eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایتِ ری بخش دوم به سه راه ورامین معروف می‌رسیم، زنان به دلیل وحدتی که در پوشش چادر دارند بیشتر نمایان‌اند و همه نظاره‌گر. از جنوب به شمال... پیرمردی با همان استایل خاصی که جوان‌های شهرری دارند، می‌گوید: «آدم یه روزی قرار بمیره... خیلی خوبه که اینننن جوری بمیره!» راهی کانون جمع که به نظر جایگاهی با بلندگوهای پرصداست می‌شویم، ریتم آرام سرودی که توسط نوجوانان اجرا می‌شود انرژی جمع را در حال ذخیره قرار می‌دهد، وارد شعری با وزن که می‌شود مردم به صورت پراکنده شروع به سینه‌زدن می‌کنند. اینجا خانمی که معلوم است به خاطر رعایت احترام و هم‌شکلی با جمع چادرش را کمی ناموقر سر گرفته به سینه می‌کوبد. آقایی که پیداست صورتش سوخته و دست راستش هم لابد به خاطر همین سوختگی قطع شده به سینه می کوبد. روحانی جوانی که آرم عتبه مقدس را دارد سینه کوب است و من متنِ در حال انتظار مردم را رها می‌کنم و راهی حرم سید‌الکریم می شوم به امید حاشیه‌های بیشتر. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش سوم کمی جلوتر از کانون اولیه مردمی که چهل دقیقه‌ای هست منتظرند، چشمم به در باز مسجد فیروزآبادی می‌افتد، ایوان مسجد بهشتی است! نور خاصی انگار داخل مسجد است که مرا جلب می‌کند، مسجد بیست دقیقه به اذان مامن مردمانی شده است که آمده‌اند تجدید قوا کنند. حیاط با صفای آن مرا به یاد مدارس علمیه می‌اندازد. مردان و زنان دور حوض نشسته‌اند که شاید شبستان باز شود. با باز شدن درب شبستان ازدحامی ایجاد میشود که ماندن را دشوار می‌سازد. احتمال می‌دهم وقت برای مرور مسیر این تشییع دارم فلذا راهی حرم می شوم. در راه پیرمردی را می‌بینم که بر سکوی تیر چراغ برق نشسته. پیرمرد واقعا ضعیف است! رگی از او نیست که بیرون نزده باشد. از آن‌هایی است که وضعیتشان از عدم وزن‌گیری به لاغرشوندگی رسیده است. نفس که می کشد انگار دارد ذخایر ۸۰, ۹۰ ساله اش را به مصرف می‌رساند. این پیرمرد فرتوت چرا آمده؟ یاد بحث دیشب گروه می‌افتم که می‌گفتند این شهیدان را مقدس نکنید یا اینکه حالا شلوغش نکنید ما که می دانیم... با خودم می گویم آقا مقدس کجاست؟ شلوغ چیست؟ چه چیزی می تواند این پیرمرد فرتوت را از کنج خانه به کنار جمعیت بکشاند؟ مردم، این محور گفتمان انقلاب، جز به ندای فطرتی که از درونشان می‌جوشد گوش نمی‌کنند. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش چهارم نزدیک بازار مردم روی میله‌های کناری میدان نشسته‌اند. به صورت خودجوش تقسیم‌بندی‌ شده‌اند. پیرتر ها و کودکان روی میله نشسته و همراهان جوان‌تر پشت سرشان ایستاده‌اند. شبیه مراسم‌های تشریفاتی خارجی هستند! اگر چه اینها نه گرینش شده‌اند و نه تحت امر کسی به این نظم تن دادند. توی بازار مغازه‌های بسته توجه را به بنای ساختمان‌ها بیشتر جلب می‌کند. چهارضلعی‌هایی که به یک گردی پیوند می‌خورند و در راس خود نور را به ارمغان می‌آورند. آن‌ها هم طبیعی‌تر از پاساژهای چند طبقه بالاشهر هستند. میان بازار فکر می‌کنم از جمعیت جلو زده‌ام و زرنگ‌تر از بقیه در محل تدفین خواهم نشست اما چشمم به صف تفتیش قبل از حرم می‌افتد... داخل که می‌شوم جمعیت عزادار منتظر در تدارک نماز ظهر و عصر هستند. من هم اولین کار خود را نماز می بینم. بعد از نماز توجهم به دستان آقایی که دو نفر با من از سمت چپ فاصله دارد جلب می شود. دست‌هایی زمخت که کف آن‌ها تیره شده و رویش خشکی زده، موهای جوگندمی روی صورتی تکیده و آفتاب سوخته‌اش خاطره بسیاری از آدم‌های زحمتکش زندگیم را زنده می‌کند. می‌توانم بگویم او هم از مردمی است که دستکاری نشده! در میان تفکرات جورواجور زندگی نکرده و خودش است. آمده تا خون دل را به اشک چشم بشوید. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش پنجم خودم را به ضریح می‌چسبانم. با این مرقد خوش حال و هوا آدم می خواهد عهد ببندد. انگار سیدالکریم در تهران مسئول درست‌کردن پیچ و مهره‌های آدم است. سلامی می‌دهم و عقب عقب از روضه خارج می‌شوم. در فکر اینم که به سمت محل تدفین بروم و برگردم پیش تشییع‌کنندگان، البته با این تصور که هنوز تابوت شهید نیامده است! درها را بسته‌اند. به دنبال چانه‌زنی و از خود تعریف کردن هستم که می گویند درب شش باز است. آقایی که ورود و خروج را کنترل می‌کند با زیرکی خاصی عده‌ای را وارد و شماری را خارج می‌کند. جوری که تعادل جمعیت حفظ شود. وارد جمعیت می‌شوم. قسمت ما جا برای نفس‌کشیدن هست ولی هرم گرمای نفس‌ها بر سردی مرمرها غلبه کرده. مستاصل از اینکه چرا اینجا خبری نیست و کاش می‌شد برگردم و پیکر را مشایعت کنم، می بینم راه خروج هم بسته است و تنها می‌شود همینجا نشست و نوشت... طولی نمی‌کشد که تلویزیون داخل شبستان ورود پیکر را به کربلای ایران نشان می‌دهد! شور به پا می‌شود. انگار فاصله زیادی تا ما دارد. یکبار دیگر می‌خواهم تصمیم برگشت را عملی کنم که ناگهان می‌بینم پیکر داخل می‌شود! بهت است که یک لحظه وجودم را فرا می گیرد. آخر این پیکر از راهِ بازی که من پیاده آمده بودم سریعتر رسید. انگار دست‌ها رودی شده بودند که قایق پیکر رابه سرعت به مقصد رساندند، جمعیت بلند می‌شود و فاصله میان نشسته‌ها حالا به فرصتی برای ایستادهها بدل میگردد. خودم را می‌رسان تا از این حظ معنوی بی‌بهره نمانم. خوش به حال آنکه زیر پیکر است! ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش ششم خاک سرد است. گرمایِ آتشِ دلِ آدمیانِ داغدار را می‌گیرد که نسوزند. معمولا بعد از خاکسپاری آدم‌ها می‌روند پی کارشان. آنان که نزدیک‌ترند می‌مانند تا ته مانده رنجشان تسلی یابد. من ولی اینجا نمی‌بینم کسی برود پی کارش. این دست‌ها که می‌جوشد و دم می دهد به این پیکر روان، نمی‌روند پی کارشان. اینها فلسفه امتداد شیعه‌اند در تاریخ. امروز در زیارت عاشورا خواندیم: "سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار" و من دیدم چگونه زیر این تابوت مطهر چندین و چند امیرعبداللهیان و رییسی ساخته شد. مردمانی که ساختار ابدی بودن ما را تلقی می کنند. معنایی هستند که هنوز مفهومی برای آن ها نیافتیم. دلند که آنچنان که باید به زبان جاری نشده‌اند. مردمانی که نمی‌روند پی کارشان چرا که شیعه است و حادثه‌ها، شیعه است و خون گلو، شیعه است و داغ جبین، شیعه است و حرکت! و من از این سفر معنوی به مقصدی می‌رسم که امید است امتداد راه شهیدان باشد. پایان. مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش بیستم وارد مشهدالرضا شدیم، گرد غم و اندوه است که در شهر پاشیده شده، با دوستان، از صحن انقلاب وارد و در رواق دارالحجه، هموطنی را دیدم که پسر شش ساله‌اش را روی دوش گرفته بود؛ پلاکاردی که نوشته بود: "شهادت بهترین فرجام، بدون برجام" رفتم سراغش؛ آقای سرایدار از شیروان دو فرزند پسر ۶ و ۹ ساله و یک دختر ۱۲ ساله داشت. مادر خانواده سالهاست که از خادمین حرم امام است. پدر خانواده: «اون شب تا صبح کل خانواده از پسر شش ساله و همه با گریه و دعا و نماز و قرآن خواندیم...» ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش بیست‌ویکم نشسته بود گوشه‌ی خیابان و چشم به راه بود. می‌گفت:«همدانی‌ها رسم‌شان این است، عزیز که از دست می‌دهند به سر و رویشان گِل می‌مالند.» وسط حرف‌هاش هی سرش را بلند می‌کرد و نگاهش تا انتهای خیابانِ امام رضا(ع) کشیده می‌شد. چشم به راه بود. خادم افتخاریِِ حرم، سید را بارها توی صحن‌ها دیده بود. می‌گفت:« هر بار که توی حرم می‌دیدیمش، دست بلند می‌کرد. لبخند می‌زد و جواب سلام‌مان را می‌داد.» کمر درد و پا درد امانش را بریده بود. خودش را رسانده بود سر خیابان تا بشود قطره‌ای از این دریای بی‌پایان. می‌گفت:« نمی‌توانم راه بروم. خودم را تا اینجا کشانده‌ام تا شاید... شاید سید برای آخرین بار دست بلند کند و سلامم را جواب بدهد.» ادامه دارد... محدثه نوری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش بیستم و دوم سرهای‌شان را بهم نزدیک می‌کنند. توی گوش هم چیزی می‌گویند و شانه‌های‌شان تکان می‌خورد. چند بار این صحنه تکرار می‌شود. ۶۰ سال بهشان می‌خورد. انگار سالهاست هم را می‌شناساند و رفیق‌اند... کاری به جمعیت ندارند؛ خودشان‌اند و خودشان؛ برای هم روضه می‌خوانند. کنجکاو می‌شوم؛ خودم را بهشان نزدیک می‌کنم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا از روضه‌شان چیزی نصیبم شود. "یک رای بهش دادیم و الان باید شفاعت‌مان کند". دوباره صدای گریه‌شان بلند می‌شود و شانه‌های‌شان می‌لرزد. محمد اصغرزاده پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش بیست‌وسوم کنارم پیرزنی تکیده ایستاده بود، ناخودآگاه گفت: «غرق رحمت خدا بشی» نظرم را جلب کرد؛ - از کجا اومدید؟ - مال خود مشهدیم. - خوش بحالتون که همشهری آقای رئیسی هستین، چقد ارادت دارین به آقا سید؟! - از بین همه رئیس‌جمهورها [از همه] مظلوم‌تر بود؛ خدا رحمتش کنه. فقط بخاطر جدش اومدم؛ که فردا شرمنده حضرت زهرا نشم. من با این سن و سال و چند سر عایله، آستان قدس زمین ما رو گرفته، خودم بهش (شهید رئیسی) نامه دادم که رسیدگی کنه، ولی آستان فقط اومد بازرسی گفت این زمین شاکی دیگه هم داره. و هیچی به هیچی شد. آستان با اون همه عظمت، چرا زمین من؟! گفتم: «حاجی که مسئول آستان نبود، مسئولین آستان کم کاری کردن.» گفت: «خدا رحمت کنه، مظلوم بود...» آصف بهاری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۳۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش سی‌وپنجم خنده می‌کرد و پر از انرژی بود. نه انگار که پنج ساعت زیر نور خورشید بدو بدو کرده است. به حالش غبطه خوردم و سریع خودم را بهش رساندم. گفتم: "میشه بپرسم چرا اینقدر خوشحالی؟ همه نایی برای راه رفتن ندارند اما شما، انگار رو ابرها سواری؟" خنده‌اش را ادامه داد و گفت: "خوشحالم چون در مراسم شهید خدمت، تونستم در حد توان خودم، کمک رسانی کنم." نگاه به لباسش کردم و گفتم: "آخرین حرفت با شهید خدمت چی بود؟" گفت: "ازش خواستم که بهم قوتی بده تا مثل خودش، سر از پا نشناسم و فقط دغدغه‌ام مردم باشه و بس." ادامه دارد... مهناز کوشکی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | میدان قدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش سی‌وششم تازه مراسم تمام شده بود که نظرم جلب شد؛ - چی شد؟ از حال رفته بود؟ نمی‌دانم. فقط دیدم بطری را روی سر و کولش خالی کردند و زیر بغلش را گرفتند. یک پسر قدبلند لاغر با نیم‌آستین. چهره‌اش گرفته بود و نای راه رفتن نداشت. بدا به حال خودم که این مردم را نمی‌فهمم. ببین! پیکر شهدا را برده‌اند اما زن و مرد و بچه، هنوز در میدان پاسداران ایستاده‌اند. دل‌شان نمی‌آید فضایی را ترک کنند که تا چند دقیقه قبل پیکر شهدا آن‌جا بوده. ادامه دارد... محمدحسین ایزی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش سی‌وهفتم - اون‌جا، اون وسط! پرچم سیاه و قرمز و سبزشان موج برداشته است توی هوا. فکرش را بکن! مردم یک کشور دیگر، کیلومترها راه را کوبیده‌اند، آمده‌اند ایران که در تشییع رئیس‌جمهور ایران باشند. افغانستانی‌ها را می‌گویم. از جیب‌شان هزینه کرده‌اند تا برسند این‌جا. پرچم‌شان را که دیدم جا خوردم. مگر رئیسی، رئیس‌جمهور این‌ها هم بوده؟ ادامه دارد... محمدحسین ایزی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۷:۳۰ | میدان جانباز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا