#زبان_حال_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط
حال من را مرد دختردار می فهمد فقط
حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته
حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط
چشم کم سو و زمین افتادنم را زیر پا
هر کسی که رفته در انظار می فهمد فقط
سختی کار مرا با آستین پاره ام
آن کسی که رد شد از بازار می فهمد فقط
طعنه ها و خنده های شمر و خولی یکطرف
زجر از حرف حساب، آزار می فهمد فقط
سینه تنگ مرا با مُشت محکم خُرد کرد
درد پهلوی مرا دیوار میفهمد فقط
زخم بازوی مرا شلاق و کعب نیزه ها
تاول پای مرا هم خار میفهمد فقط
لکنتم زیر سر آن سرخ موی مست بود
علتش را آن جنایتکار میفهمد فقط
آمدی باسر دوباره بوسه بارانم کنی
چشم تار من همین مقدار می فهمد فقط
#رضا_دین_پرور
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
دیدی آخر غم عشق تو گرفتارم کرد
داغ لب های تو چون، لاله ی تب دارم کرد
چشمم افتاد به پیشانیِ تو ماتم بُرد
عمه کوبید به محمل سر و، هوشیارم کرد
دستِ بسته به روی ناقه نشستن سخت است
از سفر بودن با حرمله بیزارم کرد
با خدا گرم مناجات شدم قافله رفت
ساربان رفت و گرفتار شب تارم کرد
خسته بودم به روی ناقه کمی خوابم برد
زَجر از راه رسید و زد و بیدارم کرد
لگدی زد که خدا قسمت کافر نکند
بی تعادل شدم و دست به دیوارم کرد
گره ای روی گره زد به طنابِ دستم
به دویدن عقبِ قافله وادارم کرد
من مَلک بودم و آغوشِ پدر جایم بود
دوری از گرمیِ آغوشِ تو بیمارم کرد
من به عمرم سر بازار نرفته بودم
شوقِ یک بوسه مرا راهیِ بازارم کرد
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
قوت من لعلِ لبِ توست به نان رو نزنم
چشم و دل سیر ترین دخترِ این شهر منم
نان نداریم، ولی شهر تصدق خورِ ماست
دختر شاهم و این هیمنه را میشکنم
تازیانه، به پدر گفتنِ من حساس است
سِیر کن غرقِ کبودی ست تمام بدنم
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
عمه جان این سر منور را
کمکم می کنی که بردارم؟!
شامیان ای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم!
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری
ای که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم
چند جایم شکستگی دارد
آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ها تنزل کرد
غنچه های شبیه آلاله
روی چین های دامنم گل کرد
هربلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟!
چه به روز لب تو آوردند؟!
چشمهای ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما
خواهرت را خدا نگه دارد
#علی_اکبر_لطیفیان
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
دوباره روضهی با آب و تاب میگیرم
من از مراثی ام آخر جواب میگیرم
سه روز کرده کفن چون تن تو را خورشید
عزا برای تو با آفتاب میگیرم
پر است چهره ام از روضه های مکشوفه
ولی ز چشم تو بابا حجاب میگیرم
نشسته ام که برای سر تو گریه کنم
عزا برای سرت با رباب میگیرم
خدا کند که سرت را سوی نجف ببرند
برای تو کمک از بوتراب میگیرم
برای شستن زلفت که دست شمر افتاد
نشسته ام ز سرشکم گلاب میگیرم
من انتقام تو را از تنور و خاکستر
من انتقام تو را از شراب میگیرم
من از شنیدن لفظ کنیز بیزارم
من از شنیدن آن اضطراب میگیرم
شبیه آینه ای با شکست دندانت
شکسته ام، سوی مرگم شتاب میگیرم
#محسن_حنیفی
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیه
اجل گم کرده بعد از قتل محسن خانه ما را
بیا ای مرگ یاری کن من افتاده از پا را
نه دستی مانده تا گیسوی زینب را زنم شانه
نه پایی تا برای گریه گیرم راه صحرا را
ز تو ای دست، ممنونم که بر یاری دست حق
گرفتی از غلاف تیغ قنفذ اجر زهرا را
علی تنها، همه دشمن، تو بشکسته، من افتاده
خدا را، پس که یاری میکند آن یار تنها را؟
من از بهر علی گریان، علی از بهر من گریان
به نوبت زینب غمدیده دلداری دهد ما را
ببر ای دست سالم دست مجروح مرا بالا
که از صورت بگیرم قطره قطره اشک مولا را
اجل را دور سر گردانده ام تا بر علی گریم
و گرنه پشت آن در گفته بودم ترک دنیا را
سیه پوش آمده از دود آتش خانه زهرا
چه خوش کردند همدردی عزاداران طاها را
عدو سیلی زد و پهلو شکست و من در آن حالت
گهی دیدم به پهلو گه به صورت دست بابا را
سراپا دردم و لب بستم و خاموشم از گفتن
مگر گاهی که دور از چشم زینب بینم اسما را
چو وقف ماست نظم و ناله و فریاد جانسوزش
به محشر دست گیرم میثم افتاده از پا را
#غلامرضا_سازگار
@poem_ahl
#مناجات_با_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
پای قرار عاشقی ات سر گذاشتی
از هرچه بهتر است تو بهتر گذاشتی
می خواستی که دل ببری از گدای خود
این کار را بر عهده ی اکبر گذاشتی
مفتاح مشکلات بزرگ قبیله را
در دست های کوچک اصغر گذاشتی
یک عده را کنیز سرای دو خواهرت
یک عده را غلام برادر گذاشتی
دیدی که در فراق حرم گریه می کنم
در سینه ام به سمت حرم در گذاشتی
اشکی که داده ای همه ی ثروت من است
در کاسه های چشم گدا، زَر گذاشتی
اما چرا تو ای سبب خلقت زمین
سر روی خاک ساعت آخر گذاشتی
از سینه تا که تیزی سرنیزه ها گذشت
حنجر به زیر کُندی خنجر گذاشتی
اصلا خودت بگو که چه خاکی به سر کنم
بی سر چو پا به عرصه ی محشر گذاشتی
جای کفن به جسم تو یک پیرُهن رسید
آن هم به دست غارت لشکر گذاشتی
تو جان خاتمی، چه کسی خاتمت ربود؟
با چون تویی، به غیر محبت روا نبود
#مرضیه_نعیم_امینی
@poem_ahl
#زبان_حال_امام_علی سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#زبان_حال_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
این رنگ و رو یعنی که درد انگار داری
با خنده اما سعی بر انکار داری
با اینکه از همسایه ها خیری ندیدی
روی لبت «الجار ثم الدار» داری
روی خوشت را بانوان شهر دیدند
اما کبودی را به این رخسار داری
مشغول کارِ خانه ای، خاموش و ساکت
با من چرا اینقدر کم گفتار داری؟
من که نمردم خانمم، هر روز ازچه
عجل وفاتی را به لب تکرار داری؟
گفتی: علی جان دست و پا گیرت شدم من
دیگر چرا بر ماندنم اصرار داری؟
میخواستم زحمت نباشم، که شدم، حیف
مولای این عالم چه به بیمار داری؟
با حرفهایت سوختم زهرا، که بودی
دلخوش به این که حیدر کرار داری
هنگام دق الباب، دق کردم از این غم
این غم که تو یک پا به ماهی، بارداری
خیلی شکایت از در و مسمار دارم
خیلی شکایت از در و دیوار داری
مشغول دردت نیستی و فکر مایی
گفتی به زینب بعدِ مادر کار داری
در پیش رویت غم کند ناسازگاری
در پیش رویت راه ناهموار داری
وقتی به میدان میرود اورا ببوسش
آن فرصت دیدار را یکبار داری
فورا بگو که دست از آن جسم بردار
ای ابن سعدی که سگان هار داری
خو میکنی با جامه ای خونین در آخر
وقتی از آن پیکر همین مقدار داری
#حسن_معارف_وند
@poem_ahl
#زبان_حال_حضرت_زینب سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
آسیابت یک طرف افتاده، بستر یک طرف
چادرِ تو یک طرف افتاده، معجر یک طرف
هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است
رنگ این دیوارِ خانه یک طرف، در یک طرف
گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر
وای بابا یک طرف، ای وای مادر یک طرف
از کنار تو که می آید به خانه ناگهان
با سر زانو می افتد، مرد خیبر یک طرف
من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم
غُصه ي تو یک طرف، داغ برادر یک طرف
مثل آنروزی که افتادی، می افتد بر زمین
پیکر من یک طرف، او یک طرف، سر یک طرف
من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم
زیر گردن یک طرف، رگهای حنجر یک طرف
وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها
گوشواره یک طرف، خلخال و معجر یک طرف
#علی_اکبر_لطیفیان
@poem_ahl
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیه
دود بود و دود بود و دود بود
گل میان آتش نمرود بود
شعله می پیچید بر گرد بهار
خون دل می خورد تیغ ذوالفقار
یک طرف گلبرگ اما بی سپر
یک طرف دیوار بود و میخ در
میخ یاد صحبت جبریل بود
شاهد هر رخصت جبریل بود
قلب آهن را محبت نرم کرد
میخ از چشمان زینب شرم کرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
میخ کم کم از خجالت سرخ شد
گفت با در رحم کن سویش مرو
غنچه دارد، سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد
هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد
روز، رنگ تیره ی شب را گرفت
مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست
میخ بر سر می زد و خون می گریست
جوی خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود ودود بود و دود بود
#حسن_لطفی
@poem_ahl
#مدح_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#حکایت
کوه بودم، بلند و باعظمت
روی دامان دشت جایم بود
قد کشیدم ز خاک تا افلاک
ابرها، فرش زیر پایم بود
شب که چشم ستاره روشن بود
نور مهتاب، دل ز من میبرد
صبح، چون آفتاب سر میزد
اولین پرتوش به من میخورد
دفتر وحی حق که روز به روز
جلوهاش سبز و سبزتر بادا
در بیان شکوه من، دارد
آیۀ «والجبال اوتادا»
سینهام را اگر که بشکافند
لعل و الماس دیدنی دارم
از گذشت زمان و «دحو الارض»
خاطراتی شنیدنی دارم...
صبح یک روز چشم وا کردم
ضربۀ تیشه بود گوش خراش
تخته سنگی شدم جدا از کوه
اوفتادم به دست سنگ تراش
پتک سنگین و تیشۀ پولاد
سهم من از تمام هستی شد
حکم تقدیر و سرنوشت این بود
نام من «آسیای دستی» شد
گرچه از بازگشت خویش به کوه
پس از آن روزگار نهی شدم
این سعادت ولی نصیبم شد
که جهیز عروس وحی شدم
گوشۀ خانهای مرا بردند
که حضور بهشت آنجا بود
برترین سرپناه روی زمین
بهترین سرنوشت آنجا بود
دستی از جنس یاس و نیلوفر
شد در آن خانه آسیاگردان
گرچه سنگم، ولی دلم میخواست
جان او را شوم بلاگردان
هر زمان گرد خویش چرخیدم
میشنیدم تلاوت قرآن
روح سنگین و سخت من کمکم
تازه شد از طراوت قرآن
راز خوشبختی مرا چه کسی
جز خداوند دادگر داند
کی گمان داشتم مرا روزی
جبرئیل امین بگرداند
به مقامی رسیدهام که چنین
بوسهگاه فرشتگان شدهام
مثل رکن و مقام کعبه عزیز
در نگاه فرشتگان شدهام
بارها شد که با خودم گفتم:
ای که داری به کار نان دستی!
کاش هرگز ز خاطرت نرود
وامدار چه خانهای هستی؟
خانۀ آسمانی خورشید
خانۀ روشن ستاره و ماه
خانۀ وحی، خانۀ قرآن
خانۀ «انّما یُریدُ الله»
از همین خانه تا ابد جاریست
چشمۀ فیض، چشمۀ احسان
سایبانِ معطّرِ این جاست
سورۀ «هل أتی علی الانسان»
آسیابم ولی یقین دارم
که پناهندهام به سایۀ نور
سرنوشت مرا دگرگون کرد
اشک زهرا و ذکر آیۀ نور
یاس یاسین که با دعای پدر
آیۀ نور بود تنپوشش
داشت دستی به دستۀ دستاس
دست دیگر گلی در آغوشش
در محیطی که هر وجب خاکش
فخر بر آفتاب و ماه کند
آرزو میکنم که گاه به من
دختر کوچکی نگاه کند
گرچه از بازتاب گردش من
نان این خانه برقرار شدهست
شرمسارم از اینکه میبینم
دست زهرا جریحهدار شدهست
رفت خورشید وحی و آمد شب
سر نزد از ستاره سوسویی
صبح از کوچۀ بنیهاشم
شد بلند آتش و هیاهویی
تا بدانم چه اتّفاق افتاد
تا ببینم هر آنچه بوده درست
دل به دریا زدم به خود گفتم:
«چشمها را دوباره باید شست»
دیدم آن روز صبح منظرهای
که به خود مثل بید لرزیدم
آتشم زد شرار دل وقتی
شعلهها را به چشم خود دیدم
در همان آستانهای کز عرش
قدسیان را به آن نظرها بود
اشک چشم ستارگان میریخت
بین دیوار و در خبرها بود
من به حسرت نگاه میکردم
باغ گل را میان آتش و دود
جز خدا هیچکس نمیداند
که چه آمد به روز یاس کبود
با همان دست عافیتپرور
که پرستاری پدر میکرد
از امام زمان خود یاری
در هیاهوی پشت در میکرد
هیزم آوردن، آتش افروزی
سهم هر رهگذر نبود ای کاش
خبر ناشنیده بسیار است
خبر میخ در نبود ای کاش
دست خورشید را که میبستند
شرح این ماجرا کبابم کرد
آنچه پشت در اتّفاق افتاد
سنگم امّا ز غصّه آبم کرد
#محمدجواد_غفورزاده
@poem_ahl
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
لگدی سخت به در خورد نباید میخورد..
چوبه ی در به کمر خورد نباید میخورد
فاطمه تکیه به در زد که نباید میزد..
میخ محکم به پسر خورد نباید میخورد
من ازین دست به دیوار شدن فهمیدم
نوک شلاق به سر خورد نباید میخورد
چادر خاکی زهرا به همه میگوید
ضربه از چند نفر خورد نباید میخورد
نیمِ صورت ورم و نیمِ دیگر زخم شده
بانوی خانه نظر خورد نباید میخورد
#سید_پوریا_هاشمی
@poem_ahl