✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خوبید؟ خدا قوت من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخون
ممنون که میخوانید و بیشتر ممنون که نظر میدهید.
نظرات شما باعث قوت قلب و ادامه پرانرژیتر راه است.
عاقبت به خیر باشید انشاالله
تا حالا چند قاتل را به چشم خودتان دیدهاید؟ نه توی تلویزیون و سینما یا دستبند به دست توی کلانتری؛ بلکه قاتلی که راست راست توی خیابان راه میرود یا بدتر یک قدمی شما نشسته و مجبوری بهش خدمت هم بکنی و به روی مبارک هم نیاوری که او را به جا آوردهای.
من چندین بار دیدهام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر میکشد. قصد داشتم امروز قصه یکیشان را برایتان تعریف کنم؛ اما دیدم عید است و وقت سرور و شادی.
به جایش امشب یک خاطره واقعی خندهدار برایتان میگذارم تا مثل من هر بار که یادش میافتید لبخند بر لبانتان نقش ببندد.
عیدتون مبارک
تابلو!
چند باری که سحر رفته بودیم، خیلی عالی بود. آرامش عجیبی آن موقع صبح حکمفرماست. هنوز چندماهی تا ماه مبارک مانده بود؛ اما حال و هوای سحرهای حرم، همیشه بوی رمضان میداد. صدای مناجات دلم را برد روبروی کعبه؛ اولین باری که سفر حج رفته بودیم. آن زمان زینبسادات، یک سال و نیمه بود. روحانی کاروان نشست چند متری کعبه و زن و مرد به صف نشستیم و همصدا مناجات امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نجوا کردیم. چه حال و هوایی!
- خدا خیرت بده مادر. چقدر دلم هوای حرم کرده بود! انشاالله به زودی زیارت امام رضا.
نمیدانم چرا یاد سفر چند سال پیش افتادم. لبخندی زدم و رو به گنبد، دستهایم را بلندکردم.
- یا حضرت معصومه زیارت برادرتون رو نصیبمون کن.
مامان آمیناش را از ته دل و پرسوز و گداز گفت و رو به من کرد.
- خالهتم چندبار سراغ گرفته. میگه اون سفر خیلی خوش گذشت. کاش دوباره میرفتیم.
- بله بله... مخصوصاً به من.
مامان دو چین به ابروهایش داد.
- مگه چیکارت کردیم!؟
- هیچی فقط داشتم سکته میکردم.
آن سال زنانه تصمیم گرفتیم مشهد برویم. هنوز محمدعلی و ریحانه به دنیا نیامده بودند. با یک تور مطمئن که از مسجدیهای محل بود، هماهنگ کردیم. مکان و غذا با آنها و رفت و برگشت با خودمان. بلیط قطار گرفتیم و عزم رفتن کردیم. توی راه نزدیکیهای صبح، قطار برای نماز ایستاد و همه پیاده شدند. من و زینبسادات و معصومه با هم رفتیم و مامان و خالهزهرا با هم.
توی سرمای زمستان لرزیدیم و وضو گرفتیم و با آستینهای نیمهخیس دویدیم سمت نمازخانه. دو رکعت نماز را چسبیده به بخاری خواندیم و با سرعت برگشتیم سمت قطار. دلم میخواست روبروی بخاری بنشینم و تکان نخورم؛ اما توقف قطار برای نماز خیلی کوتاه بود. اگر تنها توی این بیابان جا میماندیم، معلوم نبود چه چیزی در انتظارمان است. هنهنکنان رسیدیم به کوپه.
- مامان و خاله کوشن؟
- نمیدونم با هم رفتن.
توی سیل جمعیتی که به طرف قطار میدویدند، دنبال دو قطره میگشتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. همان لحظه قطاری در جهت مخالف ما توی ایستگاه ایستاد و جلوی دید ما را گرفت.
- نکنه جا بمونن.
- نه بابا مگه بچهن؟
سه چهار دقیقه برای من مثل سه چهار ماه گذشت و نیامدند. دیگر تک و توک مسافری مانده بود که بیرون از قطار باشد.
- بچهها از جاتون تکان نخورین، برم دنبالشون.
تمام واگن را دویدم. در واگن ما را بسته بودند. نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. کوبیدنش به درو دیوار قفس سینه را به وضوح حس میکردم. بالاخره یک در باز پیدا شد. خیلی از واگن خودمان دور شده بودم. شمارهاش را حفظ کردم تا گم نکنم. به طرف مسجد دویدم. نبودند.
- یعنی هنوز دستشویی موندن؟!
دویدم سمت دستشویی. باد سرد به گونههای گرگرفتهام میخورد و جزجز میکرد. هیچ کس آنجا نبود. صدای سوت قطار بلند شد.
- یا امام رضا این همه راه اومدیم زیارتت. توی این برّ بیابون چیکار کنیم.
یک لحظه نگاهم به قطاری افتاد که مخالف مسیر ما توی ایستگاه ایستاده بود. رویش نوشته بود: «اهواز- مشهد». فکری از ذهنم گذشت.
- نکنه...
اولین در را بالا رفتم و بدو توی راهروهای تنگ قطار دویدم. دیگر امیدم داشت ناامید میشد. اگر توی این قطار حبس میشدم چی؟
- یا امام رضا
یکهو مامان و خاله را روبروی خودم دیدم. چشمهایم را مالیدم. خودشان بودند. وقت شکوه و شکایت نبود. دستشان را گرفتم.
- بدویین. الان قطار راه میفته.
به هم نگاهی کردند و با وجودی که به نظرشان حرفم منطقی نبود، دنبالم راه افتادند. از قطار پیاده شدیم و وارد تونلی شدیم که ما را به قطار قم مشهد که آن طرف ریل قرار داشت میرساند. یک در باز پیدا کردم؛ شاید تنها در باز. چشمانم برقی زد و پریدم روی پلهها و دست مامان و خاله را گرفتم و خودمان را توی قطاری که یک ثانیه بعد راه افتاد انداختیم.
- خدایا شکرت.
توی قلبم یک میخ بزرگ فروکرده بودند و مدام فشار میدادند. هنوز نفسم جا نیامده بود. این بار سلانهسلانه به طرف کوپهی خودمان حرکت کردم. دیگر چشم از مامان و خاله که جلوتر از من حرکت میکردند برنداشتم. به کوپه که رسیدم، روی صندلی ولو شدم و یک نفس صدادار از ته دل کشیدم. قطار حرکت میکرد و من خیره مانده بودم به بیابان بیدار و درخت پشت پنجره. معصومه با هر دو دست به نمای پنجره اشاره کرد و سرش را چند بار تکان داد. دو قطره اشک توی چشمان عسلیاش برق زد و غلتید روی گونههای سفیدش. رو کرد به مامان و شروع کرد به خالی کردن بغضی که چند دقیقهای راه گلویش را گرفته بود.
- مامانجون چرا اینقدر دیر اومدید؟ داشتیم سکته میکردیم از نگرانی.
- نمیدونی کجا پیداشون کردم. داشتن تشریف میبردن اهواز.
- اهواز! چرا؟
مامان و خاله به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده. من و معصومه مات و مبهوت با چهرهای برافروخته به هم نگاه کردیم. مامان شروع کرد به آوردن دلیل منطقی خندهشان.
- داشتیم برمیگشتیم. دیر شده بود. سرد بود. یک راه پله بود و یک تونل طویل. دیدیم همه دارن تونل ده پانزده متری را تا آخر میروند. با هم گفتیم این بیعقلا راه نزدیکو گذاشتن و راه دورترو میرن. از پلهها رفتیم بالا و زودی رسیدیم به قطار و سوار شدیم...
- کاشکی بشه دوباره زنونه بریم. خیلی خوب بود.
با یادآوری خاطره، لبخندی عرض صورتم را پوشاند.
- آره خیلی خوب بود. بیخود نیست دایی بهتون میگه تابلو. به هم که میفتین...
#تابلو
#پهلوانیقمی
سلام عیدتون مبارک
نبودید دیروز ببینید امیرحسین مدرّس، مجری جشن جامعهپزشکی استان قم، چه تعریفی میکرد!
به لطف خدا در روز میلاد دو نور، یکی آغازگر راه ظهور، دیگری تبیینگر وقت ظهور، در سالن چندهزار نفری نمایشگاه بینالملی قم، از حقیر، به عنوان رتبه اوّل جشنواره هنری نظام پزشکی استان قم در بخش نویسندگان، تقدیر شد. الحمدلله
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام شما از همکارای ماما هستید؟
قلمتون خیلی خوبه
نوشته هاتون رو دوست دارم. ان شاالله که موفق باشید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/12
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام شما از همکارای ماما هستید؟ قلمتون خیلی خوبه نوشته هاتون رو دوست
سلام
ممنون از لطفتون.
فکر کردم فقط فرستنده پیام ناشناس است.
انگار خود منم ناشناس از آب درآمدم😂
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
من چندین بار دیدهام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر میکشد. قصد داشتم
جنینها هم چشم میگذارند.
دست خودم نبود. تا دیدمش لبخند همیشگیام آتش به اختیار، محو شد. با دو دست قلبم را در آغوش گرفتم تا کمتر بلرزد. همکارم اشاره کرد.
- ایشون دو روزه اینجا بستریه، یک خانم سیوسهساله؛ گروید چهار، پارا یک، اَبورت سه. در منزل... 1
انتظار داشتم دو چشم ورقلمبیده یا سرخشده ببینم؛ اما فقط دو ردیف موی فِرچهمانند دیدم که مدام بالا و پایین میرفت. قلبم تیر کشید. زن جوان دو دستش را که تا آرنج؛ مثل دفتر مشق سیاه کرده بود بالا آورد. چینی به ابروهای هشتیاش داد و با چشمان دریده رو به همکارم کرد.
- خانوم نمیتونستم. چرا منو درک نمیکنید؟ سر اوّلی پوست شکمم داغون شد. کلّی خرج کردم؛ تازه مثل اولشم نشد...
سرم را چرخاندم. سه بیمار توی اتاق، هاج و واج جنباندن سر و دست زن را با زمزمهای که بوی مرگ میداد، تماشا میکردند. رو کردم به زن.
- دیگه برای چی اومدی بیمارستان؟
زن پیچی به کمرش داد و ادامه داد: «لعنتی ولکنم نیست. سونو میگه بقایاش مونده.»
هر چه مادر قید فرزندش را زده بود، کودک با سرانگشتان میلیمتریاش چنگ زده بود به دل مادر؛ شاید قلبش را به دست آورد.
دو روزی که در بخش بود، داروها ذرهای از مِهر کودک کم نکرده بود.
همکارم رو کرد به من.
- از ساعت دوازده «اِن پی او»2ست. دستور کورتاژ داره.
با شنیدن این حرف، لبخند پَت و پَهَنی روی صورت برنزه زن نقش بست. با ابروهای گوریده از اتاق بیرون آمدم و روی صندلی ایستگاه مامایی ولو شدم.
- خانوم تکلیف من چیه؟
سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشتسالهای بالای سرم ایستاده بود. لبهای رنگپریدهاش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد.
با نوک انگشت به اتاق چهار اشاره کردم.
- شما تختِ؟
هنوز شماره را نگفته حرفم را با سر تأیید کرد. نگاهی به پروندهاش انداختم. چند روزی بستری بخش بود و کلّی آزمایش و سونوگرافی و مشاوره برایش انجام شده بود و نتیجه همهشان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی.
آزمایش بارداریاش مدام بالا میرفت؛ در حالی که در سونوگرافی، جنینی مشهود نبود. نفسم را پرصدا بیرون دادم.
سرم را که بلند کردم چشمهای درشتی دیدم که همراه من پرونده را ورق میزد.
- بذار به دکتر زنگ بزنم.
بلافاصله گوشی را برداشتم و روی بلندگو گذاشتم.
- فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی میشه!
کلام دکتر را که شنید با لبهای آویزان و چانهای که به دکمه سفید پیراهن صورتیاش چسبیده بود به طرف اتاقش حرکت کرد. هنوز دو قدم نرفته برگشت.
- من یک بچه پنج ماهه دارم. میخوام ببینم اگه حاملهم، زودتر...
بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهی مشکی چشمانش در لایه کمعمقی از آب شناور شد.
نیازی به گفتن نبود. قصه تکراری خیلیها بود؛ غم روزیِ روزیخواری که روزیدهندهاش تنها خداست. کودکی که شاید آن پس و پشتهای رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود مادر با ذوق و شوق بیاید و او را پیدا کند و مادر خوشحال از گم شدنش، به فردای بدون او میاندیشید.
آن روز هوای بخش مسموم بود.
1. حاملگی چهارم، یک زایمان داشته و سه سقط
2. ناشتا
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
https://gkite.ir/es/9407981
اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام
آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺
این جمله کودکی شاید در پس و پشت های رحم چشم گذاشته بود و منتظر بود تا .....
چقدر به دل نشست خیلی قشنگ بود
اون ماهی مشکی چشمانش هم خیلی تعبیر قشنگی بود
و اون جمله که هر چند مادر قید فرزندش را زده بود کودک با سر انگشتان میلیمتری اش چنگ زده بود به دل مادر خیلی به دل نشست😍😍👏👏
البته همش قشنگه آفرین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/15
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام خداقوت
نقدی نیست
قلمتون عالیه
پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/15
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شا
سلام و احترام. خدا را شکر. ممنونم و چقدر این پیامهای محبتآمیز من را به ادامه راه تشویق میکند. امیدوارم با نقد و نظراتتان با هم قدمی در راه جهاد تبیین برداریم.
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید
چشم. پنج قسمت اول را برای کسانی که تازه به جمعمان پیوستند گذاشتم و این هم قسمت ششم. طبق قرارمان، هر هفته شنبهها یک قسمت از «شیخون» را انشاالله برایتان ارسال میکنم. منتظر نقد و نظر و پیشنهاداتتان هم هستم. ممنونم.
#شیخون
فصل اول
قسمت ششم
دویدم سمت اتاق بیبی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بیبی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم.
- مادر مواظب باش نسوزی.
- باشه بیبی. میدونی چی کشف کردم؟
- قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم.
- داییاینا فردا نذری دارن. آخجون. چقدر کیف میده! حتماً کلی آدم میاد اینجا. دلم لک زده برای بازی با یک حریف حسابی.
- پسر گلم، مگه مریم نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلینخانوم بازی نمیکنی؟ اسمش چی بود؟
- رضا
- آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه.
لبخند شیطنتآمیزی زدم و رو کردم به بیبی.
- همه رضاها خوبن. نه بیبی؟
بیبی همانطور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای تهاش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسهای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت.
- آره همه رضاها خوبن شیطون پسر.
با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزتاللهخان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار میاومدن پذیرایی میشدن و میرفتن و دوباره یک دسته دیگر. عزتاللهخان سه تا پسر داشت.»
- حتما یکیش همین آقارضا بود؟
بیبی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد.
- چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف میکنم.
دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بیبی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بیبی.
- دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود که ازدواج کرده بودن؛ ولی هنوز خدا بهشون بچه نداده بود. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه میگفتن عزتاللهخان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمیرفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی را زیر سر داره؛ ولی جرئت نمیکنه چیزی بگه.
- مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمیخواستی کمک کنی؟
آنچنان غرق صحبت بیبی شده بودم که صدای دایی را نمیشنیدم. دایی تقّهای به پنجره سه لنگه زد.
- مصطفی! اینجایی؟ بیا گلپسر.
مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بیبی و قصهاش بود، هم میخواستم به دایی کمک کنم. بیبی دستی به پشتم زد.
- بلند شو قشنگم. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امامرضا پشت و پناهت باشه.
توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضا هست؟»
- بقیهشو شب برام بگین. باشه؟
- میگم باشه. حالا تو برو کمک دایی.
مریم و زندایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم.
- دایی! بپر اون آجرا رو بیار.
هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار دادهام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لبهای آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کاملشدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقیمانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را میکرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سهدیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند.
- خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگها را از پشتبوم بیار.
از راهپله بالا رفتم و رسیدم به پشتبام کاهگلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوبهای ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو یاکریم یا به قول بیبی «موسیتقیکو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه میچرخید.
ادامه دارد
#اشرفپهلوانیقمی
#شیخون
هدایت شده از مجله افکار بانوان حوزوی
.
مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت
https://hawzahnews.com/xcsZg
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
هدایت شده از مجله افکار بانوان حوزوی
.
مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت؛ مولف کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی
https://hawzahnews.com/xcsRZ
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
سلام و احترام
دوستان ارسال یادداشتها به دیگران، بدون لینک کانال و اسم نویسنده جایز نیست.
در مورد رمان "شیخون" هم فقط اعضای کانال میتوانند مطالعه بفرمایند.
در صورت تمایل میتوانید لینک کانال را برای دوستانتان ارسال بفرمایید تا عضو کانال شوند.
در غیر اینصورت ارسال این داستان به افراد غیر از کانال، اشکال شرعی دارد.
ممنونم از همکاریتان.
کوچکترین موکّل تاریخ
نمیدانم یکی نیست این نامادران را جمع کند. دیشب هم یکیشان آمده بود. مغرور و پرمدّعا.
تازگی زیاد این چهره را میبینم. شاید محصولی از اختراع جدید پرفسور بالتازار باشد! همه یک شکل؛ مژههای سیاه پلاستیکی، بینیهای نصفشده و لبهای ورقلمبیده جگری. مدام پشت چشم نازک میکرد و این ور و آن ور میرفت. خواهرش هم بود نه با آن شکل و شمایل.
سوار بر ویلچر با آه و ناله در حالی که به خود میپیچید وارد بخش شد. قبل از سلامی که باید میگفت و نگفت، مسکّن خواست.
- بهم مسکّن بدید. دارم میمیرم. نمیتونم.
میخواستم بگویم وقتی این غلط را میکردی باید به فکر این زمان هم میبودی؛ اما زبانم نچرخید.
- خانوم دارویی که شما خوردی برای ایجاد درد خوردی. مگه نه؟ مسکّن برای چی میخوای؟
- همهتون مثل همید. از اورژانس همش بهم چیز گفتن. شما وظیفته منو خوب کنی. باید بهم مسکّن بدی. دارم میمیرم.
خودش رفت روی تختی که برایش آماده کرده بودند و دو دقیقه بعد همراهش آمد.
- لااقل بهش سرم بزنید.
- سرم لازم نداره. سِیر سقط که شروع بشه مسکّن و سرم دردش را کم نمیکنه تا وقتی که بچه رو سقط کنه؛ اون موقع آروم میشه.
همراه رفت و دو ثانیه بعد خود بیمار آمد. صورتش از درد بود یا خشم یا عمل زشتش، به سیاهی میزد. با چشمهای سرخشدهاش زل زد و فریاد کشید.
- چرا تمومش نمیکنید. به شما چه که من چکار کردم. باید بهم مسکّن بدید. دارم میمیرم. حداقل یک سرم بهم بزنید.
من هنوز روی حرف خودم بودم که سرم اثری ندارد؛ اما همکارم که مسئول بیمار بود بلند شد و برایش یک لیتر سرم زد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همراهش آمد.
- بیاید سرمو دربیارید میخواد راه بره. نمیتونه تحمل کنه.
خشمم را قورت دادم و بالای سرش رفتم.
- خانومی مگه شما خودت نگفتی سرم میخوای؟ منم گفتم سرم فایده نداره؛ یادته؟
- چقدر به آدم چیز میگید! مگه نمیبینید من دارم میمیرم؟!
پروندهاش را نگاه کردم. دهه شصتی بود. نزدیک چهل سال سن داشت؛ شاید آخرین فرصت بود برای داشتن تنها فرزندش؛ اما همین را هم از دست داده بود. شاید از کردهاش پشیمان بود که اینطور موضع گرفته بود و هر حرفی را توهین به خود میدانست؛ حتی یک حرف معمولی در مورد تأثیر سرم بر درد. سرم را از دستش درآوردم. کمکش کردم که بنشیند.
- اگه راه بِری، دردت قابل تحملتر میشه. چند تا دونه خرما هم بخوری حالتو بهتر میکنه.
اینها را به زن گفتم و در دلم چیزی دیگر: «چرا هیچ دادگاه و دادستانی متولّی بازستانی حق این کودک معصوم نیست؟ تا کی باید شاهد این همه قتل عمد، توسط نزدیکترین افراد به مقتول باشیم؟ کاش وکیلی پیدا میشد و همه همّ و غماش میشد احقاق حق کوچکترین موکّل تاریخ.»
#کوچکترینموکّلتاریخ
#پهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
#قتلنفس
#یادداشتهاییکمدافعسلامتطلبه
https://eitaa.com/pahlevaniqomi