eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دانی، هیچ وقت یاریِ خدا سرِ موقعش نمی‌رسد… یعنی سرِ موقعی که تو خیال داری و متوقعش هستی نمی‌رسد… همیشه معطّل می‌کند؛ کم یا زیادش را نمی‌دانم… اما همیشه معطّل می‌کند… همهٔ حساب‌کتاب‌هایت را بکن که کی یاری خدا باید برسد… کردی؟ باز هم طرحی در بینداز و از اول حساب کن… این بار برای اینکه قطعاً یاری خدا آمده باشد، زمان مورد نظرت را کمی عقب‌تر ببر… بُردی؟ باری دیگر نیز از ابتدا حساب کن تا کجا کارد در استخوان فرو برود، دیگر قطعاً با سه قَسَم خدا باید سر و کله‌اش پیدا شود… کردی؟ یک بار دیگر برای اینکه هیچ چیز از قلم نیفتد… کردی؟… کی شد؟… خب مطمئن باش یاری خدا آن وقت نمی‌رسد… قطعاً دیرتر است… یا چه می‌دانم شاید حتی زودتر… معلوم است چه قدر؟ نه… انگار خدا هیچ وقت سرِ جایش نیست… یعنی سرِ آن‌جایی که تو خیال می‌کنی نیست… و سرِ جایش همین است… نه رزقش برای مؤمن «من حیث یحتسب» است و نه عذابش از آنجا که خیال می‌کنیم وارد می‌شود و نه یاری و کمکش آن قدر به موقع است که آب در دلِ مؤمن تکان نخورَد… که اگر جز این باشد امتحانی معنا نمی‌دهد… گویی تا ندای «متیٰ نصر الله؟» بلند نشود، یاری خدا به میان نمی‌آید… أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ ۖ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﴿٢١٤/بقره﴾ آیا پنداشته‌اید در حالی که هنوز حادثه‌هایی مانند حوادث گذشتگان شما را نیامده، وارد بهشت می‌شوید؟! به آنان سختی‌ها و آسیب‌هایی رسید و چنان متزلزل و مضطرب شدند تا جایی که پیامبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند، می‌گفتند: یاری خدا کجاست؟ آگاه باشید! یقیناً یاری خدا نزدیک است. مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ… عجب، مگر چیزی از آدم باقی می‌ماند… این جور که می‌گویی آدم می‌خواهد فاتحهٔ خودش را بخواند که می‌شنود «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»… اگر این را نمی‌گفتی چه می‌کردیم…؟ چه قدر ندای «انّا لمدرکون» سنگین و البته آشناست… آن هنگام که دیگر هر راهکاری که به ذهنت می‌رسد، ته می‌کشد و هر توانایی‌ای داری ناتوان می‌شود و می‌گویی همه چیز تمام شد، تازه آنجاست که معیّت با حق پیش می‌آید و اگر همراهِ پیامبر باشی می‌توانی بگویی «کلّا! انّ معی ربّی سیهدین»… فَلَمَّا تَرَاءَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَىٰ إِنَّا لَمُدْرَكُونَ ﴿٦١﴾ چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسی گفتند: کارمان تمام شد! قَالَ كَلَّا ۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ ﴿٦٢﴾ موسی گفت: نه! این چنین نیست، بی‌تردید پروردگارم با من است، و به زودی مرا هدایت خواهد کرد. فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ ۖ فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ ﴿٦٣﴾ پس به موسی وحی کردیم که عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پاره‌اش چون کوهی بزرگ بود. و من این روزها چه دارم… جز اینکه آنچه گفتی بگو را بگویم؟ عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً… و اذکر ربّک اذا نسیت… وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می‌دهم، إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾ مگر اینکه خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیک‌تر باشد، راهنمایی کند. چه قدر سخنت طنین دارد و چه قدر سنگین است! گویی اگر بخواهی می‌توانی با همین چند جمله دلِ ما را آب کنی و تکه‌تکه کنی… گویی اگر بگویی «همه چیز تمام است»، جان خواهیم داد و اگر بگویی «امیدی هست»، امیدی می‌گیریم… …
… I بخش ۲ از ۲ I آه یادم افتاد به آن آیه‌ات… کاش مرا هم جزء آن‌ها کنی و گوش مرا هم چون گوش آن‌ها باز… … وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿٨٢﴾ وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ ۖ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿٨٣﴾ وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ ﴿٨٤﴾ فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ ﴿٨٥﴾ می‌بخشید اگر کلامت را آلوده کردم یا حقش را ادا نکردم، دوست داشتم ولو شده لنگ‌لنگان سخنِ شیرینت را به میان کشم و ادعای رفاقت با او کنم… و تعارف که نداریم؛ خیره‌سرانه خیال می‌کنم با من رفیق خواهی شد و سخنت را به گوشم خواهی رساند… ۲۷/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
چرک‌نویس
دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش
🔺 نمی‌دانم چه طور بگویم این نوشته چه قدر خوب است و در خال زده… شاید بیانش نارساست و زبانش الکن، اما بارقه‌ای را می‌تواند پیش بکشد که جانم فدایش…
دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تا به حال دیده‌ای کسی برود برای دیدنِ جویباری یا آبشاری… بعد نگاهش را قفل کند روی یک تکه از آب و همان برایش مهم شود و تا آخر همان را دنبال کند… و بعد بگوید آبشار را دیدم…؟! کسی اگر این کار را کند نمی‌توانیم بگوییم جویبار را ندیده! و اگر بیفتیم به اثباتِ اینکه این، دیدنِ جویبار نیست، ناکام خواهیم ماند و او هم آخرش نخواهد فهمید دیدن جویبار چیست… تنها می‌شود اشاراتی به او کرد و مدام گفت: «عزیزِ من! این تکه آب‌ها را نبین! جویبار یا آبشار چیز دیگریست، ببین می‌توانی فقط تکه‌های آب را نبینی و جریانی را ببینی و حیاتی را…» آری، دیدن جویبار… و نظر انداختن به آب و نه دیدنِ یک تکه از آن، که دیدنِ جریان آن و حیاتِ آن! شاید داستانِ زندگی هم همین باشد و خدا نیز همین… ما مدام فکر می‌کنیم آب‌های خاصی باید در بسترِ رودخانهٔ زندگیمان جریان یابند، تا حیات بگیریم… پس مدام به آب‌هایی که جریان می‌یابند دقت می‌کنیم، تا ببینیم آیا آن آب‌های خاص جریان می‌یابند… یا بیش از این، مدام به تدبیر و فکر و چاره می‌افتیم که چگونه آن آب‌های خاص را در زندگی‌مان جاری کنیم… اما عجبا! این جویبار زیبایی که در برابرمان است را نمی‌بینیم و از پنجرهٔ آن آب‌ها با جریان و حیاتش رویارو نمی‌شویم تا به شوق آییم و نفسمان تازه شود… آری، رودخانه‌ای در برابرمان است… که جاری است و شورمند است و حیات دارد و فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ ﴿٦٩/بقره﴾ رنگش روشن است که بینندگان را شاد و مسرور می‌کند. شبی با خودم دعوا داشتم و با قبض و تنگنایی روبه‌رو بودم… با رفیقی صحبت کردیم و من مدام دلیل می‌آوردم که چرا چیزهایی باید باشد که نیست! تنها گفت: «نه! دنبال یک چیز متعیّنی هستی! و راه، این نیست.» و رفت… آری ما دنبالِ چیزهای متعیّنی هستیم و همین نمی‌گذارد آب‌های جدیدی که جویبارِ زندگی می‌آورد را ببینیم و از بس حواسمان پرتِ ساختنِ یک فیلم متعیّن از زندگیمان است، نمی‌بینیم هستی چه نمایشی را دارد برایمان اجرا می‌کند… سخن‌ها مثل جویبارند… (و در پرانتز بگذار بگویم شاید زندگی چیزی جز شنیدن و رویارویی با سخن‌ها نیست…) و گاهی سخن‌ها می‌خواهند به فهمیدن برسند و سر و تهِ ماجرا را هم بیاورند و تکلیف کار را روشن کنند… این نوشته‌ها درست است که مفتخرانه و پیروزمندانه نتیجه‌ها را ردیف می‌کنند و ما را از نفهمیدن و جهل می‌رهانند و به فهم می‌رسانند… اما به محضِ رسیدن و فهم‌شدن، جریانِ این جویبار را قطع می‌کنند… و ما خوشحالیم که دیگر فهمیدیم باید چه کنیم و تکلیفمان معلوم شد، اما دیگر کجا می‌خواهیم برویم وقتی جریان و حیاتِ جویبارِ زندگیمان قطع شده… اما سخنانی هم هست که چیزی در دستانِ ما باقی نمی‌گذارند و ماحَصَلی ندارند… بلکه ما را به جریانی ابدی از این جویبار دعوت می‌کنند… دعوت می‌کنند به نظر انداختن و انتظار نسبت به سرآغازِ آن جویبار تا مدام استمرار یابد… و راستش را بخواهی برای چه کسی آن آب‌ها مهم است…؟ هیچ کس… جریان است که مهم است… رو به عدم داشته باش، چیزها را از عدم بگیر و ببین، و سپس رهایشان کن تا به عدم بروند… مثل منظرهٔ یک جویبار… و البته هر کاری کنی چیزها می‌روند، آری آن تصویر و کالبدِ مرده‌شان را رها کن تا بعدی را بگیری… که فرمود فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧/انشراح﴾ تا وقتی رو به عدم داری و خودت هم گویی عدمی و نمی‌خواهی چیزی باشی و همه چیز را رها می‌کنی تا برود، وجودْ در تو جریان دارد و جریان و حیاتش را می‌چشی… چه قدر رودخانه‌ها و جویبارها زیبایند که آب‌ها را نگه نمی‌دارند و جریانشان می‌دهند… و چه قدر سدها و آبگیرها و باتلاق‌ها بی‌روح و مرده‌اند که آب‌ها را می‌گیرند و محبوسشان می‌کنند… باتلاق‌ها می‌خواهند چیزی باشند و رودخانه‌ها هیچ نیستند… آنگاه که رودخانه‌ایم هیچ چیز نیستیم اما وجود در ما جریان می‌یابد و آنگاه که باتلاق می‌شویم چیزی می‌شویم اما می‌گندیم… هی! خودم! نکند می‌خواهی سر و تهِ حرف را هم بیاوری و قضیه را جمع‌بندی کنی؟! بگذار جاری بماند… «نه هنوز» یعنی همین… آخرِ این سخنان به سیاه‌چال بی‌نهایتی می‌رسد که رودخانه‌ای از آن به سوی ما جاریست… که تمام نمی‌شود و تا آخر باز است و ما چشم‌انتظار و مهمان‌نواز… و خوشا همین چشم‌انتظاری… ۲۹/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۲) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۲۴. زندگی را آن قدر دوست داشت که گذاشته بودش یکجایی که مطمئن باشد گم نشود؛ و به همین خاطر گم شده بود… [ + ] 📜 ۲۵. گریوه‌ها [ + ] 🎧 ۲۶. نگاه داستانی و سینمایی؛ یک موضوع در کنار موضوع‌ها یا راهی به سوی حیات و حقیقت؟ [ + ] 📜 ۲۷. زیاد مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی می‌بینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمی‌کُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم… [ + ] 📜 ۲۸. سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… [ + ] 📜 ۲۹. می‌روم در یک جلسهٔ گفت‌وگوی ‌بی‌غرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفت‌وگو می‌گیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات می‌گیرد؛ سخن‌ها سراغم می‌آیند… [ + ] 📜 ۳۰. شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همین‌خاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آن‌ها شرکت‌های تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زنده‌ها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… [ + ] 📜 ۳۱. شهری را دیدم که آدم‌هایش داشتند از گرسنگی می‌مردند، اما لب به خوردنی‌ها نمی‌زدند؛ تنها با هم گفت‌وگو می‌کردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… [ + ] 📜 ۳۲. عارفی را دیدم که دست به رودخانه‌ای زد و خدا را دید؛ آدم‌ها هم می‌خواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند… [ + ] 📜 ۳۳.‍ کشتی‌های شکسته [ + ] 📜 ۳۴. آدم‌ها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگی‌فروشی‌ها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی می‌توانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر می‌کردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آن‌ها زندگی ندارند، فقط با این دروغ‌ها دارند شکم روحشان را سیر نگه می‌دارند… [ + ] 📜 ۳۵. به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خدایی‌ها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را می‌کند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدم‌ها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود… [ + ] 📜 ۳۶. مادری را دیدم که سال‌ها بود درست به بچه‌اش غذا نمی‌داد و او را بزرگ نمی‌کرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم… [ + ] 📜 ۳۷. نشستیم و گفتیم و… برنخاستیم… [ + ] 🎧 ★. واژه‌ها در نسبت با اربعین [ + ] 🎧 ★. سکرات ایمان در این زمان [ + ] 🎧 ★. اقیانوس یگانگی [ + ] 🎧 ★. خوبان بهشتی یا تاریخ‌سازان حسینی [ + ] 📜 ۳۸. مدام از این سوی ماز می‌دوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او می‌گفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شده‌ای!» گوش نمی‌داد و سریع‌تر می‌دوید و بیشتر خسته می‌شد… [ + ] 📜 ۳۹. هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… [ + ] 📜 ۴۰. سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشه‌ای و مرده مثل هرزه‌ها همه‌جا در هر جلوتی و شلوغی‌ای بدون پروا هم فراوانند… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. ◀️ فهرستِ بعدی ◀️ @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۳) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۴۱. آغوشِ گرم [ + ] 📜 ۴۲. سخن‌های نسیه یا سخن‌های آینه [ + ] 📜 ۴۳. کسی را دیدم که کور بود و مدام از اطرافیانش می‌پرسید اطرافش چه خبر است، آخرش هم اطمینانی به آنچه می‌شنید نداشت؛ دیگری را دیدم که چشمی داشت که او را از دیگران بی‌نیاز کرده بود، هر لحظه چیزی تازه می‌دید و به آنچه می‌دید هم مطمئن بود… [ + ] 🎧 ★. آینده‌ای که اکنون هست… [ + ] 📜 ۴۴. زندگی‌های مقدمه-ذی‌المقدمه‌ای… دوگانه‌های «این را رها کن، تا آن را به دست آوری»… نه! دست از نسیه‌فروشیِ تمام‌نشدنی‌ات به من بردار! بگذار با زندگی ملاقات کنم… انقلاب اسلامی، نسیه‌فروش نیست و نقدِ نقد زندگی را به من می‌دهد و مرا به ملاقاتش می‌برد… فقط این‌گونه می‌شود زندگی را آغاز کرد… [ + ] 🎥 ۴۵. اول دلم را صفا داد… [ + ] 📜 ۴۶. آدم‌هایی را دیدم که دور از آتش‌ها ایستاده بودند و آن‌ها را روایت می‌کردند، نزدیکشان شدم، سخنشان گرما نداشت و به من زندگی نمی‌داد؛ رفتم سمتِ آتش‌ها، عده‌ای درونشان بودند و هیچ نمی‌گفتند و تنها می‌سوختند، گوش دادم، سوختنشان روایتی بود که گرما داشت، گرمایَش آتشم زد، وارد آتش شدم، حیات گرفتم… [ + ] 📜 ۴۷. بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید [ + ] 📜 ۴۸. نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» [ + ] 📜 ۴۹. زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرک‌نویسی [ + ] 📜 ۵۰. آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد فرار می‌کردند و برای خودشان راه‌هایی قلّابی می‌ساختند و خبر نداشتند جای خدا نشسته‌اند و بی‌خدا شده‌اند و دیگران را نیز بی‌خدا کرده‌اند… جالب این بود که بسیاری‌شان نام خدا را می‌بردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند… [ + ] 📜 ۵۱. اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخن‌ها تنها چشم و گوشی می‌خواهند که حقانیت آن‌ را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیل‌آوردن نیفت! سکوت کن! آن‌ها از همان سکوت می‌فهمند چه می‌خواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو می‌دهد… [ + ] 📜 ۵۲. شده‌ای مسئله‌حل‌کن… اذکر ربّک اذا نسیت… [ + ] 📜 ۵۳. «در عهدماندن»، رعایت‌های اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگه‌داشتن آن است ولو بی‌هیچ فایده‌رساندنی یا حتی همراه با دعوایی… [ + ] 📜 ۵۴. دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش است و زندگی‌اش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمی‌خورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگی‌اش سرد بود… [ + ] 📜 ۵۵. انّا لَمُدْرَکون! کلّا إنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهْدین! [ + ] 📜 ۵۶. دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. @mosavadeh
— گفتم: ما نباید فکر کنیم و حرف بسازیم… تنها باید گوشی پیدا کنیم تا سخن هستی با خودمان را بشنویم و آن را بازگو کنیم… در پسِ آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم — گفت: خب مگر قرآن یا امام علی یا فرض کنیم امام خمینی آخرِ سخنانِ استاد ازل را نشنیده‌اند و نگفته‌اند؟ من همان‌ها را بازگو می‌کنم… دیگر چه نیازی به این همه سختی… — گفتم: نه! باید از دهانِ استاد ازل بشنوی! اصلاً آن حرفی که می‌شنوی که مهم نیست! اینکه از دهان استاد ازل می‌شنوی حیاتمند و شیرینش می‌کند… گویی هر لحظه در هستی برای تو نجوایی در جریان است… آن‌ها که می‌خواهند با عقل جزءاندیششان فکر کنند و حرفی بسازند آن سخن را نمی‌شنوند… اما برخی، ساخته‌هایشان را رها می‌کنند تا گوششان به آن نجوا باز شود… — گفت: پس یعنی فکر و بارقه‌های حیاتمندی که در گذشته برایم رخ داده را نمی‌توانم به اکنون بیاورم…؟ و باید رهایشان کنم و سخنِ اکنون را بشنوم…؟ — گفتم: هم آری و هم نه! آن سخنِ گذشته را باید رها کنی و کالبدش را به میان نیاوری… اما شاید بتوانی اکنونی‌اش کنی! یعنی توجه کنی و گوش باز کنی تا ببینی دوباره استاد ازل این بار چگونه همان را برایت روایت می‌کند… آری باید صبر کنی تا دوباره استاد ازل در آن، روح بدمد… — گفت: پس فکر می‌کنم ما به یک معنا نباید چیزی به آدم‌ها یاد بدهیم… باید گوششان را باز کنیم… — گفتم: آری، خدا با هر آدمی سخنی دارد، و عجب که ما عزم کرده‌ایم با همین حرف‌های به‌ظاهر خدایی‌مان گوشش را پر کنیم، و این گونه صدای خدا به گوشش نمی‌رسد… صدای خدا، یک سری سخنِ متعیّن مرده و بی‌روح نیست… سخن خدا، همان نجوای جاریست که در همان تعیّن‌ها جاری می‌شود… بگذار آدم‌ها گوشی پیدا کنند تا سخنانی که وجود با آن‌ها دارد را بشنوند که تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا! أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ﴿٢٤/ابراهیم﴾ تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ۗ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿٢٥﴾ وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ ﴿٢٦﴾ يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ ۚ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ ﴿٢٧﴾ [ ترجمه ] @mosavadeh
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَإِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿١١/حشر﴾ آیا کسانی را که نفاق ورزیدند، ندیدی؟ که به برادران کافرشان از اهل کتاب می‌گویند: «اگر شما را [از خانه و دیارتان] بیرون کردند، ما هم قطعاً با شما بیرون می‌آییم، و هرگز فرمان کسی را بر ضد شما اطاعت نمی‌کنیم، و اگر با شما جنگیدند، همانا شما را یاری می‌کنیم». و خدا گواهی می‌دهد که آنان دروغگویند. لَئِنْ أُخْرِجُوا لَا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لَا يَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ ﴿١٢﴾ اگر [کافران از اهل کتاب را] بیرون کنند با آنان بیرون نمی‌روند، و اگر با آنان بجنگند آنان را یاری نمی‌دهند، و اگر یاری دهند در گرماگرم جنگ پشت‌کنان می‌گریزند، سپس [کافران اهل کتاب] یاری نمی‌شوند. لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ ﴿١٣﴾ ترسی که از شما در دل‌هایشان دارند از ترسی که از خدا دارند بیشتر است؛ چون آنان قومی هستند که [حقایق را به خاطر کوردلی] نمی‌فهمند. لَا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ ۚ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ ﴿١٤﴾ همهٔ آنان [به صورت متحد و یکپارچه] با شما نمی‌جنگند مگر در آبادی‌هایی که دارای حصار و قلعه و دژ هستند، یا از پشت دیوارها… دلاوری آنان میان خودشان شدید است [ولی از رویارویی با شما می‌ترسند]… آنان را متحد و همدست می‌پنداری در حالی که دل‌هایشان پراکنده است؛ زیرا آنان گروهی هستند که تعقّل نمی‌کنند. این تعبیرِ «ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ» عجیب است… @mosavadeh
📜 عالَمِ «آنچه باید کرد» و عالَمِ «آنچه می‌توان کرد» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دردم نهفته بِه ز طبیبان مدّعی / باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند) ما مدام می‌نشینیم روی یک صندلی، دستمان را به چانه‌ٔمان می‌گیریم و نظر می‌افکنیم در زندگی… و می‌خواهیم مسئلهٔ زندگی را حل کنیم و ببینیم چه کار «باید» کرد… یکبار می‌خواهیم کلّ زندگی به اطلاقش را حل کنیم… و یکبار هم می‌خواهیم سرِ کلافِ سردرگمِ زندگی خودمان را بیابیم و ببینیم مشکل آنچه بدبختی می‌نامیمش از کجاست و از کجا «باید» حل شود… می‌خواهیم مشکل را شناسایی کنیم، بعد علّت‌یابی کنیم، بعد راهکارهایی را بجوییم و بعد از مبادرت به آن راهکارها آن مشکل را حل کنیم… یا می‌خواهیم ببینیم زندگی چیست، و شاید حتی بخواهیم بفهمیم چرا باید زندگی کنیم و بعد چگونگی و نحوهٔ زندگی را مشخص کنیم و قدم در آن بگذاریم و با انجام آن‌ها زندگی کرده باشیم… این‌ها ره‌آوردِ سودای تسلّط بر زندگی و نگاهی مفهومی و متافیزیکی به آن است… این‌ها پی‌آمدِ نگاهی بی‌خداست -نه خدای ذهنی، که خدای پدیداری-… همینجاست که به مشکل می‌خوریم… به یک طرح و قالبی از «بایدها» می‌رسیم که می‌گوییم «برای حل‌شدنِ مشکلات الّا و بالله باید این بایدها انجام شود»… اما می‌بینیم آن بایدها با زندگیِ واقعی نمی‌سازد و ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم… پس ناامید می‌شویم… و خودمان را در بن‌بست می‌یابیم… اما قضیه این است که این قدر روابط منطقی بین امور در عالَم نیست… یعنی گاهی از ناکجا و بدون منطق و «مِن حیث لایحتسب» چیزی برون می‌آید و مشکلی را حل می‌کند… و از دیگر سو فرض کنیم کلّ امور با هم روابط منطقی دارند؛ مگر ما چه قدر همان روابطِ امور را درست می‌فهمیم و مشکلات و راهِ حل‌ها را درست می‌یابیم…؟ شناخت ما از این اوضاع پر از خطاست و چه بسیار که راهکارها را غلط می‌شناسیم و حتّی گاهی چاه را به جای راه و بنزین را به جای آب تشخیص می‌دهیم… همان که مولوی گفت؛ در ببست و دشمن اندر خانه بود / حیلهٔ فرعون زین افسانه بود… نیست کسبی از توکل خوب‌تر چیست از تسلیم خود محبوب‌تر بس گریزند از بلا سوی بلا بس جهند از مار سوی اژدها حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود آنک جان پنداشت خون‌آشام بود در ببست و دشمن اندر خانه بود حیلهٔ فرعون زین افسانه بود صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش وانک او می‌جست اندر خانه‌اش دیدهٔ ما چون بسی علت دروست رو فنا کن دید خود در دید دوست دید ما را دید او نعم العوض یابی اندر دید او کل غرض طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز گردن بابا نبود چون فضولی گشت و دست و پا نمود در عنا افتاد و در کور و کبود جانهای خلق پیش از دست و پا می‌پریدند از وفا اندر صفا چون به امر «اهبطوا» بندی شدند حبس خشم و حرص و خرسندی شدند ما عیال حضرتیم و شیرخواه گفت الخلق عیال للإلٰه آنکه او از آسمان باران دهد هم تواند کو ز رحمت نان دهد پس عالَمی هست که در آن «آنچه باید کرد» مهم است! و در نتیجه «یافتن و تشخیصِ آنچه باید کرد» نیز در آن مهم می‌شود! و البته دیگر خدایی انضمامی و پدیداری در این بین جایی ندارد… در اینجا دیگر تنها مشاوران و دانش‌ها یاری می‌دهند در تشخیص آنچه باید کرد و قدرت‌ها و توانش‌ها یاوری می‌کنند در مبادرت به آنچه باید کرد… در اینجا حتی اگر به کتاب خدا هم مراجعه‌ای شود، تنها به مثابهٔ منبعی از دانش برای تشخیص کارِ درست و آنچه باید کرد است و ما را مهیای یافتن انضمامی خدا نمی‌کند و با این نحوه نسبت‌گرفتن، کلام خدا نیز برای ما چیزی جز حجابی بر خدا نمی‌شود… در عالَمِ «آنچه باید کرد»، انسان تنهاست و خدایی را نمی‌تواند انضمامی در کنار خودش بیابد، چراکه خود عهده‌دار «تشخیص» و «عمل و اثرگذاری» شده و چه بسا می‌بیند از عهدهٔ این کار برنمی‌آید… پس در این بین تنها یک خدای ذهنی خواهد داشت که آن خدا باید آنگونه که آن شخص می‌خواسته قضیه را برای او، هم روشن می‌کرده و هم او را در انجامش موفق می‌داشته… و آن هنگام که می‌بیند آن خدای ذهنی این کارها را نکرده و نمی‌کند، خدا را به عنوان یکی از مقصّرهای قضیه می‌بیند و عمیقاً از او در ذهنش شِکوه و گله می‌کند… آری، در عالَمِ «آنچه باید کرد»، تو هم عهده‌داری و هم تنها، پس وقتی نتوانی از عهدهٔ آنچه باید بکنی بربیایی، به قبض و تنگنایی از جنسِ یک بن‌بست دچار می‌شوی! اما عالَمِ «آنچه می‌توان کرد»، عالَمی خدایی است… در عالَمِ «آنچه می‌توان کرد»، انسان عجزی را در خودش یافته و از سودای تشخیص روابط منطقی امور و تشخیص راهِ چارهٔ هر چیز خارج شده، و می‌فهمد گاهی همهٔ علل و عوامل یک چیز مهیاست اما آنچه باید رخ دهد، رخ نمی‌دهد و گاهی به ظاهر مهیا نیست و رخ می‌دهد… …
… I بخش ۲ از ۳ I در این عالَم گویا انسان می‌فهمد که سرِ رشتهٔ امور نه چندان به دستِ اوست و نه چندان به دستِ دیگران… می‌بیند هر قدر هم فکر کند، علّت‌ها و سرچشمه‌ها را چندان نمی‌تواند تشخیص دهد و حتی اگر هم تشخیص دهد، نمی‌تواند آن‌ها را تدارک کند… این‌جاست که نه‌تنها به التماس و دست به دامنیِ این و آن و مشاوران و مدعیانِ راهکارها نمی‌افتد تا راهکاری جلوی پایش بگذارند، بلکه اگر خودِ آن‌ها نیز پیش آیند چندان امیدی به آن‌ها نمی‌بندد و منتظر است تا از جای دیگری دوایش کنند… اینجا چه قدر این بیت خواجه درخشنده می‌شود: دردم نهفته بِهْ ز طبیبانِ مدّعی باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن بِه که کار خود به عنایت رها کنند (چه قدر قشنگ گفته لعنتی!) می‌دانید؛ تعارف که نداریم همهٔ ما به قول خودمان بدبختی‌هایی داریم و مشکلاتی، اما مدام فکر می‌کنیم که هر کدام از آن‌ها یک راه چاره‌ای دارند که هنوز نیافتیمش و مدام در صددِ گشتن به دنبالِ آن‌هاییم… پس به التماس و دست‌به‌دامنیِ هزار کس و ناکس می‌افتیم که مگر چارهٔ یکیشان کاره‌ای شود و اثری بگذارد… و از همین پندار که «راهکارِ گمشده‌ای هست که نیافتیم و نمی‌یابیمش» جهنمی برایمان درست می‌شود… اما گویا یک سری راهِ چارهٔ خاص و متعیّن که گم شده‌اند و رابطه‌ای منطقی بین آن‌ها و مشکلات وجود دارد، در کار نیست… گویی راهِ چاره همین یأس از راهِ چاره‌های منطقی‌ست… و آنگاه چه می‌مانَد برای ما جز رو کردنِ به غیب؟ که: باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند… اما نکند فکر کنی این یأس از راهکارها و این رو کردنِ به غیب یک گزینه است که همیشه روی میز است و به راحتی می‌توانی آن را انتخاب کنی و به خود بگویی «خب پس دیگر به این راهکارها امید ندارم و به غیب امید دارم!»، نه! اگر این‌گونه بود که دیگر خودِ این، یک راهکارِ متعیّن می‌بود که الآن درحالِ بررسی‌اش بودیم و من هم یکی از آن طبیبانِ مدّعی بودم… نه… این یأس و این رو کردنِ به غیب، یک پندار نیست که هر لحظه قابلِ ساختن باشد، بلکه یک موقعیت وجودی است… این موقعیت نیز از غیب برایمان پیش می‌آید… نمی‌دانم چه می‌گویم… اما «آنچه می‌توان کرد» دلم را بُرده… دلم را بُرده و این همه سخن گفتم تا به همین «آنچه می‌توان کرد» برسم… پس بگذار با شیرین‌ترین و سروساده‌ترین نمونه و پدیده‌ای که کامم مدام از یادکردنش شیرین می‌شود شروع کنم؛ «نذر»! می‌دانی «نذر کردن» دیگر «کاری که باید کرد و رابطه‌ای منطقی با مشکل دارد» نیست، دقیقاً و فقط «آنچه می‌توان کرد» است! بی‌هیچ ادّعای رابطهٔ منطقی با مشکلاتمان… و تنها با انتظار و چشمِ امیدی لرزان به سوی غیب… و چه قدر شیرین است و حضور خدا و صدای قدم‌هایش در آن حس می‌شود… آری، داستانِ نذر، داستانِ مادری است که بچه‌اش رفته یک جای دور و احتمالاً خطرناک، و دلِ این مادر تاب نمی‌آورد که این همه خطر او را احاطه کرده باشد! او مدّتی خود را دلداری می‌دهد که چیزی نمی‌شود اما پس از مدتی دلشوره رهایش نمی‌کند و می‌فهمد که نه پسرش، نه پولش، نه دیگر آدم‌ها، نه «مراقبِ خودت باش»گفتن‌ها و نه هیچ عاملِ دیگری نمی‌تواند از پسرش مراقبت کند! به این «فکر» نمی‌کند، بلکه این را «می‌یابد»! هر کاری که باید بکند تا پسرش محفوظ بماند را مرور می‌کند و می‌بیند که نه! فایده ندارد و پسرش آماج خطرهاست… عجب… در این نقطه… رو به غیب می‌کند… و از او انتظار می‌کشد… و می‌بیند که تضمینی هم نمی‌تواند از این غیب بگیرد… و تنها می‌تواند از آن دلبری کند… به دست‌هایش نگاه می‌اندازد و کاری بی‌ربط را که آن را «می‌تواند بکند» می‌یابد و همان را نذر می‌کند… تا مگر دلی از غیب ببرد… و مگر یک آش پختن چه ارتباط منطقی‌ای با حفظ فرزندش دارد و چه تضمینی در این بین وجود دارد…؟ هیچ… و خدا با همین «هیچ»، پدیدار می‌شود… پس می‌دانی؛ من دلم می‌خواهد برای آش نذری پختنِ آن پیرزن جایگاه والاتری قائل باشم و به آن امیدوارتر باشم و آن را رساننده‌تر بدانم تا هزار ادّعای کَرکنندهٔ راهکار موفقیت از جانب هزار دکتر و حجت‌الاسلام با صد مدرک دکترا و رزومه‌ای به درازای دیوار چین! …