eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
برایت نامی سراغ ندارم - ۶ خط روایت روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۷ خط روایت روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست. از ایران پیام می‌رسید که این ها ۱-۲-۳ خط روایت است و حول این‌ها بنویسید. در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می‌شد که حرف از خط روایت‌های متنوعی می‌زد. یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می‌کند. یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه‌هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟! گزینه‌های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می‌آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می‌شد. یکی از نگاه تربیتی، یکی دیگر از منظر مدیریتی! یکی ناظر به مسائل داخلی، آن یکی ناظر به کل دنیا. خط روایت‌های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می‌داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی‌هیچ پیشینه‌ی قبلی آمده باشیم وسط میدان! گیر افتاده بودیم بی‌هیچ سوژه و مشاهده‌ای با کلی خط روایت. تنها جایی که می‌شد نازحین را دید، حرم موقع زیارت بود. آن‌جا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید. بین حزب‌الله آدم‌های اطلاعاتی هستند که رد شما را می‌زنند و دولت سوریه شما را بر می‌گرداند. باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می‌زدیم. از گفت‌و‌گو با لبنانی‌ها در هتل‌های این‌ور و آن‌ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی‌ها تا زندگی سخت زن‌های مهاجر فوعه و‌ کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم، همه این‌ها می‌توانست موضوعی برای نوشتن باشد. موضوعاتی که می‌شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند. روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود. آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.» مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود. البته اسکان موقت. کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره‌ای می‌آمدند آن‌جا و این یعنی می‌شد با گفت‌و‌گو از حس و‌ حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت. قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگ‌زدگی و خرابی زیر ساخت‌های شهری، توی بی‌آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی‌شان شده بود خط مقدم جبهه‌ها. زن‌هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه‌های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند. قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری‌ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می‌شود به روی لبنانی‌ها آغوش باز کرده بودند. روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می‌کردم از نزدیک مصلی رد نمی‌شدم اما کم‌کم به بهانه نماز رفتم‌ میان مهاجرین. وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی‌ها تا می‌فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می‌گرفتند و دست و‌ پا شکسته گفت‌و‌گوهایی میانمان شکل می‌گرفت. بعضی از مهاجرین بی‌پرده می‌گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست. بعضی دیگر تحلیل واقع‌بینانه‌تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می‌افتاد... چه فلسطینی‌ها هفت اکتبر می‌زدند و چه نمی‌زدند. توی مصلی خط روایت‌های جدیدی داشت شکل می‌گرفت. دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زن‌ها و کودکان هم‌وطنش را به دست گرفته بود، او با به‌کار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع‌آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی‌گذاشت. حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود. دیروز بعد ده روز شرایط گفت‌و‌گوی رسمی پیش آمد... با جانبازهای پیجری! آدم‌هایی با سر و صورت، زخم‌ و زیل و دست و‌ پِل، آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می‌کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می‌فهمند دارند چه‌کار می‌کنند. القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیتِ میدانیم و در حال تلاش. از میدان حجیره و‌ کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه‌های حزب‌الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهان‌بینی‌شان‌ به استدلال‌های عقلی رایج می‌چربد. این حرف حقی‌ست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش‌ها و حوادث میدان پیدا کرد. طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش اول بُغض عجیبی گلوی لحظه‌هایم را می‌فشارد؛ گاهی باران می‌شوم و گاه، بند می‌آیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان. دلم می‌خواست پیشواز و چاووشی‌خوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانه‌اش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایول‌های سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمی‌گشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همه‌مان همیشه از آن شکوه گرفته‌ایم. اینجور وقت‌ها اما قصه فرق می‌کند؛ یکدفعه آدم‌هایی از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی سر می‌زنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر ‌کنند و قطره قطره دانه‌های دل‌شان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور. القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم! به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت! باورم نمی‌شود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشسته‌ام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد. حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا می‌برد و گوشه چادر به چشم می‌کشد، حلقه‌های شفاف توی چشمش را نگه می‌دارد و با همان حال روایت می‌کند از اینکه خیلی اتفاقی و بی‌خبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کرده‌اند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف می‌کند؛ شاه‌بیت حرف‌ها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث می‌کند؛ انگار سختش می‌شود، می‌پرسد تعریف کنم؟!... آرام سر تکان می‌دهم: «ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشته‌اند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله. فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی‌اش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی می‌کرد. برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شده‌ای، دست و پای برادرش را تکان می‌داد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری می‌کرد راضی نمی‌شد. مادربزرگ و عمه لبنانی‌اش هم نمی‌توانستند آرام‌اش کنند. صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانی‌اش از دیدن بی‌تابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و... آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک می‌ریختیم.» ادامه دارد... میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش دوم حاج خانم تعریف می‌کند و من دیگر نمی‌شنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر می‌کند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم می‌شود! یک لحظه اما به دلم می‌افتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام... حاج خانم دارد سیب‌های سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان می‌گذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است... سریع برمی‌گردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کرده‌اند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده می‌کنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر. دور تا دور را داربست زده‌اند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشته‌اند بالای مزار. شب که دوباره برای نماز برمی‌گردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح می‌رساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب می‌تراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا. یکی از نیمکت‌های فلزی را گذاشته‌اند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی گ‌اش را چک می‌کند. دلم می‌خواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب می‌کند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ می‌شود. خانمی می‌پرسد: «همسرش را هم می‌آورند اینجا؟» و کاش می‌آوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق می‌شود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی»: لحن بیروت و لهجه شیراز قصه عشق می‌شود آغاز همسفر تا بهشت؛ هم پیمان دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز... معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملت‌هاست. خیلی‌ها چراغ گوشی‌شان را روشن می‌کنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور می‌خواهد؟! آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشی‌های هفت رنگی است که گل و مرغ‌هایش واقعیِ واقعی‌اند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگ‌ها؛ پُر از خنده‌های از ته دل و معصومیت‌های بچگی؛ پُر از دل‌های «نا رنج»ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روح‌های قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرت‌های الهی بی‌پایان و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود؟! فردا شهر، لاله می‌ریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو می‌زنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است. فردا... صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت! میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دودوتا چهارتای استدلالیم و چه بسا همین‌ حس‌وحال وسط راه زمین‌گیرمان کند، رزمنده‌های مقاومت شدیدا متعبدند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهان‌بینی‌شان نداشته باشد، نه! اتفاقا. اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان می‌چربد. از منظر آن‌ها راه امام خمینی ادامه مسیر انبیاست و اتفاق‌های این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد. این هوایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آن‌هاست باز هم اطمینان دارند پیروزند. دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشم‌هایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشت‌های یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد می‌کرد. ازو پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی می‌نشیند روی لبش و می‌گوید «هر عضو مقاومت می‌دونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران‌ درمانمون‌ تموم شه برگردیم جبهه، مقاومت فخر و شرفمونه». بیشتر رزمنده‌ها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبی‌ست که معارف دینی و تربیتی را به بچه‌ها یاد می‌دهد. از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوان‌هایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم آدم را یاد حدیث امام کاظم می‌اندازد که: «مردی از اهل قم دعوت می‌کند مردم را به سوی حق و گرد او جمع آیند دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمی‌دهد و از جنگ خسته نمی‌شوند و نمی‌ترسند و توکلشان به خدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.» طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از که بگویم؟! راوی امروز قرار است لبیک‌های مردم به مقام معظم رهبری را روایت کند: هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود. تمام مسیر بجنورد تا شیروان را داشتم به آنجا فکر می‌کردم. از وقتی که وارد مصلی شهر شیروان شدم، شاهد لحظاتی بودم که مردم مصمم از آنچه که دوست داشتند به راحتی می‌گذشتند و به جبهه مقاومت تقدیم می‌کردند؛ از که بگویم؟! از آن جوانانی که از حلقه ازدواج خود گذشتند، از آن کودکانی که قلک‌های خود را بخشیدند، یا از آنهایی که دوچرخه‌های خود را تقدیم کردند، یا از خانمی که سرویس طلا به ارزش ۳۰۰ میلیون خود را بخشید، یا از کودکی که هدیه تولد خود را برای جبهه مقاومت آورده بود، یا مادری که همانجا در کنارم النگوهایش را با انبر از دستش در آورد و به جبهه مقاومت تقدیم کرد... امروز مردم پرشور شهر شیروان حماسه دیگری رقم زدند و هر کس در حد توان از دارایی‌های خود گذشت و با تمام وجود آن را به جبهه مقاومت تقدیم کرد... و من مات و مبهوت این از خودگذشتگی‌ها... فاطمه دوست‌زاده جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
جاده نهبندان بیرجند... روایت زهرا بذرافشان | بیرجند
📌 جاده نهبندان بیرجند... وارد محوطه مزار می‌شوم. آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزب‌الله... با گام‌های محکم و آرام قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. چشم می‌چرخانم تا ببینم صدا پیش‌زمینه‌ی چه نمایشی‌ست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا می‌کنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستاده‌اند و جعبه جمع‌آوری کمک‌های مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشته‌اند‌. از کنارشان عبور می‌کنم. روبروی در ورودی امام‌زاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز می‌افتد. وارد امام‌زاده می‌شوم سلام می‌دهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت می‌روم. بعد از دل سبک کردن، برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم. می‌خواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم می‌خورد. سنصلی فی القدس ان‌شاءالله. رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام می‌دهم و به سمت جاکفشی می‌روم. هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت می‌کنند تا سری به میزشان بزنم. به سمت میز می‌روم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش می‌شود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام می‌کنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه می‌پرسم. با صبرو اشتیاق توضیح می‌دهند که مردم می‌آیند اینجا کارت می‌کشند یا پول می‌دهند و پول را داخل صندوق می‌اندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه می‌اندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره می‌کنند و می‌گویند که این‌ها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته می‌شوند. تا پولش با همین پول‌ها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان. به بسته‌های نان نگاه می‌کنم، می‌پرسم چند؟ می‌گویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بسته‌ای ۵۰ هزارتومان می‌فروشیم. می‌گویم نان را که می‌پزد؟ یک نفرشان توضیح می‌دهد. خانم‌ها با هم پول جمع می‌کنند یک کیسه آرد می‌خرند و خانم‌های مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) می‌کنند و خانم‌های جوان‌تر پای تنور می‌ایستند و نان می‌پزند. بعد که خنک شد بسته‌بندی می‌شود و ما اینجا می‌فروشیم. با شوق و ذوق می‌گویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک می‌کنند. آدرس موکب پخت نان را که می‌پرسم می‌گویند همین کنار امام‌زاده است خودتان بروید می‌بینید. جلو می‌روم یک سالن کشیده با درب شیشه‌ای، وارد که می‌شوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح می‌دهد که اینجا نان می‌پزیم. سلام و احوالپرسی می‌کنم و از حال و هوای موکب می‌پرسم. می‌گوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور می‌کردند.‌ به ذهن‌مان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. می‌گوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که می‌آیند از خوراکی‌های گرم استقبال می‌کنند. توضیحات که تمام می‌شود تشکر می‌کنم. از موکب بیرون می چ‌آیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها می‌کنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح می‌خواند. ای قدس به تو از جان سلام... زهرا بذرافشان پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | جاده نهبندان مزار سید علی علیه‌السلام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۲ شرایط زندگی در سوریه برای‌مان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهای‌ام در لبنان زندگی می‌کردند. به پیشنهاد آن‌ها تصمیم گرفتیم برویم پیش‌شان. رفتن‌مان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانی‌ها دید خوبی به سوری‌ها نداشتند و اجازه‌ی ورود به خاک‌شان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم! قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانه‌ای کوچک در همان ویلا زندگی می‌کردیم. دلم نمی‌آمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری‌ که می‌شد، کنار دست‌اش بودم و کمک‌اش می‌کردم. الان که برایت صحبت می‌کنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان می‌گذرد و سه دختر و یک پسر دارم. حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمی‌آمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم که زمزمه‌های جنگ به گوش رسید. اگر چه بچه‌ی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمی‌کرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بی‌رحمانه می‌زدند و کشته‌ می‌گرفتند. خاک لبنان جنسش این‌گونه است که بدجور می‌گیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم. رضا اصرار می‌کرد. - دست بچه‌ها را بگیر و برو سوریه... ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا