eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
252 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 این همان خانه سال ۹۶ است سال ۹۶ که در جدال بین روحانی و رئیسی، روحانی رئیس‌جمهور شد، به میمنت رای نیاوردن رئیسی مقابل همین خانه، دقیقا همین درب کرمی رنگ، شربت و شیرینی پخش کرد. نه تنها از رئیسی، که از نظام هم دل‌ِ خوشی نداشت. حالا رئیسی شهید شده! پرچم سیاه زده است، چپ و راست و درست وسط همین درب کرمی رنگ. لباس مشکی تنش کرده از روز اول و عزادار است! حاضر به مصاحبه و گفتگو هم نیست. نمی‌دانیم خون شهید دارد با ما چه ‌می‌کند، شهید نمرده است، او دارد ما را زنده می‌کند... مهدی شایگان‌اصل چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | روستای دهقاید دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آرایشگاه یوسف تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمی‌اش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه‌ سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو می‌کرد خیره شد.‌ یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش می‌رفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف می‌زد سردرد می‌گرفتم؛ ولی امروز فرق می‌کرد. بی‌حوصله پنبه‌ی آغشته به الکل را به قیچی و شانه می‌کشید. از توی آینه‌ی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بی‌مقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟ یوسف که تازه می‌خواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر می‌شود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیک‌شان وِرد زبان مردم است. پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی... یوسف با بغض گفت: می‌خوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه! بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمی‌کنه بین این مغازه‌ها پخش کنه؟ شانه را به نشانه‌ی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلخته‌ام انداخت و گفت: چطور بزنم؟ گفتم: مثل همیشه ساده! سامان سپهوند دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاطره شیرین رأی دادن ایام ولادت امام رضا(ع) سال 1400 بود‌. نسیم، پرچم پر افتخار و زیبای ایران را تکان می‌داد. دستان گرم مادرم را گرفته بودم و با مادرم وارد مدرسه شدیم. همه جا را پرچم زده بودند، ما برای رأی دادن رفته بودیم. مادرم آن روز به آقای رئیسی رای داد و من چون نمی‌توانستم رأی بدهم، از او خواستم تا من نام آقای رئیسی را در برگه رأی بنویسم و به صندوق بیندازم. روز بعد وقتی که نتایج اعلام شد، من خوشحال‌ترین فرد عالم بودم، چون نامزد مورد نظرمان رأی آورده بود. روند رو به رشد و پیشرفت کشورمان از آن روز آغاز شد. او کاربلد بود و ارتباط خوبی با همه کشورهای دنیا داشت. در ایران هم هر جا که مشکلی برای مردم پیش می‌آمد، او برای کمک به مردم آنجا حضور داشت، هنوز عبای خاکی او در گرد و غبار و لباس‌های گلی او در سیل سیستان را به یاد دارم. او همیشه تلاش می‌کرد تا گرد و غبار را نه تنها از تن مردم بلکه از دل‌ها بردارد. او یار و دوست واقعی رهبر معظم انقلاب بود. اما سرانجام در صبح دوشنبه خبری تلخ یک ملت را گریان کرد. او رفت پیش خدا و حالا تنها یاد و‌نامش برایمان مانده است. مهدیه کاوسی | دانش آموز پایه پنجم چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام‌قد پای دیپلمات باغیرت بخش اول به سمت حرم که می‌رویم همه مردم را شبیه خودمان می‌یابیم. قطره‌قطره‌های مشکی‌پوشی که دریای سیاه ساخته‌ایم. سکوت حاکم معمولی نیست و گویی غم از درون دل‌هایمان به دل جمعیت سرازیر می‌شود. داخل حرم شلوغ‌تر از خیابان است؛ خدام سریع‌تر از معمول بازرسی می‌کنند و زیر لب تسلیت می‌گویند. ماتمان برده و مسخ شده به سمت حرم می‌رویم؛ پس از زیارت و سلامی از دور به امامزادگان به سمت مسیر تشییع می‌رویم. جلوی درب بازار بزرگ ری می‌خواهیم منتظر بمانیم. آفتاب تمام قد بر صحن امام حسن مجتبی می‌تابد و ما بی‌تاب آخرین دیداریم. ساعت از یازده به یازده‌و‌نیم تغییر می‌کند و انگاری هنوز قرار نیست برسند. به ساعت دوازده که نزدیک می‌شویم خدام به ما اطلاع می‌دهند که هنوز برای دیدنش زود است مطمئن‌مان می‌کنند که می‌توانیم قبل از آمدنش به صف‌های نماز جماعت بپیوندیم. همچنان که گروه‌گروه به سمت مصلی و شبستان‌ها برای نماز می‌رویم، گروهی دل نمی‌کنند... می‌ترسند نکند بیاید و نباشند. بعد از نمازی که پر از دردِدل است با خداوندگار، دوباره گرد هم جمع می‌شویم، در سایه، در آفتاب، منتظر! کودک، پیر، جوان و حتی نوزاد و ناتوان. میان مردم می‌ایستیم کمی دورتر از اولین صف به انتظار. کیپ تا کیپ تمام قد ایستاده‌ایم و درست در لحظاتی که فکر می‌کنیم ظرفیت صحن پر شده، مردم دسته‌دسته می‌پیوندند و انگار که صحن امام حسن مجتبی فراخ می‌شود و همه‌مان را در آغوش خود جای می‌دهد. صدای تکبیر مردم بلند می‌شود و بعد انگار این منم که در زمان سفر می‌کنم با نوای‌شان. می‌روم به دهه ۵۰ و اوایل ۶۰. این روزها هرکجا که می‌روم، اتوبوس و خیابان و مسجد و سلف دانشگاه، همه از بهشتی و رجایی و باهنر حرف می‌زنند و چقدر اسم بهشتی را به عنوان وجه شبه امروز و آن روز زیاد می‌شنوم. مردم آرام آرام و حزین با هم دم می‌گیرند و انگار حضور حسین امیرعبداللهیان را که قدم قدم به ما نزدیک‌تر می‌شود حس می‌کنند که دیگر شعارهای‌شان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. اینک یک دهه هفتادی دقیقا حال و هوای بیست سال قبل از تولدش را که همیشه از قاب تصاویر آرشیو می‌دیده به عین درک می‌کند. نوای منسجم و متحد مردم بر هوا کوفته می‌شود. همه با هم یکصدا و یک آهنگ و یکدست بدون ذره‌ای فاصله با نوای ملایم حسین حسین می‌خوانند و گویی صاحب اسم امیرعبداللهیان را برای مدد می‌طلبند... تا شاید با نامش همگی کمی آرام شویم. به بیت "ای اهل حرم" می‌رسیم و آنقدر می‌خوانیمش که از نفس بیافتیم و باز "سقای حسین" را صدا می‌زنیم. پس از پسران امیرالمومنین گویی برای التیام یافتن دردهایمان به نامش پناه می‌بریم و نوای "حیدر حیدر" با شور در دهان‌های‌مان می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد... با عجز حیدر حیدر می‌خوانیم... با تضرع... با تسلیم و با درد... با درد... با درد مولای‌مان را به مدد می‌خوانیم تا مرهم دردمان باشد. مرگ می‌فرستیم به سیاهیِ تصمیمات دشمن و فریاد محکم مرگ بر اسرائیل در صحن یکدست‌تر از همیشه به گوش فلک می‌رسد... ادامه دارد... مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام‌قد پای دیپلمات باغیرت بخش دوم دکتر نزدیک‌تر می‌شود. انگار که ناگهان از میان جمعیت کسی فریاد "لبیک یا مهدی" سر می‌دهد و ما منتظران فریاد بلند لبیک یا مهدی را با عجز و انتظار سر می‌دهیم. واپسین لحظات است و انتظار به سرحد اعلای خود رسیده؛ نوای جدید ۱۴۰۰ ای می‌شنوم و از دهه ۵۰ فاصله می‌گیرم؛ "ای وزیر با غیرت خوش آمدی خوش آمدی" همه با هم دم می‌گیرند و یکنوا "دیپلماسی غیرت" را بی‌وقفه و مکرر و با اعتقاد فریاد می‌زنند؛ سپس گویی انسجام‌مان از بین رفته که هرکس از نهایتِ قلب هر آنچه به یاد می‌آورد فریاد می‌زند. از یک سو نوای حسین حسین می‌آید، گروهی حیدر حیدر گویان بر سینه می‌کوبند، برخی ابالفضل علمدار را به نگهداری از رهبری می‌خوانند، برخی دمِ صاحب الزمانی ‌می‌گیرند و... بهت زده اشک و آه و ناله سر‌می‌دهیم. دختری جلوی چشمانم دستانش را پر از گل‌های پر پر می‌کند و همنوا با مردم برای وزیر می‌خواند: «دیپلمات با غیرت شهادتت مبارک» ادامه دارد... مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 تمام قد پای دیپلمات باغیرت بخش سوم و تمام گل‌ها را به روی تابوت که با سرعت از جلوی چشمانمان رد می‌شود به هوا می‌پاشد و مقدم امیرعبداللهیان را گلباران می‌کند تابوت دست به دست می‌چرخد و مردم گروه گروه وارد صحن فراخ می‌شوند و گروه گروه از در دیگری پس از بدرقه امیر خارج می‌شوند تا جا باشد برای دیگران. تابوت پیچ و تاب می‌خورد روی دستان منتظر دوستدارنش و در این میان از صفحه بزرگ داخل صحن او را تا ضریح برای طواف دنبال می‌کنیم و سپس تا جایگاه اصلی‌اش. همنوا زیارت عاشورا می‌خوانیم و به مولایمان؛پسرش، فرزندانش و یارانش سلام می‌دهیم و سپس برای حسین فرزند محمد تلقین می‌خوانیم و با گریه افهم را تکرار می‌کنیم... لاتخف حسین جان... دنیای پیش روی تو زیباتر از آتشی‌ست که از آن سربرآوردی. لحظه خروج از تابوت را نمی‌بینیم و ضجه می‌زنیم از بدنی که سوخت و ما را با خود سوزاند. یادآورش می‌شویم که سلاممان را برساند به حاج قاسم. اما من انگار دیگر تابوت را دنبال نمی‌کنم؛ من در آسمان صحن حضور امیر را حس می‌کنم؛ رشید و تمام قد ایستاده! صاف و مقتدر مثل همیشه... من لبخندش را درک می‌کنم و کمی آرام‌تر اشک می‌ریزم. دانشگاه را بدون حضورش یادآور می‌شوم و دوباره اشک می‌ریزم و پیمان می‌بندم به نمایندگی از دانشجویان و دوستدارانش همانجا با او... که راهش را، منشش را، ادب و مقاومتش را، ادامه خواهم داد... نه بسنده به گفتار بلکه با عملی که در آینده دنیا به چشم خواهد دید ان‌شاءالله پایان. مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نامه غیر اداری به رئیس‌‌جمهور رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیس‌جمهور. انتظار داشتم همه نامه‌ها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام. اما نامه‌هایی که برای این رئیس جمهور می‌آمد متفاوت بود. شبیه خودش. یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود‌. زینب شش‌ساله یک سی‌دی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامه‌ای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالی‌اش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود. از دیروز، به این نامه‌ها و نویسندگانش فکر می‌کنم. نمی‌فهمم‌شان. من هیچ‌وقت نامه غیراداری ننوشته‌ام. چه برسد به رئیس‌جمهور مملکت که اداری‌ترین شغل را دارد. ولی آن‌ها نوشتند و جواب گرفتند. حاج‌آقای رئیسی کل بازی‌های اداری را بهم ریخت و رفت. محمد حیدری چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش اول هیچ چیز از جذابیت و دلبری امام رضا کم نمی‌کند. حتی وقتی کنار در ورودی ضریح بایستی و از هر چند زائر یکی از خادم بپرسد: «قبر آقای رئیسی کجاست؟» و خادم برای هرکدام به آرامش بگوید. نباید هیچ‌کدام حواست را پرت کنند حتی اگر گعده‌ی دور خادم هر لحظه بیشتر و جمعیت پرسش کنندگان بیشتر شود. می‌روم همانجایی که خادم در ده دقیقه حداقل پنج یا شش بار آدرسش را داده؛ دارالسلام، کنار در ورودی طلایی، گوشه‌ی دیوار، همانجا که کاشی نوشته این است: «آری گرفت آنچه ز مهر رضا گرفت» و او چه درست جای خودش را می‌دانسته. می‌خواست تا ابد زیر مهر رضا باشد و زیر پای زائرالرضا. دلم می‌خواست قسمت مردانه بودم اما آن موقع هیچ‌وقت حرفها و مویه گ‌های زنانه را نمی‌شنیدم. هیچ‌وقت نمی‌شنیدم دختری را که برای استادش گریه می‌کند و زن کنارش که زائر است دلیل گریه‌اش را می‌خواهد؛ برعکس من که فکر می‌کنم اینجا کسی نیاز به دلیل ندارد؛ اما زن زائر مسرانه می‌پرسد و دختر گریان جواب می‌دهد برای استادش که اسمش ریحانه سادات رئیسی است. آنقدر همهمه و صدای صلوات است که صدایش دیگر نمی‌آید و من دیگر نمی‌خواهم به این فکر کنم چند رئیس‌جمهور فرزندانشان استادند و چند نفرشان منصب‌های علمی دارند و چند نفرشان منصب حکومتی. ادامه دارد... گمنام | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش دوم از هتل حوالی ساعت نه می‌زنیم بیرون. هوا گرم است ولی نه مثل دل‌های مردمی که گوشه و کنار خیابان امام رضا منتظر نشسته‌اند. دلم چیزی می‌خواهد تا آتش قلبم را کم کند. شاید بستنی علاجش باشد. سفارش که می‌دهیم پیرزنی که کنار بستنی‌فروشی روی نیمکت نشسته رو به ما می‌گوید: «ننه یه دونه هم واسه من بگیر خدا خیرت بده» بستنی‌اش که تمام می‌شود می‌گوید که نماز صبح رفته حرم بعد آماده در مسیر؛ می‌گوید حالش خوب نیست و دلش یه چیز خنک می‌خواست که هُرم قلبش را کم کند. می‌گفت دلش توی خانه دوام نیاورده؛ دارد از غصه می‌سوزد و من چه ابلهانه فکر می‌کنم دارد در مورد غصه‌های زندگی‌اش می‌گوید اما او غصه‌اش غصه یک کشور است. می‌گوید: «دلم می‌سوزه، مرد خوبی بود، اومدم مراسم شاید دلم آروم بشه» ... رفتگران سخت مشغول کاراند آن‌ها بیشتر از آنکه زمین را پاک کنند دل را جارو می‌زنند، دل که تمیز باشد اشک راحت جاری می‌شود. مثل پلاستیک‌های شفافی که جایگزین پلاستیک‌های مشکی شده‌اند. مسائل امنیتی بهانه است اصل آن است که همه چیز زلال باشد. زنی جوان که لباس بیمارستانی به تن دارد و سعی می‌کند صورت سوخته و باند پیچی شده‌اش را از جمعیت بپوشاند، روی پله‌های مغازه‌ای کنار خیابان نشسته و جمعیت را با دقت از زیر نظر می‌گذراند. کاش دستگاه مغز خوانی داشتم تا بفهمم چطور می‌شود هم بخواهی ببینی و هم دیده نشوی. چطور دل‌ها اینقدر متمایل به انسانی می‌شوند و چطور رفتگران اینقدر دل‌ها را تمیز می‌کنند. ادامه دارد... گمنام | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا