eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
221 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 حاشیه نگاری جمعه حیاتی بخش اول شهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبت‌نام می‌کرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد. مصمم بودم که می‌روم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگه‌اش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود می‌خواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم. دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچه‌ها سفارش کردم "کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال می‌کردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقف‌های طولانی، فشار همه جانبه، نطق‌های مختلف، قطع و وصل‌شدن‌های آنتن، شنیدم که نه تعلل می‌کنیم و نه شتابزده عمل می‌کنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و می‌گفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یک‌بار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع. یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا می‌کرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا می‌کرد که "برو دیگه لعنتی! خطبه‌های آقا شروع شده". و یا به مردم می‌گفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبه‌ها رو از گوشیش داره پخش می‌کنه." خانمی هم گفت "من که نماز نمی‌تونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه‌ از جمعیت." ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار می‌دادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب می‌دادند: به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمی‌شد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار می‌دادم. خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عده‌ای قدم تند می‌کردند به نماز برسند مثل من. عده‌ای هم سرگرم ایستگاه‌های صلواتی بودند. بعضی‌ها هم با خانواده آمده‌بودند، توی چمن‌ها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبه‌ها را گوش می‌دادند. دست بعضی‌ها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود. خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد. خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه می‌کرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانی‌تر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و می‌خواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمی‌دانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیق‌تر نابودی اسرائیل را فریاد زدم. ادامه دارد... حمیده کاظمی ble.ir/jostarestan جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 حاشیه نگاری جمعه حیاتی بخش دوم از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمن‌های کنار خیابان سجاده‌ام را پهن کردم. خانمی با یک مقنعه چانه‌دار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهره‌اش شبیه عکس‌های دوران انقلاب بود. دوست‌داشتم فقط نگاهش کنم که دانه‌های زیتون افتاده روی چمن‌ها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیون‌ها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیون‌ها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست می‌شد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه می‌کشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشته‌ها زیر لب برایش و‌ان‌یکاد می‌خواندند. سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطره‌ای توی یک رود آرام کم‌کم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست می‌رفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری؟" با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمی‌تونند مدیریت کنند." از زمزمه‌ها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدم‌هایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمی‌کردند. حتی نمی‌دانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح پیاده قدم بر می‌داشتم. به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کم‌کم از سال‌۵۷ فاصله می‌گرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازه‌دولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آن‌ها هم الآن دروازه‌دولتند. با بچه‌ها توی ماشین منتظرم می‌ماند. سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگی‌ها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم. شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصب‌کُشی دندان ۶ پائینم می‌گذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم می‌گرفتند. لبم گِزگِز می‌کرد. فَک و بقیه دندان‌هایم تیر می‌کشیدند. سینوس‌هایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود. می‌نویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد. حمیده کاظمی ble.ir/jostarestan جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بل احیا...بل احیا... روایت مریم برزویی | مشهد
📌 بل احیا... بل احیا... یک چشمم به تلویزیون است و یک چشمم به صفحه گوشی. تصاویر سید حسن تو حالت‌های مختلف در حال پخش است. همراهش دارد آیات قرآن پخش می‌شود. همان آیاتی که می‌گوید گمان نکنید شهدا مرده‌اند بلکه زنده‌اند... چشمم از صفحه تلویزیون می‌چرخد روی گوشی. گروه بازارچه خیریه مشهد جلویم باز است. زن‌ها مشغول کارند. هرکس، هرچی تو خانه‌اش دارد، عکس می‌گیرد و می‌گذارد تو گروه. زیرش هم می‌نویسد؛ پولش خرج جبهه مقاومت. اشکم سُر می‌خورد روی عکس‌های گوشی. از کنارش عکس سید را می‌بینم تو تلویزیون که انگشت اشاره‌اش را گرفته بالا و قاری پشت هم می‌خواند؛ بل احیا... بل احیا... پلک‌هام را روی هم فشار می‌دهم تا قطره‌های اشک بروند پی کارشان و صفحه گوشی را بهتر ببینم. جمله زیر همه عکس‌ها یکی‌ست. خرج جبهه مقاومت. آیه را با قاری بلند بلند تکرار می‌کنم بل احیا... بل احیا... مریم برزویی @koookhak پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
مترجم خطبه به زبان کودک روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
مترجم خطبه به زبان کودک روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
📌 مترجم خطبه‌ به زبان کودک دلم پر می‌کشید که بروم.‌ هر چه در ذهنم شرایط خانه و بچه‌ها را بالا و پایین کردم دیدم تدبیر و تقدیر برای من ماندن است. درست مثل اربعین که برایم همین را نوشتند.‌ نشسته‌ام پای تلویزیون، اما راستش بازهم امید چندانی به تمرکز و توجه در شنیدن صحبت‌های امام امّتم ندارم‌. فقط دلم را با این کار آرام خواهم کرد.‌ پسرک همیشه وقتی می‌بیند من و بابا و خواهر و برادرش میخکوب برنامه‌ای هستیم نمی‌خواهد هیچ اطلاعاتی را از دست بدهد. مدام سوال دارد. سخنران عرب زبان که می‌آید پشت تریبون پرسش‌های سختی رو می‌کند. در قسمتی از صفحه که تصویر وعده صادق را می‌بیند فضای گفتگو را می‌برد سمت علوم جدید و موشک. انتظار دارد تمام فرایندی را که شهید تهرانی‌مقدم بلد بود برایش توضیح بدهم! خدا را شکر وقت شعرخوانی سکوت می‌کند و مشغول بازی می‌شود.‌ همه سوال‌هایش را به این امید پاسخ می‌دهم که برسیم به لحظات حساس امروز: همان دقایقی که آقا و رهبرم اسلحه به دست، استوار، با نگاهی نافذ و کلامی بلیغ بیایند پشت تریبون. آن‌وقت من تشنه پرسیدن‌هایش خواهم شد. شاید مترجم خطبه‌های نمازجمعه به زبان کودکانه شوم. شاید هم باید آماده باشم به سوال‌هایی در زمینه ولایت فقیه پاسخ دهم، باز هم به زبان خودش. من اینجا مانده‌ام امّا امید دارم که جا نمانم از بودن پای ولایت از همراهی با محور مقاومت از تربیت نسل ولی شناس. فهیمه فرشتیان جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسنده جریان ساز eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 خنکای پاییزی پیامرسان دوم مجازی و چهره به چهره همه‌جا صحبت از فردا بود؛ فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوه‌گوییهای اسقاطیل یکی از خانم‌های محله این پست را گذاشت توی گروه: «ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا» خیلی‌ از خانم‌ها خوش‌به‌حالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبه‌ی عشقیم. بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد: «میرین بسلامت خواهرم به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛ شما پیامرسان اول خنکای پاییزی پیامرسان دوم برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان» طاهره نورمحمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا [اینستا
📌 همش برمی‌گرده و از تو درباره زن در انقلاب اسلامی می‌پرسند، بگو او کسی است که بلد است چه‌طور با یک بغل روسری، بیاید تو حزب خدا. به چهره‌اش ۲۰ سال بیش‌تر نمی‌خورد. نشستم کنارش. می‌گفت اولین بار است می‌آید چنین بازارچه‌ای. ازش پرسیدم: «با این کسادی بازار، چه‌جور حاضر شدی پنجاه درصد فروشت رو بذاری برای جبهه مقاومت؟» نگاهی به من کرد و نگاهی به روسری‌ها. خط لبخند پهن شد رو صورتش. «برمی‌گرده. همش برمی‌گرده.» مریم برزویی @koookhak پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
صد‌در‌صد سود روایت مریم برزویی | مشهد
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
صد‌در‌صد سود روایت مریم برزویی | مشهد
📌 صددرصد سود دنیای آدم‌های اطرافم افتاده رو دور بخشیدن. آن هم با چه سرعتی. درست مثل حوادث ماه‌های اخیر که اقلا خوراک یک دهه بود و ما توی چند ماه، از سر گذراندیم. ولی من هنوز مانده‌ام روی خط شروع. انگار کر بودم وقتی سوت آغاز مسابقه را زدند. همین جور که روی مبل دراز کشیده‌ام دور و اطراف خانه‌ام را می‌پایم. خاطرات زن‌هایی که این روزها از عزیزترین دارایی‌هایشان گذشته‌اند، جلو چشمم جان می‌گیرد. با خودم می‌گویم: «تو این خانه چی برای من از همه‌چیز باارزش‌تر است؟» نگاهم قفل می‌شود روی کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلوش. با تک‌تک‌شان هزار و یک خاطره دارم. برای به‌دست آوردن بعضی‌شان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترین من هم کم‌کم از پشت ابر می‌آید بیرون. کتاب‌هایم. یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلو کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی بفروش. گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک‌تک‌شان را نگاه می‌کنم. یکی‌یکی از قفسه می‌آورمشان بیرون. درددل‌هام که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده تو سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد. بعضی‌ چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی‌ هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است، بیش‌تر کتاب‌ها هنوز سرجاش است و دارد خرید و فروش می‌شود. یاد قرآن می‌افتم، وقتی دودوتا چهارتای دنیا را به هم می‌زند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد...» مریم برزویی @koookhak جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
در بازداشت حزب‌الله - ۴ محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزب‌الله - ۴ محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۴ پسر جوان چشم‌آبی با شلوار پارچه‌ای خاکستری دوباره پرسید؟ - چی شده؟ نگران نباش لحنش مهربان‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم. - بگم برات چای بیارن؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم. - باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهان‌مون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس می‌گیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی. - کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک می‌کنم از این‌که این همه نیروی حزب‌الله را در یکی از قرارگاه‌های محرمانه‌شان می‌دیدم ذوق کردم. در گوشه‌ای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچه‌هایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت می‌کردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم. رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از نیرو قدس هستین؟ - نه! از حزب‌اللهم - چه‌قدر خوب فارسی صحبت می‌کنی؟ جوابی نداد. قیافه‌اش طوری بود که یعنی حالا زود نمی‌خواد پسرخاله بشی. وقت نماز ظهر بود. اصلا داشتم آنجا می‌گشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم. به چشم‌آبی گفتم: می‌خوام نماز بخونم. روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همین‌جا بخون. - مُهر نیست؟ - روی همین کاغذ بخون - نمی‌خونم‌. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟ برای بچه‌های حزب‌الله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بین‌شان. دست همه‌شان گوشی هوشمند بود. - مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟ چشم‌آبی برایشان ترجمه کرد. - اون برای نیروهاییه که خط‌مقدم هستن‌. دوباره خنده‌شان شروع شد. پیرمرد لباس راه‌راه گفت: "حالا این داره ما رو بازجویی می‌کنه" و همه با هم خندیدند. چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند. - چیزی نمی‌خوای باهاش بخوری؟ دهانم تلخ شده بود. جواب دادم: - شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر) چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟ - نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت امنیتی بیاد و هویتت رو تایید کنه. دوباره تپش قلبم شدید شد. - یا صاحب‌الزمان خودت درستش کن. ادامه دارد... محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۹ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۹ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۹ بخش اول بعد از چند ساعت پیاده‌روی، لب‌به‌لبِ اذان عصر رسیدیم مسجد. شیخِ مسجد را یکی دوباری دیده بودیم اما امروز، رفتیم دفترش توی مسجد که با هم گپی بزنیم. "عماد صبح" گربه را دم حجله می‌کشد: من سنی شافعی‌ام اما ما و شما، از زمان ابراهیمِ نبی، مسلم بودیم و خلاص! شیخ‌عماد، تحت تاثیر شیخ بوطی است؛ عالمِ بزرگ شام که سال ۲۰۱۳، در دمشق کشته شد؛ و می‌گوید تکفیری‌ها او را کشتند. گرایشش هم به الازهر است که حس می‌کند از مجامع سعودی، آزاده‌تر است و معتدل‌تر. تا حالا دو بار برای شرکت توی مسابقات حفظ قرآن، آمده ایران و از یک‌بارش خاطره دلکشی دارد:"ما را توی حرم، از سالنی به سالنی بردند؛ فهمیدیم که این، یک کار امنیتی است اما نمی‌دانستیم ماجرا چیست تا این که توی سالنِ آخر، جمع شدیم و سیدالقائد آمد." می‌گوید این بزرگ‌ترین هدیه‌ای بود که بهمان دادند. پشت سر سیدالقائد، نماز خواندیم؛ بعد چند تا از قراء، قرآن خواندند و بعد سیدالقائد برایمان حرف زد و توصیه کرد که به ریسمان قرآن چنگ بزنیم. شیخ، یک صفتِ "مبارک" می‌چسباند به "طوفان‌الاقصی" و می‌گوید که این عملیات، چهره منطقه را دگرگون کرد؛ عملیاتی که به وعده‌ی صادق یک و دو منجر شد. شیخ‌عماد، می‌گوید این که فقط ایران از همه فصائل مقاومت، حمایت می‌کند، افتخار است و کرامت. حرف سیدحسن که می‌شود، شیخ‌عماد آهی می‌کشد:"شهادتش، زلزله‌ای بود که زمین‌مان را، دل‌هایمان را لرزاند؛ این مصیبت، برای ما، همان حال و هوای مصیبتِ رحلت رسول‌الله را دارد." می‌گوید سیدحسن یک شخصیت تاریخی بود؛ کسی که کاریزما را با قدرت سخن و عشق جمع کرده بود و خدا هم بذرِ محبتش را در دل‌ها کاشت. -دیدید سیدالقائد چه صفت‌های عبرت‌انگیزی برای سیدحسن به کار برد؟ زبانِ گویای ملت‌های منطقه، گوهر درخشانِ لبنان و... شیخ‌عماد حرف‌های سیدحسن را تکرار می‌کند:"أبالموت تهددني يابن الطلقاء إن الموت لنا عادة وكرامتنا من الله الشهاده..." و تاکید می‌کند که او هم به این جملات، باور دارد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۹ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۹ بخش دوم شیخ می‌گوید متاثریم و متاثر خواهیم ماند و توی مسیرِ سید، نه تسلیم می‌شویم، نه مایوس؛ گفته‌اند و می‌گویم که پرچم مقاومت، زمین نخواهد خورد. شیخ امیدوار است که حماقت اسرائیل و شجاعت ایران، کارِ رژیم را تمام کند. حرفش این است که بعدِ "وعده‌ی صادق" خیلی از مشایخ اهل‌سنتِ لبنان، مواضع سیاسی‌شان تعدیل شد و روی منبرها از رفع اختلاف‌ها حرف زدند؛ چون دیدند که از اهل‌سنتِ فلسطین، کسی جز ایران و حزب‌اللهِ شیعه دفاع نکرد. می‌گوید من خودم روی منبر نمازِ جمعه، برای مجاهدان دعا می‌کنم و توصیه می‌کنم که مردم به آواره‌ها کمک کنند. می‌پرسم‌ چرا درِ خیلی از مسجدها به روی نازحین بسته است؟ شیخ می‌گوید خب، کارکرد مسجد فرق می‌کند؛ ضمن این که مساجد پول ندارند. می‌گویم پیام‌برمان، بی‌خانمان‌ها -اهل صفه- را برد توی مسجدش. شیخ می‌گوید خب او پیام‌بر بود و ضمنا اصحاب می‌آمدند و اهل صفه را می‌بردند به خانه‌هایشان؛ کسی شب آن‌جا نمی‌ماند! بحث را عوض می‌کنم‌. می‌پرسم احساسش چیست که یک‌طرفِ بیروت، زندگیِ مسیحی با همه عیش‌ونوشش برقرار است و یک‌طرفِ بیروت، هرشب بمباران می‌شود. می‌گوید باید به صراحت بگویم که بعضی از مردم لبنان، مثلا بین مسیحی‌ها، فکر کردند وقتی سیدحسن را از دست دادیم، کار حزب‌الله تمام است؛ بدشان نمی‌آمد که مرگ حزب‌الله از راه برسد اما خب، خدا می‌گوید: تلک امانیهم؛ این فقط خیالاتشان است؛ میدان است که سرنوشت‌ها را تعیین می‌کند. شیخ تاکید می‌کند که همه مسیحی‌های لبنان این‌طور فکر نمی‌کنند. حرف‌هایمان می‌کشد به ورود حزب‌الله به جنگ سوریه. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۹ بخش سوم شیخ می‌گوید با وجود اختلاف‌نظرها، او فکر می‌کند که حزب‌الله، کار حساب‌شده‌ای کرد و با این کار، از وطن حمایت کرد؛ چون می‌دانست که اگر در سوریه با داعش نجنگد، پرچم‌های سیاه از در و دیوار بیروت می‌رود بالا؛ این یک جنگِ استباقی بود؛ ما به جنگشان رفتیم، قبل از این که آن‌ها به جنگمان بیایند. می‌گویم خیلی از ایرانی‌ها نمی‌دانند که شما این‌طوری فکر می‌کنید. شیخ، دست می‌برد به گوشی‌اش؛ می‌گوید رسانه‌ها نمی‌گذارند ما حرف همدیگر را بشنویم. معتقد است قهرمان‌های مجازی، گاهی اصحاب ریش‌های درازند که دم به دقیقه این و آن را تکفیر می‌کنند. شیخ، چند روز پیش کلیپی دیده که در آن، یک شیخ تکفیری می‌پرسد اصلا می‌شود گفت سید حسن رَحِمَه‌ُالله؟ نه که نمی‌شود! رحمه‌الله گفتن برای سیدحسن، حرام است، چون رافضی بود! شیخ‌‌عماد می‌خندد و می‌گوید لعنت خدا به ریشش! حرف‌هایمان با لعنت به تکفیری‌ها تمام می‌شود. نزدیکِ مسجدِ شیخ، مدرسه‌ای هست که جمع دیگری از آوارگان جنوب را آن‌جا پناه داده‌اند. ناظم مدرسه، اتاق به اتاق می‌بردمان و توضیحاتی می‌دهد. چند تا بچه‌ی شیرخوارِ دوسه‌ماهه هم بین آوارگان هستند. مدرسه‌ای که فوقِ فوقش صد نفر می‌توانند تویش شب را به صبح برسانند، این روزها و شب‌ها، ۲۵۰ نفر مهمان دارد. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
پدر، فلسطین، پسر روایت مهناز صابردوست | خفر
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
پدر، فلسطین، پسر روایت مهناز صابردوست | خفر
📌 📌 پدر، فلسطین، پسر روستای فتح‌آباد دبیرستان نداشت. دبیرستان، را توی مدرسه پسرانه‌ی قدس روستای تادوان درس خواندم. نزدیک روز قدس که می‌شد با کمک بچه‌‌ها روزنامه دیواری و بروشور آماده می‌‌‌کردیم و بین بچه‌‌ها پخش می‌کردیم. آقای رستگار مدیر دبیرستان هم خیلی پایه بود. همیشه یادآوری می‎کرد که برای روز قدس برنامه داشته باشید؛ ولی برای راهپیمایی روز قدس مشکل داشتیم. راهپیمایی توی خفر بود و چون از حد ترخص رد می‌شد‌، فتح‌آبادی‎ها نمی‎توانستند شرکت کنند. سال ٨۶ تصمیم گرفتیم راهپیمایی را توی روستای خودمان برگزار کنیم. از چند روز قبلش یک سیستم صوتی سیار پیدا کردیم. پرچم‎های محرم هم برای شروع خوب بود و کارمان را راه می‌انداخت. دهیار روستا که خودش یک پا سخنران بود، قرار شد شعارهای جمعی را آماده کند. یک روز قبل از راهپیمایی رفتیم مسجد و از بلندگو به مردم خبر دادیم که روز قدس توی روستا راهپیمایی داریم. حوزه بسیج امام رضا آخر روستا بود و مسجد اول روستا. بین این‌ها تقریبا یک کیلومتری فاصله بود. قرار شد توی همین مسیر راهپیمایی کنیم. روز قدس مردم جمع شده بودند. بچه‌ها با دوچرخه و موتور، بزرگترها هم پیاده راه افتادند. یک نفر بلندگو را گرفت. دهیار شعار می‌داد و بقیه هم تکرار می‌کردند. راهپیمایی توی روستا برای مردم تازگی داشت. بعضی‌ها توی راهپیمایی شرکت نکردند ولی صدای جمعیت که بلند شد یکی‌یکی جلوی در حیاطشان می‌آمدند و از همان‌جا شعار می‌دادند. بعد از آن راهپیمایی توی روستا شد کار هر ساله‌امان.  توی مرداد سال ٩٣ اسرائیل به یکی از دبستان‌های دخترانه‌ی فلسطین حمله کرده بود و دانش‌آموزان زیادی شهید شده بودند. همان روزها کلا پیگیر اخبار غزه و فلسطین بودیم. یک روز سر سفره ناهار همین‌طور که اخبار گوش می‌دادیم و با همسرم در مورد کمک به مردم فلسطین و غزه حرف می‌‌زدیم، محمد پسرم که پنج سالش بیشتر نبود، با لحن بچه‌گانه‌اش گفت: «بابا چطوری می‌تونیم کمکشون کنیم.» گفتم: «بابا بچه‌ها به آب و غذا و وسایل مدرسه و بازی نیاز دارن. یکی پول داره باید پول بده، یکی عروسک داره می‌تونه عروسکش بده، مثلا تو دوچرخه داری می‌تونی دوچرخه‌ات بدی.» چشمش رو تنگ کرد و گفت: «یعنی می‎تونم دوچرخه‌ام بهشون بدم؟» گفتم: «ها بابا چرا نتونی. ولی من تازه دوچرخه برات خریدم سختت می‌شه.»  گفت: «نمی‌شه، می‎خوام بچه‎های غزه رو خوشحال کنم.» همسرم خیلی ذوقش کرد و صورتش را گرفت توی دستش و بوسش کرد. دوباره گفتم: «بابا محمد من پول ندارم دوباره برات دوچرخه بخرما. حاضری ازش دل بکنی؟» گفت: «آره. اشکال نداره. دوچرخه نمی‌خوام.» چند تا از آشنا و فامیل وقتی شنیدند گفتند: «چرا بچه رو اذیت کردی؟ می‌ذاشتی بچه با دوچرخه بازی کنه.» گفتم: «به جای این حرفا شما از بچه یاد بگیرین، شما هم یه چیزی کمک کنین.» دو سه روز بعد گرد و خاک دوچرخه را گرفتیم و روی کاغذ آچار چند تا شعار برای بچه‎های غزه نوشتیم و چسباندیم روی دوچرخه و بردیم تحویل کمیته امداد دادیم. روایت محمدحسین حیدری ساکن روستای فتح‌آباد شهرستان خفر به قلم: مهناز صابردوست یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | روستای فتح‌آباد حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 خیّر بنزین حاج خانومی تماس گرفت و نفس نفس می‌زد. کمی که نفسش بالا آمد گفت: «شما فردا می‌رین تهران برای نماز جمعه؟» با صدایی آکنده از خجالت گفتم: «بله مادر جان ولی فعلا جا برا خانم‌ها نداریم.» گفت: «اونش مهم نیست مادر، فقط بگو می‌رین یا نه؟» اینبار تعجب کردم و گفتم: «بله ان‌شاءالله» گفت: «منم یه مقدار پول دارم می‌خوام کمک کنم برا اونایی که دارن می‌رن؛ حداقل پول بنزین‌شون می‌شه که...!» روح‌الله محفوظی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
جای خالی رجزخوانی سیدحسن روایت فاطمه احمدی | بوشهر