📌 #وعده_صادق
از دزدان سرگردنه تا موشکهای دزدپران
ماشین زمان ما را برده بود به بیش از 60 سال پیش! وقتی که جادهی اصفهان و شیراز حتی آسفالت هم نبود.
ماشین زمان که نه، شاید خاصیت مبل و صندلیهای خانهی عمو این بود، شاید هم چشمهای مشتاق من...
از عمو خواسته بودم از خاطرات جوانی و ازدواجشان بگویند و حالا سر درآورده بودیم از سربازی رفتن عمو و جادهی اصفهان تا شیراز و جهرم.
شنیدن از اینکه جادهی اصفهان تا شیراز آن روزها خاکی بود، شاید خیلی جلب توجه نکند، اما اینکه چطور این جاده را طی میکردند به چشم میآمد. آن روزها برای طی این مسیر مجبور بودند چندین ماشین با هم با محافظت پاسبانها، پاسگاه به پاسگاه جلو بروند. دم هر پاسگاه بیسیم بزنند و با پاسبانهای جدید خود را به پاسگاه بعدی برسانند. مبادا که "بهمن" از راه برسد و مسافرها را سرکیسه کند.
عمو که به اینجای خاطره رسید، کنایهای زد که پاسبانهای ما آن روز زورشان به یک "بهمن" نمیرسید که دستگیرش کنند و اینطور آنها را به دردسر انداخته بود، اما امروز طرف حساب نیروهای نظامی ما از یک دزد سر گردنه، تبدیل شده به اسرائیل؛ اسرائیلی که دنیا از او میترسد، ولی ما موشکبارانش میکنیم!
ع.م.ب
یکشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #طوفان_الاقصی
باز امشب بهت زدهام از ایمان و مقاومت مردم غزه
امشب میزبان سهتا از بچههای غزه بودیم که دو سال است بیرون زندگی میکنند و هر سه اهل شمال غزه و مشخصاً جبالیا بودند.
یکیشان گفت: «دشمن فهمیده که راهی برای شکست مقاومت ندارد و اکثر شروط مقاومت را در توافق جدید پذیرفته و اگر بپذیرد که در فاز دوم آتشبس همیشگی برقرار خواهد شد، به توافق قطعی میرسیم» و دو سه خاطره گفت که من فهمیدم ریشه این مقاومت و ایمان هفت ماهه که به مراتب عجیبتر از ضربه هفتم اکتبر بود چیست؟
گفت: «من خواهری ۲۲ ساله دارم که یک سال قبل ازدواج کرد و در روز حمله دشمن به جبالیا فرزندش در خانه به دنیا آمد. فردای تولد، خواهرم از همسرش خواست که نامی برای این پسر انتخاب کنند و پیشنهاد عبیده را داد به برکت نام سخنگوی قسام ... اما همسرش نپذیرفت و گفت همین روزها حتماً کسی از ما شهید خواهد شد و نام او را بر این پسر میگذاریم به امید تداوم مسیر زندگی...
همان روز عصر شوهر خواهرم به شهادت رسید و نام او که یوسف بود را بر فرزندش گذاشتند. خواهرم روز بعدش در فیسبوک نوشت که یوسفی شهید شد و این یوسف هم حتماً استشهادی خواهد بود.»
و گفت که: «برخی مجروحان غزه را به دوحه آوردند. یکی خانمی بود که در بمباران صد عضو خانوادهاش شهید شده بودند و او و تنها پسرش از طریق تونلها به خارج منتقل شده و به قطر آمدند. ما که به عیادتش رفتیم یک دست و پایش قطع شده بود و بدنش پر ترکش بود!
در این حال که هیچ کس را نداشت، من گفتم: «انشاءالله پسرت رأفت مثل پدربزرگش یک پزشک بزرگ میشود.» او فوراً گفت: «قبل از پزشک شدن باید یک مجاهد باشد».»
دیگری گفت: «دوستی داشتم به نام یحیی که ساعت دو نیمه شب هفتم اکتبر به او اعلام شد وارد عملیات شود. وی سهبار به شهرک حمله کرد و نهایتاً هم مسئول دفاع مقابل اولین تهاجم دشمن شد که یک هفته آنان را در کمین خود متوقف کرد. وی که ۲۳ سال داشت سه تانک را شخصاً منهدم کرد و سپس به شهادت رسید. امثال او، دهها هزار در غزه موجود است که مادرانی آنچنان آنها را تربیت کردهاند ...»
علیرضا کمیلی
چهارشنبه | ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
@komeilialireza
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #یسنا_دختر_ایران
خدا را شکر
در این چند روز که اتفاق تلخ مفقود شدن یسنا دیدار (کودک چهار ساله کلاله) رخ داده به خیلی چیزها فکر میکنم. اما یک خاطره باعث شد خدا را بیشتر شکر کنم.
یادم هست که قبل از انقلاب در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم و کارگری صاحب زمین را میکردیم. جاده ما بین مینودشت- آزادشهر، محل عبور ماشینها بود ولی کم تردد، چون مردم عادی ماشین نداشتند. یک خودرو از آمریکاییهای ساکن ایران از این مسیر عبور میکرد و یکی از کودکان کارگران را زیر گرفت. آه و ناله همه بلند شد، ولی ... فقط نگاه کردیم و هیچ کاری از دستمان برنمیآمد.
دردناکتر اینکه، ماشین آنها هم اصلأ توقف نکرد ببیند بچه زنده ماند یا نه ... اجازه نداشتیم به آمریکاییها در کشور خودمان چیزی بگوییم و آنها بر ما حکومت میکردند.
ولی امروز میبینم برای جستجوی یک کودک در یک روستای دور افتاده ایران اسلامی، تمام مسئولین و امکانات دولتی و مردم بسیج شدهاند ... خواستم بگویم: «انقلاب به ما عزت داد، حتی اگر ...»
باید بگوییم خدایا شکرت.
ارسالی مخاطبان
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: ۵ روز از گم شدن یسنا میگذرد.
این پنج روز نیروهای امدادی وجب به وجب منطقه را گشتند با تمام امکانات، هلال احمر، نیروی انتظامی و مردم محلی بسیج شدند تا یسنا پیدا شود.
سگهای زندهیاب ۴ روز است که دنبال نشانی از یسنا بودند؛ پهبادهای حرارتی، بالگرد هلیشات. اما هیچ اثری از یسنا نبود. با اینکه وجب به وجب خاک منطقه «یلی بدراق کلاله» جستوجو شده بود، بچه پیدا نشد.
اما امروز در پنجمین روز از گم شدن یسنا، او را در محلی پیدا کردند که کمتر از ۵۰۰ متر با جایی که گم شده بود، فاصله داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جشن تولد خوشقدم
امروز تولد خواهرزادهام بود. برایش توی پارک تولد گرفته بودیم تا غافلگیرش کنیم. در حال بادکنک چسباندن بودیم که یکی از بچهها که همراه ما بود گفت: «بچهها یسنا سالم پیدا شد». با خوشحالی جیغ کشیدیم. کنار ما یک خانوادهی ترکمن نشسته بودند با شنیدن این خبر آنها هم گوشی خود را باز کردند و اخبار لحظه به لحظه را به ما میگفتند. وقتی خواهرزادهام آمد، آن خانواده به او خوشقدم گفتند. همه برای پیدا شدن یسنا نذری کرده بودند و دنبال ادا کردن نذرشان بودند.
خلاصه روز خیلی خوبی برای همه ما شد.
آبدهیمقدم
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #طوفان_الاقصی
مستوران دائم الصلاة
چادر نماز، پوشش رسمی زنان غزه در جنگ
💫زنان فلسطینی بعد ۷ اکتبر و شروع جنگ در قراری نانوشته با یکدیگر، چادر نماز را بهعنوان پوشش همیشگی خود در تمام روز انتخاب کردهاند.
از علت که میپرسی، میگویند: میخواهیم اگر حملهای رخ داد پوشیده باشیم.
دوباره میپرسی چرا از میان تمامی پوششها، چادر نماز را انتخاب کردهاید؟ پاسخ میدهند چون آن را نماد نماز و عفاف و پاکدامنی خود میدانیم. گویی زنان فلسطینی با این انتخاب، مدام در حال اقامه نماز هستند، دائمالصلاة های مستور. این پوشش، مدام ذکر خدا و توجه خدا را در دل آنها زنده نگه میدارد و در تمام طول روز ارتباطی نمازگونه با خدا دارند.
☘ در خاطرات شفاهی زنان و مادران اصفهانی هم چنین خاطرات مشابهی وجود دارد. روزگاری که در سالهای دهه شصت، اصفهان، هدف بمبارانهای پیدرپی بود، بسیاری از زنان، شبها با حجاب کامل میخوابیدند تا اگر موقع شب، بمبهای صدام بر سر خانهشان فروریخت، بدنهایشان در زیر آوار پوشیده باشد.
#اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #جنبش_دانشجویان_آمریکا
باد صبا
مادرم داشت توی آشپزخانه ظرفها را میشست که صدای اذان بلند شد؛ از پنجره بالای ظرفشویی هوا را چک کرد، هنوز روشن روشن بود. گفت: «این موقع که اذان نمیگن، موبایل کیه داره اذان میگه؟» به خیالش باد صبای گوشی یکیمان دارد اذان میگوید. با دستکشهای خیس گوشی خودش را چپ و راست کرد. صدا از گوشی نبود. رد صدا را گرفت و رسید به اتاق برادرم. وقتی چشمهایش افتاد به صفحه گوشی او، با تعجب پرسید:«اذان گوش میدی مامان؟»
-آره مامان! تا حالا اذانی به این قشنگی نشنیدم.
-پس باد صبای گوشیت خراب شده. چه وقته اذانه؟
-باد صبای گوشی من نیست. اذان دانشگاه جرج واشنگتنه ... باورت میشه، مامان؟
زهرا یعقوبی
جمعه | ۱۴ اردیبهشت | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
کلاس روایتگری
روایت اول
امروز توی شهرستان کلاله کلاس روایتگری قرار بود برگزار شود. ما از چند روز قبل با افراد زیادی تماس گرفته بودیم. با یکی از مجموعههای فرهنگی کلاله هم صحبت کرده بودیم؛ ولی گفتند که ما داریم دنبال یسنا میگردیم و نمیتوانیم شرکت کنیم. از این قضیه ناراحت بودیم، ولی کلاس را برگزار کردیم. جمعیت آمد و کلاس خیلی خوب شروع و تمام شد؛ کلاس عالی بود. بعد از کلاس یک جلسه داشتیم با فعالین فرهنگی؛ آنجا هم توانستیم با افراد بیشتری آشنا شویم و بحث روایتنویسی و روایتگری را به آنها توضیح دهیم. بعد از تمام شدن کارها، گفتم: «خب حالا که کارها تمام شده و میخوام برم خونه، قبلش یه سر تا مزار شهدای گمنام بروم و بعد برم خونه». به مزار شهدای گمنام که رسیدم، واقعاً من خسته بودم. چون از ساعت هفت تا پنج من بیرون بودم و هنوز خانه نرفته بودم. رفتم آنجا و از فرط خستگی فقط نشستم. وقتی داشتم با کسانی که با آنها رفته بودم، صحبت میکردم، گفتم: «الهی یسنا زودتر پیدا بشه». همینجوری هم به شهدا گفتم: «که کاش الان که کلاس به خوبی برگزار شد، یسنا هم پیدا بشه، تا روز خوبمون خوبتر شه». نمیدانم شاید پنج دقیقه نگذشته بود که یکهو همه گفتند: «یسنا پیدا شده، یسنا پیدا شده».
اصلاً نمیشد آن حس و حال مردم را توصیف کرد. همه خوشحال بودند. همه میخواستند بروند پیش خانوادهاش و بهشان تبریک بگویند. اخبار را چک میکردند. از آنجا من سریع زنگ زدم به خانم یوسفیپور و گفتم: «یسنا پیدا شده، الحمدالله رفته پیش مادرش، فیلمش را دیدهایم، خدا رو شکر». خانم یوسفیپور به من گفت: «حالا سعی کن به بچههایی که امروز توی کلاس شرکت کردن، بگی که روایت بنویسن». گوشی را برداشتم و تند تند به بچهها زنگ زدم و روایت گرفتم. بچهها هنوز هم دارند برایم روایت میفرستنند.
از آنجایی که دوست داشتم با خانوادهی یسنا هم گفتگو کنم، رفتم بیمارستان. ولی بیمارستان به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود به داخل را نداد. بیرون بیمارستان با افراد زیادی مصاحبه کردم. واقعاً همهی مردم همراه و همدل بودند. اصلاً شیعه و سنی آنجا مهم نبود. همهی مردم از همهجا آمده بودند؛ از شهرستان آزادشهر، از شهرستان گالیکش، از روستاها، از جاهای مختلف شهر، همهی مردم بودند. آمده بودند تا به خانوادهی یسنا نشان دهند که ما کنارتان هستیم و ما مردم همیشه پشت هم هستیم. در مصاحبهها یکی گفت: «خیلی از کشاورزها گفته بودن که حاضرن ماحصل زمینشون از بین بره، ولی کمکی کرده باشن تا یسنا پیدا بشه». جمعیت خیلی زیاد بود، کاش میتوانستم با مادر یسنا هم صحبت کنم، ولی قسمت نشد.
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جلوی بیمارستان
روایت دوم
یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمیتونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینیفروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده».
خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط میخواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همهمان پشت همیم، برایمان فرقی نمیکند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهندهی اتحاد مردم بود».
آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک میکردم، یعنی من امداد میبردم آنجا؛ مردم را میبردم و میآوردم. غذا درست میکردم و میبردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمینها که زمینهای کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همهی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخها، چالهها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد.
آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزیمان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشاندهندهی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر میکردند و میگفتند که از همهجای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسانهای شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت میکردند، خیلی تشکر میکردند که خبرها سریع پخش میشد و باعث میشد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعهای پخش نشود.
یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچهام یکبار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک میکنم. من کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را میرساند و نشان میدهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمیتواند ما را از هم جدا کند».
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پایداری
احلی من العسل
نفسنفسزنان پلههای اداره را طی کردم به سمت طبقهی سوم و دفتر رئیس! دم در اتاق دفتر رئیس، چشم من و همکارم محمدحسن محمودی که پشت سیستم خانم درفشیان (برای آپدیت سیستم) نشسته بود، به هم گره خورد. انگار سریع یک چیزی را پاس داد به من. روبهرویش مراجعهکنندهای ایستاده بود که من از پشت او را میدیدم.
سریع آقای محمودی گفت: «آقای رسولیمقدم اومدن. مسئول دفتر ادبیات پایداری هستن. پیامتون رو به ایشون بدین!» برگشت سمت من. مردی میانسال، با کتی قهوهای و پیراهنی مشکی و چشمهایی محزون که باعث نشد لبخندش را از من دریغ کند.
سلامش کردم و گفتم: «در خدمتم! امر بفرمایید!» گفت: «من پدرِ...». محمدحسن انگار که میدانست سختش است، حرفش را قطع کرد و گفت: «پدر شهید راستگو است. برای تشکر آمده است پیش آقای اسلامی». شگفتزده شدم و فوری به او دست دادم و دستش را گرفتم. با او گرم گرفتم و احوالش را پرسیدم. گفت: «خواستم برا محبتی که به ما و پسرم داشتین، تشکر کنم. حالم مساعد نیست و داغدارم، اما باید برا تشکر میاومدم».
با تمام وجودم گفتم: «ما باید از شما قدردانی کنیم. شما که دستهگلتون رو برا وطن پرپر دیدین و اینقدر باصلابتین که صدا و نگاه گرمتون رو دریغ نمیکنین. شما که از جون و گوشت و پوست و استخونتون مایه گذاشتین. ما باید بیایم حضور شما». برایش صبر جمیل حضرت زینب (س) را آرزو کردم و از اجر صبر در کلام حضرت امیر (ع)، سخن عاریه گرفتم؛ همچنانکه دستانمان در هم گره خورده بود.
حرفم که تمام شد، باز تشکر کرد و خم شد که دست مرا ... اجازه ندادم و سریع با دست چپم سرش را بالا کشیدم و سرِ افکندهی خودم را خم کردم و دست زحمتکشیده و پدرانه و گرمش را بوسیدم؛ شانهاش را نیز...! و میگفتم: «نکنین پدرجان! من باید دست شما رو... چشم شما رو... پای شما رو ببوسم».
حتی برای صرف یک استکان چای داغ فرصت نداشت و برای طراحی یک پوستر و یک یادمان ساده که زحمت واحد تجسمیمان بود، آمده بود که قدردانی کند. خداحافظی کرد و رفت و من همچنان بعد از دو روز، متحیر این بی توقعی و اخلاص و صفا و زلالی مردم روستایی این دیارم که جان شیرین را دو دستی در راه چیزی که به آن معتقدند، فدا میکنند و راضی هم هستند؛ آنچنانکه هنوز در گوش تاریخ میپیچد: «احلی من العسل».
#سرباز_وظیفه #شهید_هادی_راستگو_گنجه
رحمتالله رسولیمقدم
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کهگلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #یسنا_دختر_ایران
سایههای نور
شب بود، در سکوت سنگین بیمارستانی که تنها صدای قدمهای پرستاران در راهروها شنیده میشد، من وارد اتاق شدم. نور ملایمی از پنجره بر دو تخت مقابل هم تابیده بود؛ جایی که پدر و مادرم، نگاههای خسته خود را به سمت من دوخته بودند. هر دوی آنها با ماشینهایی که زندگیشان را به نخهای باریک برق وابسته کرده بود، درگیر نبردی ساکت با بیماریهای قلبی خود بودند.
-مریم، آب بیار برامون، بیا در ظرف غذا رو باز کن، تو هم کمی غذا بخور.مریم کمی کنار پدرت بشین تنهاست.
صدای مادر بود، پر از مهربانی و نگرانی؛ صدایی که علیرغم ضعف، هنوز هم قدرت داشت تا درخواست کند. پدرم نیز، با چشمانی که همیشه برایم محل امن بودند، به من لبخند زد. ولی در آن لبخند، خستگی سالها تلاش و درد نهفته بود. در آن لحظه، دلم لبریز از احساسات متناقض شد؛ خوشحالی از بودن کنار آنها و دردی که میدانستم هر دو تحمل میکنند. بغض گلویم را فشرد، ولی پیش از آنکه اشکی بریزد، نگهبان با لحنی جدی گفت: «باید بری بیرون».
درخواستم برای ماندن تنها چند دقیقه بیشتر با لحنی ملتمسانه بود، اما نگهبان منتظر نماند. با قلبی پر از درد از بیمارستان خارج شدم و روی صندلی فلزی مقابل بیمارستان نشستم. بغضم شکست و اشکها بیاختیار روی گونههایم جاری شدند. مردی با گوشی تلفن در دست و لحنی هیجانزده از کنارم گذشت و گفت: «دختر کلالهای پیدا شد.» ناگهان، دریچهای از امید در دلم گشوده شد. با هیجان از جایم برخاستم و به سمت او دویدم: «آقا، راست میگی؟ واقعاً پیدا شد؟ یسنا پیدا شد ؟» مرد با تعجب و شک به من نگاه کرد و پاسخ داد: «بله، خانم، پیدا شد».
در آن لحظه، گویی همه غمها و نگرانیها از دوشم برداشته شد. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم نشست. اشکهایم خشک شد و چشمهایم برق زد.
او فرزند گلستان، ایران بود.
مریم سادات حسینی
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران #طوفان_الاقصی
اینجا دل مادری شاد شد، اما مادری دیگر ...
#یسنا پیدا شد
دل مادرش قرار گرفت
و در آغوش پدر جای
#هند_رجب اما پیدا نشد
حتی بعد از روزها
که دل مادرش میجوشید
دست آخر جنازهاش را یافتند
افتاده در همان خودرو
که تانک اسرائیلی به آن شلیک کرده بود
و هند ۶ ساله
که تنها بازمانده آن کشتار بود
به هلال احمر زنگ زد
و از ترس تانکهای اسرائیلی
التماس کرد تا به کمکش بیایند
اینجا
دل سرزمینی برای این میلرزید
که نکند گرگ، زبانم لال
یسنا را ... نه
اما آنجا
محیطبانان جهان
کاری به کار گرگها ندارند
و خوب مراقبند تا
مبادا کسی جلوی گرگهای درنده را بگیرد
و حق دفاع گرگها را پایمال کنند
اینجا
تیمهای امداد
بیترس و واهمه
با تمام قوا
به دنبال یسنا رفتند
شب و روز
و کایتسوار هلال احمر
یسنا را پیدا کرد
از همان بالا
اما آنجا
رفتن دنبال هند کار هر کسی نبود
وقتی کرکسهای پرنده
در آسمان غزه
از همان بالا
در انتظار بودند
و هر جنبندهای را شکار میکردند
دو هفته گذشت
تا جنازه هند بدست آمد
و اگر خبر پیدا شدن یسنای سالم
به گوش مادر هند میرسید
چقدر خوشحال میشد
که دل مادر دیگری
به داغ دخترکش
نسوخت
سربازروحالله رضوی
شنبه | ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
@roohullahrazavi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
با بچههای هیئت، توی زمین نخودفرنگی
روز اول که خبر گم شدن یسنا که به گوشمان رسید، با ۱۴ نفر از بچههای هیئت سمت منطقه حرکت کردیم. مردم روستا توی همان زمین نخودفرنگی که یسنا گم شده بود جمع بودند. به پدرش دلداری دادیم و سریعا رفتیم توی یک مسیر برای جستجو. هوا کمکم سردتر میشد و ما با اینکه لباس گرم همراه داشتیم، باز هم برایمان سرمای هوا اذیتکننده بود.
- این هوا و بچه با جسم نحیف!
مجبور بودیم بعضی جاها از توی زمینهای کشاورزی حرکت کنیم، دلنگرانیِ خراب شدن محصولات کشاورزی هم ولمان نمیکرد، به هر حال این محصولات سرمایه زندگی مردم بود. با رد شدن از مزارع، شبنم روی پوشش گیاهی لباس ما را خیس میکرد و نسیم باد سرمای بیشتری در وجود ما میریخت. حدود ساعت ۲۳ برای تهیه یکسری تجهیزات به بعضی مسئولین زنگ زدیم، فوری موافقت کردند. تا صبح یکسره جستجو کردیم.
حرفهای شاهدان و مردم بومی متناقض بود و گروههای کمکی را گیج کرده بود.
روز دوم با امکانات و نفرات بیشتری راهی منطقه شدیم و به جستجو ادامه دادیم. مردم زیادی از کل استان پای کار آمده بودند. بعضی بلاگرها هم برای بالابردن بازدیدکننده آمده بودند. هر چند مردم بومی آنجا از خجالتشان درآمدند و چندتا از این چهرههای اینستاگرامی را از منطقه بیرون کردند. همه تمرکزشان فقط روی یسنا بود. کسی به تفاوت نماز و تفاوت چهره و اندیشه و رفتار و قومیت توجهی نمیکرد. به خودمان هم ثابت شد که مهمترین چیزی که داشتیم و داریم اتحاد و همدلی اقوام مختلف هست. و این برادری در سختیها به داد میرسد.
یکی از بچههای هیئت فدک الزهرا سلاماللهعلیها کلاله
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پرچم
پرچم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها
توی جلسه بچههای ادبیات پایداری داشتیم موضوعات پیشنهادی رو مینوشتیم.
یکهو حاج اصغر بعد از چندتا پیشنهاد خیلی خوب با اون لهجه شیرین تبریزی و لحن آرامش گفت: «خادمان حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها هم خاطرات خوبی دارن!»
راستش را بخواهید اولش توی ذوقم خورد و جدی نگرفتم! ولی گفتم به احترام اون نظرات خوب قبلی با اینکه وقت جلسه گذشته، این یکی را هم بشنویم. فهمیدم خودش هم از خدام حرم است.
کمی از روایتهای بردن پرچم به منازل شهدا که گفت برایم جذاب شد. قرار شد توی همین هفته پیگیر جمع کردن چند نمونه روایت از بقیهی خدام شود که پروژه را تعیین تکلیف کنیم.
دیشب آخر شب تماس گرفت.
تعجب کردم، این موقع شب؟!
- خیره حاج اصغر!
- خیره! امروز صبح پیگیر روایتها بودم، ظهر ساعت ۱۲ زنگ زدن گفتن بیا ساعت ۱۵ باید با پرچم بری تبریز!
راستی به تبریزی بودن حاج اصغر اشاره کردم، ولی نگفتم که پاسدار هم هست.
حاجی ادامه داد: «برنامهها رو برای سفر چک میکردم که از سپاه تبریز زنگ زدن برای حال و احوال!
گفتم اتفاقا تو مسیر تبریزم!
گفتند عجب! ما اینجا شهید گمنامی داشتیم که دیروز، بعد سالها خانوادهاشون پیدا شده! قراره پنجشنبه توی یه مراسمی برن سر مزار بچهاشون! کاش پرچم رو بیارید توی مراسم شهید...
پیگیر شدم و مجوز گرفتم؛ انشاالله جمعه پرچم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها مهمون منزل شهید میشه. خانم خودش برنامه دلجویی از اون خانواده رو جور کرد...»
حاج اصغر همیشه اسم خانم را کامل ادا میکند: «حضرت معصومه سلاماللهعلیها»
محمدصادق رویگر
پنجشنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #قم
قیامشهر، خردهروایتهای قم
@ghiyamshahr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_کرمان
اذان تولد
هانیه کیک تولد میپخت، علیرضا شمع میخرید. علیرضا کادو میخرید، هانیه کادو میپیچید.
دوتایی برای بچههای مسجد جشن تولد میگرفتند. بچهها عاشق علیرضا بودند، تا صدای اذانش را میشنیدند، میدویدند سمت مسجد.
هنوز هم از مسجد صدای اذان میآید. هنوز هم جشن تولد است. این بار ولی برای دختر خود علیرضا. حالا یک محل جمع شدهاند که برای دختر علیرضا جشن بگیرند. برای دستهای کوچکش. برای صورتیهای دخترانهاش. آن هم درست روز دختر.
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: دختر طلبه شهید علیرضا محمدیپور از شهدای حادثه تروریستی کرمان به دنیا آمد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت
خدمات متقابل «نهضت» و «روایت»
📝 «چارهای جز «نهضت روایت» برای حراست از نهضت نیست؛ یعنی آزادکردن انرژی مردمی و بسیجکردن همه ظرفیتهای ممکن برای ثبت و نقل تجربههای زیسته انقلابی و اکتفانکردن به تولیدات تصدیگرایانه مراکز و نهادهای تخصصی.»
محمدجواد میری
سرمقاله دوم مجله سوره سیمرغ
@sourehsimorgh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 [بلـه](ble.ir/join/4bp15vXK11) | [ایتــا](eitaa.com/ravina_ir)