📌 #اربعین
مرد کوچک
منتظر بود که بیدار شویم. شاید ده ساله با دشداشه مشکی که به تنش نشسته بود و مردترش کرده بود.
خواستم پتوی پسرم را تا کنم که اجازه نداد و با علامت دست گفت خودم انجام میدهم. این موضوع را این چند روز بیشتر درک کردهام. در انجام کاری که برای خود وظیفه تلقی کردهاند، تعارف نمیپذیرند. «أنا خادم». این جمله را این روزها زیاد میشنویم از این عراقیهای شریف. انگار که همین لقب برایشان بس است و با همین عرش را سیر میکنند.
دشداشه پوشِ خوش سیما اسمش حیدر بود. حیدر را با فتحه اول تلفظ کرد و به گوشم اصیلتر آمد. حَیدر بعدتر برای من و پسرانم در یک سینی بزرگ که نگه داشتنش برایش آسان نبود صبحانه آورد. نیمرو و پنیری که به نظر با وجود مرغها و گاوی که در حیاط بودند، منطقی مینمود. ما مشغول خوردن شدیم و حَیدر رفت با یک سینی کوچکتر، کتری و استکان و شکر. همان شای معروف عراقی که پسرهایم بدجوری دچارش شدهاند. با ادب پرسید که آیا میل داریم و بعد گرفتن بله، تمام دقت و توجهش را صرف کرد تا مراسم را تمام و کمال اجرا کند. استکان کمرباریک عربی روی نعلبکی لبه دار سفید، یک قاشق پر شکر برای یک استکان کوچک، آبشار غلیظ و سیاه شای از روی چای صافکن و گذاشتن جلوی میهمان. شاید نتوانست به خوبی بزرگترها اجرا کند و کلی شای در نعلبکی سرریز شد. برای من ولی حسب عادت معلمیام که به تلاش بیشتر از نبوغ و مهارت نمره میدهم، نمرهاش بیشک ۲۰ بود با یک مثبت اضافه. از کولهام یک مداد سه رنگ به او دادم. با حیا گفت «أَخی» یعنی برای برادرش، یکی دیگر هم دادم. دوباره گفت «بعدِ اَخی» که فهم کردم یعنی برادر دیگرش! یکی دیگر هم دادم. لبخند زد و چشمانش را دزدید و گفت «شُکراً». پرسیدم «ثلاث؟ تمام؟» گفت «إی» که همان آره ما میشود. تعداد خواهرانش را پرسیدم که عدد ۶ را نشان داد و خدا را شکر کردم که عدد برادران و خواهرانش جا به جا نبود. چون آن قدری هدیه نداشتم. آن ۶ نفر هم به من مربوط نمیشد مسئولش واحد فرهنگی خواهران بود!
چیزی از عربی بلد نیستم و افسوس خوردم که چرا نمیتوانم با این خدام نازنین ارتباط بیشتری بگیرم و زلال روحشان را جرعهای بنوشم. در این سفر کلی غبطه خوردم به اهوازیها و آبادانیهای خونگرم که سلیس با عراقیها هم کلام میشوند.
با حَیدر اعداد عربی را با هم مرور کردیم و این آخرین مکالمه ما با این مرد کوچک بود.
آقای پورباقی
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #انزلی
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
تشنه که شد...
زائران پاکستانی تازه از راه رسیده بودند و همه تشنه.
تشنه که شد، خودش از جا بلند شد. به کسی نگفت سیرابم کنید. رفت دنبال آب. برگشت، نه سیراب، ولی دستپر. برگشت ولی نه با یک لیوان آب. حتی به آب توی دستش نگاه هم نمیانداخت. نگاهش سمت کاروان بود، نه زلالی و خنکی آب. شاید دلش میخواست نقش سقا بازی کند. شاید میخواست بفهمد وقتی برای بقیه آب میبری و خودت تشنهای یعنی چه. شاید اسمش عباس باشد، توی هشت سالگی. شاید برای خودش یک پا علمدار شود. شاید باید مراقب دستهای پر از آبش باشد، شاید...
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #کرمان موکب #ماهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
جاماندگی
سر ظهر تماس میگیرد و میگوید: «جایت خالی!»
میگوید که بهترین سفر زندگیش بوده که رفته. با همسرش رفته بودند؛ برای اولین بار. از گرمای هوای عراق میپرسم و شلوغی و جمعیت و... میگوید هیچکدام به چشمم نیامد، باور میکنی؟ میگوید که بخدا عشق است، زیارت امام حسین (ع) تمام سختیها را راحت میکند، یک لحظه دیدن شش گوشه به تمام سختیها میارزد.
یکی یکی تعریف میکند، از بستههای آب معدنی کوچک، از بچهها از زنها و مردهایی که هرچه دارند و ندارند را میگذارند داخل مجمعههای بزرگ و تعارف میکنند به زوار. میگوید دنبال زوارها میگذارند و انگار که یک مسابقه باشد از هم میخواهند در پذیرایی سبقت بگیرند. گفتنیهایش که تمام میشود گوشی را قطع میکنم، دست میگذارم روی پیشانی پسر یک سال و شش ماههام که دو روز است بخاطر واکسن تب کرده، استامینوفن را با قطره چکان میریزم ته حلقش یک، دو، سه... تا قطره بیست و یکم میروم جلو، اضافات شربت از گوشهی دهانش میریزد بیرون. با دستمال کاغذی پاکش میکنم و سرم را میچرخانم سمت تلویزیون جمعیت عین موج، دسته دسته دارند حرکت میکنند. عمود چند باید باشند؟ چقدر راه رفتهاند؟ بغضم میترکد. اشکها راهشان را روی گونههایم پیدا میکنند. کاش من هم الان بین این جمعیت بودم، چقدر باید صبر کنم تا بچههایم بزرگتر بشوند؟ تا هوا خنکتر بشود؟ تا... نمیدانم حس میکنم بغض توی گلویم دارد خفهام میکند.
دوباره جا ماندهام، چند سال دیگر قرار است جزو زائرین نباشم؟
چندبار دیگر باید به پیامهای عازم کربلا هستم، حلال کنید جواب بدهم که التماس دعا بجای من هم قدم بردارید.
من گوشهای از کوله بار همهی آنها هستم، همهی آنهایی که راهی شدهاند...
خدا را چه دیدی شاید سال دیگر بجای نوشتن روایت جاماندگی من هم از آب معدنیهای کوچک بنویسم، از ازدحام جمعیت مشایه از... خدا را چه دیدی؟
حدیثه محمدی
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هفتم: ابو احمد
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هفتم: ابو احمد
بعد از زیارت کاظمین و سامرا به نجف برگشتم تا در مشایه قدم بگذارم. دیروقت به نجف رسیده بودم و شب در منزل دوست عراقیام "حیدر" که سال گذشته با او آشنا شده بودم ساکن شدم.
حیدری پرستاری ساکن نجف است و درهای خانهاش هر ساله از هفتم صفر به روی زوار اباعبدالله باز میشود. خودش تعریف میکرد هفت سال پیش خانهاش را ساخته و یک روز قبل از محرم در آن ساکن شده است. از اربعین همان سال هم مضیف خانهاش هر شب از مهمانان ایرانی پر و خالی میشود.
حیدر ایرانیان را دوست دارد و اصرار دارد که تنها زوار ایرانی در خانهاش مهمان شوند. به همین دلیل عصر من را به همراه پسر بزرگش "احمد" به مسیر پیادهروی "طریق الجنه" فرستاد تا زائران ایرانی را به خانهاش دعوت کنم. او مرجعیت ایران و عراق را دوست دارد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را به دیوار خانهاش چسبانده است.
حیدر و خانوادهاش هرچه از دستشان بر میآید برای زوار اباعبدالله انجام میدهند. او فرزندانش را احمد، عباس و فضل نام گذارده و همگی را خادم زوار اباعبدالله تربیت کرده است. همه با هم جلو زوار سفره میاندازند و بشقاب و قاشقها را یکی یکی جلو آنها میگذارند. بعد از شام هم آب و چای سرو میکنند و به هرکس هرچقدر که بخواهد با خوشرویی میدهند. در خانه حیدر حمام و ماشین لباسشویی و اینترنت وایفای در خدمت زوار است و او در مقابل همه اینها تنها یک چیز میخواهد: اینکه هر شب چند دقیقه در خانهاش روضه اهلبیت برپا شود...
پانوشت: از چپ به راست:
حیدر، عباس و فضل در بغل احمد
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
گمشدهی پیدا
طاقت خیلیها طاق شده. روزها به شب جمعه و حضور در کربلا نزدیک میشوند. ولی من هنوز در مسیرم! ساعت حوالی دو نیمه شب شده ولی به قد و قواره خیابانهای شهر سکوت نمیآید.
پیادهها هنوز در مسیر کنار خیابان راه میروند.
به عمود ۱۲۳۲ در شش کیلومتری کربلا رسیدم. خیابان به اسم شهید ابومهدی المهندس است. چندقدم جلوتر بیمارستان بزرگی به نام همین شهید عزیز دیدم. هلال احمر و بیمارستان صحرایی در گوشه حیاط به پیادههای اربعینی خدمات دوا و درمان میدهد.
یکهو در چرخش چشمها به دور و بر، تابلویی توجهام را به سمت خودش برد. ستاد گمشدگان اربعین کنار خیابان میز و صندلی گذاشته و نشستهاند و به دستهای بچهها شناسنامه میزنند. درست مثل روز به دنیا آمدنشان!
اسم و مشخصات هر بچه را روی نوار زرد رنگ مینویسند و به مچ دستشان میبندند تا اگر در مسیر امام حسین(ع) بچهایی گم شد پیدا کردنش راحت باشد.
ردیابی گمشدهها شامل حال
بزرگترها نمیشود. چرا که آنها میتوانند گلیمشان را از آب بکشند.
در جا سوالی ذهنم را درگیر کرد. از پیرمرد خوشچهرهایی که پشت میز پلاستیکی آبی رنگ نشسته بود، پرسیدم؛ حالا آمدیم و کسی خواست خودش را در این مسیر گم کند، آن وقت چطور پیدایش خواهید کرد؟
ملیحه خانی | از #کاشان
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | شب جمعه در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هشتم: تبرید المرکزی!
حیدر اصرار کرد یک شب دیگر هم در خانهاش مهمان باشم. رابط خوبی بین او و ایرانیها بودم و میتوانستم صحبتها را ترجمه کنم. قبول کردم اما آخر شب از احمد خواستم با من بیاید تا سری به مشایه بزنیم.
در حال قدم زدن و لذت بردن از دیدن زوار بودیم که پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد. پشت شعلههای آتش ایستاده بود و لیوانهای کاغذی پر از شکر را جلوش چیده بود تا به اشاره زوار آنها را پر از چای ایرانی و عراقی کند. دو چای عراقی خواستیم و به سرعت برایمان آماده کرد.
با اینکه شب بود اما هواشناسی موبایل دمای ۴۵ درجه را نشان میداد. بادهای گرمی که گاهی صورتمان را میسوزاند هم این دما را تایید میکرد. از پیرمرد پرسیدم: در کنار این آتش گرمت نیست؟
جواب داد: "تبرید المرکزی!" چشمانم به دنبال کانال کولر یا پنکهای در اطراف میگشت که لبخند زد و گفت: "تبرید المرکزی للامام الحسین علیه السلام" و با دست به طرف کربلا اشاره کرد.
از خودم خجالت کشیدم و لبخندش را با لبخندی جواب دادم.
از خادمیاش برای زوار پرسیدم. گفت از خاندان حکیم است و ۲۰ سال است که چای ریز زوار اباعبدالله است و تمام زندگی و سلامتیاش را مدیون اوست.
از مشایه در زمان صدام پرسیدم. گفت ممنوع بوده و مردم با ترس و لرز از ماموران حکومت و در تاریکی شب از میان نخلستانها و مزارع و بیراههها خودشان را به کربلا میرساندهاند. وقتی از مجازات زائرین پرسیدم گفت در مرتبه اول تعهد میگرفتهاند و در مرتبه دوم بیبروبرگرد شخص اعدام میشد! بعد هم از اضافه کرد صدام در سال ۱۹۸۳ هفتاد و یک نفر از خاندان حکیم را اعدام کرده است!
با چشمان نافذش به زوار خیره بود. پرسیدم: "از امام چه میخواهی؟"
بیمعطلی جواب داد: "شفاعت و بس..."
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا