eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 خانه‌ای که عاقبت بخیر شد قرار بود همین روزها تخریب شود و جایش را به آپارتمانی جدید بدهد. تازه خانه را خالی کرده بودیم و چند کوچه آن طرف‌تر جایی نزدیک مسجد را اجاره کرده بودیم . چند روز قبل امام جماعت بعد از نماز از هم محله‌ای‌ها خواستند تا اگر مکانی برای اسکان زائران دارند در اختیار قرار دهند. آن روز حسرت خوردم که حیف کاش خانه قبلی‌مان بودیم و طبقه پایین را در اختیار زائران آقا می‌گذاشتیم. روز بعد دوباره امام جماعت مسئله را مطرح کردند. این بار فکری مثل جرقه در ذهنم گذشت. آیا نمی‌شود تخریب خانه را به تاخیر انداخت؟ اما بلافاصله چیزی یادم آمد. باز به در بسته خوردم. قول موکت‌های خانه را به پدرم داده بودم که به تمیزی موکت‌ها حساس بودند. قرار بود فردایش بروند و موکت‌ها را جمع کنند. هر چه با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی‌شود به ایشان بگویم که فعلا موکت‌ها را جمع نکنند. اما جمله ای با قوت در ذهنم مرور می‌شد. امام رضا هوای همه‌ی زائران‌شان را دارند. ان‌شاءالله برای این زائران هم جایی پیدا می‌شود. فقط یک روز دیگر گذشت که به طرز عجیبی معجزه‌وار نظاره‌گر مهمان نوازی امام رووف شدم. صبح فردا معمار تماس گرفتند و از همسرم اجازه گرفتند تا خانه را در اختیار زوار بگذارند و گفتند خانه را کاملا با فرش و ... تجهیز می‌کنند. در دلم گفتم قربان شما آقا که کریم‌ترین کریمان عالم در برابر لطف شما ذره‌ای نیستند و خودتان بهترین و کامل‌ترین مهمان‌نوازی‌ها را از مهمان‌تان دارید. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که تقارنی عجیب‌تر حال دلم را دگرگون کرد. دقیقا ساعتی که پدرم برای جمع کردن موکت‌ها رفته بودند آقای معمار را دیدند که ماجرای زائرانی که قرار است به مشهد بیایند را برای‌شان گفته بود. پدرم هم با خوشحالی قبول کرده بودند موکت‌ها همان جا بماند تا به قدم زائرالرضا متبرک شود. امروز به خانه سر زدم و بابت عاقبت بخیری‌اش تبریک گفتم. ماشین‌های زائران جلوی خانه پارک شده بودند و صدای بازی و شور و حال بچه‌ها از زیرزمین می‌آمد. آمنه افشار سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 مصطفی بهرامی 💢روایت؛ مربی تیم ملی پارا دو و میدانی جمهوری اسلامی ایران می‌گفت: «مسابقات بین‌المللی ورزشی بهترین فرصت برای کار فرهنگی است. همان دو سه دقیقه که یک ورزشکار قهرمان می‌شود و دور افتخار می‌زند تا روی سکو رفتنش همان فرصتی است که برابری می کند با میلیون‌ها تومان بودجۀ کار فرهنگی». حالا بعد از ۳۰ ساعت مصاحبه با مصطفی بهرامی پای تلویزیون نشسته‌ام و بیش از امیرحسین علیپور دنبال استاد می‌گردم، همون که بیشترین شاگرد قهرمان جهانی و آسیایی و پارالمپیکی را تربیت و زندگی‌شان را زیر و رو کرده است. امیرحسین علیپور که طلا را گرفت، استاد بهرامی میدود و پرچم ایران را از روی وسایل برمی‌دارد و به دست امیرحسین می‌دهد. یک گوشۀ پرچم را خودش می‌گیرد و گوشۀ دیگر را امیرحسین که یک دستش را روی شانۀ مربی‌اش می‌گذارد و شانه به شانه‌اش راه می‌رود؛ چون مطمئن است با او راه را گم نمی‌کند. آقای بهرامی متولد بخش چگنی و بزرگ‌شدۀ محلۀ پشت‌بازار خرم‌آباد زیر بمباران و موشکباران دهۀ 60 و نوجوان همیشه در صف نفت و کوپنی است که یک پایش در جلسات قرآن بوده و یک پایش در باشگاه و زمین فوتبال و کشتی. کسی که رویای قهرمانی را در سر می‌پروراند و بعد از کسب عناوین قهرمانی در مادۀ پرتاب نیزه جوانان و دانشجویان کشور بعد از مصدومیت ناگزیر به عرصۀ مربی‌گری ورود می‌کند و با تربیت صدها شاگرد نه یک بار و دو بار که صدها بار در آسیا و جهان و پارالمپیک قهرمان می‌شود؛ هرچند که خودش دیده نشود. شاگردانش او را آقای خاص صدا می‌زنند و به راستی که بهرامی آقای خاص ورزش لرستان و ایران است که کو به کو به دنبال شاگردانی می‌گردد تا قهرمان‌شان کند. بین شاگردان بهرامی از جوان عشایر چوپان تا لوله‌کش و رانندة تاکسی دیده می‌شود. همین هم او را عزیز و محترم می‌کند؛ چون در مدار خود نمانده و خروج کرده تا سرنوشت آدم‌هایی را عوض کند که رویایی نداشته‌اند. دوباره به پرچم ایران در دست‌های بهرامی و علیپور نگاه می‌کنم؛ این درخشان‌ترین تصویری است که از او در یادها می‌ماند. رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 امیرحسین علیپور جملۀ مشترک همه‌شان بود: «من از گذشته‌م خجالت نمی‌کشم. این که از اون موقعیت به اینجا رسیدم بیشتر برام لذت‌بخشه؛ چون مسیر سخت‌تری رو طی کردم». و این بار این امیرحسین علیپور یکی دیگر از شاگردان استاد مصطفی بهرامی، پرافتخارترین مربی ورزش کشور، بود که با آن هیبت روی صندلی کوچک حوزۀ هنری جمع شده و با احترام و تواضع نشسته بود. دارندۀ مدال طلای جوانان جهان در سه مادۀ پرتاب دیسک، پرتاب نیزه و پرتاب وزنه؛ دارندۀ مدال طلای بازی‌های آسیایی هانگژو در مادۀ پرتاب وزنه و چندین مدال جهانی و آسیایی نوجوانان و جوانان و تورنمنت‌های بین‌المللی. پرسیدم اهل کدام محله‌ای؟ برای اولین بار کی متوجه شدی کم‌بینایی؟ جواب داد: «از همون اول که به دنیا اومدم، 6 ماهم بود که فهمیدن و منو بردن دکتر و بیمارستان و تا سه سالگی چند تا عمل داشتم. هیچ تصویر واضحی از گذشته ندارم که حالا بگم کی فهمیدم. من بچۀ فلک‌الدینم. سه سال تو مدرسۀ شهید فرزاد درس خوندم. چون کتاب خط درشت نداشتم و خوندن از خط ریز کتاب‌های معمولی برام سخت بود رفتم مدرسۀ ویژۀ کم‌بینایان و نابینایان محلۀ خیرآباد. اونجا دیدم یکی از بچه‌ها نابیناست و چقدر اهل درس و تلاشه، به خودم نهیب زدم که نباید تو زندگیم کم بیارم. من که فقط دیدم کمه. از همون بچگی به چادر مادرم آویزون می‌شدم که برم هیئت محل. وقتی اونجا اسم مولا علی رو آوردن یاد گرفتم هر بار که از پس تاری چشم‌هام، مانع جلوی پامو ندیدم و زمین خوردم و هر بار تو جوی آب مسیر خونه‌مون افتادم، دست بذارم رو زانو و یا علی بگم و بلند شم. الان هم هر چی دارم از همون عنایت مولاست. من دستفروشی کردم، از تخمه تا باتری. دور همین دریاچۀ کیو. شب‌ها سکه‌ها و پول دست‌فروشیم رو تو جیب شلوار کردی‌م می‌ذاشتم و سفت می‌چسبیدم تا سالم برسم خونه و بدم دست مامانم برام نگه داره. دعای مادرم بود که تو بازی خیبر چشمم افتاد به سجاد محمدیان که کنار زمین فوتبال تمرین می‌کرد. دلم هوایی شد که منم مثل سجاد تشویق بشم، آخه آقا سجاد اون موقع طلای آسیا آورده بود. منم ثبت‌نام کردم و تو همون پرتاب اول ۸ متر انداختم». وقتی ماجرای شروع ورزش با اردشیر کاظمی و در ادامه رشد و صعودش را با استاد مصطفی بهرامی تعریف کرد، هربار که اسم مربی‌اش را می‌آورد در نهایت تواضع و احترام از او یاد می‌کرد. این ادب و احترام اگرچه بین نسل امروز کم‌رنگ شده، اما در امیرحسین به اندازۀ همه‌شان پررنگش است. حالا که در اولین تجربۀ حضورش در مسابقات پارالمپیک مدال طلا آورده، حقش را ادا کرده؛ هم به کشور، هم به مربی‌ها و خانواده‌اش و هم به همۀ کسانی که راه را بلد نیستند و امیرحسین انگیزه و قوت قلب می‌شود برایشان تا راهی پیدا کنند برای صعود. رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 زبان عشق برای به اینجا رسیدن نیازی نیست که هم‌زبان باشی، ایرانی باشی، بین خودت و افغانستانی و عراقی و عربستانی و پاکستانی و آمریکایی و... هیچ تفاوتی نمی‌بینی، با اینکه هم زبان نیستیم ولی با نگاه‌هامان، با لبخندهامان، با اشک‌هامان و... داریم با هم حرف می‌زنیم. زبان عشق و محبتی که بین‌مان رد و بدل می‌شود مدلش فرق می‌کند، همه چیز اربعین متفاوت است. انگار خدا می‌خواهد تو را به اینجا بکشاند تا با زبان مادری نه فقط، با زبان انسانیت بتوانی حرف بزنی، خودش هم بهت یاد می‌دهد. حرم حضرت ابوالفضل بودم داشتم با حضرت حسابی درد و دل می‌کردم یک خانم شانه‌ام را بوسید و به دستم چند تا دستمال کاغذی داد، حس می‌کردم از اول تا آخر ایستادنم اینجا پشت سرم ایستاده؛ گاهی دست می‌کشید به سرم، گاهی شانه‌ام را می‌بوسید؛ گرمای وجود محبتش را با تمام وجود حس می‌کردم؛ یک لحظه تمام اشک من به خاطر این عشق و محبت که بین محبین حضرات هست ریخته شد... بعد از اینکه زیارتم تمام شد برگشتم بهش نگاه محبت‌آمیزی کردم؛ دختر جوانی بود، اهل لبنان... از من پرسید ایرانی هستی گفتم بله... وقتی حرف می‌زد تقریبا متوجه می‌شدم ولی نمی‌توانستم جواب بدهم. عشق و محبتی که از ایران داشت را بهم رساند... با نگاه‌هامان کلی با هم حرف زدیم؛ آخر سر ارادتش به سردار که عکسش پشت چفیه‌ام بود را بهم رساند... اینجا بود که احساس می‌کردم چقدر ما دو تا به به هم نزدیکیم؛ گرچه زبان‌های مادری‌مان با هم تفاوت داشت، روح‌های ما دو نفر انگار یک روح‌ بود در دو جسم... وقتی هدف یکی باشد، وقتی مقصد یکی باشد، برایت فرقی نمی‌کند که آن کسی که کنارت ایستاده ایرانی است یا لبنانی یا آمریکایی و... روایت مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 لطفا کِشوی آخر باز نشود! چند روز است که دارم زائرخانه‌ی امام رضا علیه‌السلام را می‌شورم و می‌سابم. البته با اجازه‌ی آقایم امام رضا علیه‌السلام خودمان هم در این زائرخانه ساکنیم و این باعث دردسرم شده. از آن طرف گاز را دستمال می‌کشم و از طرف دیگر کودکم می‌آید دست می‌مالد روی شیشه‌اش. از آن طرف فرش را جارو می‌زنم و وقتی برمی‌گردم می‌بینم پسرم نشسته روی فرش نان و حلواارده می‌خورد. حتی کشوها را ریختم و دوباره چیدم. با این حال کشوی آخر همیشه کشوی خاله‌بازی بچه‌ها بوده و هر روز چند مرتبه باز می‌شود و واکاوی می‌شود... آقایم امام رضا علیه‌السلام خوب فهمید که من با بچه‌هایم هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم. می‌گویند هر کس با هر چه دارد در این سیل عظیم ثواب شریک می‌شود. من هم که نه می‌توانم غذایی بپزم و نه می‌توانم جایی بروم برای خدمت، آقایم خودش چند مهمان را مأمور کرد که روز شهادتش بیایند مشهد و جا نداشته باشند و من این دارایی، یعنی همان جایی که زندگی می‌کنم را خالی کنم و در اختیارشان بگذارم. اما این تنها دارایی را باید خوب جوری تحویل حضرتش بدهم. دلم می‌خواهد برق بزند و کادوپیچ باشد. با وجود اینکه هیچ‌کار خاصی از من خواسته نشده اما تا لحظه آخر که زائرخانه را تحویل بدهم درگیر نظافتش هستم. برای مثال چند مرتبه است که روی میز لکه‌ی آب میوه ریخته و دوباره دستمال کشیده‌ام. امیدوارم بالاخره کارهایم قبل از بستن در تمام شود. فقط آقاجان می‌شود یک کاغذ بچسبانم بزنم روی کشوها و بنویسم «لطفا کشوی آخر باز نشود؟» ثریا عودی شنبه | ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت پانزدهم: موکب ترک‌ها از همان ابتدای مسیر قصد کرده بودم به موکب‌های غیرایرانی و غیرعراقی توجه بیشتری کنم. به همین دلیل هم وقتی یک موکب با پرچم ترکیه را دیدم ادامه مسیر را فراموش کردم و به سمت‌شان رفتم. کار خدا بود همان موقع یک سید روحانی اهل تبریز هم آنجا باشد و بتواند حرف‌های من را به ترکی ترجمه کند. موکب ترکیه نسکافه‌ای سرو می‌کرد که به یکباره نیمی از خستگی را از تن انسان بیرون می‌برد! با کمک روحانی مترجم سراغ مسئول موکب را گرفتم. زمین روبروی موکب را نشانم داد و گفت آنجا سراغ "شیخ جعفر" را بگیرم. سید بزرگواری کرد و برای همسر و فرزندش جایی مناسب پیدا کرد تا نسکافه‌ای بخورند و منتظرش بمانند. خودش هم همراه من آمد. شیخ جعفر مشغول نماز بود ولی "سید عباس" و "شیخ فرهاد" قبول کردند با ما صحبت کند. از سید عباس در مورد موکب و خادمینش پرسیدم. گفت ده سال است که در عراق موکب دارند. زمانی که هیچ‌کس در ترکیه از پیاده‌روی اربعین خبر نداشته‌ است. آنها با پخش فیلم‌های مختلف در ترکیه به تدریج آن یک موکب روز اول را به هشت نه‌تا رسانده‌اند. این‌ها هم غیر از حسینه‌های در شهرهای نجف و کربلاست که در طول سال مورد استفاده کاروان‌های زائرین ترک قرار می‌گیرد. برایم جالب بود که تمام زمین‌های این مواکب را خریده‌اند و زمین و موکب‌ها به نام خودشان است! انگار برای ده‌ها سال آینده برنامه دارند. هر سال هم حدود ۲۰۰ خادم از بسیاری شهرهای ترکیه مثل استانبول و ازمیر و... می‌آیند تا در این مواکب خدمت کنند. سید عباس از تمام جزییات مواکب اطلاع داشت. خودش گفت از ترکمن‌های عراق و ساکن نجف است و با شیعیان ترکیه ارتباط زیادی دارد. و تمام هماهنگی‌ها و کارهای مربوط به کشور عراق این دوستان ترک را او انجام می‌دهد. از هزینه‌های موکب پرسیدم. گفت سال گذشته ۴۰ هزار دلار در این مواکب هزینه شده. هزینه‌ی اسکان هرشب ۳۰۰ نفر و توزیع ۲۴ ساعته قهوه و نسکافه و چای و شربت و صبحانه و شام. امسال هم هر روز ۱۰ تا ۱۵ گوسفند قربانی می‌کنند. سید عباس عجله داشت برود و صحبت‌هایم با "شیخ فرهاد" ادامه پیدا کرد. طلبه‌ای اصالتا اهل ترکیه و ساکن کشور اتریش که چند سالی است در جامعه المصطفی قم طلبگی می‌خواند. فارسی را خوب حرف می‌زد و از سال ۲۰۱۶ به جمع خدام موکب پیوسته بود. از او تنها یک سوال پرسیدم: اتریش کجا، اینجا کجا؟ گفت از صمیم قبل اعتقاد دارد که خدمت به زوار اباعبدالله اگر برای مردم عادی مستحب باشد، ولی برای طلبه‌ها عین واجب است... عکس ۱: از راست سید رحیم (مترجم). سید عباس. شیخ فرهاد عکس ۲: زمین‌هایی که برای موکب خریداری کرده‌اند. عکس ۳: نوشته‌های بالای موکب: سمت راست: طلاب مدرسه فاطمه الزهرا نجف وسط: هیهات منا الذله سمت چپ: عمود ۳۱۳. حسینیه ترک‌های امام مهدی سه‌شنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیکسل حاج قاسم مسیر اربعین که بودیم تقریبا رسیده بودیم به عمودهای ۷۰۰ چند عمود داشتم می‌رفتم دیدم این پسر عراقی همه‌اش جلوی چشمم ظاهر می‌شود. کنجکاو شده بودم که این چی از من میخواهد. یک‌جا ایستادم که شربت بگیرم دیدم چشمش را دوخته به پیکسلی که جلوی چادرم برای محکم ایستادنش زده بودم. یکهو با دست اشاره کرد که این را می‌دهید به من؟.. .با زبان عربی هم بهم گفت. گفتم به شرطی می‌دهم ک خودم بزنم به لباست... عشق و محبت حاج قاسم حرارتی ایست که تو دل بچه‌های کم سن و سال عراقی هم ریشه دوانده، عجب حسی به آدم دست می‌دهد وقتی متوجه می‌شوی که یک پسر بچه عراقی با چه حال التماسانه از تو می‌خواهد که پیکسل شهید را بدهی بهش... منی که گاهی با خودم فکر می‌کردم خدایا چطور می‌توان حاج قاسم را به نسل‌های دهه ۹۰ و ۱۴۰۰ شناساند؟ با این اتفاقات بهم ثابت شد که خدای حاج قاسم خودش امثال سردار سلیمانی را به این بچه‌ها شناسانده... روایت مسیر مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 موکب نوه‌ها پاهای ۸۸ ساله‌اش توان رفتن به زیارت ندارد. سال‌هاست که به کمک واکر در خانه‌اش این طرف و آنطرف می‌رود، اما نبض حال و هوای بچه‌ها، به‌خصوص نوه‌ها دستش است. همه‌شان می‌دانند روز آخر صفر، مهمان بی‌بی‌عزیز هستند. با این همه به تک‌تک‌شان زنگ می‌زند: دخترها، پسرها، نوه‌های متأهل. از وقتی خواهر و برادر بی‌بی عزیز هم به رحمت خدا رفته‌اند، بچه‌ها و نوه‌های آنها هم را هم دعوت می‌کنند. همه برنامه آن روز را می‌دانند. مردها پای پیاده به زیارت حضرت رضا می‌روند، خانم‌ها هم با کمک هم آش می‌پزند، دعای توسل می‌خوانند. ظهر هر کس هرجا هست، خودش را به آش بی‌بی‌ عزیز می‌رساند. بی‌بی عزیز کنار سفره روی مبل می‌نشیند و با لذت به جمع نگاه می‌کند. هراز گاهی هم با لبخند نمکینی به نوه‌های کوچکتر نگاه می‌کند و می‌گوید:« الحمدلله، امسال هم عمرم کفاف داد روز شهادت آقا، حرم بروید و مهمانم باشید من هم از دیدن نوه‌هام کیف کنم!» بزرگترها می‌دانند منظور بی‌بی‌عزیز این است که بقیه سال اینطوری دورهم جمع نمی‌شوند تا چشمش به جمع نوه‌هایش روشن شود. بزرگترها این‌ را می‌فهمند اما کاری نمی‌کنند، این تدبیر بی‌بی است که همه را در این روز عزیز در موکب خانه‌اش جمع می‌کند. راوی: ح. نهاوندی به قلم: سعیده تیمورزاده یک‌شنبه | ۱۱ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه‌شب خانه می‌شکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس‌های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه‌مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده‌هاست، چیزهایی را می‌شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می‌بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه‌ها را که تحویل می‌گیرم بغض می‌دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: - عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب‌هایم می نشیند را دوست دارم. - خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می‌دهد، راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم. -کربلا که می‌رویم می‌گویند بهتر است با همان لباس‌های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم. بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «دلم نمی‌آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می‌بوسم. اشک‌هایم بی‌طاقتی می‌کنند. به همه‌شان می‌گویم: «استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این‌ها را می‌شویم.» نیمه‌شب، صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس‌هایشان آمده است تا خانه‌ی ما را تبرک کند. انسیه سادات یعقوبی یک‌شنبه | ۱۱ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا