ما جریان می‌یابد و آنگاه که باتلاق می‌شویم چیزی می‌شویم اما می‌گندیم… هی! خودم! نکند می‌خواهی سر و تهِ حرف را هم بیاوری و قضیه را جمع‌بندی کنی؟! بگذار جاری بماند… «نه هنوز» یعنی همین… آخرِ این سخنان به سیاه‌چال بی‌نهایتی می‌رسد که رودخانه‌ای از آن به سوی ما جاریست… که تمام نمی‌شود و تا آخر باز است و ما چشم‌انتظار و مهمان‌نواز… و خوشا همین چشم‌انتظاری… ۲۹/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۲) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۲۴. زندگی را آن قدر دوست داشت که گذاشته بودش یکجایی که مطمئن باشد گم نشود؛ و به همین خاطر گم شده بود… [ + ] 📜 ۲۵. گریوه‌ها [ + ] 🎧 ۲۶. نگاه داستانی و سینمایی؛ یک موضوع در کنار موضوع‌ها یا راهی به سوی حیات و حقیقت؟ [ + ] 📜 ۲۷. زیاد مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی می‌بینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمی‌کُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم… [ + ] 📜 ۲۸. سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… [ + ] 📜 ۲۹. می‌روم در یک جلسهٔ گفت‌وگوی ‌بی‌غرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفت‌وگو می‌گیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات می‌گیرد؛ سخن‌ها سراغم می‌آیند… [ + ] 📜 ۳۰. شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همین‌خاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آن‌ها شرکت‌های تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زنده‌ها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… [ + ] 📜 ۳۱. شهری را دیدم که آدم‌هایش داشتند از گرسنگی می‌مردند، اما لب به خوردنی‌ها نمی‌زدند؛ تنها با هم گفت‌وگو می‌کردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… [ + ] 📜 ۳۲. عارفی را دیدم که دست به رودخانه‌ای زد و خدا را دید؛ آدم‌ها هم می‌خواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند… [ + ] 📜 ۳۳.‍ کشتی‌های شکسته [ + ] 📜 ۳۴. آدم‌ها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگی‌فروشی‌ها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی می‌توانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر می‌کردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آن‌ها زندگی ندارند، فقط با این دروغ‌ها دارند شکم روحشان را سیر نگه می‌دارند… [ + ] 📜 ۳۵. به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خدایی‌ها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را می‌کند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدم‌ها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود… [ + ] 📜 ۳۶. مادری را دیدم که سال‌ها بود درست به بچه‌اش غذا نمی‌داد و او را بزرگ نمی‌کرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم… [ + ] 📜 ۳۷. نشستیم و گفتیم و… برنخاستیم… [ + ] 🎧 ★. واژه‌ها در نسبت با اربعین [ + ] 🎧 ★. سکرات ایمان در این زمان [ + ] 🎧 ★. اقیانوس یگانگی [ + ] 🎧 ★. خوبان بهشتی یا تاریخ‌سازان حسینی [ + ] 📜 ۳۸. مدام از این سوی ماز می‌دوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او می‌گفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شده‌ای!» گوش نمی‌داد و سریع‌تر می‌دوید و بیشتر خسته می‌شد… [ + ] 📜 ۳۹. هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… [ + ] 📜 ۴۰. سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشه‌ای و مرده مثل هرزه‌ها همه‌جا در هر جلوتی و شلوغی‌ای بدون پروا هم فراوانند… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. ◀️ فهرستِ بعدی ◀️ @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۳) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۴۱. آغوشِ گرم [ + ] 📜 ۴۲. سخن‌های نسیه یا سخن‌های آینه [ + ] 📜 ۴۳. کسی را دیدم که کور بود و مدام از اطرافیانش می‌پرسید اطرافش چه خبر است، آخرش هم اطمینانی به آنچه می‌شنید نداشت؛ دیگری را دیدم که چشمی داشت که او را از دیگران بی‌نیاز کرده بود، هر لحظه چیزی تازه می‌دید و به آنچه می‌دید هم مطمئن بود… [ + ] 🎧 ★. آینده‌ای که اکنون هست… [ + ] 📜 ۴۴. زندگی‌های مقدمه-ذی‌المقدمه‌ای… دوگانه‌های «این را رها کن، تا آن را به دست آوری»… نه! دست از نسیه‌فروشیِ تمام‌نشدنی‌ات به من بردار! بگذار با زندگی ملاقات کنم… انقلاب اسلامی، نسیه‌فروش نیست و نقدِ نقد زندگی را به من می‌دهد و مرا به ملاقاتش می‌برد… فقط این‌گونه می‌شود زندگی را آغاز کرد… [ + ] 🎥 ۴۵. اول دلم را صفا داد… [ + ] 📜 ۴۶. آدم‌هایی را دیدم که دور از آتش‌ها ایستاده بودند و آن‌ها را روایت می‌کردند، نزدیکشان شدم، سخنشان گرما نداشت و به من زندگی نمی‌داد؛ رفتم سمتِ آتش‌ها، عده‌ای درونشان بودند و هیچ نمی‌گفتند و تنها می‌سوختند، گوش دادم، سوختنشان روایتی بود که گرما داشت، گرمایَش آتشم زد، وارد آتش شدم، حیات گرفتم… [ + ] 📜 ۴۷. بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید [ + ] 📜 ۴۸. نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» [ + ] 📜 ۴۹. زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرک‌نویسی [ + ] 📜 ۵۰. آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد فرار می‌کردند و برای خودشان راه‌هایی قلّابی می‌ساختند و خبر نداشتند جای خدا نشسته‌اند و بی‌خدا شده‌اند و دیگران را نیز بی‌خدا کرده‌اند… جالب این بود که بسیاری‌شان نام خدا را می‌بردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند… [ + ] 📜 ۵۱. اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخن‌ها تنها چشم و گوشی می‌خواهند که حقانیت آن‌ را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیل‌آوردن نیفت! سکوت کن! آن‌ها از همان سکوت می‌فهمند چه می‌خواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو می‌دهد… [ + ] 📜 ۵۲. شده‌ای مسئله‌حل‌کن… اذکر ربّک اذا نسیت… [ + ] 📜 ۵۳. «در عهدماندن»، رعایت‌های اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگه‌داشتن آن است ولو بی‌هیچ فایده‌رساندنی یا حتی همراه با دعوایی… [ + ] 📜 ۵۴. دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش است و زندگی‌اش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمی‌خورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگی‌اش سرد بود… [ + ] 📜 ۵۵. انّا لَمُدْرَکون! کلّا إنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهْدین! [ + ] 📜 ۵۶. دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. @mosavadeh
— گفتم: ما نباید فکر کنیم و حرف بسازیم… تنها باید گوشی پیدا کنیم تا سخن هستی با خودمان را بشنویم و آن را بازگو کنیم… در پسِ آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم — گفت: خب مگر قرآن یا امام علی یا فرض کنیم امام خمینی آخرِ سخنانِ استاد ازل را نشنیده‌اند و نگفته‌اند؟ من همان‌ها را بازگو می‌کنم… دیگر چه نیازی به این همه سختی… — گفتم: نه! باید از دهانِ استاد ازل بشنوی! اصلاً آن حرفی که می‌شنوی که مهم نیست! اینکه از دهان استاد ازل می‌شنوی حیاتمند و شیرینش می‌کند… گویی هر لحظه در هستی برای تو نجوایی در جریان است… آن‌ها که می‌خواهند با عقل جزءاندیششان فکر کنند و حرفی بسازند آن سخن را نمی‌شنوند… اما برخی، ساخته‌هایشان را رها می‌کنند تا گوششان به آن نجوا باز شود… — گفت: پس یعنی فکر و بارقه‌های حیاتمندی که در گذشته برایم رخ داده را نمی‌توانم به اکنون بیاورم…؟ و باید رهایشان کنم و سخنِ اکنون را بشنوم…؟ — گفتم: هم آری و هم نه! آن سخنِ گذشته را باید رها کنی و کالبدش را به میان نیاوری… اما شاید بتوانی اکنونی‌اش کنی! یعنی توجه کنی و گوش باز کنی تا ببینی دوباره استاد ازل این بار چگونه همان را برایت روایت می‌کند… آری باید صبر کنی تا دوباره استاد ازل در آن، روح بدمد… — گفت: پس فکر می‌کنم ما به یک معنا نباید چیزی به آدم‌ها یاد بدهیم… باید گوششان را باز کنیم… — گفتم: آری، خدا با هر آدمی سخنی دارد، و عجب که ما عزم کرده‌ایم با همین حرف‌های به‌ظاهر خدایی‌مان گوشش را پر کنیم، و این گونه صدای خدا به گوشش نمی‌رسد… صدای خدا، یک سری سخنِ متعیّن مرده و بی‌روح نیست… سخن خدا، همان نجوای جاریست که در همان تعیّن‌ها جاری می‌شود… بگذار آدم‌ها گوشی پیدا کنند تا سخنانی که وجود با آن‌ها دارد را بشنوند که تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا! أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ﴿٢٤/ابراهیم﴾ تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ۗ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿٢٥﴾ وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ ﴿٢٦﴾ يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ ۚ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ ﴿٢٧﴾ [ ترجمه ] @mosavadeh
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَإِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿١١/حشر﴾ آیا کسانی را که نفاق ورزیدند، ندیدی؟ که به برادران کافرشان از اهل کتاب می‌گویند: «اگر شما را [از خانه و دیارتان] بیرون کردند، ما هم قطعاً با شما بیرون می‌آییم، و هرگز فرمان کسی را بر ضد شما اطاعت نمی‌کنیم، و اگر با شما جنگیدند، همانا شما را یاری می‌کنیم». و خدا گواهی می‌دهد که آنان دروغگویند. لَئِنْ أُخْرِجُوا لَا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لَا يَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ ﴿١٢﴾ اگر [کافران از اهل کتاب را] بیرون کنند با آنان بیرون نمی‌روند، و اگر با آنان بجنگند آنان را یاری نمی‌دهند، و اگر یاری دهند در گرماگرم جنگ پشت‌کنان می‌گریزند، سپس [کافران اهل کتاب] یاری نمی‌شوند. لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ ﴿١٣﴾ ترسی که از شما در دل‌هایشان دارند از ترسی که از خدا دارند بیشتر است؛ چون آنان قومی هستند که [حقایق را به خاطر کوردلی] نمی‌فهمند. لَا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ ۚ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ ﴿١٤﴾ همهٔ آنان [به صورت متحد و یکپارچه] با شما نمی‌جنگند مگر در آبادی‌هایی که دارای حصار و قلعه و دژ هستند، یا از پشت دیوارها… دلاوری آنان میان خودشان شدید است [ولی از رویارویی با شما می‌ترسند]… آنان را متحد و همدست می‌پنداری در حالی که دل‌هایشان پراکنده است؛ زیرا آنان گروهی هستند که تعقّل نمی‌کنند. این تعبیرِ «ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ» عجیب است… @mosavadeh
📜 عالَمِ «آنچه باید کرد» و عالَمِ «آنچه می‌توان کرد» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دردم نهفته بِه ز طبیبان مدّعی / باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند) ما مدام می‌نشینیم روی یک صندلی، دستمان را به چانه‌ٔمان می‌گیریم و نظر می‌افکنیم در زندگی… و می‌خواهیم مسئلهٔ زندگی را حل کنیم و ببینیم چه کار «باید» کرد… یکبار می‌خواهیم کلّ زندگی به اطلاقش را حل کنیم… و یکبار هم می‌خواهیم سرِ کلافِ سردرگمِ زندگی خودمان را بیابیم و ببینیم مشکل آنچه بدبختی می‌نامیمش از کجاست و از کجا «باید» حل شود… می‌خواهیم مشکل را شناسایی کنیم، بعد علّت‌یابی کنیم، بعد راهکارهایی را بجوییم و بعد از مبادرت به آن راهکارها آن مشکل را حل کنیم… یا می‌خواهیم ببینیم زندگی چیست، و شاید حتی بخواهیم بفهمیم چرا باید زندگی کنیم و بعد چگونگی و نحوهٔ زندگی را مشخص کنیم و قدم در آن بگذاریم و با انجام آن‌ها زندگی کرده باشیم… این‌ها ره‌آوردِ سودای تسلّط بر زندگی و نگاهی مفهومی و متافیزیکی به آن است… این‌ها پی‌آمدِ نگاهی بی‌خداست -نه خدای ذهنی، که خدای پدیداری-… همینجاست که به مشکل می‌خوریم… به یک طرح و قالبی از «بایدها» می‌رسیم که می‌گوییم «برای حل‌شدنِ مشکلات الّا و بالله باید این بایدها انجام شود»… اما می‌بینیم آن بایدها با زندگیِ واقعی نمی‌سازد و ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم… پس ناامید می‌شویم… و خودمان را در بن‌بست می‌یابیم… اما قضیه این است که این قدر روابط منطقی بین امور در عالَم نیست… یعنی گاهی از ناکجا و بدون منطق و «مِن حیث لایحتسب» چیزی برون می‌آید و مشکلی را حل می‌کند… و از دیگر سو فرض کنیم کلّ امور با هم روابط منطقی دارند؛ مگر ما چه قدر همان روابطِ امور را درست می‌فهمیم و مشکلات و راهِ حل‌ها را درست می‌یابیم…؟ شناخت ما از این اوضاع پر از خطاست و چه بسیار که راهکارها را غلط می‌شناسیم و حتّی گاهی چاه را به جای راه و بنزین را به جای آب تشخیص می‌دهیم… همان که مولوی گفت؛ در ببست و دشمن اندر خانه بود / حیلهٔ فرعون زین افسانه بود… نیست کسبی از توکل خوب‌تر چیست از تسلیم خود محبوب‌تر بس گریزند از بلا سوی بلا بس جهند از مار سوی اژدها حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود آنک جان پنداشت خون‌آشام بود در ببست و دشمن اندر خانه بود حیلهٔ فرعون زین افسانه بود صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش وانک او می‌جست اندر خانه‌اش دیدهٔ ما چون بسی علت دروست رو فنا کن دید خود در دید دوست دید ما را دید او نعم العوض یابی اندر دید او کل غرض طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز گردن بابا نبود چون فضولی گشت و دست و پا نمود در عنا افتاد و در کور و کبود جانهای خلق پیش از دست و پا می‌پریدند از وفا اندر صفا چون به امر «اهبطوا» بندی شدند حبس خشم و حرص و خرسندی شدند ما عیال حضرتیم و شیرخواه گفت الخلق عیال للإلٰه آنکه او از آسمان باران دهد هم تواند کو ز رحمت نان دهد پس عالَمی هست که در آن «آنچه باید کرد» مهم است! و در نتیجه «یافتن و تشخیصِ آنچه باید کرد» نیز در آن مهم می‌شود! و البته دیگر خدایی انضمامی و پدیداری در این بین جایی ندارد… در اینجا دیگر تنها مشاوران و دانش‌ها یاری می‌دهند در تشخیص آنچه باید کرد و قدرت‌ها و توانش‌ها یاوری می‌کنند در مبادرت به آنچه باید کرد… در اینجا حتی اگر به کتاب خدا هم مراجعه‌ای شود، تنها به مثابهٔ منبعی از دانش برای تشخیص کارِ درست و آنچه باید کرد است و ما را مهیای یافتن انضمامی خدا نمی‌کند و با این نحوه نسبت‌گرفتن، کلام خدا نیز برای ما چیزی جز حجابی بر خدا نمی‌شود… در عالَمِ «آنچه باید کرد»، انسان تنهاست و خدایی را نمی‌تواند انضمامی در کنار خودش بیابد، چراکه خود عهده‌دار «تشخیص» و «عمل و اثرگذاری» شده و چه بسا می‌بیند از عهدهٔ این کار برنمی‌آید… پس در این بین تنها یک خدای ذهنی خواهد داشت که آن خدا باید آنگونه که آن شخص می‌خواسته قضیه را برای او، هم روشن می‌کرده و هم او را در انجامش موفق می‌داشته… و آن هنگام که می‌بیند آن خدای ذهنی این کارها را نکرده و نمی‌کند، خدا را به عنوان یکی از مقصّرهای قضیه می‌بیند و عمیقاً از او در ذهنش شِکوه و گله می‌کند… آری، در عالَمِ «آنچه باید کرد»، تو هم عهده‌داری و هم تنها، پس وقتی نتوانی از عهدهٔ آنچه باید بکنی بربیایی، به قبض و تنگنایی از جنسِ یک بن‌بست دچار می‌شوی! اما عالَمِ «آنچه می‌توان کرد»، عالَمی خدایی است… در عالَمِ «آنچه می‌توان کرد»، انسان عجزی را در خودش یافته و از سودای تشخیص روابط منطقی امور و تشخیص راهِ چارهٔ هر چیز خارج شده، و می‌فهمد گاهی همهٔ علل و عوامل یک چیز مهیاست اما آنچه باید رخ دهد، رخ نمی‌دهد و گاهی به ظاهر مهیا نیست و رخ می‌دهد… …