📌 #شهید_نیلفروشان
در سایه مبارزه با صهیونیستها
روزگار عجیبی دارم. مرتب نهاد جملهای تکراری را خط میزنم و از نو مینویسم. عجب تکرار دردناکیست!:
زمینی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
آدمی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
.
.
.
پاییزی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
پاییز چند سالیست مدام میسوزد، میروید و میسوزد و باز میروید و زبانه میکشد.
و امسال نیز هم...
هرم داغ روی تنش با ذرات هوا عجین و در اتمسفر شهر پخش شده بود. این را میشد از پوسترهای رنگی حائل سر و چادرهایی که پتهشان مثل بادبزن به سرعت به چپ و راست حرکت میکرد، فهمید. ولی شکایتی نبود. اصلا همه آمده بودند، شریک این هرم شوند. آمده بودند صدا به صدا گره بزنند و ریسمان بلند کنند تا از این نقطه زمین پرتاپ شود و بپیچد دور گردن هر آنکه دستی بر این نمایش توحش داشت. به داغی پاییز حرجی نبود.
انگار او هم فهمیده بود. انگشتان تپل کوچکش را بین موهای کم پشتش فرو میکرد و در میآورد. کمی به چشمهایی که به او نگاه میکرند خیره میشد و سرش را پنهان میکرد. چانهاش را روی چادر مادرش گذاشت، سرش را کج کرد و روی شانه افتاده مادرش آرام داد. پلکهایش روی هم افتاد. مژههای بلند، گونههای سرخ داغ شدهاش را نوازش میداد. لختی بعد موقرانه باز شد. ابروانش را در هم کشیده بود . لب و لوچهاش آویزان بود. موهای بور و لخت روی پیشانی، به هم چسبیده بودند و هر دسته به یک طرفی پیچ خورده بود. ناآرامی نمیکرد. مادرش سایبانی روی سرش نگهداشته بود؛ پوستری موج افتاده سفید که اشعههای تیز نور را منعکس میکرد. روی آن نوشته بود:
من عاشق مبارزه
با صهیونیستها
هستم
پوستر به موهایش چسبیده بود. گویی واژهها همانند الکترونهایی که با اتصال مدار روان میشوند، دانه به دانه به مدار ذهنش میریختند، به ذهنی که میخواهد آماده شود؛ آماده برای یک اتفاق بزرگ برای روزی که
این ارض را بندگان شایسته خدا به ارث میبرند
و این همان وعده صادق است
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان تشییع شهید نیلفروشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
سیده رباب
زینبیه اوضاع برق خراب است. تصورش برای ما خیلی سخت است. برای شارژ گوشیهایمان میآییم هتل سر کوچه. لبنانیها خیلی خونگرم و مهربانند. سیده رباب موسوی مادر علی که دامادش از رزمندههای مقاومت است و اسمنوهاش را به عشق قهرمان ایرانی گذاشته قاسم حسابی با ما گرم گرفت تا جایی که به نشانه محبت قلیانش را به ما تعارف کرد!!!!
فقط آن لحظه من!!!
فاطمه!!
اهل ضاحیه بود...
امروز دوباره رفتیم و عین بچه پروها خواستیم که تلفنهایمان را شارژ کنیم. سیده رباب آمد و بغلمان کرد و بوسیدمان. نقل شهادت سید حسن شد. درباره علاقه شدیدمان به او گفتم و اینکه سید عموی ایرانیهاست مثل حضرت عباس برای بچههای امام حسین....
اشک توی چشمهایش پِر خورد...
گفتم آن قدر دوستش داشتم که روز عقدم عکسش را گذاشته بودیم توی خونچهمان...
برای شوهرش تعریف میکند و بعد ناگهان میگوید من دختر عموی سید عباسم...
سید عباس موسوی!
نقاط اشتراکمان دارد زیاد میشود.
حس میکنم خدا گِل ما و لبنانیها را از یک جا برداشته...
حتی اگر پیامبر نگفته بود
شیعتک خلقوا من فاضل طینتنا...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/tayebefarid
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۱
هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشستهام توی ماشین اداره و ۲۰ دقیقه بیشتر تا تهران راه نیست و آقای نوری دو ساعتی هست که خوابیده و آقای اسماعیلی تازه بنزین زده.
هنوز هم مرددم. تصویر سهتایی صادق و صدرا و امیر هی میآید جلوی چشمم و کنار نمیرود. تار میشود، تار و نامشخص و دوباره واضح و شفاف. صدرا ظهر میگفت اگر خنده نبود چقدر زندگی بد میشد، اگر گریه نبود هم.
راست میگفت. اشکهام سرازیر میشوند. از دیروز تا حالا جلویشان را گرفتهام. از دیروز ظهر که زنگ زدند و گفتند پرواز سوریه درست شده هی با خودم گفتم باید قوی باشی. ده پانزده روز پیش که اولین بار حرف سوریه پیش آمد، این حال نبودم. شب بود حوالی ساعت ۸ که زنگ زده شد و بیمقدمه گفتند: "میای سوریه؟" اصلا زنگ زدن آن وقت شبش خودش عجیب بود. برای همین بود که سوریه را صبحیه شنیدم و هی میگفتم: "آخه من صبح کجا بلند شم بیام؟"
همسر وقتی اسم سوریه را از زبانم شنید، پرید بالا که یک وقت نگویی نه... واجب که هیچ، فرض است و فرض از واجب بالاتر است. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا او بود که تحریکم کرد به رفتن.
پشیمانم؟ نه. اما مرددم. تردیدها و حساسیتهای مادری است که همه جا جلوی آدم را میگیرد. دست و پای آدم را میبندد. این مدت خیلی با خودم فکر کردم.
به بچههای غزه، به بچه های لبنان، به مادرها، به سقفهایی که حالا دیگر بالای سرشان نیست. به خودم هم فکر کردم. به ادعاهایم. این همه سال کار تاریخ شفاهی و داستاننویسی جنگ کرده بودم. همهاش گفته بودم حیف از آن همه خاطره و روایتی که نوشته نشد و ثبت نشد. حالا چی؟ سهم من از این ادعاها، از ثبت خاطرات و روایات مقاومت در تاریخ چه میشد؟
همه اینها را با خودم گفتم و تصمیم گرفتم. حالا اما هنوز شک دست از سرم برنمیدارد. شک این بلای شیطانی...
با خودم میگویم قوی باش. نمیتوانم. دلبستگی دنیا بدجور زمین گیرم کرده است. حالا معنای واقعی دلتنگی را میفهمم. معنای واقعی دل کندن. معنای واقعی ابهام...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵
جنگِ آوارگان!
بخش اول
منهای تبادل آتش، اینجا انگار آوارگاناند که بخش مهمی از سرنوشت جنگ را تعیین میکنند. نزدیکِ یک میلیون نفر از مردم جنوب آواره شدهاند. ضاحیه ۹۹ درصد، بقاع ۶۰ درصد، بعلبک و هرمل ۵۰ درصد، صور ۹۹ درصد و صیدا ۸۰ درصد؛ این گمانههایی است از خالی شدن جمعیت مناطق شیعهنشینِ لبنان.
آن سو، در اراضی اشغالی هم آوارگان کم نیستند؛ هرچند که معنای آوارگی، آنجا کمی متفاوت باشد؛ انهم یالمون کما تالمون...
آوارگان، توی نزدیکِ "هزار" مدرسه اسکان دارند؛ اما فقط یکچهارمشان. مابقی، توی خانههای مردماند و سوریه و عراق.
چادر؟ نه! هرگز! توی بعلبک، وسط سرمای هوا خانوادهای را دیدیم که بساط زندگیشان را پای درختی پهن کرده بودند؛ عشایر بودند. پیشنهادِ چادر را رد کردند.
اینجا از چادر خوششان نمیآید؛ بس که مخیمِ فلسطینی دیدهاند. چادر، در نگاهشان نمادِ آوارگیِ بیبازگشت است.
آوارگان چه میخواهند؟ الان؟ احتیاجاتشان زیاد است؛ اگر بیش از یکبار ببینیشان و کمی با هم رفیق شوید، احتیاجاتشان را میگویند اما بیشترین احتیاجِ این مردمِ از اسبافتادهی از اصل نیفتاده، پیروزی است. این را مردی توی کنیسهی غفرائیل میگفت که آه هم توی بساطش نبود.
دیگر چه میخواهند؟ همراهی، همدلی! توی بعلبک، وقتی موجِ انفجاری نزدیک، از خانهای که توش بودیم هم گذشت، یکی از لبنانیها شوخطبعیش گل کرد و گفت که الان اگر ما را بزنند، یک کبابِ ترکیبیِ ایرانیلبنانی درست میشود.
توی پاساژ متروکهی کیفون، چند ده خانواده ساکناند. ابوحیدرِ جوان، دو تا دستش را توی سوریه داده در راه خدا و حالا همه زندگیش، شده رتق و فتقِ امورِ آوارگان. ایرانیهای اینجا شدهاند دستهای ابوحیدر. و قس علیهذا!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵
جنگِ آوارگان!
بخش دوم
علی(ع) فرمود: ردوا الحجر، من حیث اتی؛ سنگ را به همانجایی که از آن آمده، بازگردان!
گفتند ایران، پشتِ سیدحسن را خالی کرده؛ راهکار چیست؟ این که انسانِ لبنانی ببیند برادر و خواهرِ ایرانیش، وسط سختی، کنارش مانده، کنارش غذا میخورد، زیر یک سقف میخوابند و شاید خونشان با هم مخلوط شود، راهگشاست.
این، وسطِ آوارگی، مایهی تابآوری است.
چه کسی میبازد؟(حسب معادلاتِ مادی) آن که آوارگانش، زودتر از پا درمیآیند.
سیدحسن میگفت این جنگ ممکن است چند ماه یا چند سال طول بکشد؛ چند سال. دولتِ نداشتهی لبنان که بحمدلله همه امور را به امان خدا گذاشته؛ کی باید تابآوری ایجاد کند؟ کسی جز مردم؟ ارتباطِ بین ملتها اینجاست که مهم میشود.
اسرائیل شعب قرضالحسن را میزند؛ یعنی میخواهد حزبالله را از نظر مالی خفه کند؛ در دمشق کسی را میزند که کارش مالی است؛ حالا درست وسط این که اسرائیل دارد گلوی اقتصادِ حزبالله را میفشارد، مردم و گاه دولتها دارند نفس میدهند به حزبالله، به مردم آواره. بیش باد!
نتانیاهو گفته حیات و مماتتان دستِ من است؛ ادعاهای فرعونی! ما باید زنده بمانیم.
جنگ، جنگِ آوارگان است. برای مرحلهی بعدی آمادهایم؟ نمیدانم! کسی دارد وسط این ماجراها، آیندهپژوهی میکند؟ نمیدانم! اما میدانم که به زودی مسائل آوارگان، پیچیدهتر میشود. میدانم که هیچچیز جز نگاهِ امتی، الان به داد ملتها نمیرسد.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۲
ساعت ۴ صبح میرسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفتهام را میاندازم توی قفل در و بازش میکنم. دوتایی میپرند جلوی در و مرا که میبینند بیمقدمه میگویند: "تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."
گفتهاند ساعت ۸ و نیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفتهاند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه میگوید: "میخوایم سرتیم رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها میکنم روی پتوی کف زمین و میگویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمیخورم." بعد چشمهایم را میبندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."
صدای قهقههشان بلند میشود.
یک حسی میگوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان.
- شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونهاین...
و چشمهایم را میبندم. خوابم نمیبرد. هیچکدام خوابمان نمیبرد. یک ساعت بعد فاطمه میگوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی میگم... قبل از اینکه بیای تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضیام.
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای محمدحسین عظیمی از #لبنان
🔷 خردهروایتهای لبنان:
🔹 لامشکل
🔹 و الله خیرالماکرین
🔹 ترس و آرامش
🔹 شرمندگی
🔹 موبایل نُنُر
🔹 مدافع بچههای حرم
🔹 در بازداشت حزبالله - ۱
🔹 در بازداشت حزبالله - ۲
🔹 در بازداشت حزبالله - ۳
🔹 در بازداشت حزبالله - ۴
🔹 در بازداشت حزبالله - ۵
🔹 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
🔹 دیو چو بیرون رود
🔹 دو خوشه انگور
🔹 انفجارات
🔹 ابنا حجهابنالحسن
🔹 چطور حزبالله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟!
🔹 خدایا! حاضر
🔹 ارتشی که نبود
🔹 تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
🎧 فهرست پادکستها
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای محسن حسنزاده از #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «بیروت، ایستاده در غبار»:
🔹 ۱- قرار بود پرواز مستقیم بیاوردمان بیروت...
🔹 ۲- قبل از ظهر، حزبالله خبرنگاران را میبرد...
🔹 ۳- دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم...
🔹 ۴- از ضاحیهگردیِ شبانه که برمیگردیم...
🔹 ۵- طرابلس رفتنمان طلسم شده...
🔹 ۶- روز اول که دیدمش، ریشهایش بلند بود...
🔹 ۷- با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم...
🔹 ۸- مسئولیت همه چی با خودته!
🔹 ۹- لببهلبِ اذان عصر رسیدیم به مسجد...
🔹 ۱۰- اینها را وسط داد و بیداد یک جاسوس مینویسم...
🔹 ۱۱- انتظار
🔹 ۱۲- صبح جبیل بودیم...
🔹 ۱۳- دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبک...
🔹 ۱۴- صدای جنگندهها از همیشه نزدیکتر بود...
🔹 ۱۵- از تگزاس تا بیروت!
🔹 ۱۶- کار کتاب شهید دانشگر تقریبا تمام شده بود...
🔹 ۱۷- واقعیت این است...
🔹 ۱۸- بیم و امید!
🔹 ۱۹- جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
🔹 ۲۰- دوباره آمدیم بعلبک...
🔹 ۲۱- شنبه در کنیسه
🔹 ۲۲- شهیده کرباسی
🔹 ۲۳- آیه
🔹 ۲۴- من جاسوس بودم!
🔹 ۲۵- جنگ آوارگان!
🔹 ۲۶- ابد و پنج سال!
🔹 ۲۷- دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود...
🔹۲۸- آشپز مجتهد!
🔹 ۲۹- من جاسوس اسرائیل بودم
🔹 ۳۰- لبنان، سختترین آزمون طول تاریخش را از سر میگذراند!
🔹 ۳۱- همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد،مثل زلزله!
🔹۳۲- لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است...
🔹 ۳۳- جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم...
🔹 ۳۴- دو دقیقه بعد از اینکه از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد...
🔹 ۳۵- اگر خودش نگفته بود تپل است من جسارت نمیکردم...
🔹 ۳۶- چند روزی است با مرد جوان آشنا شدهام...
🔹 ۳۷- دکتر محمد، نصفهشب پیام داد که فردا قبل ظهر...
🔹 ۳۸- نشیب بی فراز!
🔹 ۳۹- آشنایی با دکتر محمد، باعث شده ...
🔹۴۰- دوباره جمع شده بودند توی کافه...
🔹 ۴۱- من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم...
🔹 ۴۲- سقوط هرم
🔹 ۴۳- برسد به دست حاتمیکیا!
🔹 ۴۴- اسمش را میپرسم میگوید لنا...
🔹 ۴۵- علیه اشباح
🔹 ۴۶- گروه واتسآپی شهدا!
🔹 ۴۷- من پیش از هر چیز مادرم...
🔹 ۴۸- مصطفی مغنیه مادر پنج تا بچه قد و نیمقد است...
🔹 ۴۹- خبرفوری: سید مرتضی آوینی، زنده است
🔹 ۵۰- چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنان
🔹 ۵۱- فکر کن همین تابستان گذشته ...
🔹 ۵۲- برای محمد عفیف
🔹 ۵۳- جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند...
🔹 ۵۴- محمدعیسی! دیشب از وقتی نشستیم...
🔹 ۵۵- دایی علی
🎧 فهرست پادکستها
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای طیبه فرید از #سوریه
🔷 سلسله روایتهای «برایت نامی سراغ ندارم»:
🔹 ۱- سواره
🔹 ۲- زینبیه
🔹 ۳- احساس سوختن
🔹 ۴-جمع پراکندگیها
🔹 ۵- انفجار وهمی
🔹 ۶- غفران
🔹 ۷- خط روایت
🔹 ۸- کشافة المهدی
🔹 ۹- عروس بقاع
🔹 ۱۰- جای خالی یکنفر
🔹 ۱۱- اصلا به ما چه؟
🔹 ۱۲- مبارزان صادق
🔹 ۱۳- مردم انقلاب اسلامی
🔹 ۱۴- من هم شهید میشوم
🔹 ۱۵- با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو
🔹 ۱۶- لُبنانیات
🔸 در حال تکمیل...
🔷 خردهروایتهای سوریه:
🔹 صواریخ دیش دیش
🔹 سیده رباب
🔹 خبر
🔹 سلام فرمانده
🔸 در حال تکمیل...
🎧 فهرست پادکستها
🔹 ۱- سواره
🔹 ۲- زینبیه
🔹 ۳- احساس سوختن
🔹 ۴-جمع پراکندگیها
🔹 ۵- انفجار وهمی
🔹 ۶- غفران
🔹 ۷- خط روایت
🔹 ۸- کشافة المهدی
🔹 ۹- عروس بقاع
🔹 ۱۰- جای خالی یک نفر
🔸 در حال تکمیل...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/tayebefarid
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای شبنم غفاریحسینی از #سوریه
🔷 سلسله روایتهای «ضیافتگاه»:
🔹 ۱- هنوز هم مرددم...
🔹 ۲- ساعت ۴ صبح میرسم تهران...
🔹 ۳- فرودگاه بینالمللی امام خمینی
🔹 ۴- ساعت دو بعدازظهر هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند...
🔹۵- از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم...
🔹 ۶- محمد از مدافعین حرم است...
🔹 ۷- نزدیکیهای حرم ساکن میشویم...
🔹 ۸- کجای تاریخ ایستادهام؟
🔹 ۹- حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب...
🔹 ۱۰- شبها آدمها توی سرم راه میروند...
🔹 ۱۱- تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند...
🔹 ۱۲- خانهشان در جنوب لبنان با مرز فاصلهای نداشت...
🔸 در حال تکمیل...
🎧 فهرست پادکستها
🔹 ۱- هنوز هم مرددم...
🔹 ۲- ساعت ۴ صبح میرسم تهران...
🔹 ۳- فرودگاه بینالمللی امام خمینی
🔹 ۴- ساعت دو بعدازظهر هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند...
🔹 ۵- از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم...
🔹 ۶- محمد از مدافعین حرم است...
🔹 ۷- نزدیکیهای حرم ساکن میشویم...
🔹 ۸- کجای تاریخ ایستادهایم؟
🔹 ۹- حاجآقا ایستاده توی چارچوب در...
🔹 ۱۰- شبها آدمها توی سرم راه میروند...
🔹 ۱۱- تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند...
🔶 در حال تکمیل...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای فاطمه احمدی از #سوریه
🔷 سلسله روایتهای «همسرنوشتی»:
🔹 ۱- پتپتای آخرش است...
🔹 ۲- مادربزرگ عاصم، قلیان به دست میآید...
🔹 ۳- با آقای محمد و خانواده اش میرویم زیارت حضرت رقیه(س)...
🔹 ۴- رمز پیروزی امت حزبالله و وعدهی صادق...
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «چهره زنانه جنگ»:
🔹 ۱- صدای نوحه حزین عربی ما را به آنور صحن حرم کشاند...
🔹 ۲- فاطمه ام ابراهیم - ۱
🔹 ۳- فاطمه ام ابراهیم - ۲
🔹 ۴- فاطمه ام ابراهیم - ۳
🔹 ۵- فاطمه ام ابراهیم - ۴
🔹 ۶- نوفا - ۱
🔹 ۷- نوفا - ۲
🔹 ۸- نوفا - ۳
🔹 ۹- نوفا - ۴
🔹 ۱۰- نوفا - ۵
🔸 در حال تکمیل...
🎧 فهرست پادکستها
🔹 ۱- پتپتای آخرش است...
🔹 ۲- مادربزرگ عاصم، قلیان به دست میآید...
🔹 ۳- با آقای محمد و خانواده اش میرویم زیارت حضرت رقیه(س)...
🔸 در حال تکمیل...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
🇸🇾 با راویان اعزامی راوینا به سوریه همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 طیبه فرید
@tayebefarid
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست روایتهای لبنان 🇱🇧
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش اول
صدای اخبار داشت تا توی راهرو میرسید که داشت درباره آمار شهدا و مجروحان روز گذشته در غزه میگفت و من و خواهرم داشتیم درباره این که خواهرم چه بپوشد حرف میزدیم. مردم در بیمارستان شهدای الاقصی میسوختند و ما داشتیم توی پاساژها برای مادر و خواهرم دنبال لباس مجلسی قشنگ میگشتیم. در غزه خانهای نمانده بود و اسرائیل به جان اردوگاههای آوارگان افتاده بود و من داشتم توی مزونها با وسواس لباس ساده و پوشیده انتخاب میکردم. مردم ضاحیه لبنان زیر بمباران بودند و من از دوستانم درباره آرایشگاه و این چیزها میپرسیدم و آنها به بیتجربگیام درباره اینجور چیزها میخندیدند(واقعا در مقولههای مربوط به آرایش مثل بیسوادها هستم). سیدحسن نصرالله شهید شده بود و ما با سالن جشن قرارداد بسته بودیم.
خلاصه این که، دنیا به سمت ظهور میرفت و زیر و رو میشد اما من در پیلهی حقیر خواستههای کودکانهام پیچیده بودم. احساس میکردم پستترین آدمِ روی زمینم. بخاطر خوشحال بودن و جشن گرفتن از دست خودم عصبانی بودم؛ چون معنی ندارد وقتی میدانی که گوشهای از دنیا بچهها دارند تکهتکه میشوند خوشحال باشی. تا همینجا، این که اصلا هنوز دق نکردهام خودش جرم سنگینی ست. میان تمام لبخندهایم و لحظههای شادم، تکهی باقیماندهی فطرتم به روانم تلنگر میزد که: تصاویری که از غزه دیدهای واقعیاند، تصویر نیستند. تو فیلم ضجه زدن بچههای زخمی را میبینی و سریع دست از تماشا میکشی؛ ولی اگر آن فیلم را متوقف کنی رنج آن کودک متوقف نمیشود. او و هزاران نفر در غزه و لبنان همین الان دارند زجر میکشند. کسانشان را از دست دادهاند، زخمی و گرسنهاند و تو نمیتوانی بفهمی در غزه بودن چقدر وحشتناک است، چون در غزه نیستی، چون خوشحالی و دغدغهات لباس عروس و آرایشگاه و... است.
بابت تمام خوشحالیهایم از خودم متنفرم. احساس حقارت میکنم؛ احساس آدمی که به درخت ممنوع نزدیک شده و از سیب آن خورده. هی با خودم میگویم در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن عقد گرفتن است؟ گاهی هم با خودم میگویم نباید انقدر به خودم سخت بگیرم؛ ولی باز یادم میافتد آدمهایی هستند که به خودشان سخت گرفتهاند برای امنیت ما، برای پایداری جبهه حق، برای ظهور. و آن وقت از خودم خجالت میکشم اگر به خودم سخت نگیرم.
درباره جشن، من تنها تصمیمگیرنده نبودم. همه میگفتند این اتفاق فقط یک بار در زندگی میافتد و نباید حسرت به دلت بماند. با این که هیچوقت برایم مهم نبود و هیچوقت حسرت عروس شدن نداشتم، ولی راستش ته ته دلم، دخترانگیای که همیشه سرکوب شده بود برخاسته بود و دلش میخواست با دیدن لباس عروس ذوق کند، دلش میخواست برود خرید، دلش میخواست کفش پاشنهبلند بپوشد و تاج سرش بگذارد. و من از دست دختر درونم عصبانی بودم با دلبخواهیهایش و هوا و هوسهایش. دو «من» در درونم درحال جنگ بودند، یکی میخواست بیخیال دنیا شود و پی آرزوهایش برود و یکی دلش میخواست همهچیز را رها کند و بچسبد به حکم جهاد رهبری. یکی راکد بود و دلش میخواست دریاچهی آرامشش موج برندارد و دیگری آرام و قرار نداشت که به دل طوفان بزند و موج بردارد و بخروشد. و چقدر جنگ «من»ها سخت بود و جانفرسا...
شده بودم مصداق آن بیت که: تن زده اندر زمین چنگالها/ جان گشوده سوی بالا بالها...
تیر خلاص این جنگ وقتی به من خورد که فهمیدم شهید نیلفروشان را دقیقا بعد از ظهر پنجشنبه در اصفهان تشییع میکنند؛ دقیقا روز و ساعت جشن عقد من. نهتنها منِ طوفانیام برایش پرپر میزد، که دلم نمیخواست درحالی که یک سو مردم عزادار شهیدند، ما مشغول جشن باشیم؛ انگار نه انگار که امنیت جشنمان را مدیون خون آن شهیدیم. از سوی دیگر نمیخواستم مهمانانم میان شرکت در عقد من و تشییع شهید به دوراهی برسند و بخاطر من، تشییع شهید را نروند.
تشییع شهید افتاد صبح پنجشنبه؛ اینطوری حداقل فقط غصهی این را میخوردم که نمیتوانم در تشییع شرکت کنم و با جشن تداخل نداشت. بعداً فهمیدم پدرم به شهید نیلفروشان توسل کرده بود که تشییعش با جشن تداخل پیدا نکند و عصر چهارشنبه، فهمیدم شهید را میآورند محله خودشان که نزدیک ما بود. هرکاری که داشتیم را رها کردم و رفتم بدرقهاش...
ادامه دارد...
شکیبا شیردشتزاده
یکشنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش دوم
چشمم که به تابوتش افتاد، دلم آرام گرفت. «من»های درونم به آتشبس موقتی رسیدند. آخ که چقدر قشنگ تابوتش موج میخورد روی دستها، زیر نورِ ماهِ کامل...
آدم یک بار قرار است عروس شود دیگر... یک بارِ زندگی من هم رقم خورد؛ بعد از ظهر پنجشنبه، بیست و ششم مهر. یک جشن معمولی بود، تا حدودی سادهتر از معمولی؛ و من با همهی ناشی بودنم و ناآشنا بودنم به دنیای دخترانگی، سعی کردم آنطوری رفتار کنم که یک عروس باید رفتار کند که البته دشوار بود؛ لباس سنگین و پفدار و سخت بود، آرایش احساس خفگی به من میداد، تاج سنگین بود و با ناخن مصنوعی عملا هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ انگار دستانم قطع شده بود؛ ولی با وجود همهی اینها، دختر درونم خوشحال بود و روح طوفانیام تصمیم گرفته بود موقتاً اجازه بدهد دختر درون ذوقش را بکند؛ هرچند آخرش تکهای از وجودم در جنوب لبنان و غزه بود، لبخند میزد و اشک میریخت.
یادبودهایی که توی عقد دادیم هم پیشنهاد روح طوفانیام بود؛ با همفکری و همت و کمک صدرزاده. یادبودها را در اصل برای خودم دادم؛ برای این که انسانیتم نمیرد و توی مرداب متعفن هوا و هوس گیر نکنم. اصلا کمک به غزه و لبنان اول از همه کمک به خود آدم است. آدم اگر دست مظلوم را بگیرد اول از همه خودش را از لجنزار بیتفاوتی و حیوانصفتی بیرون کشیده. آدمی که جبهه حق و باطل برایش فرق نکند مُرده است، یک جنازه پوسیده است و من میخواستم خودم را از مرگ نجات بدهم؛ چون در میان آن زرق و برقها و خوشیها، احساس میکردم روحم در دو قدمی مرگ است.
یک نفر وقتی فهمید میخواهیم توی یادبودهای عقدمان از غزه بنویسیم، گفت: نمیخواد خوشی خودت رو خراب کنی.
من آن موقع با لبخند جمع و جورش کردم؛ ولی توی دلم گفتم خوشیِ ما خراب هست. وقتی اسرائیلی در جهان وجود دارد که چهلهزار نفر آدم را سلاخی کرده و هزاران نفر را زخمی و آواره، وقتی آمریکایی هست که تمامقد از اسرائیل حمایت میکند، وقتی کشورهایی هستند که سکوت کردهاند و وقتی دولتهای عربی و مردم مسلمان صدایشان در نمیآید، خوشی ما خراب است. اصلا تا وقتی امام زمان ظهور نکنند، طعم شیرین تمام خوشیها با تلخی آمیخته است. البته دختر درونم با آن شخص موافق بود، میگفت اگر چنین چیزی را به عنوان یادبود بدهی پشت سرت بد حرف میزنند؛ عقدت را کوفتت میکنند؛ ولی با خودم گفتم خب دخترهای توی غزه دختر نیستند؟ حسرت و آرزو ندارند؟ اینهمه دختر همسن من توی غزه و لبنان هست، کی قرار است جواب حسرتهایی که به دلشان مانده را بدهد؟ حسرت عقد و لباس عروس و اینها هم نه... حسرت یک سرپناه امن، آب و غذا، حسرت بودن کنار خانوادهشان، حسرت یک بدن سالم... اصلا خدا میداند این جنگ لعنتی لباس سپید چندتا نوعروس را سیاه کرده و آرزوهایشان را از ریشه سوزانده... آن وقت زشت است که من بخواهم سر چیزهای کوچک حرص بخورم و ذهنم را درگیرش کنم.
عقد من هم گذشت؛ در یک آتشبس شکننده میان دختر درون و روح طوفانی. حالا مهلت آتشبس تمام شده. دختر درون هم به اندازه کافی به دلبخواهیهایش رسیده. حالا نوبت روح طوفانی ست که عنان به دست بگیرد و به دل میدان بزند و کابوس اسرائیل بشود؛ مثل یحیی سنوار...
شکیبا شیردشتزاده
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش سوم
روایت شکیبا شیردشتزاده | اصفهان
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش سوم
رهبر حکیم انقلاب:
«بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند.»
امکان هر کس متفاوت است، یکی با مالش، یکی جانش، یکی فکرش و... ما آمدیم در مراسممان خود را کنار مردم لبنان و غزه دانستیم.
به میهمانان یادآور این شدیم که هم قدر داشته هایشان را بدانند و هم دعای ظهور را فراموش نکنند.
این تنها امکانمان در آن شرایط بود.
میخواستیم انسانیتمان نمیرد.
میخواستیم غرق سرمستی جشن و شادی نشویم و در میان آن زرق و برق و شور و شادی، فطرتمان از کفمان نرود.
توی جشن عقد، نقل یادبود میدهند؛ چیزهای فانتزی قشنگ. چیزهایی که فقط قشنگاند و آخرش سر از بازیافت درمیآورند، میپوسند و از یاد میروند.
بگذار آنچه از ما به یادگار میماند، دفاع از مظلوم باشد...
شکیبا شیردشتزاده
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۳
فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب دارد آن هم ماییم. همه با کلاس و لاکچری خوشحال از اینکه توی صف پرواز لندن و استامبول و دبی ایستادهاند.
ما چی؟ همین جور بلاتکلیف ایستادهایم یک گوشه تا معلوم شود باید چکار کنیم و کجا برویم.
مینشینیم روبروی غرفه فرش. فرشهای دستباف نفیسی که حتما مسافران پرواز لندن و پاریس برای اقوام مهاجرشان سوغات میبرند. پیرزن با آن موهای سفید و نشسته بر ویلچر طرح شکارگاهش را میخرد به چهل میلیون تومان. سوغات ما چیست برای بچههای سوری و لبنانی؟ قبل از رفتن زنگ زدم به سرتیممان و از آوردن خوراکی و اسباب بازی پرسیدم. گفت دست و پاگیر است و راست هم میگفت. به خودم امید میدهم: شاید روایتهای این روزهای ما روزی به دستشان برسد و بشود سوغاتشان.
نشستهایم اینجا منتظر. چه چیزی در انتظارمان است؟ نمیدانم. آقای معتمدی زنگ میزند و میگوید: "نری اونجا شجاع بازی دربیاریا... اونجا جای این کارا نیست. یهو زد و شهید شدی. بگذریم که ما از این شانسا نداریم..." میخندم و تلفن را قطع میکنم. این چند وقت به تنها چیزی که فکر نکردهام شهادت است؛ اما به ملاکهای شهادت چرا. شهدایی را دیدهام که با ملاکهای ظاهریمان با شهادت جور در نمیآیند؛ کارهایشان جور در نمیآید. یک آن با خودم میگویم نکند ملاکهای ما با ملاکهای خدا فرق داشته باشد؟ نکند من الان باید بنشینم پیش بچههام و مراقبشان باشم؟ به طیبه میگویم: "نکنه خدا اون دنیا یقهمونو بگیره، بگه تو رو سننه؟" طیبه بیمقدمه جواب میدهد: "تعیین مصداقش با خودمونه. بیخود نشین از این فکرا بکن."
پرواز دمشق را که اعلام میکنند باعجله از گیت رد میشویم و میرویم به سالن اصلی. آخرین نفرهایی هستیم که سوار هواپیما میشویم. تقریبا یک سومش خالی است، بیشتر مسافرها سوری هستند و تعدادی ایرانی. خانم ایرانی اما فقط ما سهتاییم: طیبه، فاطمه و من...
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱
سفر سوریه؛ به روایت عکسنوشت
صداى نوحهخوانى حزين عربى ما را به آنور صحن حرم حضرت زينب كشاند. اولش گمانم براين بود كه كسى از روى عرض ارادت، مىخواند، كنجكاوىام گل كرد و به طرف صدا رفتم. زمانى كه رسيدم، قضيه متفاوت بود... جمعى از پارههاى تنمان جمعشان جمع بود.
از فاصلهی ۱ و نیم متری، جمعی از دختران جوان، جمع بر قاب عکسی دست میکشیدند و گاه در آغوش میکشیدند و به عربی به همدیگر تسلا میدادند. از بغل دستیها که پرسیدم صاحب عکس کیست؟ گفتند: حسین شور؛ أبوی بنات! من وین؟ من ضاحیه. قاب عکس را رساندند به دست خانمی که تکیه به دیوار زده بود. نسبتش را ندانستم! خودم را رساندم و اعظم الله أجورنا به او گفتم و اشک، امان نداد...
قاب عکس شهید را با اجازه از دستش گرفتم، تو گویی داغ عزیزی از خانوادهی خودمان را میچشیدم. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. بعد نماز دختری حدوداً ۱۹ ساله را دیدم، نام زیبایش آیه بود. مدت کمی از نامزدیاش با حسین نورالدین میگذشت. در گفتگوها متوجه شدم که از مجاهدین حزبالله بوده و اهل عدلون لبنان. و حالا دو روزی هست که شهید شده. زهرا مادرش، منیره و سهیلا زن عمویش را نیز دیدم. دو تا از برادرهایش از رزمندگان حزبالله بودند. شماره آیه و زهرا را گرفتم تا مفصلتر صحبت کنیم و مفصلتر از مقاومت زنانه و مجاهدانهشان بنویسم. اما نقطه اشتراک و ملجأ تمام عزیزان، حرم بیبی زینب شده بود و تو گویی برای استمرار مقاومت و مبارزهشان، به حرم ایشان پناه آورده بودند. آورده بودند تا تجدید عهد کنند...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا