راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
صددرصد سود روایت مریم برزویی | مشهد
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
صددرصد سود
دنیای آدمهای اطرافم افتاده رو دور بخشیدن. آن هم با چه سرعتی. درست مثل حوادث ماههای اخیر که اقلا خوراک یک دهه بود و ما توی چند ماه، از سر گذراندیم.
ولی من هنوز ماندهام روی خط شروع. انگار کر بودم وقتی سوت آغاز مسابقه را زدند.
همین جور که روی مبل دراز کشیدهام دور و اطراف خانهام را میپایم.
خاطرات زنهایی که این روزها از عزیزترین داراییهایشان گذشتهاند، جلو چشمم جان میگیرد.
با خودم میگویم: «تو این خانه چی برای من از همهچیز باارزشتر است؟»
نگاهم قفل میشود روی کتابخانه. بلند میشوم و زانو میزنم جلوش.
با تکتکشان هزار و یک خاطره دارم. برای بهدست آوردن بعضیشان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشتهام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی.
عزیزترین من هم کمکم از پشت ابر میآید بیرون.
کتابهایم.
یاد آدمهایی میافتم که هر بار جلو کتابخانهام ایستادهاند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمیدهی بفروش.
گوشی را برمیدارم. شمارهها را میآورم. دست و دلم میلرزد. گوشی را میگذارم زمین و دوباره تکتکشان را نگاه میکنم.
یکییکی از قفسه میآورمشان بیرون. درددلهام که تمام میشود، زنگ میزنم به بچهها.
اولش خیال میکنند چیزی خورده تو سرم.
وقتی میگویم میروند جایی بهتر از قفسههای خانه ما، تازه دوزاریشان میافتد.
بعضی چند برابر قیمت پشت جلد، کتابها را برمیدارند. بعضی هم فقط پولش را میریزند به حساب جبهه مقاومت و میگویند بفروش به یک نفر دیگر.
چند روز است، بیشتر کتابها هنوز سرجاش است و دارد خرید و فروش میشود.
یاد قرآن میافتم، وقتی دودوتا چهارتای دنیا را به هم میزند.
«...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد...»
مریم برزویی
@koookhak
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله - ۴ محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۴
پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟
- چی شده؟ نگران نباش
لحنش مهربانتر از چیزی بود که فکر میکردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم.
- بگم برات چای بیارن؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهانمون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس میگیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی.
- کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک میکنم
از اینکه این همه نیروی حزبالله را در یکی از قرارگاههای محرمانهشان میدیدم ذوق کردم.
در گوشهای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچههایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت میکردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم.
رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از نیرو قدس هستین؟
- نه! از حزباللهم
- چهقدر خوب فارسی صحبت میکنی؟
جوابی نداد. قیافهاش طوری بود که یعنی حالا زود نمیخواد پسرخاله بشی.
وقت نماز ظهر بود. اصلا داشتم آنجا میگشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم.
به چشمآبی گفتم: میخوام نماز بخونم.
روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همینجا بخون.
- مُهر نیست؟
- روی همین کاغذ بخون
- نمیخونم. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟
برای بچههای حزبالله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بینشان.
دست همهشان گوشی هوشمند بود.
- مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟
چشمآبی برایشان ترجمه کرد.
- اون برای نیروهاییه که خطمقدم هستن.
دوباره خندهشان شروع شد.
پیرمرد لباس راهراه گفت: "حالا این داره ما رو بازجویی میکنه"
و همه با هم خندیدند.
چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند.
- چیزی نمیخوای باهاش بخوری؟
دهانم تلخ شده بود. جواب دادم:
- شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر)
چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟
- نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت امنیتی بیاد و هویتت رو تایید کنه.
دوباره تپش قلبم شدید شد.
- یا صاحبالزمان خودت درستش کن.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۹ بخش اول روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۹
بخش اول
بعد از چند ساعت پیادهروی، لببهلبِ اذان عصر رسیدیم مسجد. شیخِ مسجد را یکی دوباری دیده بودیم اما امروز، رفتیم دفترش توی مسجد که با هم گپی بزنیم.
"عماد صبح" گربه را دم حجله میکشد: من سنی شافعیام اما ما و شما، از زمان ابراهیمِ نبی، مسلم بودیم و خلاص!
شیخعماد، تحت تاثیر شیخ بوطی است؛ عالمِ بزرگ شام که سال ۲۰۱۳، در دمشق کشته شد؛ و میگوید تکفیریها او را کشتند. گرایشش هم به الازهر است که حس میکند از مجامع سعودی، آزادهتر است و معتدلتر.
تا حالا دو بار برای شرکت توی مسابقات حفظ قرآن، آمده ایران و از یکبارش خاطره دلکشی دارد:"ما را توی حرم، از سالنی به سالنی بردند؛ فهمیدیم که این، یک کار امنیتی است اما نمیدانستیم ماجرا چیست تا این که توی سالنِ آخر، جمع شدیم و سیدالقائد آمد." میگوید این بزرگترین هدیهای بود که بهمان دادند. پشت سر سیدالقائد، نماز خواندیم؛ بعد چند تا از قراء، قرآن خواندند و بعد سیدالقائد برایمان حرف زد و توصیه کرد که به ریسمان قرآن چنگ بزنیم.
شیخ، یک صفتِ "مبارک" میچسباند به "طوفانالاقصی" و میگوید که این عملیات، چهره منطقه را دگرگون کرد؛ عملیاتی که به وعدهی صادق یک و دو منجر شد.
شیخعماد، میگوید این که فقط ایران از همه فصائل مقاومت، حمایت میکند، افتخار است و کرامت.
حرف سیدحسن که میشود، شیخعماد آهی میکشد:"شهادتش، زلزلهای بود که زمینمان را، دلهایمان را لرزاند؛ این مصیبت، برای ما، همان حال و هوای مصیبتِ رحلت رسولالله را دارد."
میگوید سیدحسن یک شخصیت تاریخی بود؛ کسی که کاریزما را با قدرت سخن و عشق جمع کرده بود و خدا هم بذرِ محبتش را در دلها کاشت.
-دیدید سیدالقائد چه صفتهای عبرتانگیزی برای سیدحسن به کار برد؟ زبانِ گویای ملتهای منطقه، گوهر درخشانِ لبنان و...
شیخعماد حرفهای سیدحسن را تکرار میکند:"أبالموت تهددني يابن الطلقاء إن الموت لنا عادة وكرامتنا من الله الشهاده..."
و تاکید میکند که او هم به این جملات، باور دارد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۹
بخش دوم
شیخ میگوید متاثریم و متاثر خواهیم ماند و توی مسیرِ سید، نه تسلیم میشویم، نه مایوس؛ گفتهاند و میگویم که پرچم مقاومت، زمین نخواهد خورد.
شیخ امیدوار است که حماقت اسرائیل و شجاعت ایران، کارِ رژیم را تمام کند.
حرفش این است که بعدِ "وعدهی صادق" خیلی از مشایخ اهلسنتِ لبنان، مواضع سیاسیشان تعدیل شد و روی منبرها از رفع اختلافها حرف زدند؛ چون دیدند که از اهلسنتِ فلسطین، کسی جز ایران و حزباللهِ شیعه دفاع نکرد.
میگوید من خودم روی منبر نمازِ جمعه، برای مجاهدان دعا میکنم و توصیه میکنم که مردم به آوارهها کمک کنند.
میپرسم چرا درِ خیلی از مسجدها به روی نازحین بسته است؟ شیخ میگوید خب، کارکرد مسجد فرق میکند؛ ضمن این که مساجد پول ندارند. میگویم پیامبرمان، بیخانمانها -اهل صفه- را برد توی مسجدش. شیخ میگوید خب او پیامبر بود و ضمنا اصحاب میآمدند و اهل صفه را میبردند به خانههایشان؛ کسی شب آنجا نمیماند!
بحث را عوض میکنم. میپرسم احساسش چیست که یکطرفِ بیروت، زندگیِ مسیحی با همه عیشونوشش برقرار است و یکطرفِ بیروت، هرشب بمباران میشود. میگوید باید به صراحت بگویم که بعضی از مردم لبنان، مثلا بین مسیحیها، فکر کردند وقتی سیدحسن را از دست دادیم، کار حزبالله تمام است؛ بدشان نمیآمد که مرگ حزبالله از راه برسد اما خب، خدا میگوید: تلک امانیهم؛ این فقط خیالاتشان است؛ میدان است که سرنوشتها را تعیین میکند.
شیخ تاکید میکند که همه مسیحیهای لبنان اینطور فکر نمیکنند.
حرفهایمان میکشد به ورود حزبالله به جنگ سوریه.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۹
بخش سوم
شیخ میگوید با وجود اختلافنظرها، او فکر میکند که حزبالله، کار حسابشدهای کرد و با این کار، از وطن حمایت کرد؛ چون میدانست که اگر در سوریه با داعش نجنگد، پرچمهای سیاه از در و دیوار بیروت میرود بالا؛ این یک جنگِ استباقی بود؛ ما به جنگشان رفتیم، قبل از این که آنها به جنگمان بیایند.
میگویم خیلی از ایرانیها نمیدانند که شما اینطوری فکر میکنید. شیخ، دست میبرد به گوشیاش؛ میگوید رسانهها نمیگذارند ما حرف همدیگر را بشنویم. معتقد است قهرمانهای مجازی، گاهی اصحاب ریشهای درازند که دم به دقیقه این و آن را تکفیر میکنند.
شیخ، چند روز پیش کلیپی دیده که در آن، یک شیخ تکفیری میپرسد اصلا میشود گفت سید حسن رَحِمَهُالله؟ نه که نمیشود! رحمهالله گفتن برای سیدحسن، حرام است، چون رافضی بود!
شیخعماد میخندد و میگوید لعنت خدا به ریشش!
حرفهایمان با لعنت به تکفیریها تمام میشود.
نزدیکِ مسجدِ شیخ، مدرسهای هست که جمع دیگری از آوارگان جنوب را آنجا پناه دادهاند. ناظم مدرسه، اتاق به اتاق میبردمان و توضیحاتی میدهد. چند تا بچهی شیرخوارِ دوسهماهه هم بین آوارگان هستند. مدرسهای که فوقِ فوقش صد نفر میتوانند تویش شب را به صبح برسانند، این روزها و شبها، ۲۵۰ نفر مهمان دارد.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
پدر، فلسطین، پسر روایت مهناز صابردوست | خفر
📌 #فلسطین
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
پدر، فلسطین، پسر
روستای فتحآباد دبیرستان نداشت. دبیرستان، را توی مدرسه پسرانهی قدس روستای تادوان درس خواندم. نزدیک روز قدس که میشد با کمک بچهها روزنامه دیواری و بروشور آماده میکردیم و بین بچهها پخش میکردیم. آقای رستگار مدیر دبیرستان هم خیلی پایه بود. همیشه یادآوری میکرد که برای روز قدس برنامه داشته باشید؛ ولی برای راهپیمایی روز قدس مشکل داشتیم. راهپیمایی توی خفر بود و چون از حد ترخص رد میشد، فتحآبادیها نمیتوانستند شرکت کنند.
سال ٨۶ تصمیم گرفتیم راهپیمایی را توی روستای خودمان برگزار کنیم. از چند روز قبلش یک سیستم صوتی سیار پیدا کردیم. پرچمهای محرم هم برای شروع خوب بود و کارمان را راه میانداخت. دهیار روستا که خودش یک پا سخنران بود، قرار شد شعارهای جمعی را آماده کند. یک روز قبل از راهپیمایی رفتیم مسجد و از بلندگو به مردم خبر دادیم که روز قدس توی روستا راهپیمایی داریم. حوزه بسیج امام رضا آخر روستا بود و مسجد اول روستا. بین اینها تقریبا یک کیلومتری فاصله بود. قرار شد توی همین مسیر راهپیمایی کنیم. روز قدس مردم جمع شده بودند. بچهها با دوچرخه و موتور، بزرگترها هم پیاده راه افتادند.
یک نفر بلندگو را گرفت. دهیار شعار میداد و بقیه هم تکرار میکردند. راهپیمایی توی روستا برای مردم تازگی داشت. بعضیها توی راهپیمایی شرکت نکردند ولی صدای جمعیت که بلند شد یکییکی جلوی در حیاطشان میآمدند و از همانجا شعار میدادند. بعد از آن راهپیمایی توی روستا شد کار هر سالهامان.
توی مرداد سال ٩٣ اسرائیل به یکی از دبستانهای دخترانهی فلسطین حمله کرده بود و دانشآموزان زیادی شهید شده بودند. همان روزها کلا پیگیر اخبار غزه و فلسطین بودیم. یک روز سر سفره ناهار همینطور که اخبار گوش میدادیم و با همسرم در مورد کمک به مردم فلسطین و غزه حرف میزدیم، محمد پسرم که پنج سالش بیشتر نبود، با لحن بچهگانهاش گفت: «بابا چطوری میتونیم کمکشون کنیم.»
گفتم: «بابا بچهها به آب و غذا و وسایل مدرسه و بازی نیاز دارن. یکی پول داره باید پول بده، یکی عروسک داره میتونه عروسکش بده، مثلا تو دوچرخه داری میتونی دوچرخهات بدی.» چشمش رو تنگ کرد و گفت: «یعنی میتونم دوچرخهام بهشون بدم؟»
گفتم: «ها بابا چرا نتونی. ولی من تازه دوچرخه برات خریدم سختت میشه.»
گفت: «نمیشه، میخوام بچههای غزه رو خوشحال کنم.» همسرم خیلی ذوقش کرد و صورتش را گرفت توی دستش و بوسش کرد. دوباره گفتم: «بابا محمد من پول ندارم دوباره برات دوچرخه بخرما. حاضری ازش دل بکنی؟» گفت: «آره. اشکال نداره. دوچرخه نمیخوام.»
چند تا از آشنا و فامیل وقتی شنیدند گفتند: «چرا بچه رو اذیت کردی؟ میذاشتی بچه با دوچرخه بازی کنه.» گفتم: «به جای این حرفا شما از بچه یاد بگیرین، شما هم یه چیزی کمک کنین.» دو سه روز بعد گرد و خاک دوچرخه را گرفتیم و روی کاغذ آچار چند تا شعار برای بچههای غزه نوشتیم و چسباندیم روی دوچرخه و بردیم تحویل کمیته امداد دادیم.
روایت محمدحسین حیدری ساکن روستای فتحآباد شهرستان خفر
به قلم: مهناز صابردوست
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #خفر روستای فتحآباد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا