eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 متخصص تشییع امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات. من چه شده‌ام؟ متخصص تشییع. از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب. از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریه‌هامان را کردیم. گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدان‌هایم برای مکه. بچه‌ها را دوباره در بیابان‌های قم کشیدیم، مثل همه تشییع‌ها بی‌بلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه! بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمی‌سوختیم، ذوب می‌شدیم. در داغی تهران بچه‌ها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟ انگار که مثلاً ما مراقبش نبوده‌ایم، یا این جوانک‌های سرباز. داغ‌ها سرد نمی‌شد، ولی می‌شد به زندگی برگشت. رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی می‌گفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه می‌انداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچه‌ها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده. مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه می‌شود اما فقط تل انبار می‌شود و نمی‌چکد. چشم، بیشتر می‌سوزد و گلو و جگر، آخ از جگر. حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جاده‌ها قدری سبک کنیم. از تشییع خسته‌ام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟ زهرا داور ble.ir/Aghlozendegy شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲.mp3
9.52M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 📌 دوباره جوانه می‌زنیم میزها را یکی‌یکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازم‌هایش ریزه میزه بود. چشم‌هایم دنبال فروشنده‌اش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشه‌ها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشه‌ها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدان‌ها و گفتم: «چرا رو شیشه‌ها، این عکس‌ها رو زدی؟» از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله می‌خواستم به همه بگم هرچقدرم خوب‌های ما رو بکشن، ما دوباره جوانه می‌زنیم مثل همین گل‌ها.» مهناز کوشکی پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | بازارچه نصر واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
و الله خیرالماکرین.mp3
3.95M
📌 🎧 🎵 و الله خیرالماکرین با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
📌 بوی سبزترین فصل سال در حال کانال‌گردی بودم که تبلیغی توجه مرا به خودش جلب کرد. واریز مستقیم کمک‌های مردمی به حساب دفتر رهبر معظم انقلاب برای کمک به رزمندگان مقاومت لبنان. وارد صفحه که شدم گزینه‌های متفاوتی برای انتخاب داشتم. از میان گزینه‌ها "کمک به رزمندگان لبنان" را انتخاب کردم‌. دستم روی عبارت "مبلغ به ریال" لغزید... ۱۰۰ هزار؟ ۲۰۰ هزار؟ یک میلیون؟ چقدر؟ خیلی سبک و سنگین کردم. هر مبلغی که به ذهنم می‌رسید دچار تردید می‌شدم! بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به تفاهم نرسیدم و از صفحه بیرون آمدم. از بابت انتخاب مبلغی که به نتیجه نرسیده بودم، کلافه بودم. راستش در برابر کسانی که از جان برای رسیدن به جانان می‌گذشتند، کم آورده بودم. کدام دارایی من با آنچه که سید حسن نصرالله و یارانش پرداخته بودند، برابری می‌کرد؟ باید چشمانم را می‌بستم و از چیزی می‌گذشتم که برایم با ارزش‌ترین بود. باید می‌توانستم... حساب‌های بانکی‌ام را چک کردم. گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. فکری مثل برق از سرم گذشت. برخاستم و به طرف جعبه‌ی چوبی روی میز کنسول رفتم. بازش کردم. انگشتر طلای یادگاری مادرم درخشید. نگاهش که می‌کردم، تکه‌ای از وجود مادرم را در آن می‌یافتم. برداشتم و به دستم کردم. دست چپم را روی دست راستم گذاشتم. چقدر دست راستم شبیه دست راست مادرم شده بود... یک لحظه دچار تردید شدم. چشمانم را بستم و سرجایش گذاشتم. درب جعبه را بستم... از خودم بدم آمد‌... شرمنده‌ی خودم شدم. دوباره جعبه را باز کردم‌. انگشتر را برداشتم و در مشتم فشردم‌... صبح فردا از درب پایگاه که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و به آسمان نگاه کردم. همان لحظه یاد شعری از قیصر امین پور افتادم: به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم که بوی سبزترین فصل سال می‌آید مولود سعیدی‌اطهر سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
همسایه‌های بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 همسایه های بلوک راست فقط یک لحظه چشمتان را ببندید و تصور کنید شب است و موشک گ‌هائی از سرزمین‌های اشغالی به سمت محل زندگی شما شلیک شده. تا به خودتان بجنبید اولین موشک با صدای مهیبی به یکی از آپارتمان‌های مسکونی مجاور خانه‌تان خورده. صدای جیغ بچه‌ها و بوی دود و ریختن شیشه‌ها و لرزش ساختمان و... تمام تمرکزتان را به هم می‌ریزد. فقط جانتان را برداشته‌اید و پله‌ها را دوتا یکی کردید که به خیابان برسید. جائی که این روزها در جنوب لبنان از داخل خانه‌ها امن‌تر است. جمعیت درحال فرار به نقطه‌ای نامعلومند. از همسرتان که همراه بچه‌های حزب الله در خط مقدم جنگ است خبری ندارید. تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و باخبر شوید کدام همسایه از بمباران جان سالم به در برده، یکی دو روز گذشته. با خبر شدید بلوک سمت چپ خانه تان به تلی از خاکستر تبدیل شده و آدم‌هایش همه زیر آوار مانده‌اند. مدام توی ذهن خسته و‌ درب‌و‌داغانتان قیافه زن‌ها و بچه‌های بلوک چپ را که عصرها توی فضای سبز مجتمع با هم چای و کیک می‌خوردید مرور می‌کنید. به مجتمعی که حالا وسط فضای سبزش یک گودال عمیق است. ممکن بود شما جای همسایه‌های بلوک چپ باشید. اما نیستید... آدم زنده‌مانده زندگی می‌خواهد. دلتان برای خانه تنگ شده. برای آشپزخانه با همه جزئیاتش. برای ساعت روی دیوار و عقربه‌ای که نشان می‌دهد چیزی نمانده که صدای زنگ بلند شود و همسر و دخترهای محبوبتان از مدرسه برگردند. حتی خیال این خاطرات برای چند دقیقه خنده کم جانی را می‌نشاند روی لبتان. هنوز توی خیالتان صدای زنگی بلند نشده که یادتان می‌آید آن شب موقع فرار از بمباران فرصت نکردید به جز لباس‌هایی که تنتان بوده چیزی بردارید. توی دلتان بارها اسرائیل را نفرین می‌کنید... حالا چشم‌هایتان را باز کنید. شما در امانید. هیچ‌موشکی به سمت محله شما شلیک نشده. همه اهل خانه، همه همسایه‌ها در سلامتند. ساعت روی دیوار نشان می‌دهد که تا آمدن همسر و دخترهایتان چیزی نمانده. عطر غذا توی خانه پیچیده. تلفنتان را بر می‌دارید تا روایت‌های زنده جنوب لبنان را بخوانید. کمیل باقرزاده رایزن فرهنگی ایران در بیروت استوری مهمی گذاشته! «مادرها و خواهرهای مومنه ما در جنوب لبنان که در نتیجه حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به سرعت از خانه‌های خود خارج شدند نیازمند چادر مشکی هستند. «یا زینب» بگوئید و از طریق شماره حساب زیر برای خرید چادر اقدام کنید» به همسایه‌های بلوک چپ فکر می‌کنید. به جنگی که به شما ربط پیدا می‌کند. به اینکه لبنان این روزها خط مقدم ماست. به اسرائیل که می‌خواهید سر به تنش نباشد. به رگ غیرتتان بر می‌خورد. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 نگهبانِ آب پیش از آنکه از محله‌ی سرچشمه‌ی تهران، گذر آمیز محمود، مسجد زینب کبری، آیت الله لواسانی و پسر آقا محمود خیاط که زاده‌ی آبان بود، بنویسم؛ برگه‌هایم را زیر و رو می‌کنم. نوشته‌هایی از هزاران سال قبل بیرون می‌کشم، از اساطیر و پهلوانی‌ها... با خودم می‌گویم، شاید آرش رفته بود بالای کوه، تا درختی که پدرش گفته بود پیدا کند. شاید وقتی که خسته و سرگردان، یک قدمیِ ناامیدی، برگ‌هایی می‌بیند شبیه همان‌ها که در قصه‌های هر شبِ مادر بود، چشم‌هایش روشن می‌شود و می‌رود سمت درخت. خودش بود. خیالم می‌گوید این همان درخت مقدس است که سایه‌ی سبزش تا ابدیت جاریست. خنک و جانبخش و رویین تن. آرش دست می‌اندازد و با خنجری بلندترین شاخه را می‌بُرد برای تیرِ کمانش. از لای ترک‌های ریز انگشت‌هایش خون می‌پاشد روی شاخه‌های نرم. برمی‌گردم روی برگه‌ی دوم، دیوها چهارزانو نشسته‌اند روی خاکمان و خیال رفتن ندارند. حسنِ نوجوان، پسر آقا محمود با هنر دستش یکیشان را شکار می کند. با سه راهیِ لوله ی آب، نارنجک دستی ساخته و سرهنگ ارتش پهلوی، وسط میدانِ فوزیه حریفش نمی‌شود. دیوها می‌گریزند و یک جایی بیرون مرز، روی خاک عراق، اتراق می‌کنند. چنگ و دندانشان را برق می‌اندازند و چنگال می‌کشند روی نقطه چین‌های مرز. قدم اول را که می‌گذارند، سِپندارمَذ فرمان می‌دهد به ساختن تیر و کمانی از چوب و پر عقاب. تیری برای شکستن حصر سرزمین. نه هر چوبی، نه هر عقابی، نه هر معدن و تیراندازی. آرش بود که حکیم و شریف و دیندار بود. آرش بود که می‌دانست از کدام درخت، از کدام معدن، از کدام عقاب... از کجای ایران... مثل حسن... تیر و کمانش را وقتی ساخت که سنگین‌ترین اسلحه‌ی سپاه، خمپاره انداز بود و آرپی جی و تیربار. مهندس حسن، از مسئولیت اطلاعات رسیده بود به یگان توپخانه. امام که دستور داد به تجهیز موشک، آرام و قرار، بیشتر از روزهای موشک بارانِ مردم، از دلش رفت. دست و بالش بسته بود برای ساختن، نیرو و موشک آورد از لیبی و خودشان رفتند سوریه تا یاد بگیرند. شیطان ردشان را زد و کاسه کوزه‌شان را به هم ریخت. مهندسانِ ارتش قذافی رفتند و قطعات مهم موشک‌ها را با خودشان بردند. تا حسن برسد به مهندسیِ معکوس و جابجایی قطعات موشک‌های معیوب، آرش هم تیرهای میان تهی را پر از شبنم کرده بود. حسن روی موشک‌ها نوشت:" وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ." صدای زوزه‌ی گرگ‌های صهیونی از دوردست می‌آمد. حسن، برگه‌ای برای حماس فرستاد و جنگِ بیست و دو روزه‌ی غزه با نقشه‌ی ساخت موشک، کابوس گرگ‌‌ها شد. آرش جانش را ریخته بود توی تیر، سپیده دم زه کمانش را کشیده و تیر از زیر شستش رها شده بود. باد، مامور رساندنش شده بود. حسن زیارتِ عاشورای بعد از نماز صبحش را خواند. تلفنی به مادرش سپرد برایشان دعای مادرانه کند. موشک جدیدشان را آزمایش کرد. مراحل کارش را نوشته بود و سپرده بود به رفیق امینش. با خیال راحت رفت برای نماز ظهر. ناهار بدون بچه‌های تیم از گلویش پایین نمی‌رفت. بهشان سر زد و پای حرفشان نشست. ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بعدازظهر، بی آنکه در خیال کسی بیاید، تهران، بی‌خبر، لرزید. لرزشش تا شهر ساوه هم رسید... سپاه آنقدر خودکفا شده بود که حسن دست بچه‌هایش را گرفت و برد. خونشان پاشید روی خاک‌های سرد پادگان امیرالمومنین ملارد. آبان بود. آرش رفته بود و تیر و کمانش مانده بود. غروب بود که تیر از رودخانه رد شد و نشست روی خاک فلسطین و خرخره‌ی گرگ‌ها را درید. حسن طهرانی مقدم، این سوی زمین‌های بی‌مرز، آرام خوابیده بود. طیبه روستا eitaa.com/r5roosta جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا | اینستا
حبیب شده ام؟ روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | تهران
📌 حبیب شده‌ام؟ حفظ امنیت و جان مردم شغل ما نیست وظیفه ماست. این را همیشه موقع خداحافظی به دخترم زینب می‌گفتم و راهی می‌شدم‌. ماموریت‌های زیادی را بیرون از مرزهای ایران تجربه کرده بودم اما اسم لبنان که می‌آمد گُل از گُلم می‌شکفت. اگر بخت یارم بود بیشتر از سالی یکی دو بار پایم به لبنان می‌رسید. هواپیما تا بلند شود و در بیروت بنشیند زیر لب "سید، سید" گفتن از دهانم نمی‌افتاد. اینکه می‌گویند «مرد نباید گریه کند» از کجا آمده؟ چه منطقی دارد؟ هر بار که می‌دیدمش محکم در آغوشش می‌گرفتم و رهایش نمی‌کردم. اشک‌های گوشه چشمانم بالاخره می‌افتادند و لباسش را تَر می‌کردند. همچنان که یک دستش روی بازویم بود؛ دست دیگرش را روی محاسن بیشتر از قبل سفید شده‌اش می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟؟ صدای خنده‌هایش را خیلی دوست داشتم. چند سال پیش که هنوز قاب عکس های شهدای اتاقش اینقدر زیاد نشده بودند، از داستان قاب خالیِ کنار قاب شهدا پرسیدم و گفتم: سید جان این یکی چرا عکس ندارد؟ هر دو دستش را پشت کمرش به هم گره کرد، آهی از دل کشید و گفت: دعا کن عکس‌دار شود، دعا کن خدا مرا هم به دوستان شهیدم ملحق کند. با ناراحتی جواب دادم: شما رهبر مقاومتید، چشم امید مسلمانان جهان به شماست. چشم از قاب خالی برداشت؛ انگشت اشاره‌اش را رو به من بالا گرفت و گفت: تک تک مسلمانان جهان هر کدام یک رهبر مقاومتند. شهادت مقصد راهیست که مردان خدا در آن جهاد می‌کنند. سر خجالتم پایین آمد. خودم هم عمری بود که آرزوی شهادت را به دل می‌کشیدم. گفتم: الهی که حبیب شوید و شهید شوید. مکثی کرد، با بغضی در گلو و لرزشی در صدا پاسخ داد: ما کجا و جناب حبیب کجا؟ اشکمان سرازیر شد. مثل همه دیدارهای قبلی زیارت عاشورایی با لهجه فارسی برایش خواندم. رو به قبله سلامی به امام حسین(ع) و یارانش دادیم و راهی سفره شام شدیم. از آن شب به بعد هربار همدیگر را می‌دیدیم، در همان نگاه‌های اول دست به محاسنی که سفیدتر از دیدار قبلمان شده بود می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟ و من هم مثل همیشه جواب می‌دادم: خیلی زود است سیدجان. حالا چند روزی بیشتر از آخرین "هنوز زود است سیدجان" گفتنم نگذشته که بر روی تخت بیمارستان بقیه‌الله عکست را محکم در آغوش گرفته‌ام و با اشک دلتنگی می‌گویم: به راستی که هرکدام از مسلمانان جهان یک رهبر مقاومتند. قاب خالی‌ات را پُر کردیم، جای خالی‌ات را چگونه پُر کنیم؟ به راستی که حبیب شدی و شهید شدی؛ سلام ما را به امام و یار با وفایش حبیب بن مظاهر برسان سیدجان. راوی: یکی از سربازان گمنام امام عصر (عج) به قلم: مهربان‌زهرا هوشیاری جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
دو خوشه انگور روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 دو خوشه انگور روزی که وسایلم را از محل کارم جمع کردم تا راهی لبنان شوم، یکی از مهم‌ترین پروژه‌هایم را جمع‌آوری خاطرات مردمی از لحظه شهادت سیدحسن قرار دادم. توی مسیر دمشق به بیروت بودم که حمله صاروخیه (موشکی) ایران اتفاق افتاد و واکنش‌های مردمی حمله را هم اضافه کردم به لیست سوال‌هایم. حالا هرجا برای مصاحبه می‌روم این دو سوال را می‌پرسم و هادیِ مترجم هم دیگر از حفظش شده. ۱- پیرمرد اهل روستایی از بعلبک بود و ۱۲ فرزند داشت. می‌گفت بعد از شهادت سید، نیمی از آوارگان حاضر در مدرسه حالشان بد شده و کارشان به بیمارستان کشیده. بقیه اهالی مدرسه هم حرف‌های پیرمرد را تکرار می‌کنند. پیرمرد ولی از خوابی می‌گوید که همان شب دیده و با تعریفش برای دیگران خیالشان را راحت کرده: "خواب دیدم دو خوشه انگور بزرگ و زیبا با برگ‌هایی پوشیده شده. طوری‌که هیچ‌کس آنها را نمی‌بیند و از دست‌بُرد بقیه مصون است." می‌پرسم: - به‌نظرتون این دو خوشه کیا بودن؟! - یکی سیدحسن بود و اون یکی یه آدم بزرگ دیگه. پیرمرد به استناد این خواب می‌گوید که سید از حمله مصون مانده و زنده است ۲- وقتی در ورودی مجلس علوی‌های طرابلس دیدمش، فکر کردم از نیروهای یونیفل است. روپوش آبی‌رنگ و لباس آستین‌کوتاه و موهای بلند بی‌حجابش توی ذوقم زد. "یعنی برای رتق‌و‌فتق این شیعه‌های آواره هیچ‌کی نبود که اینو گذاشتن‌؟!" دخترک از علوی‌های لبنان بود و علوی‌ها هم که می‌دانید، ولایت امیرالمومنین(ع) را کفاره گناهانشان می‌دانند، بنابراین حجاب نمی‌گیرند و به شرعیات توجهی ندارند‌. دخترک وقتی بعد از نماز ظهر سراغمان آمد تا برای مصاحبه با خانواده‌های آواره بیاید، یقه پیراهنش را بالا می‌کشید و آستین‌ها را پایین‌تر تا پوشیده‌تر به‌نظر برسد. هرکدام را درست می‌کرد آن یکی خراب می‌شد. تا انتهای مسیر ولی این سیکل معیوب را ادامه داد. هُدی می‌گفت شهادت سید را باور نکرده و از سوالات ما از آوارگان حرصش می‌گیرد: "اگه همین‌جور ادامه بدید با هم دعوامون می‌شه‌ها". وقتی از آوارگان درباره حمله موشکی می‌پرسم هم دست‌هایش را مثل کف زدن و خوشحالی به هم می‌زند و تعریف می‌کند که با مردم بیرون آمده و خوشحالی کرده‌اند. همان‌موقع لاک جیغ قرمز ناخونش به چشمم می‌آید. یاد مستند از لاک جیغ تا خدا می‌افتم. ۳- پیرمرد از اهالی بقاع بود. از مناطق شرق بعلبک. می‌گفت در دهه شصت با سپاه همکاری داشته. بنابراین فارسی را خوب صحبت می‌کند. درباره شهادت سیدحسن گفت عزادار نیستند تا زمان خون‌خواهی. وقتی درباره واکنشش نسبت به حمله موشکی ایران پرسیدم به فارسی جواب داد: "برای امام خمینی صلوات بر محمد و آل محمد". این را وقتی خبر حمله را از تلویزیون شنیده فریاد زده. زنان و دختران اطرافش هم شعار "نصر علی الاسلام" و "لبیک یا نصرالله" داده‌اند. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۴ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش اول صدای جنگنده‌ها از همیشه نزدیک‌تر بود؛ انگار درست بالای سرمان بودند. از پشت شیشه‌های مشرف به مدیترانه، توی آن رستوران عجیب و غریب، می‌دیدیم که نزدیک ناقوره، وسط مناطق مسکونی، جایی را زده‌اند و حالا دوباره پیش روی‌مان کمی آن‌سوتر را زدند و ناگهان پرنده‌ها! پرنده‌ها با بک‌گراندِ آن نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده، هرکدامشان به سمتی پراکنده شدند و یک موج قوی تکان‌مان داد. ظنم این بود که رستوران را زده‌اند اما پیرمردی گفت نگران نباش! دیوار صوتی را شکستند. هنوز حرف توی دهانش بود که جنگنده‌ها دوباره دیوار صوتی را شکستند. همه این‌ها درست هم‌زمان بود با خبرهایی که از حمله جانانه‌ی حزب‌الله به تل‌آویو می‌رسید. صور، شهرِ امام موسی، ناآرام بود. بیش‌تر از هرجای دیگری که توی این مدت دیده بودیم، توی صور صدای انفجار می‌آمد. می‌گفتند روستاهای اطراف صور، از اهداف اصلی حملات رژیم است. مثل بعلبک، اگر جایی توی شهر عکس می‌گرفتیم، حسابمان با کرام‌الکاتبین بود. کنار اسکله، جایی که مجسمه‌ی مسیح را وسط دریا گذاشته بودند همه‌چیز انگار آرام بود اما دو سه تا کوچه بالاتر، سوت‌وکور و سوت‌وکورتر. وسط شهر چند تا آدم پیدا کردیم؛ خانواده‌های مصطفی و صالح. چند روز قبل، دو تا کوچه آن‌طرف‌تر و دو تا کوچه این‌طرف‌ترشان را زده بودند. هفت‌هشت‌ده‌نفری می‌شدند. رفتن مردم و حتی اداری‌ها، کمیت زندگی‌شان را بدجور لنگ کرده بود. مدتی بود حقوق هم نگرفته بودند. می‌گفتند اغلب آدم‌ها از صور رفته‌اند اما ما کجا برویم بدون پول؟ صور، در نظرِ این خانواده، توی جنگ ۳۳ روزه، زنده‌تر بوده. می‌پرسم چرا؟ می‌گویند چون این، جنگ الکترونیکی است! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۴ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش دوم از حمله‌‌های ایران و حزب‌الله، احساسات متناقضی بهشان دست می‌دهد: "می‌ترسیم اما خوش‌حال می‌شویم." ترسشان از پاسخ احتمالی رژیم بود. سرجمع حالشان اما خوب بود: "تا رزمنده‌ها می‌جنگند، خدا با ماست." دخترِ یکی دو ساله‌ی بانمکی توی بغلِ مادرش، ز غوغای جهان فارغ، به رویم لبخند می‌زند و روزم را می‌سازد. با خانواده‌ی مصطفی و صالح خداحافظی می‌کنیم و توی کوچه‌ها چرخ می‌زنیم. چند تا مرد کامل‌سن نشسته‌اند کنار کافه‌ای زیبا. مخ یکی‌شان را می‌زنیم که با هم گپ بزنیم. معین، مردِ ۶۱ ساله‌ی سرپایی است. پخته حرف می‌زند و صریح. توی ۱۹ سالگی، سربازهای اسرائیلی به اسارتش برده‌اند و یک‌سال و نیم، توی یکی از زندان‌های رژیم، سخت‌ترین روزهای زندگی‌ش را گذرانده؛ شکنجه و آینده‌ای نامعلوم. از طریق صلیب سرخ برای خانواده‌اش نامه می‌فرستاده و کلی دست‌ساخته از آن روزها برای خودش نگه داشته. این همه‌ی چیزی است که حاضر است درباره اسارتش بگوید؛ گویا حرف زدن در این‌باره، ناراحتش می‌کند. معین می‌گوید ما آدم‌های جنگیم؛ این، جنگِ اولمان که نیست. می‌گوید هیچ‌وقت توی این سال‌ها، وسط ناآرامی‌ها خانه‌اش را رها نکرده؛ حتی حالا که به قول خودش، شهر حالت نظامی به خود گرفته. پسرش همراهش مانده و بقیه خانواده رفته‌اند یک جای امن‌تر. زیرِ خانه‌ی مرد، زیرزمینی هست که در و هم‌سایه از آن به عنوان پناه‌گاه استفاده می‌کنند. مرد می‌گوید، ایستادگی، پیروزی است اما این ایستادگی مقدماتی دارد که یکی از مهم‌ترین‌هاش، پشتیبانی سیاسی و دیپلماتیک جمهوری اسلامی از مقاومت است. می‌گوید نمی‌خواهیم ایران به جای ما بجنگد اما پشتیبانی می‌خواهیم. می‌پرسیم کدام جنگ از جنگ‌های لبنان، برایتان سخت‌تر بود؟ می‌گوید این جنگ متفاوت‌تر است، چون تکنولوژیک است اما خب، رزمنده، رزمنده می‌ماند و فرمانده‌، جای‌گزینِ فرمانده‌ی شهید می‌شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۴ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش سوم می‌پرسم بچه‌های لبنان را مستعد می‌بیند که فرداروزی جلوی جنگ تکنولوژیکِ متجاوزان بایستند؟ لحظه‌ای فکر می‌کند: "زمان می‌خواهد..." و بعد ادامه می‌دهد که دشمن، همین حالاش، برتری‌ش توی هواست و هواپیماها. روی زمین، اتفاق دیگری می‌افتد. این‌ها را می‌گوید و فکری می‌شود: "یک مواخذه!" می‌خواهیم که مواخذه‌اش را بگوید. - چرا وقتی مراکز مربوط به ایران را، آدم‌های مهم ایران را می‌زنند، جواب این‌قدر دیر است، این‌قدر ناهم‌سطح است؟ وانگهی، ایران و روسیه اگر کمک کنند، باید اهداف حمله را دقیق‌تر کنیم. معتقد است اگر حزب‌الله همین حملات چند روز اخیرش را چند روز دیگر ادامه بدهد، طرف اسرائیلی می‌گوید خب بس است، بیایید مذاکره کنیم! مثلی دارند این‌ها که می‌گویند نتانیاهو رفته بالای درخت و حالا دنبالِ نردبان می‌گردد که بیاید پایین. چیزهایی که توی فضای مجازی می‌نویسند و می‌گویند را خوانده و شنیده؛ این که ایران سر مذاکره با آمریکا پشت سیدحسن را خالی کرده و موضع ایران و موضع سیدحسن، سر اجرای قطع‌نامه‌ها یکی نبوده و الخ. باور نمی‌کند که سیدحسن شهید شده باشد؛ حجتش؟ می‌گوید رزمنده‌ها وقتی توی میدانِ رزم، ماشه می‌چکانند، هنوز می‌گویند لبیک یا نصرالله! طوری که انگار سید هنوز زنده است. به قیافه‌اش نمی‌خورد این حرف‌ها اما آدم دوست دارد یک بوس لبنانی برایش بفرستد (آدم‌های بیروت، توی خیابان‌ها لب‌هایشان را غنچه می‌کنند و برای هم از راه نسبتا دور، ماچ می‌فرستند؛ محضِ ابرازِ ارادت) با هم عکس می‌گیریم و می‌رویم کمی جلوتر، کنار یک کافه. جوان‌ها برایمان قهوه می‌آورند. می‌خواهند که منتظرِ یکی از مامورها بمانیم. مامورها با ماشین می‌آیند و مشایعتمان می‌کنند تا یک رستوران، که دیگر غذا نمی‌دهد دست خلق‌الله. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش چهارم کنار استخرِ خالیِ رستوران، سکویی مشرف به مدیترانه هست که هفت‌هشت‌ده‌تا خبرنگار از شبکه‌های مختلف، دوربین‌هایشان را گذاشته‌اند آن‌جا محض این که لحظه‌ی اصابت موشکی را ثبت کنند. صحنه‌ی غریبی است؛ انتظار برای ثبت لحظه‌ی مرگِ انسان، و بل‌که انسانیت. برخورد مامورها خیلی امنیتی است. تا فیها خالدونِ اطلاعاتمان را توی سیستم‌هایشان ثبت می‌کنند و سر آخر هم نمی‌گذارند برویم جلوتر، یا عکسی از انفجارها بگیریم. مسئولِ امنیتی‌ها، دارد قلیانش را چاق می‌کند و هم‌زمان به رئیسش زنگ می‌زند. رئیسش می‌آید. زنگ می‌زند به میثم‌نامی که بیاید ما را ببیند. میثم دلاوری؛ خبرنگار صداوسیما. راستش، تصورم از خبرنگارِ سیما توی منطقه، یک چیزِ دیگر بود اما میثم دلاوری، جدی‌جدی دغدغه‌ی انسان‌ها را داشت و دلش می‌سوخت از این همه کشتارِ شیعه‌. ماجرای روزی را می‌گوید که یک خانواده در مرجعیون، وسط بمباران‌ها جایی توی خیابانی پناه گرفته بودند اما پهپادها خانواده را زدند؛ هفت‌هشت‌نفر شهید شدند که دو تا مادر و یک بچه بینشان بود. پیکرها پنج شش ساعت مانده بود روی زمین. پیکر که نه، تکه‌پاره‌های تنِ آدمی‌زاد. کسی جرات نمی‌کرد که برود و پاره‌های پیکرِ شهدا را جمع کند. و همه این‌ها جلوی چشم خبرنگارها اتفاق می‌افتد. با چند تا پزشک حرف زده. می‌گویند این روزها ما بعد از هر اصابت، یک مجروح تحویل نمی‌گیریم، خانواده‌ تحویل می‌گیریم. میثم دلاوری، این‌ها را که می‌گوید، دستش ناخودآگاه مشت می‌شود. می‌گوید بروید ارتفاعات مشرف به ضاحیه. از آن‌جا می‌بینید که ضاحیه توی یک گودال است و آن‌جا به‌تر می‌فهمید که گودالِ قتل‌گاه یعنی چه. می‌گوید با همین اهالیِ شهیدداده‌ی ضاحیه اگر حرف بزنید، می‌شنوید که می‌گویند حال ما هرچه خراب است، باز نمی‌توانیم حالِ مردم غزه را که در محاصره‌اند درک کنیم. حرف‌هایمان که تمام می‌شود، دور جدیدی از بمباران‌ها شروع می‌شود؛ صدای جنگنده‌ها، به آسمان رفتن دود از نقطه‌ای در مناطق مسکونی و شکستِ دیوار صوتی. صور، شهرِ امام موسی، این روزها حالِ خوشی ندارد؛ همه امیدوارند که رزمنده‌ها بلندتر فریاد بزنند: لبیک یا نصرالله! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 انتظارهای تلخ پنج‌شنبه ۶ مهرماه ۱۴۰۳، حدود ساعت ۶:۳۰ عصر است. طبق معمولِ این چند روز تلوزیون خانه روی شبکه خبر است. اخبار می‌گوید اسرائیل ۴ ساختمان چند طبقه را به طرز فجیعی بمباران کرده. می‌گوید از نوع جدیدی از بمب‌هایی که ساخته آمریکاست و هر کدام حدود یک تن وزن دارند برای بمباران استفاده کرده. می‌گوید گویا در این ساختمان‌ها به دنبال هدفی خاص بوده. با شنیدن این خبر استرس تمام وجودم را فرا می‌گیرد. گوشی را برمی‌دارم، طبق معمول به صفحات اینستا سر می‌زنم که اخبار تکمیلی و بعضاً واقعی‌تر را از آن‌جا ببینم و بخوانم. منتظر می‌مانم تا فیلترشکن وصل شود. صفحات را یک به یک بالا و پایین می‌کنم. خبری را که به دنبالش به اینستا آمده بودم را می‌بینم. با خودم می‌گویم ممکن نیست. باز هم به جست‌و‌جو در صفحات می‌پردازم تا صحت و سقم خبر را پیدا کنم، اما باز هم اخبار تکراری. تنها چیز امیدوارکننده این بود که صفحات کارشناسان نوشته بودند چون خبر از سوی حزب‌الله تأیید یا رد نشده همچنان امیدواریم که خبر کذب باشد. من هم طبق معمول امیدوار به معجزه خدا بودم درست مثل شبی که امیدوار بودم معجزه‌ای شود و آقای رئیسی و همراهانش از سانحه سقوط بالگرد جان سالم به در ببرند. با شنیدن این خبر توان انجام هر کاری از من گرفته شد. یک چشمم به شبکه خبر و یک چشمم به اینستا بود. به زهرا خواهرم زنگ زدم گفتم دعا کن خبر دروغ باشد. انتظارم ۷ ساعته شده، حدود ساعت ۱ شب بود که علی لاریجانی و مسئولین دیگری روی خط شبکه خبر آمدند و صحبت‌هایی کردند، صحبت‌هایی که بوی تأیید همان خبر شوم را می‌داد. حزب‌الله هم که هنوز در این باره هیچ بیانیه‌ای نداده بود. به اینستا باز می‌گردم، استوری‌های یکی از کارشناسان سیاسی منطقه را می‌خوانم که نوشته بود با توجه به این‌که حزب‌الله در تأیید یا رد خبر تاکنون بیانیه نداده و همچنین آمدن افرادی مثل علی لاریجانی روی خط شبکه خبر و نوع حرف‌هایی که می‌زنند احتمال این‌که خبر درست باشد زیاد است. اما من همچنان نمی‌خواهم باور کنم، همچنان نور امید را در دلم روشن نگه می‌دارم. تا ساعت ۳ شب بیدار بودم و اخبار را چک می‌کردم، دلم نمی‌خواست بخوابم اما از شدت سردرد پناه بردم به خواب. ساعت 8 صبح بیدار شدم، سریع به اینستا سر زدم ببینم خبر جدیدی در این خصوص آمده یا نه که خداراشکر همان خبرهای دیشب را دیدم و چیز جدیدی منتشر نشده بود جز همان استوری‌هایی که نوشته بودند دعا کنید خبر کذب باشد، دعا کنید برای سلامتی سید مقاومت. استوری‌ها دلم را می‌لرزاند اما من همچنان امیدوار بودم. این تشویش و اضطراب توام با امید ادامه اشت تا حدود ساعت ۴ عصر که دیدم و شنیدم آن‌چه را نمی‌خواستم تا الآن باور کنم. خبر تأیید شد. حزب‌الله بیانیه داد. سید حسن نصرالله بعد از عمری مجاهدت در دفاع از آرمان‌های مقاومت و قدس شریف به شهادت رسید. زهره دهقانی جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
همدرد روایت فاطمه سادات سیدرضایی |کرمان
📌 همدرد با آهی که از نهادش بلند شد، دستی به سر قنداقه‌هایی که زیر موشک جا خوش کرده بودند کشید. کمی قدش را خم کرد تا غربتشان را با بوسه‌ای تسلا دهد اما انگار پشیمان شد. آرام پشت سرش قرارگرفتم. امضایش تمام شده بود و در دریای دل نوشته‌های طومار غرق بود. همینکه سرش را بالا گرفت چهره به چهره شدیم. خطوطی که روی صورتش نشسته بود کار محک زدن سن و سالش را سخت‌تر می‌کرد. دنبال کلمه‌ای بودم تا درباره تراکت تحریم کالاهای اسرائیلی بگویم که؛ دستانش را با چادرش بالا آورد، اشک‌هایی که با چاشنی سوز سینه، بر روی گونه‌های ماتم زده‌اش نقش بسته بود را پاک کرد. خیالش که از مرتب بودن روسری مشکی‌اش راحت شد. نگاهش را به من دوخت و بغچه دلش را این گونه باز کرد: «خانم درد از دست دادن بچه رو من می‌فهمم، درد توپ و موشک و تیر رو من می‌فهمم درد مریضی و آوارگی رو من می‌فهمم خدا لعنتت کنه اسرائیل که هرجا شرِّ وظلمِ همون جایی... خدا از رو زمین نیست و نابودت کنه... منم که می‌فهمم مادرای فلسطینی و لبنانی چی می‌کشن خانم دوتا پسرامو توی جنگ دادم رفت همین اسرائیل و آمریکا باعثشن یه دخترمم کرونا ازم گرفت باعث و بانی اینم همین‌هاین خدا ریشه‌شون بخشکونه چقدر اشک بریزم چقدر دعا کنم تا حالا بچّا خودم حالا هم میبا درد غم بقیه مردم بخورم ای خدا کی نابود می‌شه» تراکت توی دستم ماند و آن مادر دیگر مجالی برای حرف زدن نداد و رفت. دلا بسوز که سوز تو کارها بکند... پ.ن: امضای طومار حمایت از جبهه مقاومت فاطمه سادات سیدرضایی یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا