eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برجی درون سرم فرو ریخت... آن‌ها ساختمان را بمباران نکردند، اما برجی از درون سرم فرو ریخت. تکه‌های عظیمی از خاطرات در فضا پخش شد: ده طبقه امید، نه رؤیا؛ و بخشی از آینده که پشت جاکفشی، کنار یک خرس کهنه و ماشین اسباب‌بازی بدون چرخ و عروسک باربی بدون پا افتاده بود. سری جدا از بدن که حتی زحمت چسباندنش را هم به خود نمی‌دادیم. آلبومی پر از عکس‌های "نُهی"، عکس‌های عروسی و مدل موی آزاردهنده‌ای که بخاطر سنجاق‌های محکم شب عروسی روی سرش بود. وسایل انباری، آشپزخانه، فندک گاز، حوله و لباس حمام پشت در، میز غذاخوری، دفتر یادداشتی که در انتهایش برگه‌ای برای بدهی‌ها و قبوض آب، برق، اینترنت بودن، یک لباس خواب صورتی روشن، وسایلی مانند ناخنگیر، باتری ۱۸ آمپر برای روتر، قوطی شکلات قدیمی پر از قرص‌های قند، فشار خون، اعصاب و معده، و یک ست لیوان کریستال که از سال ۱۹۹۷ در بوفه زندانی بود به این جرم که: «فقط برای مهمان‌ها!» بعد از بمباران، همه این‌ها به خیابان پرت شدند. ما فهمیدیم اشتباه کردیم وقتی پسر کوچکمان را بخاطر شکستن یک فنجان سرزنش کردیم، نمی‌دانستیم که ما هم روزی خواهیم شکست. همه ما شکستیم. بعد از تماس ارتش اشغالگر، سریع از خانه بیرون زدیم و هیچ چیز جز همه چیز را جا نگذاشتیم. خانه، پنجره‌ها، پرده‌ها، صابون، مبل‌ها، حتی همان ست زندانی در بوفه، و نصف لیمویی که همیشه از روی وسواس در درِ یخچال می‌گذاشتیم؛ همان در که شاید عاصی برایش آواز خوانده بود: «تا حالا دیده‌ای دری گریه کند؟» گفت‌وگوها، بحث‌ها، دعواها، رازها، لپ‌تاپ با صفحه شکسته، باقی‌مانده غذا، بطری نوشابه یک و نیم لیتری، لیوان‌های مقوایی، داستان‌های شبانه بعد از شام، عطرها، و کلیدهایی که به همراه زنجیره‌ای از مشکلات پایان‌ناپذیر در خیابان پراکنده شدند. اولین سال عشق، انتهای راهرو، جاکفشی، بوی جوراب‌ها و لباس زیرها، صدای آزاردهنده ماشین لباسشویی، دستورهای خانه‌داری: «چند بار گفتم کفش‌هایتان را دم در دربیاورید...» حالا هم جاکفشی رفت، هم در رفت، و با آن برجی از درون سرم فرو ریخت. عبود أبو سلامة اسفند ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه https://www.gazastory.com/author/41 ترجمه: علی مینای ـــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 عروس لبنان همه باباها اولش رگ گردنشان کلفت می‌شود و صفرایشان می‌زند بالا و خون خونشان را می‌خورد که «پاره تنم را که از سر راه نیاوردم شوهر بدهم به راه دور! اگر پسرتان می‌خواهد پایش را بگذارد بیرون از حوزه استحفاظیِ شهر زنگ خانه ما را نزنید... خدا داده دختر خوب، ان‌شاالله قسمتتان به از ما بهتر» حاج حسین بابای معصومه مهندس جهاد بود. شغلش یک جوری بود که چند سفر لبنان رفته بود. آخرِ یکی از سفرهاش دوست‌های لبنانیش فهمیده بودند دختر کوچولو دارد سوغاتی برایشان گوشواره داده بودند. از لبنانی‌ها اصرار و از حاج حسین انکار. پیش خودش گفته بود «یهو فردا دخترهام بزرگ شدن توقع پیش می‌آید.نمی‌گیرم»... نگرفته بود... سال‌ها گذشت. تقدیر پا به پای رضا عواضه آمده بود شیراز، بغل گوششان توی دانشگاه. معصومه براش آشنا بود. رفته بود خواستگاریش. پای اراده خدا که بیاید وسط باباها صفرایشان فروکش می‌کند. زبانشان قفل می‌شود و ته دلشان آرام. می‌دانند که با خدا نمی‌شود کَل انداخت. انگار گوشواره‌ها از دل خاطرات قدیمی‌اش آمده بودند بیرون و داشتند خیره خیره نگاهش می‌کردند. انگار زبان باز کرده بودند که «خدا خواسته معصومه عروس لبنان باشد»... معصومه عروس لبنان شد... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid دوشنبه | ۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
روایتی از یک پوشش اجتماعی 🔵مختصر توضیحی از بخش های جشنواره پلک ✅کانال جشنواره در بله: https://ble.ir/pelkdastan ✅کانال جشنواره در ایتا: https://eitaa.com/pelkdastan
نصرالله، آغوش باز کن - ۸ چشم انتظار بخش اول روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | لبنان
📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۸ چشم انتظار بخش اول دیر وقت بود که از جنوب به بیروت و محله بِشامون برگشتیم. مسافت زیاد، فشردگی کارها و ترافیک سنگینِ ورودی بیروت سَردردم را بیشتر کرده بود. ماشین جلوی ساختمان توقف کرد. تعدادی از آقایانِ "قرارگاه نصرالله" مثل هر شب منتظر بودند تا به دیدار خانواده شهدا بروند. پیاده شدم، هنوز درِ ماشین را نبسته بودم که به روحانی گروه سلام کردم و گفتم: "می‌شه من رو هم ببرید؟" شنیده بودم چند نفری در گروه‌شان کلاً با حضور خانم‌ها موافق نیستند؛ چه برسد به همراه شدنشان با گروه. روحانی نگاهی به تعداد نفرات و چشم‌های بیرون زده و ابروهای درهم رفته مخالفین انداخت و گفت: "شرمنده، جا نداریم. ان‌شاالله شب‌های بعدی" سیدعمار که در حال نشستن پشت فرمان بود رو به من کرد و با لهجه شیرین اصفهانی‌اش بلند و محکم گفت: "اگه می‌تونی بین بسته‌ها و وسایل جا پیدا کنی، برو تو ماشین پشتیبانی بشین." گُل از گُلم شکفت. دیشب و امروز صبح کُلی برایش بسته کمک مردمی آماده کرده بودم. خوب شناخته بودمش، با حضور خانم‌ها مشکلی نداشت و به اصطلاح خودشان از "تو مخی های ستاد" نبود. ماشین پشتیبانی، شاسی بلند مشکی‌ای بود که تا سقف وسایل و کمک‌های مردمی درونش چیده شده بود. سمتش رفتم؛ هر دری را که باز می‌کردم انگار خود لوازم اضافه هم می‌خواستند بیرون بریزند؛ چه برسد به اینکه من را هم بین و کنار خودشان جا بدهند. کوله‌ام را زمین گذاشتم؛ چند دقیقه‌ای درگیر جا به جا کردن وسایل شدم. بالاخره به هر مصیبتی بود خودم را جا دادم و حرکت کردیم. ماشین پشتیبانی پشت سر ماشین آقا سید می‌رفت. مقصد محله‌ای فقیرنشین در منطقه ضاحیه بود؛ کوچه که هیچ حتی در خیابان‌هایش هم رفت و آمد سخت بود. از دو طرف ماشین می‌آمد، اما عرض خیابان رسماً اندازه عبور یک ماشین بود. سر و شکل محله از آنچه تصور کرده بودم بدتر بود. بعضی خانه‌ها موشک خورده و جز تلنبار خاک چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود. خانه‌های سالم هم شبیه به جایی نبودند که بشود درونشان سکونت کرد. مانده بودم در این سرما چطور خودشان را گرم‌ می‌کنند. با مشقت زیاد رسیدیم و چند دقیقه‌ای هم به دنبال جای پارک گشتیم. بالاخره در یک کوچه باریک هر دو ماشین پشت هم‌ توقف کردند. آقایان هدایا و صندوق چوبی که درونش پرچم متبرک حرم امام رضا (ع) و حرم حضرت معصومه (س) بود را برداشتند و آماده حرکت شدیم. زنی میانسال سر کوچه منتظرمان بود. دنبالش راهی شدیم. با خانمِ فاطمه مترجم گروه جلوتر می‌رفتند و حرف می‌زدند. من و پنج نفر مابقی هم پشت سرشان در حرکت بودیم. چند کوچه بسیار تنگ و پُر پیچ و خم را طی کردیم. اطراف را نگاه می‌کردم؛ خانه ها انگار آماده آوار شدن بودند. رشته سیم‌های گره خورده، چاله‌های خاکی پُر از آب، دیوارهای نمناک و ریخته شده و... بالاخره وارد دالانی شدیم. ته دالان درب کوچکی نیمه باز بود. روحانی گروه "یا الله" بلند و محکمی گفت. دخترکی با موهای خرمایی و صورتی گُل انداخته پیش دوید و جلوی درب ورودی ایستاد. با دیدن ما انگار که خوشش نیامده باشد، اخمی کرد و رفت. ذهنم درگیرش شد؛ چند خانم آمدند و جای خالیش را پُر کردند. مشغول روبوسی و احوالپرسی شدم. یک دست مبل کهنهِ قدیمی و چند صندلی پلاستیکی تمام دارایی آنها از این دنیا بود. ما را روی مبل نشاندند و خودشان بر روی صندلی‌ها نشستند. هنگام ورود متوجه شده بودم که یکی از خانم‌ها باردار است؛ روبرویم نشسته و دخترک را روی زانویش نشانده بود. خدا خدا می‌کردم که زن و دختر را به عنوان همسر و فرزند شهید معرفی نکنند. خانم فاطمه با اولین جملۀ فارسی شَکم را به یقین تبدیل کرد. زن باردار همسر و دخترک فرزند شهید بود. ادامه دارد... مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۸ چشم انتظار بخش دوم حاج آقا شروع به صحبت کرد؛ من هنوز خیره به دخترک و او با اخم عکسی که با چسب روی دیوار نصب شده بود را نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست او را در آغوش بگیرم اما نمی‌دانستم چطور. خانم فاطمه از زبان همسر شهید می‌گفت: "امروز بیست روزه که شهید شده. فقط خبر شهادت رو به ما دادن، پیکرش رو جایی به ودیعه گذاشتن که نمی‌دونیم کجاست." قوت کلامش جسارتم را بیشتر کرد. بلند شدم، دست دخترک را گرفتم و با خودم آوردمش. در آغوشم نشست. اسمش را پرسیدم. آرام و با خجالت گفت: "زینب." از خوشحالی جورچین، گُلسر و اسباب بازی هایی که همراه داشتم را بیرون آوردم و تعارفش کردم. هر کدام را نشانش می دادم لبخند کوچکی همراه با شوق روی صورتش نقش می‌بست اما نمی‌گرفت و دوباره اخم می‌کرد. حاضران کم کم حواسشان جمع تلاش‌های من برای جلب نظر زینب شده بود؛ آنها هم مشغول صحبت و محبت به زینب شدند. سعی می‌کردند با عروسک و وسایلی که داشتند دلش را به دست بیاورد. زینب اما گاهی با اخم به مادر و گاهی عکس پدر را نگاه می‌کرد. مادرش می‌خواست چیزی بگوید اما سرو صدا و توجه ما به زینب مانعش می‌شد. سکوت کرد و تماشاگر تلاش‌های بی‌نتیجه ما شد. دقایقی بعد آرام با مترجم وارد صحبت شد. بلند شدن صدای گریه خانم فاطمه بقیه را ساکت کرد. اشک امانش نمی‌داد تا برای ما ترجمه کند. مادر زینب گفته بود: "شرمنده، هرکسی درِ خونه رو می‌زنه زینب به هوای برگشتن باباش می‌دَود دم در. وقتی هم که می‌فهمه باباش نبوده، تا چند ساعت اخم میکنه و یک گوشه می‌شینه. هنوز باور نکرده باباش دیگه نمیاد. روی خوش قولی باباش برای برگشتن خیلی حساب کرده." سکوت جمع شکست، اشک‌هایمان سرازیر شد. زینب را محکم‌تر از قبل در آغوشم گرفتم. صدای روضه حضرت رقیه (س) در خانه پیچید. مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از لبنان برایم بگو - ۵ مادر زهرا - ۲ روایت زهرا جلیلی | قم
📌 از لبنان برایم بگو - ۵ مادرِ زهرا - ۲ تا همینجا هم استقامتش ستودنیست... موقع رفتن حال خودش را نمی‌فهمید. گوشی همراهش را هم نبرد. کسی خبر ندارد کجا هستند و چه کار می‌کنند. مادرشوهرفاطمه نگران پسر دیگرش هم هست. به او زنگ می‌زند و جریان انفجار را تعریف می‌کند. پسرش به او اطمینان می‌دهد که پیجر او قدیمی است و برای او خطری ندارد. زهرا در بیمارستان بستری شد. در لبنان خبری از بهبود نبود. یک شب مادر با استیصال تمام بالای سر زهرا سوره یاسین می‌خواند. زهرا از خواب پرید. لرزید... چشمانش را باز کرد و دید. دوباره خوابید. اما صبح... آن داستانی که قبلا برایتان تعریف کردم. این اتفاق، به اعتقاد فاطمه، شاید برای آرامش دل مادرش بود. به ایران آمدند. فاطمه و همسرش به استقبالشان رفتند. مادر زهرا در ظاهر لبخند می‌زند اما ناراحت هست. حق هم دارد... چند روز بعد از بستری شدن زهرا، خبر شهادت علی می‌رسد. غم روی غم برای مادر زهرا، خواهر علی... غم روی غم برای مادر شوهر فاطمه، مادر علی... با خبر شهادت علی، در خانه فاطمه روضه برپا می‌شود. شب بعدش هم در حوزه علمیه، روضه می‌گیرند. فاطمه از شب روضه برایم می‌گوید... من خیلی نمی‌توانم در جمع گریه کنم. روضه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم و خودم را خالی کنم. در روضه با علی صحبت کردم و از او خواستم برای زهرا کاری کند. یک دفعه به یاد کتاب تنها گریه کن افتادم. آن را قبلاً خوانده بودم. چند سال پیش در حوزه مراسمی بود. مادر شهید معماریان چند بطری آب به مسئول حوزه داده بود. به سراغ مسئول حوزه رفتم و از او خواستم یکی از آن بطری‌های آب را به من بدهد. مسئول حوزه گفت بعید می‌دانم آبی مانده باشد. پافشاری و اصرار من وادارش کرد بیشتر جستجو کند. در نهایت آخرین بطری آب قسمت زهرا می‌شود... آبی که به چشمان زهرا مالیده شد. آبی که زهرا خورد. و چشمانی که می‌بیند... زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو