📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش اول
ادامه روایتِ "لنا صالح"
از اینجا شروع میکند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به اینور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته.
بعد میرسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقصهای کتابهای درسی، مفصل گپ میزنیم و بخشیش را قبلا نوشتم اما وقتی میپرسم آینده دانشآموزها را چطور میبینید؟ فکری میشود و حرف عجیبی میزند. میگوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، اینطوری تربیت نمیشد. بعد به شوخی میگوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا میگوید وجود دشمن باعث آگاهی میشود. میگوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی میکند، اما چرا مسائل را جور دیگری میبینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمیدانند.
لنا نسلِ تربیتشدهی شیعهی امروز لبنان را نسل محکمی میداند. بعضی از بچههای این نسل را خودش تربیت کرده.
این روزها، مردهای خانوادهی صالح، اغلبشان جنوباند. همسر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا میگوید یک نقشهی فلسطین توی خانهشان هست که امروز سراغش را از همسرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش میپرسد. میگوید دلم میخواهد نقشهی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار میخوانم که حزبالله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود.
خانم لنا این روزها مشغول آموزشهای مجازی به بچههای آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیقتر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلیها دفترِ درسشان را بردهاند به مجازستان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش دوم
سخت است؟ بله! بچهها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسهای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری میکند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درسهای مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح میکند.
خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغالتحصیلی دانشآموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچههاش را از سال ۲۰۰۰ به اینطرف، توی یک گروه واتساپی جمع کرده و مدتهاست که برایشان پستهای معنوی هدفمند میفرستد.
غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچههای گروه شهید شدهاند. شمارههایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندیننفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری میکرد برای بچهها و روی ذهن و ضمیرشان اثر میگذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتساپی شهدا را مدیریت میکند. هرروز بچهها عکس یکیدونفر را میگذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوالپرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف میزدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شدهاند. میپرسم از شهادت کدامیکیشان بیشتر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را میبرد و میگوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش سوم
خانم لنا میگوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکیش همین حسین بود و یکیش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز.
شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که میگوید همسایهمان بود. با مادرش رفتوآمد داشته و مثل بچهی خودش، پیگیر کارهاش بوده.
لنا میگوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال میشود، ناراحت هم میشود. بعد کمی تامل میکند: خیلی غصه میخورم، خیلی...
هرکدامشان که شهید میشود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا میچرخد و آزارش میدهد. تسکین فقط این است که بچههاش شهید شدهاند، که میبینندش.
میپرسم میشود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ میخندد: اهلا و سهلا. میگویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. میگوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. میگویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمیشود.
لنا میگوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچههایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا بهتر فهمیدیم.
یک چای ما را از این حرفهای معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشیش نشانم میدهد. میگوید دو تا بچههای دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفتهای یکبار میآمد مدرسه و اگر دانشآموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش میکرد.
اینجا انگار قصهی همه آدمها به هم مربوط است!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷
- من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه.
این را ضحی میگوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانهای نزدیک بیروت اجاره کردهاند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند.
ضحی علاوه بر تحصیل در دانشگاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیشبرداریهاش از کتابهای تربیتی از دستش در رفته.
زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگتر شدند، مادرانِ همکلاسیهای بچهها از ضحی درباره تربیت بچههاش میپرسیدند. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوالها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتسآپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتسآپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد.
این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد میدهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچههایشان تا کنند که بهترین نتیجه را بگیرند.
گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت میکنند.
ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی میدهد تا خواندنیتر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک میگیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاجآقا پناهیان، علاقه دارد.
نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانیها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث میکردند.
ضحی میگوید بچهها خوب تربیت میشوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند.
اسمی که ضحی روی کارش میگذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی میگفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد میکند و خودش را به نور میرساند.
به امید روشنایی...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳
مردم انقلاب اسلامی
بخش اول
دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادمها چراغهای حرم را خاموش کنند، دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس میانداخت. با انگشتهای ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبکها.
چشمهاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود. خانه پرش هفده سالی داشت. این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود میشد فهمید. احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود. درهای حرم داشت بسته میشد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانبازهای پیجری دیدمشان. دنبال فرصتی میگشتم برای حرف زدن. باز هم شرایطش جور نشد. عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد. اولش شک کردم اما خودش بود. اینبار دست پسر بچهای ده ساله با موهای قهوهای مجعد توی دستش بود. بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت... توی دلم گفتم «یا خدا! چه خبره؟ چنتا زخمی از یه خونواده؟ چرا هی اینا میان جلو چشمم؟»
این چندبار دیدنشان تصادفی نبود. خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست میکشاند جلو چشمهای من. فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجریها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژهها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم. ابوصالح مسئول جانبازها بود. با ریش سفید یک دست، هودیِ رنگِ آسمان ابری میپوشید و کلاه نقابدار میگذاشت سرش. خودش میآمد وسط مصاحبهها یک کم مینشست و بعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت میشد سوالهای امنیتی نمیپرسیم خسته میشد و میرفت پی کارش. همه جانبازها را با اسم کوچک و سابقهشان میشناخت.
ده پانزده دقیقه بعد، زن، دخترک و پسر مو قهوهای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند. اسمش حورا بود. عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانوادهی ایرانی حداقل چهار پنجتاش هست حورا هم بین لبنانیها زیادست. اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر میگردند نگاهت میکنند.
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳
مردم انقلاب اسلامی
بخش دوم
جو خیلی سنگین بود. من خودم مادر بودم. دختر نوجوان داشتم. دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند. این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند. جانم در آمد و کف دستهام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد. به زن گفتم «خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون. میدونید که زینبیه کوچیکه. آدما زود همدیگرو پیدا میکنن. دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون. فکر میکنم مدد حضرت زینب ما رو به شما رسوند. چه اتفاقی برای شما و بچهها افتاده؟ درگیر حادثه پیجر شدین؟»
قیافهاش شکسته بود. صداش هم. سری تکان داد و گفت «نه! ما اهل بقاعیم. منطقه نبی شیت. موشک خورد به خانه ما و همسایهمان. سهتا دختر جوان و همه نوههای همسایه شهید شدند. یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود. فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده. من هم از پنج تا بچههام چهارتایشان زخمی شدند.»
اشاره میکند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم بغلش پیداست.
«خودم زخمی بودم. حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را. آن دو تا پسر دیگرم لبنانند. شدت جراحاتشان زیاد نبود»
عکسهای توی تلفنش را تند تند عقب و جلو میکند و نشانم میدهد.عکس دخترهای همسایه و نوههای شهیدش. بین عکسها میرسد به صورتی که مثل ماه شب چهارده میدرخشد...
بیصدا اشاره میکند به دخترش، یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده...
استخوان گونه و بینیاش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده. اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد. سر کلاف کلام را میگذارم توی دستهاش.
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳
مردم انقلاب اسلامی
بخش سوم
- حورا چطوری؟
- خوبم، خیلی خوب!
- از اتفاقی که افتاده بگو...
- وجود ما فدای مقاومت! ما در برابر جوانهایی که دارند جانشان را فدا میکنند چیزی ندادیم...
برای این حرفهای بزرگ، زیادی جوانست. آدم دیرباور درونم میگوید «دخترجان حالا تنت داغ است. چند صباح دیگر ازین شرایط که خسته شدی، وقتی دلت برای قیافهات تنگ شد این حس و حالهای عارفانه از سرت میپرد»
حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم میگوید:
«من از همان روزی که موشک خورد توی خانهمان و چشمهام تاریک شد حس کردم صبور شدم. حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشمهام بودن اون نیرو رو نداشتم»
من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...
مادرش هم میآید وسط حرفهاش
«من که کم طاقت میشوم حورا بهم میگه صبر داشته باش، راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغهایی که اسرائیل به دل ما میذاره بهمون صبر میده، یه صبر بزرگ، یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد... یه شبه!»
مادر است... از چشمهای نم و گوشههای مورب لبش پیداست توی دلش چهخبر است. غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلاییاش اینقدر به ناحق شکسته. اما ایمانش سر جاش است. به او میگویم «خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟» خنده کم رنگ و بیجانی مینشیند یک طرف لبش و بیمعطلی میگوید «فقط به ایرانیها بگو یه جوری اسرائیلو بزنید که این دل آتیش گرفته ما یه کم آروم شه...»
به او قول می دهم که به ایرانیها پیامش را برسانم. به مردمی که به قول سیدالقائد فریاد انتقامشان سوخت واقعی موشکهایی بود که پایگاههای آمریکائی را زیر و رو کرد. به آقای انقلاب اسلامی که اینقدر امید مظلومان عالم است که هر تصمیمی مردمش بگیرند روی دنیای مردم منطقه اثر میگذارد...
روی جان و مال و ناموسشان.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سواره.mp3
7.74M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱
سواره
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸
بخش اول
"نور مصطفی مغنیه" مادرِ پنج تا بچهی قد و نیمقد است. خانواده، اصالتا اهل یکی از روستاهای جنوباند اما خود نور متولد قم است. پدرش، یازده سال، یعنی حول و حوش ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ توی حوزهی قم، درس طلبگی خوانده. نور، نُه ساله بوده که خانوادهاش برمیگردند لبنان. توی مدرسهای در جنوب، تا قبل دانشگاه را خوانده و دانشگاه را با رتبه عالی قبول شده. توی دو تا رشته درس خوانده، کامپیوتر و بیولوژی اما در نهایت روی کار با بچهها متمرکز شده.
نور و همسرش معتقدند که بچه، هرچی بیشتر بهتر. از یک زنِ ایرانی که دهتا بچه دارد و توی تلویزیونِ ما نشانش دادهاند یاد میکند و میگوید ما باید زیاد شویم.
خانهشان توی یکی از روستاهای جنوب بوده و حالا آمدهاند جایی نزدیک بیروت. میگفت فکر میکردیم یکیدو روز از خانههایمان میرویم و برمیگردیم اما حالا دوری از خانههایمان دارد دو سه ماهه میشود. سر این که فکر میکردند زود برمیگردند هیچچیز هم از خانهشان برنداشتهاند.
القصه؛ از ماهها قبل مادر شدن، این سوال ذهن نور را درگیر کرده بود که با بچهها باید چطوری رفتار کرد و چطوری تربیتشان کرد که مقاومت را و دینداری را بفهمند، به شریعت ملتزم باشند و نمازخوان بار بیایند. مطالعه کرد، سخنرانی گوش داد، از استادها سوال پرسید و آرامآرام، تربیتِ درست را یاد گرفت. این درست که مدارس، روی تربیت بچهها کار میکنند اما نور معتقد است که همهی شئون تربیت را نباید برونسپاری کرد! پدرها و مادرها هم باید کنارِ مدرسه و بلکه بیشتر از مدرسه، پیگیر تربیت بچههایشان باشند.
وقتی راجع به تربیت با دیگران حرف میزد، علاقهمند میشدند و خیلیها ازش سوال میپرسیدند که فلان چیز را چطوری به بچهات یاد دادی؟ نور با خودش فکر کرد که چرا تجربههای مادرانهاش را به دیگران منتقل نکند؟
او به مدلهایی برای طراحی بازیِ بچهها رسید؛ بازیهای فیزیکی. کنارِ بازیهای فیزیکی، نور و همسرش -که برنامهنویس است و موشنگرافیک هم کار میکند- یکسری بازی سادهی موبایلی هم برای بچهها طراحی کردند. اولیش سال ۲۰۲۰ منتشر شد و توی بعضی از مسابقهها هم جایزه گرفت. توی این بازیها ماجرای جنگ ۳۳ روزه و معرفی شهدای برجسته ایران و حزبالله را هم گنجاندهاند. خود نور هم گرافیک یاد گرفته تا بتواند چیزهایی برای بچهها طراحی کند.
جستجوهای قبلِ جنگ و چرخ زدن توی انتشاراتیها، به کار امروز نور میآید.
حالا محصولات مختلفی را چاپ و تولید کرده و میرساند به دست مشتاقانش. همه محصولاتش را هم توی یک فروشگاهِ اینستاگرامی، عرضه میکند؛ zaytoona.kids
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸
بخش دوم
نور عاشق ایران است؛ میگوید اهل مادیات نیست، هدفش از فروش این محصولات هم درآمدِ آنچنانی نیست اما نور این روزها دارد پول جمع میکند به عشق این که بیاید ایران و چند هفته کنار حرم امام رضا(ع) نفس بکشد. میگوید من عاشق ایرانم و ایران را بیشتر از لبنان دوست دارم. دوران کودکیِ نور در ایران، معمولی بوده اما یک حس خوب بیانتها براش از آن روزها یادگاری مانده. آن روزها اسم امام را هم توی خانهشان زیاد میشنیده و همین به امام علاقهمندش کرده. سر همین علاقه به ایران و امام، توی آموزش هم چشمش به ایران است. مدارسِ لبنان، بچهها را از سه سالگی پذیرش میکنند! اما نور میگوید درستش این است که بچه از ششهفتسالگی برود مدرسه؛ مثل ایران. سر همین، یک سری آموزش را برای بچههای دو تا ششهفتساله طراحی کرد.
توی طراحی محتواها از کتابهای ناشران ایرانی هم زیاد کمک میگیرد. مطالعاتش هم بیشتر متمرکز است روی کتابهای ایرانی. مثلا میگوید کنجکاوی میکنم که ببینم کتابهای کودک در ایران، خدا را چطوری به بچهها معرفی کردهاند. از نکات این کتابها خلاصهبرداری میکند و توی محتواسازیها ازش کمک میگیرد.
توی خانواده پرجمعیت نور، چند تا دختر استثنایی هست؛ نزدیکترینش، دخترخالهی نور است. همین، نور را به این فکر میاندازد که باید برای اقشار خاص مثل این بچههای استثنایی هم تولید محتوا کرد.
بعد جنگ جدید، وقتی خانوادهاش مجبور شدند با دو جین بچهی قد و نیمقد، خانه و زندگیشان در جنوب را رها کنند، فکرش مشغول این شد که باید برای بچههای آواره هم برنامهای داشته باشیم.
برنامهها و محصولات و محتواهایی که نور برای آوارگان طراحی میکند، بعضا به آثار سیدعباس نورالدین تکیه دارد؛ کسی که زندگیش را گذاشته پای بازگشت به نهجالبلاغه و تفسیر حرفهای امام و رهبری.
کنار همه کارهای آموزشی، نور و خانوادهاش یکسری از دعاها را چاپ میکنند و میرسانند به آوارگان. میگویند ماها اینطوری هستیم که دعا باید جلوی چشممان باشد. میگوید کنار همه تلاشها نباید فراموش کنیم که دعا نجاتمان میدهد.
نور میگوید همه این کارها برای این که است زندگیهامان روی ریل "حیاتِ طیبه" باشد؛ همان چیزی که امام خمینی میخواست.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۶
نُوفا- ۱
حدود دو ماه پیش بود. داشتیم زندگیمان را میکردیم. مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد. میگفتم اسرائیل باز بیخودی شلوغش کرده و تهدیداتش توخالی است. با این وجود، کیف کوچکی برداشتم. برای بچهها نفری یک دست لباس کنار گذاشتم. سه چهار روزی از اخبار و تهدیدات حمله میگذشت. حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلیمان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم. گمان میکردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه میتوانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل! به تنها چیزی که فکر میکردم، نجات جان نوههایم بود و بس. ۵ تا بچهی قد و نیمقد که مادرشان بعد از اینکه فهمید شاکر سرطان دارد، همهشان را رها کرد و رفت. سراسیمه، با شاکر و پسر دیگرم حمدان، بچهها را بغل کردیم. نوهی کوچکم تنها ۷ ماه داشت و بقیهشان ۲/۵، ۴، ۶ و ۱۰ ساله بودند. مسئولیت همهشان افتاد گردن من. با همان لباس تنم، زدیم به جاده و مستقیم رفتیم بعلبک و این شروع مهاجرت اجباریمان بود. هر وقت سنگینی مسئولیت بهم فشار میآورد، با خودم میگفتم: حتما بیدلیل نیست پدرم اسمم را گذاشت نوفا! گویا همه چیزِ زندگی، دست به دست هم داده و آمده تا آوای بلندِ فراز و فرودش را به گوشم بنوازد و من هم با گوشت و پوست، لمس و تجربهاش کنم! بعلک به دنیا آمدم. هنوز ۱۴ سالم پر نشده بود که دست بخت زورش چربید و من را آورد ضاحیه. موهای سپید و دندان نداشته و چروکِ دست و صورتم را نبین. خیلی زبر و زرنگ بودم. هنوز هم هستم!
این قصه حالا حالاها ادامه دارد...
پ.ن: معنی نوفا به عربی میشود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵.mp3
13.75M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵
جنگ آوارگان!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
ضاحیه، مقتدر مظلوم
دیروز ساعتی را در ضاحیه بودیم.
تصورم این بود که ضاحیه چیزی جز خاک نیست. اما اینگونه نبود.
بلکه بخشی از ضاحیه تخریب شده.
ضاحیه پر بود از ساختمان نیمه بلند و بلندی که گویی در برابر موشکها سینه سپر کرده بودند.
یاد عابس بن شبیب افتادم، همان شهید کربلا که کلاه خود را برداشت وزیر بارش سنگهای دشمن نعره میکشید.
احساس میکردی خانهها سنگر را حفظ کردهاند.
حس ضاحیه ترکیبی بود از عزت و غربت.
از مظلومیت و اقتدار.
احساس میکردی خانهها هم دلشان برای صاحبخانهها تنگ شده.
آخر آنها اولیا خدا هستند و زمین ضاحیه به وجود آنها بر سایر زمینها افتخار میکند.
انگار دلشان از بیخداحافظی رفتن گرفته بود...
مادری که لباسهای فرزندش را شسته تا فرزندش برای مدرسه بپوشد و هنوز روی بندِرخت در بالکن آپارتمان آویزان است...
سجاده های روی زمین پهن شدهای که منتظر اقامه نماز جماعت خانوادگی هستند...
اسباببازیهای که در اتاق بچهها روی زمین هستند و هنوز جمع نشدند...
نمیدانم حال یک مادر اهل ضاحیه را درک میکنی؟ همان بانویی که همیشه قبل از بیرون رفتن، خانه را مثل دسته گل تمیز میکرد؛
و حالا ناگهان خانه را رها کرده و میگوید ای کاش چادر نمازم را برمیداشتم...
ای کاش قرآنم را بر میداشتم...
و حالا مادر در گوشه اتاق مدرسه نشسته و شاید پنهانی اشکهایش را پاک میکند...
از جملات آنها میشود این را فهمید:
آن چیزی که قلبشان را فشرده میکند خانههای رها شده نیست؛
غم اول زن و مرد حزبالله شهادت سید است؛
میگویند همه چیز ما فدای سید...
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
پنجشنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶.mp3
12.71M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶
ابد و پنج سال!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
یادگار دلدارمه
گنجشکها کنار قبر شهید شیبانی مشغول نوکزدن به زمین بودند. جیکجیککنان به آسمان پرواز میکردند و دوباره برمیگشتند همانجا. ده متریِ قبر شهید روی صندلی نشسته بودم. به خودم گفتم: «گنجشکها هم پیش شهدا به آرامش میرسن.»
صدای پیامک گوشیام آمد. نوشته بود: «من رسیدم.» با سرعت خودم را به قبر شهید رساندم. دو تا خانم چادری کنار قبر شهید نشسته بودند. به چهره خانمها نگاه کردم. متوجه شدم آن دخترخانم جوان که سنش تازه به ٢٠ سال رسیده، همسر شهید است. آن یکی هم مادرخانم شهید است. به همدیگر شبیه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم روی صندلی نشستیم.
دخترخانم جوان گفت: «موقع عقدمون آقامحمد حلقهاش رو نقره و من هم طلای سفید انتخاب کردم که با هم سِت باشه. خیلی بهشون علاقه دارم چون یادگار دلدارمه. شنیده بودم همسر شهید مدافع حرم روحالله قربانی، حلقه خودش و شوهرش رو تو حرم امام حسین (ع) انداخته. تصمیم گرفته بودم با اولین سفرم به کربلا حلقهها رو تو حرم امام حسین (ع) بندازم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله، حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن. آقا دارن تو مسیر حق حرکت میکنن ما هم باید پشت سرشون باشیم، ازشون تبعیت کنیم و گوش به فرمانشون بدیم. تو فکر بودم که چه کاری میتونم بکنم؟! یادم به حلقهها افتاد.»
به قبر همسرش نگاه کرد و گفت: «اوایل هفته قبل به پدر آقامحمد پیام دادم: «میتونم حلقهها رو برا کمک به مردم لبنان مزایده بذارم؟» بلافاصله تماس گرفت و گفت: «حلقهها مال خودته، اختیارشو داری. انشاءالله که تو مزایده من برنده بشم، بخرمش دوباره اونها رو بهت برگردونم. آخه تو خیلی دوسشون داری!» با مامان و بابام در میون گذاشتم، اونا حرفی نداشتن. بعد از تصمیمم یکی از دوستام خواب آقامحمد رو دیده بود که خوشحاله. مطمئن شدم ایشون هم راضیه. شب میلاد حضرت زینب (س) حلقههای عقدمون رو گذاشتم به مزایده که تقدیم به مردم لبنان کنم. تا همین الان آخرین قیمت مزایده رو ٨٠ میلیون زدن ولی هنوز نفروختیم. حلقهها به مردم لبنان برسه با حرم سیدالشهدا فرقی نمیکنه.»
کاغذی روی قبر شهید گذاشته بودند روی آن نوشته بود به وقت ۳۱۵. به کاغذ اشاره کردم: «داستان این چیه؟» کاغذ را در دستش گرفت و گفت: «آقامحمد آرزو داشت که شهید بشه. هر روز ماه رمضون موقع افطار اگه کنار هم بودیم میگفت: «برام دعا کن شهید بشم.» اگه هم نبودیم پیام میداد: «دعا یادت نره.» بعضی وقتا ناراحت میشدم و بغض میکردم. ولی از ته دل برا عاقبت بخیریش دعا میکردم که الحمدالله عاقبت بخیر هم شد. ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت. اسم ابجد خانم رقیه(س) ٣١۵ هس. با هم قرار گذاشته بودیم ساعت ۳:۱۵ به حضرت رقیه(س) سلام بدیم. هر شب همین ساعت سلام میدادیم. دیروز از کتاب زندگینامه شهید رونمایی شد اسم کتاب رو به وقت ۳:۱۵ گذاشتن. نام کتابخونه عمومی بلوار اتحاد رو هم به نام شهید محمد اسلامی نامگذاری کردن.» کاغذ را روی پایش گذاشته بود و به آن نگاه میکرد. گوشه کاغذ را گرفتم و گفتم:«چقد خوش سلیقه هسی.» هنوز لبخند روی لبش بود و به کاغذ نگاه میکرد. مادرش هم کنار قبر شهید قدم میزد. بلند شدم، دستم را به طرفش دراز کردم. همانطور که لبخند میزد دستش را در دستم گذاشت. گفتم: «الهی خوشبخت بشی دخترم!» با آنها خداحافظی کردم و از گلزار شهدا زدم بیرون.
روایت مصاحبه با فاطمه قاسمپورصادقی همسر شهید محمد اسلامی
مریم نامجو
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷.mp3
6.42M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷
دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ۱- قرار بود پرواز مستقیم بیاوردمان بیروت...
🎵 ۲- قبل از ظهر، حزبالله خبرنگاران را میبرد...
🎵 ۳- دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم...
🎵 ۴- از ضاحیهگردیِ شبانه که برمیگردیم...
🎵 ۵- طرابلس رفتنمان طلسم شده...
🎵 ۶- روز اول که دیدمش، ریشهایش بلند بود...
🎵 ۷- با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم...
🎵 ۸- مسئولیت همه چی با خودته!
🎵 ۹- لببهلبِ اذان عصر رسیدیم به مسجد...
🎵 ۱۰- اینها را وسط داد و بیداد یک جاسوس مینویسم...
🎵 ۱۱- انتظار
🎵 ۱۲- دیروز صبح جبیل بودیم...
🎵 ۱۳- دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبک...
🎵 ۱۴- صدای جنگندهها از همیشه نزدیکتر بود...
🎵 ۱۵- از تگزاس تا بیروت!
🎵 ۱۶- کار کتاب شهید دانشگر تقریبا تمام شده بود...
🎵 ۱۷- واقعیت این است...
🎵 ۱۸- بیم و امید!
🎵 ۱۹- جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
🎵 ۲۰- دوباره آمدیم بعلبک...
🎵 ۲۱- شنبه در کنیسه
🎵 ۲۲- شهیده کرباسی
🎵 ۲۳- آیه
🎵 ۲۴- من جاسوس بودم!
🎵 ۲۵- جنگ آوارگان!
🎵 ۲۶- ابد و پنج سال!
🎵 ۲۷- دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود...
🎵 ۲۸-آشپز مجتهد!
🎵 ۲۹- من جاسوس بودم
🎵 ۳۰- لبنان، سختترین روزهای آزمون طول تاریخش را از سر میگذراند!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
📋 فهرست پادکستهای محمدحسین عظیمی از لبنان
🎵 لامشکل
🎵 و الله خیرالماکرین
🎵 ترس و آرامش
🎵 شرمندگی
🎵 موبایل نُنُر
🎵 مدافع بچههای حرم
🎵 در بازداشت حزبالله
🎵 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
🎵 دیو چو بیرون رود
🎵 دو خوشه انگور
🎵 انفجارات
🎵 ابنا حجهابنالحسن
🎵 چطور حزبالله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟!
🎵 خدایا! حاضر
🎵 ارتشی که نبود
🎵 تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
هتل مدرسه
مسئول فرهنگی حزبالله در سوریه، نگران درس بچههای نازحین -کسی که از منطقهای به منطقهای جابجا میشود- است.
او میگوید امکان جمع کردن بچهها در یک مدرسه وجود ندارد و چارهای نیست از اینکه کلاس درس توسط معلم ضبط و برای بچهها پخش شود.
برای پخش درس به دستگاه پروژکتور نیاز است.
طبیعتا تاریک کردن کلاس هم حوصله سربر است.
آنها ویدئو پروژکتوری میخواهند که در فضای روشن هم قابل رویت باشد.
با حامد کبودوند تماس میگیرم؛ به نکات خوبی اشاره میکند.
برای خرید پروژکتور به سراغ سایتهای فروش میروم.
در این بین سید ایمان سید رضی زنگ میزند و میگوید یک ماه در بیروت بوده و حوزه فنی صدا و سیما را در بیروت مدیریت می.کرده (با خودم می گویم سید یکماه بیروت زیر بمباران بوده هیچکس نفهمیده و تو دوروز آمدی کل ملت فهمیدند)
سید میگوید ارتباطات خوبی گرفته و میتواند به ستاد قزوین کمک کند.
با او در مورد ویدئو پرژکتور مشورت میکنم.
مشورت خوبی میدهد و خرید را هم خودش انجام میدهد.
پول دو دستگاه را برخی از طلبههای قزوینی ساکن قم پرداخت میکنند.
پروژکتورها با داستان مفصلی به سوریه میرسد
(عکس بالا عکس دو دستگاه پیچیده شده در فرودگاه است)
حالا ما ماندهایم و دهها هتلی که دستگاه پخش ندارند.
و بچههایی که منتظر مرتب شدن کلاس درس هستند.
آینده لبنان به دانش و باور این بچهها مرتبط است...
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸.mp3
8.71M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸
آشپزِ مجتهد!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا