eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
230 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کاش کسی کیمیا را برمی‌گرداند دروغ چرا ما همه نشسته بودیم ناهید کیانی دخل کیمیا را بیاورد. انگار تمامی حق در برابر تمامی باطل قرار گرفته باشد. آن ضربه سری که ناهید کیانی در ثانیه آخر به کیمیا زد چنان شیرین بود که انگار سردار حاجی‌زاده چندتا فتاح خوابانده باشد وسط تل‌آویو و حیفا. همینقدر ذوق و خوشحالی و شور برایمان داشت. بازی که تمام شد همه صفحات پر شد از عشق به وطن و تحقیر بی‌وطن. هر چه دق‌دلی داشتیم از حرف‌های کیمیا سرش خالی کردیم و دلمان خنک شد. حالا اما نگاهمان که به کمربند کیمیا افتاد انگار کسی یقه‌مان را گرفت و از این فضا بیرون‌مان آورد و گفت: ببین هنوز دلش با وطن است وگرنه چرا باید اسمش را به رنگ پرچم ایران درآورد. دلش اینجاست. هنوز دلش می‌خواهد کسی برای بردش از زمین کنده شود. هنوز دلش می‌خواهد مردم ذوقش را بکنند. هنوز دلش می‌خواهد وقتی برد پرچم سه‌رنگ را بالای سرش بگیرد و دور بزند و تلویزیون برایش بر طبل شادانه بکوبد... کاش کسی کیمیا را صدا کند؛ بغلش کند و سرش را بگذارد روی شانه‌اش و چندتا بزند پشت کمرش و بگوید: دختر برگرد، می‌دانم تو دلت با ایران است، مردم هم دوستت دارند و منتظرند برگردی، نگران نباش همه چیز درست می‌شود، تو فقط برگرد. کاش کسی به کیمیا بگوید ما هنوز شیرینی اولین مدالت برای ایران زیر زبانمان هست تو فقط برگرد، بقیه‌اش با ما. مگر نه اینکه وطن مادر است و هر بچه‌ای هر چقدر چموش باشد و لگد بزند باز به آغوش مادر که برسد آرام می‌شود. کدام مادر است که بچه‌اش آغوش بخواهد اما او طردش کند؛ آن هم بچه‌ای که فهمیده هیچ‌جا آغوش مادر نمی‌شود. کاش کسی برود دست کیمیا را بگیرد و برگرداند به آغوش مادرش. احسان قائدی پنج‌شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش اول دیشب اخبار شبکه‌ی یک از گنبد گرمای عراق خبر داد. کمی دلم برای بچه‌ها آشوب شد. به ثانیه نکشیده خود و دلم را جمع و جور کردم: "این سفر برای عاقل‌های دنیا که نیست برای مجنون‌هاست. پس با چرتکه‌ی دیوانه‌ها مهره بینداز." حساب و کتاب کردم. با احتمال تمام بیماری و خستگی‌ها و شیطنت بچه‌ها در سفر باز هم من می‌بَرَم. باد آنقدر گرم از پنجره‌ی اسنپ به صورتم تنه می‌زد که چادر اُفتاد روی شانه‌هایم. انگار که با درخت زقوم چند متر فاصله دارم. لبه‌هایش را سفت‌تر در دست گرفتم تا شلاق‌های باد مردادی آن را از دوباره از سرم نیندازد. عقل به صحن اصلی آمده بود و دلهره‌ی گرمای عراق را ریخته بود به جانم. اگر پا درمیانی قلب با آن عشقِ پرشورش نبود، به دلسوزی همه‌ی عاقل‌های اطرافم گوش می‌دادم: "امسال خیلی گرمتره‌ها، مهدیه بچه‌ها رو حداقل نبر، امام حسین خودش هم راضی به سختی شماها نیست." صدای زنانه‌ای از گوشی آقای راننده پخش شد: "شما به مقصد رسیدید." از ماشین پیاده شدم و به مغازه‌ی روبه‌روی خانه رفتم: "سلام آقا شلوار خنک می‌خواستم." کلید توی در انداختم و به سمت آسانسور رفتم. دکمه‌ی طبقه‌ی چهار را فشار دادم و اتاقک فضایی بالا رفت. همین صبح بود که همسرم همین جا ایستاد و گره به اَبروهایش انداخت: "از طلایی که فروختی هر چقدر مونده بریز برا من، امروز می‌خوام به اسم بچه‌ها ارز بخرم." دلم به هول و وَلا اُفتاد و زبانم به مِن مِن: "از پولی که دستم داشتی، کلا دو تومنش مونده‌ها." دکمه‌ی آسانسور را زد و منتظر ایستاد. با اَخم ترسناک شده بود: "بقیش چی شد؟" موهای افسار گسیخته‌ام را به عقب فرستادم: "دیروز دو تومن برا مانتو شلوار فاطمه دادم، پنج تومن مدرسه ازم گرفت، دو..." نگذاشت حرفم تمام شود: "امروز برو گوشواره‌ها رو بفروش" ظاهرِ جمله‌، گیر افتادن یک خانواده در گودال نداشتن‌هاست، اما باطنش برای من یعنی آقا دارد نگاهم‌ می‌کند و گذاشته پس‌اندازم را برایش خرج کنم. به خانه که رسیدم‌، یک‌راست رفتم‌ سراغ کیسه‌ی پارچه‌ای صورتی رنگ. همان که از پارسال گذاشته بودمش پایین کمد و هر از چند گاهی می‌آمدم نگاهی به اُبهتش می‌‌انداختم. آه می‌کشیدم و با او حرف می‌زدم. کیسه را بیرون آوردم و برعکسش کردم وسط اتاق. روسری‌ها که بیرون ریخت، اشک هم طاقتش تمام شد و قِل خورد روی کیفِ پاسپورتی دورگردنی. روسری قهوه‌ای را فاطمه پارسال با کلی وسواس توی نجف خریده بود. هم به جای حوله استفاده می‌کرد و هم رو اَنداز و هم به جای دستگاه خنک کننده. اینطوری که مُدام خیسش می‌کرد و توی گرمای چهل و پنج درجه جاده، روی سرش می‌انداخت. دو دقیقه بعدش خشک می‌شد و دوباره. بلند شدم‌ و همسفرم را از بالای کمد دیواری پایین آوردم. خاکِ روی کوله‌ی مشکی را تکاندم و بوسیدمش. نخ و سوزن هنوز توی جیب کوچک روی آن بود‌‌. یک کاغذ هم پیدا کردم. لیست وسایلی که سال گذشته برده بودم: "عرق نعنا، اسپری آب و گلاب، لیمو ترش، متکای کوچک برای امیرحسین، چند اسباب بازی سَبک، شربت استامینوفن کودکان..." اربعین سال چهارصد و دو از یک‌ماه زودتر سوره‌ی نصر و ناس را شروع کرده و به خود می‌دمیدم. امسال هنوز درست و حسابی نخوانده‌ام. خنده خودش را می‌چسباند گوشه‌ی صورتم: "این هم دو دوتای دیوانگی‌ست. پارسال بردن بچه‌ی دو ساله و حالا یک سال بزرگتر" شش، هفت روز نخوابیدن و دنبال او دویدن. غرهایش را تاب آوردن و بازی توی خاک و آب را تحمل کردن. اما به اینکه جاده‌ی اربعین خودش یک معلم بزرگ برای بچه‌هاست می‌اَرزد. هم بازی دارد و هم درس تاب آوری می‌دهد. وسایل را درون کولی‌های خود و بچه‌ها چیدم و کمبودها را لیست کردم: "بادام به جای هله‌هوله‌ی کل سفر، کفش برای دختر بزرگم، امیر یک بلوز خنک کم دارد، یک روسری نخی برای دختر کوچکتر. چوب‌لباسی تاشو، شامپو، صابون کاغذی، قرص استامینوفن پانصد" ادامه دارد... مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش دوم کوله را در دیدرس‌ترین نقطه‌ی خانه، روی مبل گذاشتم. کار از دست عقلا خارج شده و نتیجه‌اش این هست که می‌خواهم هر چقدر رفتم و آمدم، چشمم بیفتد به قد و قواره‌ی شیرینش.   شاید شب که از بدوبدوهای خانه و خانواده خسته شدم. متکای گل‌گلی زرد و نارنجی‌ام را بیاورم و پایین پایش بگذارم. دراز بکشم و نگاهم را از زیپ‌ها و منگوله‌های رویش برندارم. نگاه کنم و اشک گوله شود زیر چشمم. پلکم را ببندم و سُر بخورد تا توی گردنم. شاید هم روضه‌ی مجازی فردا را همین‌جا برگزار کنم‌. زیارت عاشورا را گوش کنم و در حالی که گوشه‌ی چشمم‌ به کوله‌ست. دعا کنم این سفر بشود. با اینکه بلیط رفت و برگشت به عراق را دارم، اما دلم می‌لرزد نکند یک طوری داستان رقم بخورد که من بمانم و حوضم. زینب توی چت نوشته بود: "نه رفتن اونا که می‌خوان برن معلومه و نه نرفتن اونا که نمی‌خوان برن" همین جمله کافی بود تا صورتم خیس شود و دهانم شور. نکند جا بمانم... عید که خواهرها و برادرم را آقا طلبید، خیلی دلم هوای شش گوشه را کرده بود. اما از آن پشت مشت‌های قلبم این را هم گفتم: "من اگر آدم شدم منو بطلب." و همان طور هم شد و آقا اِذن ورود نداد. اما سفر اربعین فرق دارد. این موقع‌ها به آقا می‌گویم: "من هر طور که هستم بطلب، بگذار بیایم آنجا و آدم شوم. اینجا در بساطم همین یک آدمیت را ندارم. نکند اربعین من جا بمانم." کوله‌ی مشکیِ چند زیپم را از روی مبل برداشتم و بویش کردم. مثل نوزاد بغل گرفتم و چسباندم به قلبم. در گوشش زمزمه کردم: "چند روز بیشتر نمانده تا همسفری‌مان، دیوانه. خوب استراحت کن." مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
حوزه هنری استانی آذربایجان شرقی برگزار می‌کند: کارگاه روایت‌نویسی مدرس: زینب علی‌اشرفی
🔴 سومین سوگواره بین المللی روایت اربعین ویژه دانشجویان جهان اسلام 🔹 محـور‌های سوگـواره • خدمت به زائران اربعین حسینی • زیارت و پیاده روی،کرامات حسینی و تجربیات معنوی • سوگواری، عزاداری و مداحی • وحدت اسلامی، مقاومت اسلامی و شهدای مقاومت • مهدویت، سبک زندگی و عفاف و حجاب • آیین و فرهنگ عاشورایی ملل اسلامی • نقش پیاده‌روی اربعین در همگرایی ملتها و زمینه‌سازی ظهور • کربلاء طریق الأقصی 🔸 روایـت تصویـری عکاسی در دو بخش موبایلی و دوربین مستنــد‌کوتــاه ✅ روایـت‌صوتـــی پـادکســـت 🔹 روایـت‌مکتـوب خاطـره و سفرنامـه‌نویسـی | شعـــر 🔸 روایـت‌هنـری پوستر| نوآوری های هنری و هوش مصنوعی ✅ زبان آثار فارسی | انگلیسی | عربی ترکی | اردو 🔹 جوایـــز کمک هزینه سفر به عتبات عالیات سوریـه ، مشهـد مقدس اهدای لوح تقدیر به برگزیدگان ، اکران و چاپ آثار برگزیده 🔸 مهلت ارسـال آثــار 30 مهـرمـــاه 1403 💢 ارسال آثــار و کسـب اطلاعات بیشتر: https://revayatarbaeen.com/ ▪️ سومین سوگواره روایت اربعین 🆔 @Revayatarbaeen | اینستاگرام 🆔 @Revayatarbaeen | ایتا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پا پَس نکشیدن امشب یعنی به تاریخ جمعه ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ دخترم میخواست شام مورد علاقه‌اش را موقع تماشای کشتی شما بخورد. هی رفت سر ظرف سالاد ماکارونی محبوبش ناخنک زد، هی ساعت را نگاه کرد. هی با برادرش چک کرد که: «کشتی حسن یزدانی ساعت چنده؟» وقتی فهمیدم آخر شب کشتی دارید بهش اصرار کردم شامش را بخورد کشتی که شروع شد. ما خیلی منتظر بودیم یک بار دیگر جهان پهلوان مان را وسط گود مبارزه پیروز و سربلند ببینیم. ما خیلی منتظر بودیم که مدال طلای المپیک وسط سینه‌ی شما برق بزند و پرچم مقدسمان همان مستطیل محبوب روی شانه‌ی شما تاب بخورد اما همان چند ثانیه‌ی اول که درد کتف راست شما سوت به لب داور برد قید هر چه انتظار و طلا ۸۶ کیلو و سکوی یک را زدیم. حالا همه می‌دانستیم ادامه ی کشتی سرِ رگ گردن بازی شماست و اِلا آن کتف ترک برداشته جانِ مشت و پنجه‌ی رقیب نداشت. داور سوت دوم را که زد همانجا گفتیم: «بلند شو فدای سرت پسر» بالاخره به هر ضرب و زوری تا آخر کشتی پا پس نکشیدی و ما می‌دانستیم مرام تو کم آوردنی نیست‌. امروز مادر همسرم وقتی که داشت خبر سرطان پسرِ همسایه‌ی محله قبلی‌شان را بهم می‌داد آه دلسوزانه‌ای کشید و گفت: «ولی آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» پایان کشتی وقتی دست رقیبت به عنوان پیروزِ گود بالا رفت و چشمم به صورت شرمنده‌ات افتاد گفتم: «آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» خلاصه اینکه آقای پهلوان حسن یزدانی ما آرزو داریم سال‌های سال در میادین داخلی و خارجی با تنی سالم و بالی گسترده با هر رنگ مدالی که قسمت شد زیر پرچم کشورمان خیس عرقِ مبارزه ببینیمتان تاکید میکنم سالم حمیده عاشورنیا جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🖋 مسابقه روایـت‌نویسی با موضوع: 🇵🇸 «فلسطیـــــــــن و اربعیــــــــــن» 🎒 🆔 ارســال روایــت‌ها: @rewayatnevis 🎁 جوایز: 🥇 نفر اول: ۱,۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🥈 نفر دوم: ۱,۰۰۰,۰۰۰ تومـان 🥉 نفر سـوم: ۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🔹 مهلت ارسال آثار: ۹ شهـریـــور 🗞 انتشار آثار: ۱۰ الی ۱۶ شهـریور 🔸 اعـــلام نتــایـــــج: ۱۷ شهـریـــــور اطلاعات تکمیلی در کانال روایت قم: @revayat_qom ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻 ادبـیـــــات پــایــــــداری قــــم 🔗 ایتا 🔻 حـوزه هنــری اسـتــان قـــم 🔗 وبسایت | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
📌 اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد بخش اول راننده تاکسی در تهران از خزعبلات سیاسی و اعتقادی‌اش می‌گفت. حواس شنوایی‌ام می‌شنید، اما گوشم را داده بودم به صدای "هلبیکم یا زوار" مشایه. تابلوی ترمینال که به چشمم خورد انگار که توی زمستان چای نبات داغ بخورم و انگشت‌های سردم، گرم شود‌. تابلوی پایانه غرب بزرگ و با خط سفید سردرش کوبیده شده بود. سرخوش از تاکسی پیاده شدیم. سر خوش‌تر کوله‌ی مشکی که پر بود از وسایل بچه‌ها را روی دوش انداختم و دست پسرک سبزپوشم را گرفتم. روی بینی و زیر چشم فاطمه دانه‌های عرق بود و گوشه‌ی لبش تبسم. فاطمه محیا کالسکه را هُل داد و چادرش در هوا خیمه زد. روی بلیط نوشته بود ساعت حرکت پنج و نیم به سمت مهران. بار اول بود که پنجاه دقیقه زودتر به مقصد رسیده بودیم. به خاطر اعتقاد همسرم به اینکه عجله کار شیطان‌‌ست، پارسال طوری از تاکسی پیاده و در راه اتوبوس هِن هِنمان درآمده بود که با جیغ و داد و تکان دادن دست‌هایمان او را نگه داشتیم و سوار شدیم، بعد‌تر فهمیدیم یکی از کیف‌هایمان، تهران جلوی پایانه ما را ترک کرده و همسفرمان نشده که خودش داستانی دارد. حالا برای خودمان هِلِک و هِلِک راه می‌رفتیم . حتی کنار آب‌سردکن چقدر وقت سوزاندیم. کنار اتوبوس‌ها که رسیدیم، همسرم بلیط را از من گرفت. اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد. فقط نگاهش می‌کردم. من بودم و او، مثل فیلم‌ها که در زمان‌های حساس دور تا دور صحنه حالت پرتره می‌شود و فقط دو شخصیت اصلی ماجرا در وسط می‌مانند. پریدم کنارش:"چی شده؟" سرش پایین و مات مانده بود به بلیط. تکرار می‌کرد:"پایانه‌ی جنوب، چی؟ پایانه‌ی جنوب" زیر آفتاب چهل درجه، آب سرد را ریختند روی هیکلم. به دخترم نگاه کردم: "ساعت چنده؟" - پنج و ده دقیقه کمی که صحنه از شوک درآمد. همسرم از راننده‌ها و دفتر پایانه غرب جای خالی برای پنج نفر را پرسید. "همه‌ی اتوبوس‌ها پُرند" که از دهانشان پاشید روی صورتم، اشک‌ها هم مثل ابر بهار کنارشان آمدند. دست امیر حسین را گرفتم و مثل خرگوش به سمت خروجی‌ می‌پریدم. راننده‌ها کنار تاکسی‌هایشان آماده باش ایستاده بودند. قدم‌های بلند برداشتم: "آقا ترمینال جنوب می‌برید؟" یکی‌شان سیگارش را زیر پا له کرد: "نه خواهرم حداقل یک ساعت و بیست دقیقه تا اونجا راهه." دستش را به سمت قسمتی که خیلی دورتر از ما بود کج کرد: "اونجا تاکسی‌هاش وایسادن برو اونجا" دو به شک مانده بودم به حرف او گوش کنم یا از همان‌جا راهم را کج کنم سمت در خروجی. همسرم با همان چرخ دستی که چرخش روی زمین ناله‌ می‌کرد از کنارم به سمت جایی که راننده نشان داده بود رد شد. چهار نفری پایمان را جای پایش می‌گذاشتیم. هر چه راه را رفتیم و ویلان و سیلان خیابان‌های داخلی پایانه شدیم، هیچ تاکسی زرد و سبز یا رنگ دیگر ندیدیم. ساعت پنج و بیست دقیقه را روی گوشی دیدم. شماره پایانه جنوب را از نت برداشتم و حین دویدن با نصف بینایی گرفتم. یک زنگ می‌خورد، قطع می‌شد. دوتا بوق آزاد می‌خورد و اشغال می‌شد. ده بار و بیست بار شماره را گرفتم و هر بار رَدم کردند. ادامه دارد... مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد بخش دوم به خیابان رسیدیم. همسرم در این جور موقع‌ها هُل می‌شود. مانده بود کنار خیابان و می‌خواست اسنپ بگیرد. از دور به شکل اسلوموشن جیغ کشیدم:"برو تو خیابون جلو ماشینا رو بگیر بگو دربست." یک پُک به سیگارش زد:"اسنپ گرفتم شش دیقه دیگه میاد." امیر حسین را با یک دست بلند کردم و با دست دیگرم جلوی تاکسی زرد سمند را گرفتم، سرم را تا پنجره‌ی جلو پایین آوردم  "آقا ما رو می‌بری پابانه جنوب. عجله دارم جا موندم" قیافه‌ام لابد مثل بدبخت‌ها شده بود که راننده اضطرار و درماندگی‌ام را فهمید:"دویست پنجاه میشه‌ها " مثل تاکسی قبلی، اثاث را با سلیقه صندوق نچیدیم. همه چیز جز کالسکه را ریختیم روی پاهایمان. دسته‌ی چرخ دستی تا گردن فاطمه بالا آمده بود. بچه‌ها جیکشان در نمی‌آمد. هزار تا صلوات نذر سلامتی امام زمان کردم که از پیاده‌روی جا نمانیم. یک لحظه تصور کردم که برگشته‌ام خانه و دارم کوله و وسایل را می‌گذارم گوشه ی اتاق. آن چیزی که چسبیده بود توی گلویم، چکید روی روسری مشکی‌ام و صدایش تا جلوی ماشین رفت. راننده پایش را روی گاز بیشتر فشار داد:" خانم حتما یه حکمتی داره. ان‌شاالله می‌رسی. زنگ بزنید به اطلاعات ترمینال جنوب و بگید شماره راننده اتوبوس رو می‌خواید." حتما باید اشک می‌ریختم تا بوق آزاد و بعدش صدای اُپراتور را می‌شنیدیم. صدای راننده  از توی گوشی همسرم بلند و واضح می‌آمد: "آقا ما داریم راه می‌افتیم، دیر رسیدی. من بهتون زنگ هم زدم جواب ندادید‌. یک لحظه سکوت شد. دوباره راننده اتوبوس گفت: "میای سرِ عوارضی؟" همسرم به راننده تاکسی نگاه کرد. توی دلم عاقد قبلتُ خوانده و منتظر بود. چشم‌های داماد از توی آینه‌ روبه رو خیره مانده بود به دهان عروس خانم. راننده تاکسی گفت: بله. مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📌 شیر دختر ایران کیف کردم وقتی فیلم مصاحبه‌ات را دیدم. پهلوانی که فقط مال مردان نیست، زنان هم پهلوان می‌شوند و یک ایران می‌خوانندشان شیرزن. تو شیرزنی که ماندی پشت یتیمان غزه و به حد خودت زدی در دهان پر از عفونت ترور. راست می‌گویی خدا هم این ذبحِ نفس را دید. عوضش را با برنز المپیکی که در نوزده سالگی نصیبت شد، داد. نوزده سالگی روی سکوی قهرمانی دنیا ایستادن چیز کمی نیست دختر. این را از من سی ساله بشنو که خدا واقعاً مزد همین جهادت را گذاشت کف دستت. ما کیف می‌کنیم از داشتن دخترانی مثل شما. از این‌که دختران ایران زمین هم از این المپیک به بعد قهرمان دارند و مثل پسران این سرزمین که با نام‌هایی چون حسن یزدانی شور می‌دود زیر پوستشان، با اسم شما گل از گلشان می‌شکفد. به نام خدا قدم‌هایت را محکم‌تر بردار که دعای یک ایران بلندت می‌کند و می‌رساندت تا قهرمانی‌های بعدی شیر دختر ایران سرمست درگاهی شنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 و الله اکبر از شب ۳۱۲ طوفان... در هر تکبیر، همه چیز جلوی چشم‌هایت رژه می‌روند محمد! محمد، تازه پدر شده بودی، پدر شدنی عجیب... احتمالا وقتی "جمعه" زیبایت، خبر بارداری‌اش را گفته بود، حملات زمینی به شمال شهر غزه و محله شما رسیده بود. شاید هم همان شب بیمارستان المعمدانی بود، زندگی با طعم مرگ... شاید تمام این ۹ ماه، بارها جابجا شدی، تا شاید کمی امن‌تر باشد برای بارهای شیشه‌ای جمعه‌ات... و شاید هم خانه‌تان امن بود، مثل همه خانه‌های مردم غزه! چه جایی امن‌تر از مزه مرگ! اما نگران تقلا کردن‌ها بودی! که دیگر مشخص بود یکی نیست، دوتاست، اما نشان می‌داد حتما گرسنه‌اند... شاید تو هم ساعت‌ها در میدان کویت چشم انتظار بسته‌های غذایی بودی تا کمتر دست و پا بزنند؛ جمعه را کمتر اذیت کنند... شاید روزها روزه بودی، حس کنی حس روزه بودن جمعه را، چقدر سخت گذشت اما آرامشش لذت بخش بود... بارها شاید به این فکر کردی، روزی می‌رسد اصلا پدر شدنم را ببینم؟ خودم نباشم؟ مثل ۲۰ هزار پدر دیگر؟ نه من تازه دارم پدر می‌شوم! زود است مرگ برای من! دیگر جای ماندن نبود؛ شاید یواش یواش چند ساعت با گاری‌ای الاغ‌کش جمعه و مهمان‌هایی که اسم برایشان انتخاب کرده بودید "آسیل و آیسر" را به دیرالبلح آوردی تا آنجا کمی آرام باشند شاید خانه همان امن‌ترین جا بود؛ اما چون کل خاندان رفتند پایین‌تر، با آنها رفتی... اسم هایی که شاید اسم بزرگ خاندان بود، یا پدر جمعه یا شاید رفیقی که ماه‌ها ندیدی... شاید... آن روز فرا رسید، باورنکردنی بود؛ در ۹ ماه سایه مرگ، ۲ زندگی به دنیا آمدند... ۴ روز طعم زندگی برایت شیرین‌تر از هر مجاهدی بود... شاید گفته بودی حالا می‌فهمم لذت "جهاد" را... به جمعه گفته بودی می‌روم بیمارستان الاقصی گواهی شناسنامه را بگیرم؛ دنیا و زندگی که جریان دارد... وقتی برگشتی، برادرت را دیدی که انگار سال‌ها جلوی خرابه‌های خانه جدید منتظرت ایستاده... چشم‌هایش همه چیز را می‌گفت... ولی نمی‌خواستی باور کنی فریادت در گوش زندگی است: "أمانة يخو، بدي أشوف ولادي".. می‌خوام بچه‌هام رو ببینم... شاید بهانه کرده بودی بچه‌ها را، تا جمعه را ببینی... و الله اکبر از زندگی... هر روز، جمعه شد برای من... همه تنها تصویر تو را دیدند و ۲ گواهی بی زندگی در دستانت..‌. اما چه زندگی‌ای گذراندی محمد محسن؛ در میانه زندگی‌ای عادی پ.ن: کانال تلگرامی "نَبْضُ فِلَسْطیني" خبر داد: ۴ شهید در حمله به یک آپارتمان مسکونی در یکی از آپارتمان های قسطال در جنوب شرقی شهر دیرالبلاح عبارتند از: ۱- ریم جمال البطراوی ۲- جمعه فرید ابوالقمسان(مادر ۲ نوزاد) ۲- اسیل ابوالقمسان(۴ روزه) ۴- آیسر ابوالقمسان (۴ روزه) محسن فائضی چهارشنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ | انتفاضه فلسطین @Thirdintifada ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ریسمان سفید اراده بخش اول پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم. دیدار با کاشف یکی از رقم‌های معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب می‌زد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه می‌زد که شاید دیگر از این فرصت‌ها قسمتم نشود. روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بله‌ی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم. به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاط‌ها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمی‌گذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور می‌کنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی می‌کرد. با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمان‌ها را می‌کشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیم‌خیز می‌کرد و با کلی تعارف باید او را می‌نشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود. آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتی‌ای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد. علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری می‌شد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگی‌اش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزی‌ای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد. بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که می‌شود خالی هم خوردش. ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان می‌داد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که... ادامه دارد... سرمست درگاهی جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ریسمان سفید اراده بخش دوم از همان روزی که اواخر دهه شصت در میانه چهل سالگی رفت سر مزرعه تا به خوشه‌های نیمه رسیده سر بزند. ردیف خوشه‌های برنج بینام در تمام مزرعه پهن شده بود که چهار خوشه متفاوت چشم علی کاظمی را گرفت. خم شد و با دقت نگاهشان کرد. شکل ریشه، دانه‌ها و قدشان فرق می‌کرد با برنج‌های مرسوم آن موقع که بینام، خزر و صدری بودند. علی کاظمی می‌توانست همانجا بی تفاوت بگذرد و بقیه مزرعه را چک کند اما چیزی از درون مانعش شد. شاید تصویر چند سال بعد خودش را دید که در جلسه با استاندار نشسته و از او تجلیل می‌کنند. شاید هم شیرینی برنجِ هنوز نچشیده را زیر دندانش حس کرد. هر چه که بود علی کاظمی فهمید باید این چهار خوشه را نشانه گذاری کند. یک سنگ سیاه گذاشت روی بوته. کمی که دور شد برگشت. خیالش راحت نبود. می‌دانست خوشه‌ها که قد بکشند سنگ را می‌اندازند زمین و گم می‌شوند بین بوته‌های دیگر. دست کرد در جیبش و ریسمان سفیدی را کشید بیرون و بست دور خوشه‌ها. برنج‌ها که رسیدند آن چهار خوشه را برید و رفت به سمت خانه. در راه مرد سن‌داری ایستاد کنارش: این چیه داری؟ جواب داد که: برنج. برایش سوال شد: کجا میخوای ببری؟ گفت: خانه. سوال مرد ادامه پیدا کرد: چیکار کنی؟ -می‌خوام ببرم تخم جو بگیرم بکارم. مرد سن‌دار لبش را کش داد و گفت: تو ایران همینطوری پنج، شش میلیون بی عقل داریم. علی کاظمی اما همتش را جزم کرد که ۲۴۰ دانه برنج به دست آمده را برای سال بعد بکارد. دانه‌ها را ریخت در شیشه مربا و درش را بست. فروردین ماه و وقت خزانه گیری، دانه‌ها را آب زد و وقتی تیغ در آورد ریخت در خزانه تا سبز شود. سال اول ۷ بوته نصیبش شد. سال دوم شد ۷۲ بوته و سال بعدتر جایگاه یک قفیز. تا هفت سال خزانه گرفت و کاشت و دانه برداشت کرد و دوباره خزانه گرفت تا نشای برنج تازه کشف شده یک هکتار مزرعه را پر کرد. اولین بار که زهرا خانم، همسرش، برنج را پخت، بوی خوشش تا حیاط رسید و مشام علی کاظمی را قلقلک داد. طعم برنج ثابت کرد که تلاش‌هایش پوچ درنیامده. اولین مشتری‌اش هم از فومن بود. در کارخانه که ظاهر خوشگل و براق برنج سفید شده را دید، توجهش جلب شد و گفت: من یک کیسه می‌خوام می‌برم اگر پخت نشد میارم. خیلی زود دوباره آمد پیشش. خوشش آمده بود از برنج و می‌خواست برای اقوامش در تهران بفرستد. کم کم آوازه برنج علی کاظمی پیچید در روستای شکالگوراب بالا و اطراف. یک روز همان مرد سن‌دار آمد خانه‌شان که از تخم جوی مشهور شده برای مزرعه‌اش بخرد. علی کاظمی ده کیلو کشید و داد دستش: آقا این همون چهار خوشه هست. دوباره لب‌هایش را کشید و تالشی گفت: خُبَه خُبَه. فکر می‌کرد علی کاظمی دارد سرش را گول می‌مالد. چند سال بعد، در جلسه با استاندار، علی کاظمی نشست کنار یوسف هاشمی‌زاده. مردی از روستای چاپارخانه خمام که چهار سال بعد از او چند خوشه توجهش را جلب کرد و شده بود کاشف برنج هاشمی. و این فقط بخشی از حکایت برنج‌هایی است که به‌رنج و اراده کشاورز می‌آیند سر سفره مردم ایران زمین. پایان. سرمست درگاهی جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 جای مرغ عشق عین سیبی بودند که از وسط نصف شده باشد‌‌‌؛ دوتا خواهر هم مدرسه‌ای را می‌گویم. به قول بی‌بی جُمبُلو بودند. دیدن دوقلوها همیشه برایم هیجان‌انگیز است، شنیدن خبر دوقلودار شدن مادر و پدری هم. به گمانم حس مشترک بیشتر آدم‌هاست. دوتا آدم که در یک زمان سرنوشتشان به دنیا و به هم گره خورده. خودشان می‌گفتند جز مادرشان هیچ کس نمی‌فهمد کدامشان زهراست، کدامشان زهره. کلی هم جایشان را با هم عوض کرده بودند؛ سر امتحان، سر سفره، سر بازی. هیچ وقت هم تنها ندیدمشان، نه پشت نیمکت، نه زنگ استراحت، نه توی خیابان، هیچ جا. انگار که یک نخ نامرئی به هم دوخته بودشان. همیشه با خودم فکر می‌‌کردم اگر روزی یک قُلشان نباشد، یعنی دور از جانشان برای همیشه نباشد؛ دق مرگ شدن آن یکی مرغ عشق، ردخور ندارد. خبر آیسل و آیسر را که دیدم یقین کردم به حضور نخ نامرئی سرنوشتشان. یک جوری به هم گرهشان زده بود که گمان کردم قبل از آمدنشان قول و قرار گذاشته‌اند چهار روز دیگر با هم بروند دنیای جدید. شاید هم دلشان خواسته بود قایم‌باشک بازی کنند و سربه‌سر بابا بگذارند وقتی که می‌خندد و با شناسنامه‌ی دخترها سرک می‌کشد توی اتاق. مامان هم که هیچ وقت بچه‌های چهار روزه‌اش را تنها نمی‌گذارد؛ آن هم وسط این موشک‌باران لعنتی. حتما برای قایم شدن اینقدر دنبال جای آباد توی غزه گشته بودند که آخرش سر از بهشت درآورده بودند؛ امن و آباد. آنجا که تا دلشان بخواهد جای بازی دارد. هیچ کدامشان هم بدون آن یکی نمی‌ماند که تهش برسد به دق مرگی. بدون شک جای مرغ‌ عشق‌ها جایی مثل بهشت است. طیبه روستا eitaa.com/r5roosta پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت اول: فرودگاه شیراز انگار اولین گروه زائران فرودگاه شیراز به مقصد عتبات در ایام اربعین هستیم. به خاطر همین برایمان فرش قرمز انداخته‌اند و  تاج گل گذاشته‌اند و اسفند دود کرده‌اند! خدا کند که به خاطر خودمان باشد و نه برای گروهی که از صدا و سیما برای ضبط گزارش آمده‌اند! آقای مدیر کل هم شخصا زائران را از زیر قرآن بدرقه می‌کند. البته فقط همان دو سه گ‌تای اولی را. خدا کند این هم برای خودمان باشد و نه برای دوربین‌ها. از حق نگذریم کارهای خوبی هم کرده بودند. مثل بسته‌های زرد رنگی که برای کودکان تدارک دیده بودند. داخلش را ندیدم تا بگویم چیست. نوبت به من رسید و خواستم از سالن خارج شوم که اتوبوس قبلی پر شد و باید چند دقیقه‌ای می‌ایستادیم تا اتوبوس جدید برسد. در این فاصله چند بسته مخصوص بزرگسالان هم آوردند و یکی هم به من رسید! یک چفیه و یک کلاه نقاب‌دار که آن را شخصا از دستان مبارک آقای مدیر کل دریافت نمودم. آن هم جلو چهار پنج دوربین! چه سعادتی... خلاصه اینکه خدا سایه این مسوولین و دوربین به دست‌های دور و برشان را از سر ما کم نکند. ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دوم: چیزهایی که ما نمی‌دانیم! هواپیما در گرمای سوزان ظهر در نجف اشرف به زمین نشست. راست می‌گویند که مردم عراق در روزهای تابستان زیر زغال هستند و در شب‌های تابستان روی زغال! حرارت و گرما از زمین می‌جوشد و از آسمان می‌بارد. بعد از قیمت‌های عجیب و غریبی که از بعضی رانندگان تاکسی‌ها شنیدیم بالاخره یکی راضی شد ما را با پانزده دینار عراقی و کمی منت تا نزدیکی‌های حرم ببرد. بعد از زیارت، خسته از بی‌خوابی دیشب و کلافه از شلوغی و گرما به دنبال موکبی مناسب می‌گشتم که دو چیز سر حالم آورد. یکی ساندویچ بازار و دیگری کتاب‌هایی که جلو یک کتابفروشی خودنمایی می‌کرد. چیزهای زیادی وجود دارند که ما نمی‌دانیم، اما هستند... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا