✅ آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزویش!
◀️روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از شب شهادت حاج قاسم (بخش هفتم)
◀️من شبها قبل از آنکه بخوابم، عادت دارم آخرین خبرها را از شبکههای المیادین، المنار، الحديث و الجزيره ببینم. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان داشتم شبکهها را مرور میکردم که یکی از شبکهها، خبر اصابت موشک به فرودگاه بغداد را اعلام کرد؛ اما من چون خیلی خسته بودم به این خبر زیاد اهمیت ندادم و همان لحظه خوابم برد. نیم ساعت بعد، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. حاجحیدر بود که از عراق زنگ میزد. بلافاصله شبکه المیادین را گرفتم زیرنویس کرده بود مسئول تشریفات ح.شدالش.عبی عراق را در فرودگاه بغداد زدند. همزمان صدای حاجحیدر را میشنیدم: «ببینم، سید، این پورجعفری و همراهان او به سمت ما آمدند؟» تا این سؤال را کرد، ناغافل گوشی از دستم افتاد. احساس کردم خانه دور سرم میچرخد و چشمهایم سیاهی میرود. فهمیدم خانهخراب شدهایم. برای اطمینان، به چند نفر دیگر زنگ زدم که به گوش نبودند. آخر سر حامد را در عراق پیدا کردم. ساعت ۳ صبح بود، پرسیدم: «حامدجان؛ چه خبر؟!» نتوانست جوابم را بدهد فقط با گریه به من فهماند که اصل خبر درست است.
◀️با انتشار خبرهای تکمیلی، جزئیات بیشتری از جنایت فجیع آمریکاییها برملا شد. با چشمهایی اشکبار به سمت ساختمان پاس حرکت کردم تا در آنجا با دیدن دوستان و همکارانم کمی آرامش بگیرم. دیدم در آنجا هم محشری به پاست؛ همه از شدت غم ضجه میزدند و گریه میکردند و مثل آدمهای فرزند از دستداده بیقراری میکردند. صبح زود، سیدرضی همراه یکی از نیروهایش به همان منزلی رفت که حاج قاسم، شب قبل، چند ساعتی آنجا بیتوته کرده بود. او میخواست ببیند چیزی از وسایل یا مدارک ح.اجی آنجا مانده یا نه. وقتی از محل برگشت گفت: داخل اتاق که شدم، برگه کنار آیینه، توجهم را جلب کرد. سریع آن را برداشتم. بعد هم سیدرضی آن برگه را به همه نشان داد؛ برگهای که روی آن، حاجی کلماتی را ستونی نوشته بود. گویا این دلنوشته کوتاه آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزوهایش بود. روی آن برگه نوشته شده بود:
«الهی لاتکلنی
خداوندا، مرا بپذیر!
خداوندا، عاشق دیدارت هستم؛
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر!
الحمد لله رب العالمين
خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر!»
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅چرا حرفهایش را باور نکردیم؟!
🔴روایت حاجکاظم سلیمیان از دوران دفاع مقدس
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ چرا حرفهایش را باور نکردیم؟!
🔴روایت حاجکاظم سلیمیان از دوران دفاع مقدس
◀️در سنگر اجتماعی نشسته بودیم و داشتیم منچ بازی میکردیم. ناگهان صدای انفجار عجیبی از بیرون آمد. همه بیرون دویدیم. یک نفر در وسط دود و خاک فریاد میزد. صحنهٔ وحشتناکی بود. چالهای شاید به عمق یک متر و قطر یکونیم تا دو متر حفر شده و خاکهای داخل آن سوخته و سیاه شده بود. شش نفر از بچهها اطراف چاله افتاده بودند. یکی از آنها دوستم رضا غضنفری بود. رضا افتاده بود و از شاهرگ گردنش خون فواره میزد! بهشدت هول شده بودم و نمیدانستم چهکار باید بکنم. همانطور پابرهنه مسافتی را دویدم تا آمبولانس را خبر کنم. آمبولانس را دیدم که از انتهای خط میآمد. برگشتم. تا دنبال آمبولانس بروم و برگردم، خونریزی او بند آمده و همان جا شهید شده بود. اگر میدانستم و هول نشده بودم و دستم را روی رگ گردنش میگذاشتم، خونریزیاش کم شده بود، شاید شهید نمیشد!
◀️آقای سازی هم آنجا افتاده و چشمانش باز بود. نه پلک میزد، نه حرف! ولی هنوز زنده بود. رفتیم تا او را داخل آمبولانس ببریم. من زیر شانههایش را گرفتم و اکبر جانمی پاهایش را گرفت؛ تا آمد او را بلند کند، پاها از داخل ران بر عکس تابید! داد زدم: «بذار زمین! بذار زمین!» با اینکه شلوارش سالم بود و آثار ترکش و خونریزی نداشت، ولی پاهایش بر اثر موج انفجار از داخل خُرد شده بود. چند نفری او را با احتیاط روی برانکارد گذاشتیم. مچ دست عظیمی هم قطع شده و بر اثر شدت خونریزی بیهوش افتاده بود. ترکش به مثانه یکی دیگر از بچهها خورده بود و از درد به خود میپیچید و فریاد میزد. همه را با آمبولانس بردند.
◀️پس از رفتن آمبولانس یاد رضا افتادم. اواخر پاییز، رضا غضنفری اصرار میکرد به او مرخصی بدهند که به کمک پدرش برود تا پشتبامهایشان را کاهگل یا آخرین محصولات را درو کنند! بچهها به او میگفتند: «تو میخوای از زیر کار در بری که اینا رو میگی!» او میگفت: «من هفتتا خواهر و یه برادر کوچیک دارم و پدرم تنهاست و نمیتونه همه کارا رو بکنه. من باید به کمک اون برم.» حرفهایش را باور نمیکردیم تا اینکه برای چهلم رضا به خانه او در روستای باقرآباد اردستان رفتیم و وضع زندگی آنها را از نزدیک دیدیم. من آن روز آنقدر گریه کردم و متأثر شدم که چرا حرفهای او را باور نمیکردیم؟ با خودم میگفتم: «ببین چه کسایی از کجا به جبهه میان و به کشور خدمت میکنن! پدر و مادرا چقدر خالصانه سرمایههای خودشون رو که بچههاشون هستن، بدون هیچ چشمداشتی میدن.»
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#چشم_هایی_که_نوشتند
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_هاشمی
#حاج_کاظم_سلیمیان
#جانباز
#شهدا
#کتاب
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ از کجا میدانید توبه نکرده باشد؟!
🔴روایت مرحوم سیدکریم حجازی از نظر جالب امام خمینی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ از کجا میدانید توبه نکرده باشد؟!
🔴روایت مرحوم سیدکریم حجازی از نظر جالب امام خمینی
◀️عوامل خلق عرب در بازار کویتیها و زیر پلهایی که لولههای نفت از آنجا رد میشد و کنار مغازهها و خلاصه هر جا که مردم تجمع بیشتری داشتند، بمبگذاری میکردند. یکی از جنایاتی که اینها مرتکب شدند، بمبگذاری در شرکت سیلندرپرکنی ایرانگاز بود. آنطور که بچههای س.پاه آبادان میگفتند، بمب را در یک کپسول خالی گاز قرار داده بودند که در کارخانه منفجر میشود و آتشسوزی عظیمی به راه میافتد و تعداد زیادی بر اثر شدت انفجار بمب و آتشگرفتن مخازن ذخیرهٔ گاز، درجا به شهادت میرسند.
◀️خب، ما برای کسانی که در این فاجعه مرگبار به شهادت رسیده بودند، پرونده تشکیل دادیم و به خانوادههای آنها سرکشی میکردیم. ما برای تشکیل پرونده مجبور شدیم آنها را که تکهتکه شده بودند، شناسایی کنیم و برای سرکشی به خانوادههای بعضی از آنها حتی به یکی از روستاهای دورافتادهٔ استان فارس رفتیم. خانم همسر شهید، خانمی بود که سهتا دختر و یک پسر داشت و حجابشان را هم رعایت نمیکردند؛ مخصوصاً دخترخانمهایش، و ما هر چه اصرار کردیم که خانمها لطفاً حجابتان را رعایت کنید، به خرجشان نمیرفت. شوهرش توی این بمبگذاری سوخته بود و آن خانم و دخترها حاضر به رعایت حجاب نبودند! خانمش میگفت: «من راه شوهر شهیدم را ادامه میدهم!» برای ما اولش قابل هضم نبود؛ اما بالاخره همان جا فهمیدیم که اینها بهایی هستند. بعد هم که آمدیم آبادان و از شرکت ایرانگاز استعلام گرفتیم، برایمان محرز شد که کلا این ها بهایی هستند و آن فردی هم که در شرکت ایرانگاز شهید شده بود، بهایی بود.
◀️خلاصه نمیدانستیم که چهکار باید بکنیم؟ آیا باید او را جزو لیست شهدا به حساب بیاوریم یا کشتهٔ معمولی حسابش کنیم؟! بهجز ایشان هفده خانوادهٔ دیگر از همین بمبگذاری تحت پوشش ما بودند. من قضیه را با آقای کروبی مطرح کردم و همراه ایشان پیش امام خمینی رفتم. ایشان از امام استعلام گرفت و امام جملهٔ بسیار جالبی فرمودند که بسیار تکاندهنده بود. اولاً گفتند باید حقوق آنها را کامل بدهید؛ چونکه بالاخره در بمبگذاری کشته شدهاند. بعد امام فرمودند و این جمله را از خود امام نقل میکنم «شما از کجا میدانید که [همان روز بمب گذاری و شهادت] شب تا صبح برنگشته باشند؟! از کجا میدانید که آن خانواده برنگشته باشد؟!» این جمله برای ما حجت بود و من تا زمانی که مسئول بنیاد شهید بودم، حقوق آنها را می دادم و بعد از من هم خبر دارم که حقوق آنها داده شده است.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#آبادان_لین_یک
#نشر_مرز_و_بوم
#نعمت_الله_سلیمانی_خواه
#سید_کریم_حجازی
#امام_خمینی
#آبادان
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅با دمپایی کهنه هم میشود به مقصد رسید!
🔴برشی از کتاب «پرواز قاصدکها» از منش شهید عبدالحمید جعفری قزوینی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅با دمپایی کهنه هم میشود به مقصد رسید!
🔴برشی از کتاب «پرواز قاصدکها» از منش شهید عبدالحمید جعفری قزوینی
◀️دمپایی ابری حمید پاره شده بود و وقت کار، خاکوگل پایش را کثیف میکرد. او اصرار عجیبی به پوشیدن این دمپاییها داشت. هر چند عباس برادر بزرگترش دوست نداشت که او با دمپایی پاره در بین مردم ظاهر شود اما چیزی نمیگفت. بالاخره در یکی از روزها عباس دل را به دریا زد. بعد از خوردن صبحانه حمید میخواست مانند خیلی از روزهای قبل به کمک پدر برود، در همین زمان عباس حمید را به گوشهای از حیاط کشید و گفت آقاحمید با دمپایی که نمیشه کار کرد، اونم دمپایی پاره.
_نه. خوبه، من مشکلی ندارم
_یعنی چی مشکلی نداری؟ این همه خاکی که میریزه روی پات مشکل نیست؟ بعدشم تو مردم خوب نیست...
_نه داداش، اینکه مهم نیست. کارم که تموم بشه پامو میشورم.
اوضاع مالی پدر آنقدرها خوب نبود که برای ساختن خانه از کارگر یا بنا استفاده کند برای همین حمید با وجود اینکه سال آخر دبیرستان بود و امتحانات نهایی در پیش بود، باز به پدر کمک میکرد.
◀️سال تمام شد و حمید وارد حوزه شد اما هنوز همان دمپاییهای ابری سال گذشته را پایش میکرد. در آن ایام، حمید دلش هوای جبهه کرده بود. به همین خاطر برای اعزام به منطقه ثبتنام کرد. یک روز عباس تصمیم گرفت پولی به حمید بدهد تا کفش نو بخرد. حمید که دلیل این کار را نمیدانست، گفت: این پول چیه؟
_چیز خاصی نیست، برو باهاش یک جفت کفش نو بخر. زشته با این دمپاییها میری حوزه.
_داداش باز شما گیر دادی به اینا... من با همینا راحتترم.
_حرف برادر بزرگترت رو گوش کن.
_بابا به خدا با همین دمپایی پاره هم میشه به مقصد رسید.
اما اصرار عباس باعث شد حمید علیرغم میل باطنیاش پول را بگیرد و قول داد خیلی زود برای خودش کفش بخرد.
◀️بالاخره صبح یک روز جمعه حمید برای طی یک دوره آموزشی به اردوگاه بسیج اعزام شد. فردای آن روز مادر گفت: الهی بمیرم! حمیدم اصلا فرصت نکرد کفشهای تازهاش رو پاش کنه.
_مگه خریده بود؟
_آره، همون روز که تو بهش پول دادی، فرداش با یه جعبه کفش اومد.
عباس بهسمت کمد رفت و جعبه کفشی را پیدا کرد. با دیدن آن و اینکه حمید هنوز از او حرفشنوی دارد، لبخندی زد. درب جعبه را باز کرد، لحظهای متعجب مانده بود و به علامت تأسف سرش را تکان داد: آقاحمید دستخوش! اینم که دمپایی پلاستیکیه.
وقتیکه جنازه حمید را آوردند عباس صورت حمید را بوسید و آرام به او گفت: تو با اون دمپایی پارت زودتر از من به مقصد رسیدی!
#معرفی_کتاب
#پرواز_قاصدک_ها
#نشر_گسترش_رایانه
#نشر_مرز_و_بوم
#صدیقه_فیروزی
#شهید_عبدالحمید_جعفری_قزوینی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟!
🔴روایت ابوالفضل متین از خودسازی شهید احمد حاجبابایی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟!
🔴روایت ابوالفضل متین از خودسازی شهید احمد حاجبابایی
◀️یک بار سال ۱۳۶۵ با احمد رفتیم بیرون گشتوگذار و کارهای عقبمانده را انجام دادیم. یک موتور هوندا داشتم و رساندمش خانه. همیشه اینجور مواقع خانهٔ رضا شفاعی میرفتیم. این بار اما احمد خیلی اصرار کرد که شام را در منزل خودشان بمانم. زمستان بود. هنوز تهران لولهکشی گاز نشده بود و بخاری گازی وجود نداشت. هوا هم انصافاً خیلی سرد بود . یک چراغ علاءالدین گذاشت وسط اتاق و خواست که شب را در خانهشان بمانیم و صحبت کنیم. آخر شب که از خستگی خوابیدیم اتفاق عجیبی افتاد.
◀️ نصفه شب من از سردی هوا از خواب پریدم. دیدم احمد پشت به من در گوشهٔ اتاق درحالیکه حواسش به من نبود و فکر میکرد من خوابیدهام، آستینهایش را تا آرنج زده بالا و دستانش را روی حرارت چراغ علاءالدین گرفته و گریه میکند. با خدا رازونیاز و طلب مغفرت و بخشش میکرد. به خودش میگفت: «دیروز این کار بد را انجام دادى. بد حرف زدی. با رفیقت تند شدی. فلانی را دلخور کردی. حالا طعم آتش دنیا را بکش ببین تحمل داری؟! ببین میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟!» و سخت اما بیصدا گریه میکرد. پتو را کشیدم روی سرم که متوجه بیداری من نشود. شاید یک ساعتی همین جور داشت اعمالش را محاسبه میکرد.
◀️صبح سر صبحانه دیدم دستانش سرخ شده. طوری که شک نکند، پرسیدم: «احمد دستت چی شده؟» گفت: «هیچی، یکمی تاول زده.» از جواب طفره رفت و چیزی نگفت. احمد سال ۱۳۶۵ فقط هفدههجده ساله بود و اینگونه مانند یک عارف سالک از خودش حساب میکشید و مراقب اعمال و افکارش بود. همیشه عادت داشت وقتی برای بچهها نامه میفرستاد آخرش مینوشت «لا أَدْخُلُ الْجَنَّةِ إِلا وَأَنْتُمْ مَعى إن يُصِبْ» (وارد بهشت نمیشوم مگر اینکه شماها (رفقایم) هم همراهم باشید؛ البته اگر لایق بهشت باشید.) خدا ما را به خاطر
رفاقت با این شهدا مورد عنایت قرار بدهد و ببخشد. آمین
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#یاران_دبیرستان
#نشر_مرز_و_بوم
#علیرضا_اشتری
#داوود_عطایی_کچوئی
#ابوالفضل_متین
#شهید_احمد_حاج_بابایی
#دفاع_مقدس
#خودسازی
#توبه
#استغفار
#جوان
#گناه
#شهدا
#رفیق
#دوست
#همکلاسی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ زنانی که یک گردان رزمنده بودند!
🔴روایت رحیم انصاری از پشتیبانی زنان در جنگ
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ زنانی که یک گردان رزمنده بودند!
🔴روایت رحیم انصاری از پشتیبانی زنان در جنگ
◀️زینبم دوسه روزش شده بود که او را همراه مادرش از اصفهان به اهواز آوردم. در کنار محدودهٔ پادگان شهید بهشتی، آنها را در خانههای سازمانی اسکان دادم. زنهای مستقر در خانههای سازمانی پادگان با همدیگر، اکیپی تشکیل داده بودند و فعالیت میکردند. یک بار دور هم توی شهرک جمع شده بودیم و با هم حرف میزدیم. زینب، دختر مرتضی بچه جیغجیغویی بود و ما سربهسر پدرش میگذاشتیم و میگفتیم: «مثل خودت جیغجیغو است» و به مادرش گفتیم: «خب شما که بیکارید برای اینکه حوصلهتان سر نرود، با این بچه بازی کنید.» همسرم به کمک او آمد و گفت: «به! پس این سی کیلو قندی را که درِ خانهها دادند کی میشکند؟» زن همسایه گفت: «برنج ها را بگو.» یکی از فرماندهان که در جمع خانوادهها گوشهای ایستاده بود، پرسید: «مگر چه کار میکنید؟» یکی از زنها جواب داد: «به فرماندهی و راهنمایی و سرپرستی خانم قبادی کوکو میپزیم و بعد از بستهبندی، آنها را فریز میکنیم و میفرستیم به خط.» آن وقت هر یکی یک چیز گفت. یکی گفت: «نه بابا، اینها هم برای خودشان یک گردان رزمندهاند.» یکی دیگر گفت: «ماشاءالله خدا اجرتان بدهد!» یکی از فرماندهان گفت: «بههرحال ما از شما تشکر و عذرخواهی میکنیم که بهخاطر دوری از شهر و خانواده و زندگی، در این منطقه جنگی با کمبود امکانات، همپای همسرانتان مقاومت میکنید و با بزرگواری و ایثار به ما روحیه میدهید.»
◀️یک روز همسرم تعریف کرد: آن روزی که ترکش نزدیک نخاعت خورده بود و من خبر نداشتم، دیدم خانمها دستهدسته میآیند خانه من و میروند. هی میگفتم: «خدایا امروز چه شده که این قدر اینها مهربان شدهاند؟ هر روز اینقدر باید بهشان زنگ بزنیم تا بیایند، حالا امروز همه هی دارند گروهگروه میآیند!» بعضی از فرماندهان که توی خطهای دیگری بودند، فکر کرده بودند که شما شهید شدهای و خانمهایشان را فرستاده بودند که ما را دلداری بدهند. پرسیدم: «با بمبارانها چه کار میکنید؟» گفت: «خب باید بتوانیم دوام بیاریم. آن روز که آمدند کارخانهٔ نورد را که چسبیده به اینجاست بزنند، میشد گفت آسمان سیاه شد، سیاه سیاه. سیچهلتا هواپیما آمدند و کارخانه را زدند. خیلی ترسناک بود.» پرسیدم: «شما هم ترسیدید؟» گفت: «خدا همانطور که تحمل ماندن در اینجا را داده، دل و جرئتش را هم به ما داده.» از این حرفش به وجد آمدم و لبخندی زدم و در دلم تحسینش کردم. فردای آن روز دوباره از او خداحافظی کردم و به منطقه برگشتم.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#دلفین_های_اروند
#نشر_مرز_و_بوم
#رحیم_انصاری
#مصطفی_یاری
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ بچههام رو میتونم ترک کنم اما جبهه رو نه!
🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ بچههام رو میتونم ترک کنم اما جبهه رو نه!
🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی
◀️در بین نیروهای گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. میدیدم که نیمهشبها بلند میشود و نماز شب میخواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکیدو ساعت در شب میخوابید. میرفت لباسهای سوراخ و پارهٔ بچهها را که دور میانداختند، برمیداشت و میشست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. مینشست اینها را در ساعت بیکاریاش میدوخت و بعد تا میکرد و زیر پتوها میگذاشت. گاهی کاسهای بر میداشت و داخل آن آب داغ میریخت و اینها را با ته کاسه اتو میکرد. اگر بچهها هرکدام لباسی میخواستند، میگفت: «من یه لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.»
◀️آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخسازی کار میکرده. یک روز قالبهای یخ از روی ماشین رها میشود و انگشتانش را قطع میکند. او بهترین آرپیجیزن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیروها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و میخواستم برگردم، همسرم بچهها رو جلو آورد و گفت: «بهرام اگه میخوای برگردی جبهه، تکلیف این بچهها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمیدارم.» گفتم: «نگه نمیداری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.»
◀️گفت: «چیکارشون میکنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً میذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی میتونی بچهها رو ترک کنی، پس منم میتونم ترکشون کنم اما جبهه و جنگ رو نمیتونم.» گفت: «باشه. من میرم، تو هم بچههات رو جمع کن و هرجا که میخوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو میگم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه(س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر میکنی و بعد صد سال هم میمیری. اونوقت جلوی حضرت زهرا(س) که شوهر و بچههاش همه شهید شدن، شرمت نمیشه؟ این همه ما دم از شیعهبودن میزنیم، بعد تو اون دنیا میخوای بگی که یا فاطمهٔ زهرا(س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریهکردن و اونقدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.»
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زندگی_به_سبک_عاشقی
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_هاشمی
#اکبر_عنایتی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی!
🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی!
🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش
◀️روز عقد ما، آیتالله دستغیب امام جمعه شیراز در راه رفتن به نماز جمعه بههمراه محافظان و تعدادی از مردم شهید شدند. بعد از شنیدن این خبر، نمیدانستیم چهکار کنیم؛ بعدازظهر، مراسم عقد را برگزار کنیم یا عقد را بهتأخیر بیندازیم. ننهاسحاق گفت: «امام جمعهٔ شهر، امروز شهید شده. خدا رو خوش نمیاد مجلس شادی برپا کنیم. عقد رو برای یه وقت دیگه بذارین.» عقد ما ساده و بدون هیچ سازوآوازی بود. معصومه (خواهر همسرم) با خواهرهای بسیج برای شرکت در مراسم عقد از آبادان به شیراز آمده بودند. خانوادهٔ من از راه دور آمده بودند، برای تغییر دادن تاریخ عقد به زمان دیگر حرفی نداشتم، ولی جمعکردن خانواده و دوستان که هر کدام در یک شهر، جنگزده بودند، کار آسانی نبود. با چند نفر از دوستانم مشورت کردم، آنها گفتند: «خیلی از علما تو روز شهادت بزرگان صیغهٔ عقد رو جاری کردن؛ پس انجام عقد اشکال شرعی نداره.» بهسختی توانستم همه را قانع کنم که کار ما خیر است و نباید آن را بهتأخیر بیندازیم. من و شهربانو روز جمعه ۲۱ آذر ۱۳۶۰ در یک مجلس ساده، روی سجادهٔ نماز رو به قبله نشستیم و عقد کردیم. شهربانو با مانتو و شلوار بسیج سر سفرهٔ عقد نشست. اسحاق و غلام، با زور و دعوا، کت و شلوار غلام را تنم کردند تا بهقول خودشان، مجلس کمی شبیه مراسم عروسی شود.
◀️مهریهٔ شهربانو یک جلد کلامالله مجید و یک دوره ترجمهٔ تفسير الميزان علامه طباطبایی بود. با هم قرار گذاشتیم عمل به دستورات قرآن اساس زندگی ما باشد. پنجاه نفر مهمان از دوست و آشناهای جنگزده دعوت کردیم. معصومه، خواهر عیال و دوستان امدادگر و بسیجی بعد از خواندن خطبهٔ عقد، مثل یک گروه سرود کارگشته همهٔ سرودهای انقلابی را خواندند. خواهرها از سرود «خمینی ای امام» شروع کردند و یک دور کامل سرودهای انقلابی را که از بَر بودند، اجرا کردند. وسط سرودها، با صلوات و تکبیر و «مرگ بر آمریکا» مجلس را گرم میکردند عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی ۲۲بهمن بود تا مراسم عروسی! شام هم چلوکباب دادیم. مراسم عروسی ما در هر دو خانواده بیسابقه بود؛ همه چیز ساده و بیتکلف، شبیه یک مهمانی فامیلی. مادر عیال به یاد پسر شهیدش اسماعیل، چند بار گریه کرد. عکس اسماعیل از اول مراسم، دست خواهرهای بسیج بود. با شهربانو قرار گذاشتیم دو ماه بعد سر خانه و زندگی خودمان برویم.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
#شهربانو_رامهرمزی
#عقد
#ازدواج_آسمانی
#ازدواج
#سفره_عقد
#آبادان
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمیشود!
🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمیشود!
🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱
◀️من و رضا چراغی بههمراه یک نفر از بچههای اطلاعات عملیات برای شناسایی عازم دیدگاه محمد شدیم. منطقه پر بود از تپه ماهور، روی یکی از این تپههای کمارتفاع بودیم که نیروهای دشمن ما را دیدند. آنها شروع کردند به اجرای آتش دوشکا به سمت ما. آن زمان رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقهٔ ازدواج توی دستش بود. در طول عملیات والفجر مقدماتی آنقدر سختی و فشار روحی زیادی به ما وارد آمد که همگی به طرز مشهودی لاغر شده بودیم. رضا هم از این قضیه مستثنی نبود. او چون از هنگام خرید حلقهٔ ازدواج بسیار لاغرتر شده بود، حلقهٔ ازدواج برای انگشت او گشاد به نظر میرسید. روی آن تپه وقتی آتش شدید دشمن بهسمت ما گشوده شد، هر سه نفرمان خیز رفتیم و پشت تپه پناه گرفتیم. آتش لحظهبهلحظه شدیدتر میشد.
◀️در همین حین، دیدم رضا محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بیداد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات عملیات تیر خورده است. پرسیدم چی شد؟ گفت: حلقهام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده، فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمیگردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی میکند ولی بعد دیدم راستراستی سینهخیز رفت روی تپه، همانطور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضاجان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر میخوری! گفت: بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمیآیم.
◀️وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است، من هم مشغول دست کشیدن روی زمین به جهت یافتن حلقهٔ رضا شدم. آن عنصر اطلاعات عملیات هم به همین کار مشغول شد. آتش شدید دوشکا کم بود که شلیک گلولههای خمپاره ۶۰ هم به آن اضافه شد. در بد وضعیتی گیر افتاده بودیم. دست رضا را گرفتم و کشیدم. گفتم: اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب میشویم؟ نگاه کرد و گفت: نه. شهید محسوب نمیشویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ الفرار گفت و سینهخیز از تپه پایین آمد. ما هم به دنبالش سینهخیز رفتیم. به موقعیت مناسبتری که رسیدیم شروع کردیم به دویدن و از آن مهلکه جان سالم به در بردیم. از شناسایی که برگشتیم رضا گفت یکسره به قرارگاه نجف برویم. مخابرات آنجا خط fx دارد. باید خبر گم شدن حلقه را به همسرم بدهم و بگویم یک حلقه دیگر تهیه کند چون برای روز عروسی بدون حلقه که نمیشود.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_مرز_و_بوم
#نشر_۲۷_بعثت
#گلعلی_بابایی
#رضا_صفرزاده
#شهید_رضا_چراغی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت!
🔴 برشی از کتاب «بیستودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت!
🔴 برشی از کتاب «بیستودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی
◀️ براساس مشاهدات عینی فرمانده س.پاه سنندج، جمعیتی که طی ۲٠ روز در پادگان زندگی کرده و به آنجا پناه آورده بودند، بعضا داوطلب شرکت در جنگ علیه گروههای مارکسیستی شدند و یک سری دیگر که میخواستند بیایند داخل پادگان، توسط این گروهها کشته شدند. بیتردید و بهجرئت میتوان گفت عامل اصلی گرایش نیروهای مردمی به مبارزه با مهاجمان مسلح، رفتار س.پاهیان مکتبی عموما و بهطور خاص، حرکات و سکنات محمد بروجردی بود.
◀️در آن هنگام که از اطراف شهر به سوی مردم و نیروهای نظامی با سلاحهای سبک و سنگین شلیک میشد و کسی را یارا و جرئت آن نبود که سر از خانه بیرون کند و رفت و آمد در سطح شهر تقریباً غیرممکن مینمود، به برادر بروجردی خبر دادند که در یکی از خانهها زنی حامله و موقع وضع حملش میباشد و برای او رفتن به بیمارستان غیرممکن است. در آن هنگام آن بزرگوار آدرس آن منزل را گرفته و تنها بدون محافظ با ماشینی به آن خانه رفت و با شوهر آن خانم کرد، آن زن را به بیمارستانی در سنندج در همان شب منتقل کرد و پس از اطمینان خاطر از بیمارستان به پادگان برگشت.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#بیست_و_دو_روز_نبرد
#مجید_نداف
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_بروجردی
#کردستان
#کرد
#زن
#باردار
#وضع_حمل
#غیرت
#شجاعت
https://eitaa.com/nashremarzoboom
۲۱ اسفند سالروز شهادت شهید اکبر زجاجی قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
کانال در پیام رسان بله
https://ble.ir/nashremarzoboom
کانال در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/nashremarzoboom
🚦خوب شد که ما از این غذا گذشتیم
✴️بعد از سه ماه صبوری وقتی دیگر تحمل رسول داشت تمام میشد شرایط مهیا شد و راهی شدند. قرار بود ما گروه بعدی باشیم که به بوسنی می رویم. رسول برای من از مشکلات گرفتن پاس سیاسی گفت و چیزهایی که برای عبور از مسیر کروات ها، از گروه اول شنیده بود. صبح با هم به طرف قم حرکت کردیم بین راه که به بهشت زهرا رسیدیم، چشم رسول که به حرم امام افتاد گفت معلوم نیست دوباره برگردم و اینجا را ببینم. قسمت ما چه باشد، که میداند؟ من اینجا پیاده میشوم. گفتیم بگذار زیر پلی جایی پیاده شو! گفت نه همین جا نگهدارید. از روی نردههای بین دو اتوبان رد شد، این صحنه هنوز جلوی چشمم است. رفت بالای نرده ها، مکثی کرد. یک پایش را گذاشت آن طرف نرده و پای دیگرش را که به خاطر مجروحیت هنوز ناراحت بود، با دست حائل کرد و گذاشت طرف دیگر. این آخرین باری بود که دیدمش. گروه ما بعد از شهادت رسول به بوسنی رسید.
⚫🔴
بالاخره اجازه پرواز به سه نفرشان داده بودند. آذین و رسول و اکبر. مسیر پرواز نخست، تهران به فرانکفورت بود که از از آنجا باید با پرواز دیگری به سمت زاگرب میرفتند:
من و رسول کنار هم نشستیم و آذین پشت سرمان. پرواز شرکت لوفت هانزای آلمان بود. بعد از مدتی مهمانداران پذیرایی را شروع کردند. حسابی گرسنه بودیم اما چون شک داشتیم غذایشان حلال است یا نه چیزی نخوردیم. رسول از جیبش مقداری پسته در آورد و با هم خوردیم تا کمی گرسنگی مان برطرف شود. بعد رو کرد به من و گفت سید قرآن داری؟ قرآن جیبی ام را درآوردم. رسول گفت حالا که از این غذا نخوردیم تفألی به قرآن بزنیم ببینیم چه می گوید. قرآن را بوسیدم و باز کردم. این آیه آمد که شما نگران نباشید، به شما روزیهایی از بهشت می رسد. رسول خندید و گفت دیدی خوب شد که ما از این غذا گذشتیم؟
📝🎤📝🎤
پ.ن: برشی از کتاب «ر»،کتاب برگزیده ی نهمین دوره ی جایزه جلال، درباره ی زندگی شهید رسول حیدری، اولین شهید ایرانی در بوسنی
🕊️
#معرفی_کتاب
#ر
#مریم_برادران
#نشر_آرما
#بوسنی_و_هرزگوین
#شهید_رسول_حیدری
👇👇👇
#نشر_مرز_و_بوم
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
کانال در پیام رسان بله
https://ble.ir/nashremarzoboom
کانال در پیام رسان ایتا
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CBLnukzJOtN/?igshid=13n8duc636rhf
🔴به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی باکری
🟢روایت سرلشکر رحیم صفوی:
مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسهای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت؛ یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود.
وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت بهطرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت.
عراقیها از روی جادهای که از بصره میآمد بهطرف منطقه همایون و منطقهای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند.
احمد کاظمی با باکری تماس گرفته بود و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچوقت من را نمیبینی.
کسی که همراه شهید باکری بود، میگفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر.پی.جی و هم با تیربار شلیک میکرد. نارنجک هم پرتاب میکرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آنها را تکهپاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است.
بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را میخواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقیها به دجله رسیدند و با آر.پی.جی ۷ قایق را زدند و قایق تکهپاره شد.
پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد.
#نشر_مرز_و_بوم
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
👇👇👇
https://eitaa.com/nashremarzoboom
🚦🚦🚦
🔴 اگر آن دختر را برایم بگیرید، هرکار بگویید، میکنم! 🔴
◀️ روایت سردار علی اسحاقی،فرمانده جنگال در دوران دفاع مقدس از جذب و به کارگیری یکی از افراد ستون پنجم عراق
✅ فردی از عناصر ضد انقلاب ایران، ستون پنجم عراقیها شده بود و برای عراقیها کارهای عملیاتی میکرد. این شخص قبل از عملیات ثامنالائمه دستگیر شد. جایی می خواست ریل راه آهن را منفجر کند اما دستگیرش کردیم. از عناصر بسیار توانمند ستون پنجم عراق بود. او را تحویل دادگاه دادیم و حکم اعدام براش صادر کردند. ما وقتی دیدیم توانمند است به ذهنمان رسید که یک گروه نفوذ و جمع آوری اطلاعات پنهان برونمرزی راه بیندازیم. قبل از عملیات ثامن الائمه هم دو نفر پناهنده سیاسی داشتیم که آنها را در واحد اطلاعات به کار گرفتیم. درباره این فرد هم آمدیم و با رئیس دادگاه صحبت کردیم. گفتیم اینکه حکمش اعدام است، شما دستور بدهید او را آزاد کنند و در اختیار ما قرار دهند تا ما به صورت حفاظت شده از او برای اطلاعات استفاده کنیم. قاضی پرونده قبول کرد. با او صحبت کردم و گفتم اگر تو را از اعدام نجات بدهیم با سپاه همکاری میکنی؟ گفت چرا نکنم. آمدیم با پدر و مادر و خانواده اش یک جلسه گذاشتیم. گفتیم اگر او تضمین کند که با ما سالم کار کند و آنچه که خواست ماست انجام بدهد حتی ممکن است از قاضی درخواست کنیم حکم اعدامش را هم لغو کند. این فرد خواستهای داشت. گفت عشیره مقابلمان دختری دارد او را میخواستم بگیرم اما به من ندادند. اگر شما بتوانید این دختر را برای من خواستگاری کنید هرکاری بگویید انجام میدهم.واسطه شدیم و با پدر و مادرش رفتیم خواستگاری را انجام دادیم و آنها قبول کردند. قرار شد ماموریت را انجام بدهد، ما هم تضمین کردیم هر ماموریتی که انجام بدهد تا قبل از برگشت تامین زندگی خانواده اش را بر عهده بگیریم. تامین جهیزیه را هم قبول کردیم به شرط اینکه فقط به نفع ما کار انجام دهد و دوطرفه کار نکند. قرار گذاشتیم که اگر عراقیها کاری از او خواستند با ما مشورت کند تا همان فضا را برایش فراهم کنیم، یعنی اطلاعات را دستهبندی کنیم و به او بدهیم تا برای عراقیها ببرد اما با مشورت ما. این فرد از نظر اطلاعاتی بسیار قوی بود و بینشش در مورد نظامی ها خیلی خوب بود. یعنی لشکر و گردان را میشناخت و غیر از اطلاعات، فهم نظامیگری داشت. هرچند این بنده خدا به عملیات بعدی نرسید و بعد از عملیات ثامن الائمه در همان منطقه ای که میرفت و میآمد روی مین رفت و شهید شد
.
📝🎤📝🎤📝
🌷🕊️🌷🕊️🌷
.
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#جنگ_الکترونیک
#جنگال
#علی_اسحاقی
#نشر_مرز_و_بوم
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/defamoghaddas_ir