eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت قم بخش شصتم و تمام انتهای این بلوار جمکران است؛ شهدا از ما رد شدند و رفتند، عده‌ای را دنبال خود کشیدند و بردند؛ عده‌ای هم چند عمود مشایعت کردند و به خاطر ازدحام برگشتند؛ برگشتند تا فضا را برای دیگرانی که جلوتر منتظر کاروان شهدایند فراهم شود. دو هفته پیش قم میزبان رئیس‌جمهور رییسی بود و امروز میزبان شهید رییسی؛ سه هفته پیش این مردم دو شهید گمنام را تا جمکران بدرقه کردند، امروز هشت شهید خوشنام... پایان. ح. ر. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خانه‌ی مادر خانه‌ای محقر و ساده در یکی از محلات پایین شهر مشهد. برای نسل ما که رجایی را ندید و تا چشم باز کرد خطبه مانور تجمل را در چشم و گوشش کردند باورش سخت بود که خانه مادر رئیس‌جمهورمان اینگونه باشد ولی حقیقت همین جمله حضرت روح‌الله است که تنها آنانی تا آخر خط با ما هستند که طعم فقر و استضعاف را چشیده باشند. همسایه‌ها می‌گفتند سید ابراهیم آخرین بار همین چند روز پیش به خانه کوچک مادرش سر زد تا دعای مادر بدرقه راهش باشد. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روضه‌ات را حضرت عباس خواند بی‌قرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگی‌ام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه می‌کردم دلم تنگ‌تر می‌شد. داغ پدر دیده بودم و می‌دانستم دختران رئیس‌جمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمه‌ها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطره‌های اشک با کلمه‌ها جاری شدند و نوشتم: سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند شک ندارم روضه‌ات را حضرت عباس خواند اعظم پشت‌مشهدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش اول چشمانم را می‌گشایم و بله بالاخره پیدا شدی. دیشب به دنبال رئیس‌جمهور می‌گشتند، اما امروز شهید جمهور یافته‌اند... چند روزی گذشت تا با واژه‌ی شهید پشت نامت کنار آمدم، یعنی من هم یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودم؟ برای من، یک دختر نوجوان از دهه‌ی هشتاد افتخاری‌ست که هر زمان به ۱۳ آبان ۱۴۰۱ فکر می‌کنم، حلقه‌ای از اشک چشمانم پدیدار می‌شود. روزهای ملتهبی برای همه بود، درست مثل روز قبل آن که از شرکت مپنا بازدید داشتیم، شهید عجمیان را در آن شهر به مسلخ کشانده بودند... ما جمعی از دختران و پسران نخبه بودیم که به پیشنهاد شما مبنی بر برگزاری اردوهای راهیان پیشرفت راهی اولین دوره از آن شده بودیم و با وجود آن معرکه‌ها از نزدیک آن پیشرفت را لمس کردیم. به قول ما عجب ایده‌ی خفنی بود برای بازیابی هویت و غرور ملی ما؛ این را وقتی بهتر فهمیدم که برای دومین بار به همچین اردویی رفتم و پهپادها و موشکها و سانتریفیوژهای واقعی را دست کشیدم، امیدوارم حسش را بچشید! آن وقت فقط دنبال پرچمی خواهید گشت که بوسه‌بارانش کنید یا برای آن مردان بی‌نظیر زانو بزنید و یا به خاک میهن سجده کنید. دلم می‌خواست دِینم را به مبتکر این سفرهای ناب، شهید رئیسی ادا کنم... برگردم به ۱۳ آبان. روزی که باید امیدم به دیدار شما را زیر برگ‌های خزان اردوگاه شهید باهنر می‌گذاشتم و راهی دیارم می‌شدم، حرف‌ها داشتم، گلایه‌ها... به همین امید دفتر آورده بودم که بنویسم و به دستتان برسانم، تا توانستم شکایتم از نظام آموزشی را به یکی از معاونان وزیرتان رساندم، اما انگار شما به سخنرانی در راهپیمایی تهران رفته بودید و قرار نبود... ادامه دارد... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش دوم برای نماز ظهر وارد محوطه‌ای شدیم و گپ و گفت‌ها نوید از امام جماعتی خاص برای نماز دختران می‌داد؛ صل علی محمد یاور رهبر آمد... بله شما آمدید شهید رئیسی عزیز، همراه با وزیرتان و خبرنگار محبوبتان جناب سلامی. بعد از نماز نشستید و ما دورتان حلقه زدیم. نزدیک بودیم خیلی نزدیک آنقدر که من در حلقه‌ی دوم تمام وقتم را صرف کاویدن در چهره‌ی شما کردم. طی آن دو روز تقریباً با همه آن دختران آشنا و هم کلام شده بودم. تک تک آنان که مقابل شما سخن گفتند و شنیده شدند؛ از زهرا طلای المپیاد شیمی جهان تا حنانه قرآنی، نخبه‌های هنری و قهرمانان ورزشی تا نماینده‌ی تشکل‌ها و... عجب جمعی بود ها! چقدر همدیگر را شناختیم و باور کردیم. امید و انگیزه یکدیگر شدیم. گرد هم بودن آن جمع خودش روایت پیشرفتی بود برای خودش؛ آنها همه از دغدغه‌هایشان برایتان گفتند و شما گوش سپردید و یادداشت برداشتید. از آن همه گفت و گو که رد و بدل شد به یک جمله دختر کرمانی اکتفا میکنم: «ما این صمیمیت و نشستن کنار چند دانش‌آموز را حتی در سطح مسئولان شهرستان‌ها هم ندیده بودیم...» شما شروع کردید به سخن گفتن و من در ذهنم تک واژه‌ای رفت و آمد داشت: «مظلوم»؛ آن چهره‌ی گرم و بی‌ریا و محبوب را فقط می‌توانم در مظلوم بودن توصیف کنم و باعث می‌شد چشم از این مظلوم نتوانم بردارم ... ادامه دارد.... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش سوم و تمام تأثیر همان بود که هرچه بعدها پشت سرتان می‌گفتند و توهین می‌کردند یک تصویر برایم ظاهر می‌شد و آن هم یک سید مظلوم بود و غصه‌ام می‌گرفت. حالا که مستند کوتاه آن دیدار را دوباره می‌بینم انگار تازه می‌شنوم «چه گفتی، که بودی؟» از ما پرسیدی: «مصوبه‌ی جدید برای کنکور اوضاعتان را بهتر کرد یا بدتر؟» همهمه شد و هرکس نظری داشت، قصد داشتی حالمان را بهتر کنی، اوضاعمان را ... می‌فهمیدم. فکر نمی‌کردیم هرگز این‌چنین شود، دوره‌ی ۴ ساله‌تان تمام نشود و ما سوگوار رئیس‌جمهوری شویم که او را دیر فهمیدیم! راستش فکر کنم همه ایران با من خاطرات مشترکی دارند، این‌بار همه‌ی آنها یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودند، تو به دیدار تک‌تک ماها آمده بودی شهید ... نامأنوس و دور نبودی، کمی قبل‌تر از آن شب به شهر من هم سر زده بودی. می‌دانی؟ من ۱۸ ساله‌ام، ۱۱ اسفند بود که به عنوان رأی اولی در انتخابات شرکت کردم و اکنون باید در تاریخ قبلی کنکورم کسی را برای ادامه‌ی راه تو برگزینم، فکرش را هم نمی‌کردیم آنقدر زود آینده به دستان ما سپرده شود! شما به ما پیشرفت را نشان دادی، قول می‌دهم سرافکنده‌تان نکنم... داستان غریبی داشتی شهید سید ابراهیم رئیسی... پایان. مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادوسوم ناله‌های مادرانه‌اش حزین بود، با هر بار یا امام رضا گفتنش، اشک و بغضی را در چشمان جمعیتی که دورش حلقه زده بودند، سرازیر می‌کرد و حال آدم را منقلب. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، ناله و زاری‌اش از ته دل بود. گفت اهل مشهدم. شب قبل خواب پریشانی دیدم؛ خوابش را که تعریف کرد، بیشتر بی‌قراری کرد، انگار همان شب به دلش بد افتاده بود، می‌دانست که قرار است اتفاق بدی بیفتد. صبح که از خواب بیدار شده بود خبر شهادت رییس‌جمهور را از تلویزیون شنیده بود. های های مانند مادری که فرزند جگر گوشه‌اش را از دست داده باشد، گریه می‌کرد... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کنج دنج حرم بسم الله الرحمن الرحیم آخرین باری که حرم حضرت عبدالعظیم مشرف شدم فکرش را هم نمی‌کردم، بار دیگر که بیایم با آن صحنه مواجهه شوم؛ سیدالکریم کنج دنج من را به شما داده بود، آقای وزیر خارجه. قبلا به همین ضلع صحن تکیه می‌دادم و ساعت‌ها فکر می‌کردم و از فضای خنک حرم لذت می‌بردم؛ ولی دیشب وقتی وارد صحن شدم کفش‌داری کفش‌هایم را هم به زور قبول کرد. با هزار مصیبت در میان جمعیت وارد صحن شدم. صفی طولانی از جلوی در تا انتهای صحن کشیده شده بود. صحن حسابی شلوغ بود.خادم‌ها در میان ازدحام صفی را برای طرفدارانت درست کرده بودند و تاکید می‌کردند زائران مراقب باشند تا حق کسی ضایع نشود. می‌دانم شاید اگر ده روز قبل از شهادت‌تان به شما هم می‌گفتند: «این نقطه از حرم جایگاه ابدیتان می‌شود.» باورتان نمی‌شد. آقای وزیر خارجه! شما ثابت کردید که آدمی، سفیر و وزیر هم که باشد و عمری با اجنبیان نشست و برخاست کند، اگر منش کریمانه داشته باشد، ممکن است آخرالامر هم‌نشین و هم‌جوار سیدالکریم شود و حرم آقا آرامگاه ابدیش باشد. در همین شلوغی‌ها دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم. کنجی پیدا کردم. به جمعیت نگاه می‌کردم؛ به لنزهای دوربینشان که روی عکس و مزارت زوم شده بودند. خادمی آمد و مرا از جایم بلند کرد، گفت: «جمعیت روی سرتان می‌افتد.» ناراحت نشدم باید قبول می‌کردم آنجا دیگر جای خوبان شده بود. شهید وحید زمانی‌نیا، شهید سردار موسوی و شما. باید بساطم را جمع می‌کردم و از کنار سیدالکریم می‌رفتم. روبه‌روی ضریح آقا نشستم. باد خنک اسپیلت روی صورتم می‌وزید. بوی دلچسب حرم می‌آمد. صدای حرم، صدای همهمه، مناجات و سرسره بازی بچه‌ها روی سنگ‌ها به گوش می‌رسید. آهنگ ستاره‌ها نهفته‌اند شجریان در ذهنم پخش شد. گفت‌وگوی دو خانم مسن توجه‌ام را گرفت. صدای شجریان را کم کردم. - میگن امیر عبدالهیان به چند زبان مسلط بوده. - آره ولی میگن زبان انگلیسیش خیلی تعریفی نداشته و گاهی از رو می‌خونده. - هرچی بود زبان ما رو خوب می‌فهمید. می‌دونست وقتی میره اونور چی باید بگه. به هر حال حرف و خواسته‌ی ما رو حالی این خارجی‌ها می‌کرد. بهتر از بعضی‌ها بود که حرف ما رو نمی‌فهمید و هرچی خودش می‌خواست و به نفع خودشون و آمریکا بود از طرف یک ممکلت می‌گفتن. - چی بگم والا حرف زیاده. ‌به فکر فرو رفتم؛ آقای وزیر خارجه! این روزها بیشتر از این حرف‌ها، خوبی‌ها و اخلاق مداریتان غربال شده و روی الک فضای مجازی افتاده است. می‌گویند شما مدافع مظلومان بودی و سفیرسربلندی‌ها. می‌دانی آقای وزیر شما توقع ما را از وزرای آینده بالا بردید. هم کار ما را سخت کردید و هم کار آن‌ها را. فاطمه سادات زرگر | از جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حرم حضرت عبدالعظیم حسنی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا