eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
252 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیس‌جمهور_مردم روایت بیرجند بخش پنجاه‌ودوم عکاس‌ها با دوربین حرفه‌ایشان عکس می‌گرفتند؛ باب گفت
📌 روایت بیرجند بخش پنجاه‌وسوم حرف‌هایش که راجع به امیر عبداللهیان و حلالیت طلبیدن از ایشان تمام شد راجع به یک سلفی گفت: «شهید رئیسی رو دوست داشتم ولی حس قلبی و شناختی نداشتم. ما چند سال تو مشهد زندگی می‌کردیم. توی راهپیمایی‌ها آقای رئیسی می‌اومد و خیلی خونگرم بودن. کلا با یک بادیگارد میرفتن بین مردم و با همه حتی کسایی که نمی‌شناختن، صحبت می‌کردن. دقیقا چه سال هایی بود رو یادم نیس ولی برادرم ۲۲ بهمن ۴ یا ۵ سال پیش با آقای رئیسی سلفی گرفت. ایشون با یه کارگر هم مسیر شدن و دست‌شون رو گرفتن. الان که دارم سابقه کاری و تحصیلاتشونو می‌بینم واقعا می‌فهمم چه آدمی رو از دست دادیم.» ادامه دارد... مطهره خرم | از به قلم: زهرا سالاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۲۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیس‌جمهور_مردم روایت بیرجند بخش پنجاه‌وسوم حرف‌هایش که راجع به امیر عبداللهیان و حلالیت طلبیدن
📌 روایت بیرجند بخش پنجاه‌وچهارم در ادامه خاطراتش روایت همزمانی شهادت شهید جمهور و دایی‌اش را گفت: « دایی‌ام (شهید محمد محمودی) با پدرم در زمان دفاع مقدس کردستان منطقه جنگی بودند. دایی ام در برف و سرمای کردستان مفقود شدند و مدتی بعد پیکرشونو آوردند. ۳۱ اردیبهشت ماه شهید شده بودند و مصادف شد با شهادت آقای رئیسی، به همین دلیل نذر کردم و بسته‌هایی آماده کردم که هم عکس آقای رئیسی و همراهانشون باشه هم عکس دایی شهیدم. بسته ها رو بردم گلزار شهدا، بخاطر شهید ناصری که اولین مدافع حرم ما بودند و نوجوون‌هایی مثل خودم اونجا زیاد رفت و آمد دارن بردم تا اونجا بین هم‌سن و سال‌های خودم پخش کنم.» ادامه دارد... مطهره خرم | از به قلم: زهرا سالاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۲۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 آتشکده در سوگ وارد حیاط آتشکده که شدم، راهم را به سمت سالن مجلس ترحیم پیش گرفتم، آقایی مقابلم ایستاد و پرسید برای چی اومدین؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم: برای مجلس ختم رئیس جمهور. او مرا به سمت سالن هدایت کرد، وقتی وارد شدم، با نگاهای غریبی که به سمتم سرازیر بود مواجه شدم، انگار برای‌شان عجیب بود که من با پوشش متفاوت آنجا چه می‌خواهم؟ البته چون می‌‌دانستم زرتشتی‌ها، در مراسم‌های عزاداری سفید می‌پوشند، روسری سفیدم را سر کرده بودم، ولی باز هم چادر مشکی مرا از جمع جدا می‌کرد. روی یکی از صندلی‌ها که مقابل‌شان میزهای پذیرایی قرار داشت نشستم. دو موبد در بالای مجلس که مقابلشان یک میز چوبی بود و عکس رئیس جمهور، وسط گل‌های رز سفید لبخند می‌زد، نشسته بودند، آنها به نوبت صفحاتی از "اوستا" را می‌خواندند. بین دعاهایی که برای آمرزش می‌خواندند فقط نام سیدابراهیم بن سیدحاجی و دیگر شهدای خدمت که آنها را هم با نام پدرهایشان یاد می‌کردند، متوجه شدم. در شمعدان‌های سبز روی میز به جای شمع، چراغ‌هایی سوسو می‌زد. وقتی توانستم تسلطم را بر جمع حفظ کنم، در چند صندلی آن‌طرف‌تر، زنی با پوشش مشکی توجهم را جلب کرد. از جایم بلند شدم و در کنار او نشستم، او، با لبخند از من استقبال کرد و گفت: ما رسم داریم در مراسم "پرسه" لباس سفید بپوشیم، ولی من به احترام سید که مسلمان است مشکی پوشیدم. اون خیلی خدمت می‌کرد، مث سید کم پیدا می‌شه... پ.ن: در شهر کرمان، تحت تاثیر تبادل فرهنگی با زرتشتی‌ها به مجلس ترحیم، "پرسه" می‌گویند. نجمه خواجه شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | موزه آتشکده زرتشتی‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش سی‌ونهم صحن حرم بودم، خانم‌های چادری و محجبه زیادی به چشم می‌خورد، قدش بلندتر از همه بود و چادری. مانتو شلوار و مقنعه کارمندی تنش بود، خیلی عجله داشت. گفتم: مشهدی هستی یا مسافری؟ گفت: از مازندران دیروز ساعت ۱۸ راه افتادم، امروز ساعت ۶ صبح رسیدم که به تشییع برسم. ساعت ۱۰ شب هم بلیط برگشت دارم. گفت: استاد دانشگاهم و این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد. پرسیدم: بهشون رای داده بودین!؟ گفت: با شناخت کامل رای دادم. گفتم: دیگه مثل آقای رئیسی داریم! گفت: الی ماشاءالله ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 از شهداد تا مشهد بخش نهم عده‌ای می‌رفتند سمت حرم که شاهد تدفین و مراسمش باشند، عده ای سمت انتهای خیابان امام رضا(ع) که ماشین تابوت را قدم به قدم تا حرم بدرقه کنند‌ و عده‌ای هم دقیقه‌ها و حتی ساعت‌ها روی جدول‌ها و توی پیاده‌رو نشسته بودند و منتظر بودند؛ کودکی توی کالسکه زیر سایه‌ی پوستر شهدا خوابیده بود، مرد و زنی با چمدان و کیف‌هایشان -انگار که تازه رسیده باشند و قبل از پیدا کردن وسایل در هتل و مسافرخانه ترجیح داده باشند بیایند برای تشییع- نشسته بودند کنار زن و مرد جوانی که با کودک شیرخواره‌شان که هنوز گردن نمی‌گرفت، آمده بودند. کمی آن طرف‌تر، طلاب پاکستانی با پرچمشان قدم می‌زدند و عزاداری می‌کردند و صدایشان یک جاهایی می گ‌چربید به صدای بلندگوهای مراسم. زن جوان نیمه محجبه‌ای از کنارم به سرعت رد شد، تنها چیزی که دیدم برانول نصب شده روی دستش بود که گواهی می‌داد حالش چندان خوب نیست و سرم لازم است و شاید لازم نبود با این حالش تا اینجا بیاید. اما همه ما یک درد مشترک داشتیم که توی این شلوغی دنبال دوایش می‌گشتیم: «باورمان نمی‌شد!» و یا باید عزیز از دست داده‌مان را سرحال و سالم می‌دیدیم و شایعه پراکن‌ها را لعن می‌کردیم و یا جسم کفن شده‌اش را توی آغوش می‌گرفتیم و سیل اشک جاری می‌کردیم تا باور کنیم. اما امان... امان از کفن و جسم... امان از گزارش‌های پزشکی بی‌رحم... امان از سوختگی‌... امان از شناسایی پیکر با تنها نشان سالم مانده در بدن یعنی انگشتر... ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش دهم از حجم جمعیت اجبارا کز کردیم کنج پیاده‌رو، جلوی موکبی که خادم‌ها با همان لباس سبز خادمی حرم امام رضا (ع)، بطری‌های آب خنک را در حرفه‌ای ترین حالت ممکن از روی سر زائر‌ها پرت می‌کنند برای هم و پرتاب هیچکدام هم خطا نمی‌رود! ماشین تابوت می‌رسد، موج جمعیت همه را به هم فشرده می‌کند. زن میانسالی زمین می‌خورد، همه دستشان را دراز می‌کنند و در کسری از ثانیه بلندش می‌کنند، مردم آب را از خادم‌ها می‌گیرند و دست به دست می‌کنند، یک نفر از پله‌ی بالا، آب می‌ریزد روی سر مردم و آن یکی کارتن کیک و آبمیوه را پاره می‌کند و تکه‌هایش را می‌ریزد روی سر مردم که خودشان را باد بزنند. مامورهای هلال احمر سریع از راه می‌رسد و زمین خورده‌ها را چک می‌کنند. دخترهای هلال احمری را که می‌بینم یاد شهیده مکرمه حسینی می‌افتم، شهیده‌ای که توی حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان، حین انجام خدمت به شهادت رسید. ماشین تابوت که رد می‌شود فشار جمعیت بیشتر می‌شود اما قابل تحمل است، همه گیر کرده‌اند وسط فشار جمعیت از همه طرف اما کسی شاکی نیست، همه می‌دانستند سخت است اما آمدند، این دل است که حکم می‌دهد و خودش هم پای تصمیمش می ایستد. ادامه دارد... مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا