eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
193 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نگاه ویژه روایت دیدار/ روایت سوم از آن قدیم‌ندیم‌ها که بچه بودیم، شبِ مسافرت تا صبح از ذوق خوابمان نمی‌برد؛ بعدها که وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدیم ذوق‌هایمان کور شد و مشغول روزمرگی دنیا شدیم؛ انگار یادمان رفت داشته‌های الان‌مان آرزوی قبلاهایمان است... ولی دیشب من بعد مدت‌ها همان حس و حال را چشیدم! ... مسافرتی که شروعش از مصلی و پایانش...!! وارد مصلی شدم؛ سیلِ جمعیت تعجبم را بیشتر کرد... برنامه‌ها که پیش رفت و نماینده ولی فقیه، حاج آقا نوری شروع به صحبت کرد؛ لابه‌لای صحبتش این جمله به دلم نشست: «یک لطفه، یک نگاه ویژه که شامل حالتون شده، این سهمیه و ظرفیت برای اولین بار شامل حال استانمون شده، قدرشو بدونید و سختی‌های سفرو به جون بخرید». راستش من نمی‌دانم اسمش چیست؟ نگاهِ ویژه؟! توفیق؟! آرزو؟! نمی‌دانم اسمش چیست، ولی هرچه که هست باعث شده اشک، تصویرِ روبرویم را تار کند! ... اتوبوس‌ها مشخص شد و برای بدرقه راهی شدیم، خانمی از زیر قرآن ردمان می‌کرد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گویا اشک‌هایش همان کاسه آبی بود که روشنی راهمان می‌ریخت و زیر لب دعا می‌خواند. الهه حلیمی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۴۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹ روایت دیدار/ روایت چهارم چند سالی‌ست که ساعت‌ها بدجور ماندگار شدند، در ذهن منِ خسته، که چرا، تیک‌تاک ساعت کشور من، داستان ابرمردهای سرزمینم را نشانه گرفته. آری سر نیزه زمان، از بامداد جمعه ساعت ۱:۲۰ چرخش را آغاز کرد و ما با اندوه خواندیم و گریستیم، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی... اما دلمان خوش بود و قرص و محکم که سید ابراهیم خادم الرضا، هوایمان را دارد. ولی دوباره این کمان بی‌رحم زمان، چرخید و دوباره کمانش را فرو کرد به قلب خسته ما و دوباره زمزمه کردیم: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه‌ای رفت از سر ما اما می‌خواهم بگویم اینبار ورق برگشت و ساعت ۱۴:۰۰ روز دوشنبه ۴ تیر ماه این آدم خسته، جان گرفت؛ وقتی دید در میان ازدحام هزار نفره در مصلی امام خمینی شهرستان بجنورد، از بلندگو صدا می‌زنند: محبوبه آگاهی، اتوبوس شماره ۲۹. دوباره حال دلم طوفانی شد، اما اینبار به شوق دیدن... حضرت یار! با کوله‌باری از سلام عاشقان، رهسپار حسینیه امام برای دیدار شدیم. ... اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹، در میان کاروان به نظرم خاص می‌رسید، وقتی همه سوار اتوبوس‌ها شدند، رژه و حرکت کاروان ۳۵ اتوبوسی شروع شد. انتهای اتوبوس سهم من شده بود، گوشی را برداشتم گروه‌ها را چک می‌کردم، یادم آمد بچه‌های گروه مهدویت و مسجد امام سجاد (ع) شهرستان اسفراین، قبل سفر به من گفته بودند: صدایشان را برسانم به رهبر عزیزمان. نامه‌شان ار توی کیف دیدم، چقد حس خوبی داشت انگار برای پدرشان نامه نوشتند: متن نامه: «آقا شما واسه عاقبت بخیریمون دعا کنید، والسلام» محبوبه آگاهی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کفشهای بریده شده روایت دیدار/ روایت پنجم «نمازخونا جا نمونن!!!» با این صدا از خواب بیدار شدم و راه امام‌زاده رو در پیش گرفتیم... عجب صحنه‌ای ساختند، کفش‌ها! رها، آزاد، پریشان و بهم ریخته! یک وقت‌هایی باید دل از تعلقات دنیا بکنی و روحت را رها کنی تا از زندان دنیا پر بکشد به سمت صاحبش تا پریشانی‌ها و بهم ریختگی‌هایت را روبه‌راه کند. یک وقت‌هایی باید قیچی به دست بگیری و ببری هرچه دلبستگی و وابستگی را... ‌آمدم وابستگی‌هایم را بِبُرم و دل بدهم به نائب امامم... الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زیارت روایت دیدار/ روایت ششم برای نماز مغرب مشرف شدیم به زیارتگاه امام‌زادگان لاسجرد... از شما چه پنهان، اسمشان را تا حالا نشنیده بودم، اما نوای دعوت توی گوشم زمزمه می‌کرد. این حس و حال زیارتگاه‌ها به آدم می‌فهماند که هرکس در هر موقعیتی می‌تواند مورد عنایت قرار بگیرد. عنایتی مثل دیدار نائب امام زمان(عج)، دل تو دلم نبود، متوسل شدم تا قلبم کمی آرام شود، نماز خواندیم و ادامه مسیر... عباسی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۳۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گرمترین غذایِ دنیا روایت دیدار/ روایت هفتم غذای سردی که با گرمای وجودِ تک‌تک افراد، آمیخته شده بود و نورانیت مسیر، تاریکی مکان را از یادهایمان برده بود. گویی همین غذا در همین مکان از بهترین غذا در مجلل‌ترین رستوران‌ها دلچسب‌تر بود. هرکسی گوشه و کناری پیدا کرده بود و مشغول سوخت زدن به بدن بود! انگار وقتی هدفت بزرگ است سختی‌های راه به چشم نمی‌آید و تاب‌آوری‌ات نمایان می‌شود و طعمِ لذت‌بخش سختی‌ها را می‌چشی! الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینیِ روز عید روایت دیدار/ روایت هشتم به تهران رسیدیم و صبحانه نخورده راهی حسینیه امام خمینی(ره) شدیم، اینقدر شوق دیدارِ نائب امام زمان(عج) وجودمان را فرا گرفته بود که خستگیِ راه و گرسنگی را حس نمی‌کردیم، سراسر شور و شوق بودیم. تفتیش‌های پی‌درپی و صف‌های طولانی را طی کردیم. دل آشوبه و استرس جذابی وجودمان را پر کرده بود. تا لحظه‌های آخر، از دیدن آقا یقین نداشتیم. احساس می‌کردیم ممکن است هر لحظه یکجا گیر کنیم و برگردیم، قرار است دیر برسیم و جاها پر شود، قرار است جا بمانیم و ... این قرارهای ذهن، آشوب دل را بیشتر و بیشتر می‌کرد... ... کفش‌ها را که به کفشداری دادیم و تفتیش آخر را هم رد کردیم، نبضمان را در جای‌جای رگ‌هایمان حس می‌کردیم، گویا به جای خون، عشق در رگهایمان جریان داشت که این چنین دوان‌دوان می‌دویدیم. در همان ابتدای مسیر، شربت و کلوچه تعارفمان کردند تا روز عیدی دهانمان را شیرین کنیم. به حسینیه رسیدیم، حسینیه مملو از جمعیت بود و گوشه‌ای جا پیدا کردیم و آرام گرفتیم. همه چشم‌ها به جایگاه بود ولی یک ساعت مانده بود به وعده دیدار، هرکس در خلوت خودش بود، خستگی راه، چشم‌های خسته، تن کوفته، پای ورم کرده، تنگی جا را نمی‌شناخت، انگار به جان خریده بود که فقط چهره یار را ببیند و دل بدهد... الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
📌 گیت آخر روایت دیدار/ روایت نهم آخرین گیت که رسیدم، پاهایم درد می‌کرد، از بس ورم کرده بود، آخر ۱۲ ساعت در راه بودیم. یک نفر بیشتر نمانده بود که نوبت بازرسیم شود، صدای آخ پیرزنی از پشت سرم، مرا از خلوتم بیرون کشید، با سر که نه، با چشم برگشتم، دیدم پیرزن کوتاه قدِ ۷۰ ساله‌ای این پا و آن پا می‌کند، دلم سوخت، سریع گفتم: «حاج خانم بفرمایید جلو»، یک پیر بشی گفت و رفت جلو. از خستگی راه، دستم را به میله تکیه دادم، دستش را روی دستم گذاشت گفت: «منم برم»؛ دوباره با چشم، پشت سرم را نگاه کردم، پیرزن خمیده‌ای داشت با محبت نگاهم می‌کرد؛ - بله بفرمایید، باهم هستید!؟ - بله، خدا خیرت بده دخترم، به دلم افتاد حتما نفر سومی هست، به عقب برگشتم؛ پیرزن ریز نقش ۸۰ ساله‌ی لاغر اندام که محکم چادر و شناسنامه قرمزش را گرفته بود، پشت سرم ایستاده بود، نگاهمان بهم گره خورد، لبخند زدم، حرفی نزد؛ - شما هم با حاج خانم‌ها هستید؟ - آره ما سه تا با همیم - بفرمایید جلو که از هم جدا نیفتید. - عاقبت بخیر بشی مادر، ما مادرای شهداییم، شهید علی سعیدی... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۶ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرِ ایستاده روایت دیدار/ روایت دهم اولین‌بار بود که حسینیه امام را می‌دیدم، آرامش عجیبی در حسینیه حکم‌فرما بود، زیلوهای آبی رنگ‌ و بدون زرق و برق، حس خوبی به آدم می‌داد، پرده سبز رنگ و نوشته زیبای "الیوم اکملت لکم دینکم ..." حسابی دل را می‌برد بهشت، انگار وسط بهشت نشسته باشی، جمعیت شاید ۲ هزار نفری حسینیه، دوشادوش و کیپ هم نشسته بودند، جای سوزن انداختن نبود. تنگی جا، آنقدر به پاهایم فشار می‌آورد که هر ۱۰ دقیقه، پاهایم را جابه‌جا می‌کردم تا خون جریان پیدا کند، خانم جوانی که از ابتدای مراسم، بچه بغل، سر پا ایستاده بود توجه همه را با خود جلب کرده بود. شاید این ایستادنش بیش از یک ساعت طول کشید. صدای اعتراض چند نفری بلند شد که؛ جلوی دید ما را گرفته‌ای بنشین. ولی خب جز ایستادن روی دو پا، جایی برای نشستنش پیدا نمی‌شد. سخت‌تر از آن، دختر ۲ ساله‌اش که روی دستانش از فرط خستگی ولو شده بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، سنگینی چندبرابر را به او تحمیل می‌کرد. بغض سنگینی صورتش را گرفته ولی دوست نداشت باعث ناراحتی کسی هم بشود. اطرافش را نگاه کرد، گوشه‌ی سمت راست خالی دیوار، نظرش را جلب کرد، خودش را با بچه، به سختی به سمت راست رساند. مطمئن بودم مادر جوان، سختی این سفر را تماماً به جان خریده بود تا یک لحظه نگاهش به صاحب و مولایش گره بخورد... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۰ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حال و هوای حسینیه روایت دیدار/ روایت یازدهم حسینیه همهمه و غوغایی بود، هرکس در حال و هوای خودش بود و بی‌تابانه منتظر گذشت لحظه‌ها... لحظه‌ای شعارها فضای حسینیه را پر می‌کرد و لحظه‌ای صدای مولا علی! گاهی مشت‌هایمان گره کرده و گاهی باز بود و دست می‌زدیم و گدایی می‌کردیم. گوشه‌ای مادری فرزند به بغل ایستاده و اشک می‌ریخت. گوشه‌ای پیرزنی با گوشه روسری‌اش گونه‌های خیسش را نوازش می‌کرد. آن طرف نوجوانی محو زیبایی حسینیه شده بود و با لبخند به دوستش نشانش می‌داد. آن طرف هم عده‌ای عکاس این لحظه‌ها را ثبت می‌کردند، و ما هم با چشم‌هایمان تمام این لحظات را در مغز و قلبمان ضبط کردیم. ... ایستاده و منتظر و چشم به راه... نائب بر حق امام زمانمان آمد. جمعیت رو به جلو حرکت می‌کرد، صدای شاتر دوربین‌ها در بین همهمه جمعیت گم شده بود. مثل بچگی‌هایم به روی نوک پاهایم ایستاده بودم تا چهره نورانیِ بابایم را با چشم‌های خودم ثبت کنم. لرزش پاهایم به وضوح احساس می‌شد و اشک‌هایم تصویر روبرویم را تار کرده بود. دستم رو به بالا بود و ندای لرزان و بریده بریده حیدر از حنجره‌ام به گوش می‌رسید. گاه از دیدنِ این رویا، لبخند می‌زدم و گاه اشک‌هایم که شیرین‌ترین شوریِ عالم شده بود را می‌چشیدم. در آن لحظات همه احساسات را با هم تجربه می‌کردم و پارادوکس‌ها وجودم را لبریز کرده بود. اصلا وجود آقا را حتی بهترین و پیشرفته‌ترین دوربین‌ها هم نمی‌توانند ثبت کنند. آن چیزی که ما در تصاویر می‌بینیم کجا و خودِ آقا کجا...؟! به شرط لیاقت نائب الزیاره همه بودیم... ... در آن شلوغیِ جمعیت شانه به شانه و کنار هم بر روی یک پا نشستیم و محو تماشای اقتدار و ابهت آقا بودیم، آنقدر محو که بی‌حسی پاها و فشار بر شانه‌هایمان را احساس نمی‌کردیم. با آن انگشتر سبزش که نشان از نسل پاکش می‌داد، در رویاها به سر می‌بردم که اگر نائبش اینقدر زیبا و نورانیست؛ خودش با آن شال سبزِ علوی‌اش چقدر دلربا و دیدنی است؟! آقا دستش را تکان داد و تصویر محوشان را از پشت چشمانم برای آخرین بار ثبت کردم. الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رزق قشنگ روایت دیدار/ روایت دوازدهم و تمام بعد از دیدار مانده بودیم کجا برویم، نه گوشی موبایل داشتیم و نه... اتوبوس را گم کرده بودیم، من و الهه سرگردان خیابان اطراف دانشگاه افسری بودیم. اتوبوس ۲۹ را پیدا نمی‌کردیم. از هم جدا شدیم، شاید زودتر اتوبوس را پیدا کنیم. در آن افتاب سوزان و ظل گرما یک میدان جلوتر رفتم ولی خبری از اتوبوس نبود. در حال برگشت، نزدیک دانشگاه، کسی دستم را گرفت؛ برگشتم؛ یکی از دوستان بود؛ گفت: «همه منتظر تو هستند، کجا بودی؟!» سکوت کردم؛ به سمت اتوبوس رفتیم؛ الهه زودتر از من اتوبوس را پیدا کرده بود؛ صندلی کناری‌اش نشستم؛ فوری برایم توضیح داد که هر چه صدایت زدم متوجه نشدی. ذوق زده بود؛ قرار نداشت؛ سریع تلفنش را درآورد و برای دوستش ویس فرستاد. با هیجان و شور خاصی، لحظه به لحظه اتفاقات دیدار را برایش می‌گفت. ذوق و خوشحالی عجیبی داشت؛ حرف آخرش چقدر به دلم نشست و به حال قشنگش غبطه خوردم: «الحمدالله بخاطر این رزق قشنگ که خداوند در سن ۱۸ سالگی روزیم کرد...» حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | دانشگاه افسری ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
پس از سی سال.m4a
7.66M
📌 پس از سی سال! درست سی‌سال پیش، در چنین روزی، روزنامه‌ای در سمنان، داشت تیترِ فردایش را آماده می‌کرد: پیکرِ روحانیِ فداکار، شیخ‌علی سالار در گلزار شهدای محلات، به خاک سپرده شد. شیخ‌علی، متولد سال ۱۳۰۷ بود و در گرماگرمِ انقلاب، ریش‌سپید حساب می‌شد. او برای خیلی‌ها الهام‌بخش بود و این، برای رژیم پهلوی خوشایند نبود؛ به خاطر همین، پیش از انقلاب بارها با شیخ‌علی برخورد کردند، دستگیرش کردند و حتی عمامه‌ی سپیدش، از خونِ سرخش، رنگین شد. فعالیت شیخ‌علی در دوران پس از انقلاب، گسترده‌تر شد. او زندگی‌اش را وقف مردم کرده بود. تأسیس صندوق قرض‌الحسنه، کتابخانه، فروشگاه تعاونی و موسسه خیریه، در کنار راه‌اندازی کلاس‌های ورزشی و هنری و خیاطی و رسیدگی به مشکلات مردم به ویژه در حوزه کشاورزی، بخشی از فعالیت‌های شیخ‌علی بود. او در دوران جنگ هم، با حضور در جبهه‌ها، الهام‌بخشِ رزمندگان بود. پادکستی که به بهانه‌ی دوازدهم تیرماه، سی‌امین سالگرد درگذشتِ شیخ‎‌علی سالار منتشر می‌شود، برگرفته از خاطره‌ی «حاج‌حسین دانشگر» است و گوشه‌ای از روحیات و منشِ شیخ‌علی را روایت میکند! نویسنده: مهدی زارع گوینده: مهدی زارع تنظیم: مریم وفادار مهدی زارع سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان @artsemnan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 خیلی دوستشون دارم... در کنار غرفه‌ام به تماشای جمعیت ولایی و جشن عید غدیر مشغول بودم. آدم‌های متفاوتی را می‌دیدم، کودک و نوجوان، خانم و آقا، مادربزرگ و پدربزرگ... خیلی شلوغ بود، اکثرا خانوادگی آمده بودند، از این نشاط و سر زندگی لذت می‌بردم، خنده روی لب‌هایشان و شور و اشتیاقشان حالم را خوب می‌کرد. یک لحظه عکس شهید رئیسی را دیدم؛ نگاه کردم و لبخندی زدم؛ دلم تنگ شد... کاش بودی کنارمان، با تو قشنگتر بود این جشن، با نگاهم همچنان داشتم دنبالش می‌کردم. یک لحظه صدا زدم: «خانم که عکس شهید جمهور دستته!؟» برگشت و نگاهم کرد؛ - می‌تونم ازتون عکس بگیرم!؟ مردد شد؛ گفتم: «چهرتون نمی‌ندازم» گفت: «آره آره، حتما.» عکس را گرفتم؛ چشمانش اشک‌دار شد؛ گفتم: «چی شد که با عکس شهید اومدی؟» گفت: «خیلی دوستشون دارم...» زهرا حق‌پناه سه‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۴۹ | مهمانی میدانی غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
54.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آرزوی شصت‌ساله جمع‌آوری فلرهای نفت و گاز؛ آرزوی شصت‌ساله‌ای که در دولت شهید رئیسی عملیاتی شد... شنبه | ۹ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
65.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 گفت هرجا رفتیم فریاد واعطشا بلند بود روایتی از تدابیر شهید رئیسی برای «آب» اهالی استان بوشهر... سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش اول روز جمعه بود. ساعت ۸ صبح با همسرش به مسجد محله رفته و رأی داده بودند. نزدیک ظهر یک دفعه یاد مادرش افتاد. وقتی انتخابات مجلس برگزار شد، مادرش به دلیل تنگی کانال نخاعی به سختی راه می‌رفت. دنبال صندوق سیار بودند تا به منزلشان بیاید و از مادرش رأی بگیرد. ولی موفق نشدند. دم غروب با زحمت موفق شدند مادر را با ماشین به صندوق رأی برسانند. به این فکر کرد که حتما حالا هم خیلی از افراد مسن یا ناتوان جسمی دلشان می‌خواهد در انتخابات شرکت کنند ولی نمی‌توانند. با خانمش که مشورت کرد، او هم پایه بود. پیامی در ایتا نوشت: «هر کس به هر دلیلی نمی‌تونه رای بده و وسیله نداره با بنده تماس بگیره بنده میرم دنبالشون و به یک حوزه خلوت و بدون پله می‌برم و برمی گردونم. فرقی بین آقا و خانم نیست با همسرم دنبالشون میرم. تا آخرین لحظات رأی گیری در خدمتم.» با همسرش نشستند و در گروه‌هایی که عضو بودند پیام را منتشر کردند. تا ظهر بیشتر تماسهایی که داشتند کسانی بودند که می‌خواستند از صحت پیام مطمئن شوند. اولین کسی که تماس گرفت، همسر شهید بود. برای خانم همسایه‌شان زنگ زده بود که به خاطر شکستگی لگن قدرت حرکت نداشت. همسر شهید داوود میاحی ماجرای آن تماس تلفنی را برایمان تعریف می‌کند: «هاجر خانم در این شهر غریب است. همه بستگانش در شمال زندگی می‌کنند. پسرش جانباز بود و اخیرا به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت پسرش، عبدالحسین را شنید، شوکه شد و زمین خورد. لگنش شکست. حالا زیاد قدرت راه رفتن ندارد. من تا جایی که بتوانم خرید و کارهای منزلش را انجام می‌دهم. صبح روز انتخابات خودم بعد از دعای ندبه رأی دادم. بعد رفتم که به هاجر خانم سر بزنم که کاری نداشته باشد. وقتی متوجه شد که من رأی دادم با اصرار به من گفت: من کارت ملی را آماده کردم. من را ببر رأی بدهم. هر چه فکر کردم دیدم با شرایطی که دارد من نمی‌توانم حرکتش بدهم. داشتم ایتا را نگاه می‌کردم، پیام آقای دلاوری را در گروه قرآنی‌مان دیدم. همان لحظه تماس گرفتم با همسرش آمدند. ما را پای صندوق بردند و بعد آن به منزل برگرداندند. هاجر خانم از خوشحالی همه ش دعایمان می‌کرد. هم برای آقای دلاوری و همسرش هم برای من. از من قول گرفت که برای جمعه هم ببرمش برای انتخابات.» ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش دوم صحبت‌های خانم میاحی بیشتر ترغیبمان کرد به سراغ این طلبه قمی برویم. مهدی دلاوری طلبه ۲۳ساله قمی است که با همسرش در روز انتخابات، آرزوی سالمندانی که توانایی رفتن به صندوق رأی را نداشتند، برآورده کرد. مهدی دلاوری از روز انتخابات برایمان می‌گوید: «وقتی پیام را منتشر کردم تا پایان انتخابات، تقریباً شاید نزدیک ۲۰۰ تماس داشتم. البته همه را نتوانستم جواب بدهم، چون هر لحظه تلفنم زنگ می‌خورد. از این تماس‌ها بعضی‌ها می‌خواستند تشکر کنند و خدا قوت می‌گفتند. یک سری هم آن‌هایی بودندکه قصد داشتند پیام را منتشر کنند و می‌خواستند از صحت پیام اطمینان پیدا کنند. چند نفری هم که تماس گرفتند مدارکشان مشکل داشت، می‌خواستند ببینند ما می‌توانیم کمکشان کنیم یا نه؟ مثلاً یک خانمی تماس گرفت که من رفتم پای صندوق ولی چون مدارکم قدیمی بود، از من رأی نگرفتند. الان خیلی ناراحتم که نتوانستم به تکلیفم عمل کنم.» یکی از قشنگی‌های کار دلاوری این بود که همسرش همراهش بود. هر جا که تماس می‌گرفتند با هم می‌رفتند. وقتی به منازل مراجعه می‌کردند، اگر رأی دهنده خانم بود همسرش به کمک آن خانم می‌رفت تا به ماشین برسند و سوارشان کنند. سعی می‌کردند نزدیکترین حوزه انتخاباتی که پله نداشته باشد را پیدا کنند. ولی گاهی سالمندان نمی‌توانستند از ماشین پیاده شوند. دلاوری و همسرش مدارک آن‌ها را برای احراز هویت می‌بردند. بعد از احراز با یکی از متصدیان صندوق پای ماشین می‌رفتند و رای آن‌ها را ثبت می‌کردند. دلاوری از پدربزرگ و مادربزگ‌هایی می‌گوید که روز انتخابات به صندوق رساند: «پیرمردی تماس گرفت که سنش خیلی بالا بود. یک پایش در تصادف قطع شده بود. وقتی می‌خواستیم پای صندوق برویم کمکش کردیم ولی موقع برگشت اجازه نداد کمکش کنیم. خودش را روی زمین کشید و با هزار سختی به ماشین رساند. همسرش هم خیلی مسن بود. ولی خیلی خوشحال شدند که توانستند رأی بدهند و برای خودشان توفیق می‌دانستند. خانم میانسال دیگری تماس گرفت که شب قبلش از کربلا برگشته بود. پایش تاول زده بود و نمی‌توانست راه برود. وقتی دنبالش رفتیم خیلی خوشحال شد و می‌گفت: اگه شما نبودید نمی‌توانستم تا صندوق بروم و رأی بدهم.»در میان تماس‌هایی که با دلاوری گرفته می‌شد، چند نفر دیگر هم همین کار را می‌کردند. وقتی تماس‌ها زیاد شد، دلاوری چند آدرس را برایشان فرستاد و با هم هماهنگ شدند تا افراد بیشتری را به صندوق برسانند. حالا برای جمعه آینده ان شالله حدود ۸ نفر شده‌اند که می‌خواهند به صورت منظم‌تر در خدمت سالمندان باشند. ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش سوم فعالیت این طلبه جوان به روز انتخابات ختم نمی‌شد. از زمانیکه به انتخابات نزدیک شدیم، دلاوری با دوستان طلبه‌اش در سطح شهر می‌رفتند و مردم را برای شرکت در انتخابات و انتخاب فرد اصلح ترغیب می‌کردند. دلاوری از فعالیت‌هایش با دوستانش می‌گوید: «بیشتر وقت‌ها نزدیک میدان آستانه می‌رفتیم. در خیابان یک تخته وایت برد می‌گذاشتیم. اسم کاندیداها را رویش می‌نوشتیم. در کنارش ملاک‌هایی که حضرت آقا فرموده بودند را یادداشت می‌کردیم. یا ملاک‌های عرفی که به عنوان ملاک اصلح شناخته می‌شوند. مثل فساد ستیزی، مردمی بودن. بعد می‌گفتیم خب شما به هر کاندید نمره بدهید. راجع به هر کدام از کاندیداها با مردم صحبت می‌کردیم. در موکب غدیر هم که این طرح را اجرا کردیم، خیلی مردم استقبال کردند.» خانم امیدیان، همسر دلاوری ۲۱ساله و طلبه حوزه جامعه الزهراست. امیدیان هم با دوستانش چند وقتی است که به نزدیک حرم می‌روند و با مردم صحبت می‌کنند. سعی می‌کنند در محیطی دوستانه سرصحبت را با خانم‌ها باز کنند و راجع به انتخابات گپ بزنند. امیدیان از برنامه‌اش در حلقه صالحین برای نوجوانان می‌گوید: «برای بچه‌های نوجوان ابتدایی کارت‌هایی چاپ کردیم با عنوان «همیار انتخابات». برایشان توضیح می‌دهیم که پدر و مادرتان را تشویق کنید تا حتما در انتخابات شرکت کنند. به کسی رأی بدهند که ادامه دهنده راه شهدا باشند. نقاشی‌هایی چاپ کردیم با موضوع انتخابات و از بچه‌ها خواستیم رنگ‌آمیزی کنند. مثلا نقاشی دختری که دست مادرش را گرفته بود و می‌گفت به آدم خوبی رای بدهید تا آینده من ساخته شود.» این زوج جوان، با حداقل امکاناتی که دارند با یک تیر چند نشان زدند. هم نسبت به سرنوشت کشورشان بی‌تفاوت نبودند. هم دل پدربزرگ و مادربزرگها را به دست آوردند‌. مهمتر از همه اینکه این کمک ادامه دارد. خانم امیدیان شماره تلفنش را به بعضی از مادربزرگها داده و از آنها خواسته هر وقت به کمک نیاز داشتند، یا لازم بود جایی بروند با آنها تماس بگیرند. انتخابات بهانه‌ای شد تا دستگیری از افراد ناتوان روزی این زوج جوان بشود و برکت زندگیشان. پایان. لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا