📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
حلقه ازدواج
پای میز اهدای کمک به جبهه مقاومت مردم زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جمع شده بودند و همه در تلاش بودند که جزو اولینهای صفه کمک به جبهه مقاومت باشند. باورم نمیشد از این همه از خودگذشتگی ...
کنار میز اهدا بیصبرانه منتظر و دنبال سوژههای ناب میگشتم.
گوش و چشمم به صدای بلندگوی حاجی بود که اهداییها را اعلام میکرد، در آن شلوغی چشمانم مانند عقاب فقط پی اهدا کنندگان بود.
دختر جوانی که دهه ۸۰ میآمد نظرم را جلب کرد، با چشمانم تعقیبش کردم که ببینم چه چیزی اهدا میکند. با چهره معصوم و نورانیاش، شاید ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، قدش نسبتا کوتاه بود، مدام بین جمعیت گمش میکردم، که صدای بلندگوی یکباره نظرم را جلب کرد؛
- تازه عروسی که حلقه ازدواج شو اهدا کرد، براش بلند صلوات بفرستید...
چشمانم گرد شد، دنبال اهدا کننده گشتم که پیدایش کنم، آن دخترک را فراموش کردم و سخت به دنبال اهدا کننده حلقه بودم،
بین جمعیت رفتم و پرسان پرسان دخترک تازه عروس را پیدا کردم، پشت به من بود. دخترک سریع خود را از دل جمعیت کَند که برود، از پشت سر، گوشه چادرش را گرفتم:
- یه لحظه وایستا عزیزم کارت دارم،
به سمت صدایم برگشت، در اوج ناباوری همان دختر جوانی بود که چشمانم در تعقیبش بود، کناری کشیدمش، گفتم: شما حلقه ازدواج دادی؟
- بله،
برام میگی چرا این کارو کردی، انگیزت چی بوده؟
- مصاحبه نمیکنم، باید برم.
- تو کارت خیلی قشنگ و عجیب بوده، نمیذارم بدون مصاحبه بری.
اصرار داشت که حرف نمیزنم ولی وقتی از روایتهایی که باید گفته بشود، برایش توضیح دادم کمی متقاعد شد،
دخترک تازه عروس چهره خندان و زیبایی داشت و مدام لبخند میزد، به سوالاتم با متانت خاصی جواب داد:
- تازه عروسم، هنوز مراسم نگرفتیم، چند روزی میشه عقد کردیم، فقط دو تیکه طلا دارم، حلقه و نشان که حلقه رو که خیلی دوست داشتم تقدیم جبهه مقاومت کردم که در راه نابودی اسرائیل خرج بشه...
- مگه میشه آدم از حلقه ازدواجش دل بکنه؟
به آسونی دل کندم، به آسونی، شوهرم هم راضی به این کار بود.
مبهوت این قصهاش بودم، ولی او برای دختران غزه و لبنان پیامی داشت: خوشحالم که دختران لبنان و غزه مقاوم و شجاع هستند، ازشون تشکر میکنم که پای کشورشون وایستادن و دفاع میکنن ...
حلقه من، هدیه بسیار ناقابلی به اونهاست ...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹.mp3
8.7M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خدایا! حاضر.mp3
13.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 خدایا! حاضر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.
اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!
ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.
عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش دوم
زندان نفحه را نمیدانم چطوری توصیف کنم؛ فرض کن، یک خانهی قدیمی بزرگ بود؛ خیلی قدیمی. توی یکی از اتاقهای تو در توش، دوباره سمیر قنطار را دیدم؛ بعدِ ده سال.
ظاهرش با ده سال قبل، مو نمیزد اما افکارش... روزی که با هم آشنا شدیم، سمیر دُروزی بود؛ دروزیِ شناسنامهای؛ یک ملیگرایِ فلسطینی. حالا اما بعدِ ده سال نشست و برخاست با شیعه و سنی و بعد آن همه کتاب خواندن، قلبش به اسلام نزدیک شده بود.
از اسرای اهل سنت، کسی قبول نمیکرد که سمیر توی سلولشان بخوابد. بعضیها حتی به سمیر سلام هم نمیکردند. یکبار از من پرسید اینها چرا اینطوری میکنند؟ برایش توضیح دادم اما کلا عین خیالش نبود.
ما ولی سمیر را دوست داشتیم. تختِ بالاییِ من، مال سمیر بود. همینها هم توی گرایش سمیر به تشیع، بیتاثیر نبود. سوال میپرسید، با هم کتاب رد و بدل میکردیم و الخ.
من عاشق کتابهای تاریخی و مذهبی بودم؛ هرچه میخواندم را هم خلاصهبرداری میکردم.
سمیر به این فکر میکرد که چرا کشورهای عربی جلوی اسرائیل نایستادند اما حزبالله خون میدهد برای مبارزه.
وسطِ آن همه بیحوصلگیِ ناشی از حبس، شده بود مسئول پیگیری احتیاجاتِ اسرا. تشکیلاتی راه انداخته بود که نیازها را میسنجید و برای برطرف کردنش، رایزنی و پیگیری میکرد.
فادی هم توی زندان، پیش ما بود. روی سرِ منِ بیچاره، آرایشگری یاد گرفت. آنقدر خراب کرد که بالاخره آرایشگرِ قابلی شد. روی موی سر و صورت اسرا حساس شده بود. سر ناهار اگر روبروش نشسته بودی، ناگهان صورتش را نزدیکِ صورتت میکرد؛ توی چهرهات دقیق میشد و میگفت که مثلا دو تا مو خارج از چارچوبِ اصولیِ ریش، روی صورتت هست و آنقدر میگفت که طرف سر به قیچیِ اصلاح بسپارد.
به جز سمیر و فادی، توی زندان با جمال هم رفیق بودم؛ اهل غزه بود. آنقدر قلبهایمان به هم نزدیک شده بود که یکروز انگشترم را برای همیشه پیشش امانت گذاشتم؛ که هروقت میبیندم یادم بیفتد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش سوم
زندگی توی اسارت، یک روزمرگیِ مرگبار است. دیوارهای بتنی زندان، هفتهشتمتر تا آسمان بالا رفته بود و روی دیوارها هم نردههای آهنی بلندی گذاشته بودند؛ طوری که حتی گربهها هم نمیتوانستند راهی به زندان باز کنند. از توی حیاط برای پرندهها سوت میزدیم و دست تکان میدادیم بلکه گول بخورند و بیایند پیش ما، اما خب، افاقه نمیکرد.
سال ۲۰۰۰ که پیروز شدیم، سمیر، عجیب فکری شد. خبرِ پیروزی را اول توی تلویزیون الجزیره دیدیم و شنیدیم. اسرا آنقدر اعتراض کرده بودند که بالاخره توی اتاق ما، تلویزیون گذاشتند. آن روز هم تلویزیون روشن بود؛ خبرِ عاجل: اسرائیل از خاک لبنان عقبنشینی کرد.
باورمان نمیشد. خبر را از گوشیهایی که یواشکی برده بودیم توی زندان هم شنیدیم. گوشی را چطوری بردیم توی زندان؟ همانطور که توی زندانِ قبلی بردیم!
خبر باورنکردنی بود. ما که مثل حالا قوی نبودیم، امکاناتی نداشتیم. الجزیره که خبر را گفت، دوبار گریه کردیم؛ اول از سر خوشحالی و بعد که به خودمان آمدیم، از سر ناراحتی؛ ناراحتیِ این که توی روزهای پیروزی، ما از مجاهدان دوریم.
سمیر حیرت کرده بود که یک حزبِ به ظاهر کوچک، چطوری توانسته جلوی ارتش اسرائیل بایستد.
سال ۲۰۰۴، آلمانها را واسطه کردند برای تبادل اسرا. بین من و سمیر مانده بودند. با حزبالله یواشکی تماس گرفتم که جای من، سمیر را آزاد کنند. نمیدانم شنود کردند یا بعدِ درخواست حزبالله لج کردند؛ گفتند حالا که میگویید سمیر را آزاد کنیم، مصطفی را آزاد میکنیم. یک هدفشان هم این بود که بگویند حزبالله فقط برای آزادی لبنانیهای شیعه رایزنی میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش چهارم
من بالاخره بعد ۱۶ سال آزاد شدم. دم آخری سمیر گفت که یک روز، حتما آزاد میشود. من هم قول دادم که حزبالله نگذارد سمیر توی زندان بماند.
وعدهگاهِ مبادله، آلمان بود. ما را بردند زندانی توی تلآویو. چند ساعتی آنجا بودیم و بعد نمازِ صبح پریدیم. دمِ پروازِ اختصاصیِ تلآویو-برلین، همهچیزم را گرفتند. همه عکسها و نامههایی که خانواده و فک و فامیل از گذرِ صلیب سرخ برایم میفرستادند؛ خلاصههایی که از کتابها نوشته بودم؛ حتی کتابی را که خودم نوشته بودم. بیستسیتا کتاب خوانده بودم درباره امام مهدی(عج)؛ بعضیهاش پر از خرافات بود. بعدِ خواندن کتابها خودم دستبکار شدم و از امام مهدی(عج) نوشتم.
همه را گرفتند و به جاش، با کلماتِ عبری و دردهای ۱۶ سال اسارت و ۲۵ نفر دیگر از اسرا رفتم برلین.
تا لحظهی آخر نمیخواستند آزادم کنند. کینهی عملیاتِ استشهادیِ عبدالله عطوی، توی دلهای سنگشان زنده بود.
دلخوش بودم که دوستم، فادی جزار همراهم آزاد میشود؛ اما یادِ در بند بودن سمیر، آزارم میداد؛ هرچند سمیر محکمتر از این حرفها بود و توی سالهای طولانی اسارت، بارها دیده بود که اسرا میروند و او میماند.
اذان مغرب را داده بودند که رسیدیم بیروت. خیلی از مقامات آمده بودند. سیدحسن اما بینشان میدرخشید. خواهر و برادرهام هم بودند؛ همان برادرِ مذکور. همه بودند الا پدرم.
توی اسارت، یکروز دلم برای بابا شور میزد. اهلِ اینجور احساسات نبودم اما همهی قلبم، همهی ذهنم میگفت بابا را از دست دادهایم. دو سال و نیم بعد، توی زندان، با همان گوشیهای پنهانی، خبر مرگ بابا را دادند؛ درست همان روزی بود که حالم عوض شده بود.
القصه، جای خالی بابا توی جمعیتی که به استقبال ما ۲۶ نفر آمده بودند، توی ذوق میزد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش پنجم
دنیا توی این ۱۶ سال، عجیب عوض شده بود. من مثل اصحابِ کهف، دوباره به دنیای آدمها برگشته بودم. نوجوانهای فامیل، حالا زن و بچه داشتند. برادرم -همان برادرِ مذکور- که آن روزها نامزد داشت، حالا پنج تا بچهی قد و نیمقد دور و برش بودند. قدیمها همه با هم بودیم اما حالا آدمها از هم فاصله داشتند؛ منفرد شده بودند.
و امان از حبالدنیا!
خستگی راه که از تنمان رفت، سیدحسن ما را دور هم جمع کرد. گفت که تا اینجای کار، با صبرتان، کارتان را انجام دادید، اذیت شدید و دیگر بس است! بروید دنبال زندگیتان. زندگی؟ قبول نکردم. گفتم من که تا حالا اسیر بودم. کاری نکردهام برای مقاومت. تازه از این به بعد میخواهم آدمِ بهدردبخوری باشم. به دردتان میخورم آقاسید!
۴ ماه بعد از آزادی، توی خانه دوستم در مرکبا، با دختری آشنا شدم و مادر و خواهرم بقیه کارها را انجام دادند. من و فادی و سه نفر از اسرایی که توی زندان با هم بودیم، توی یک شب و توی یک مراسم، -با هماهنگی حزبالله- ازدواج کردیم.
به دو سال نکشید که جنگ شد؛ ۲۰۰۶. تمام آن سیوسهروز، لباس رزم تنم بود. همسرم با رفتنم مشکلی نداشت و خب، اینجا کسی نمیتواند جلوی رزمندهها را بگیرد!
جنگ به نفع ما بود؛ ما داشتیم با تفنگهایمان روی زمین شلیک میکردیم و پهپادهایمان از آسمان روی سر دشمن آتش میریختند.
جایی از این ۳۳ روز، توی جبهه جنوب، وسط درگیریهای شدید، من کفِ میدان بودم و بچهها، کمی بالاتر روی یک ارتفاع، من را میدیدند. میدیدند که یک خمپاره درست خورد کنارم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش ششم
وحشیانه و پیدرپی میزدند. توی شیاری پناه گرفته بودم و میشمردم. یک، دو، سه... تا ۱۰۱ خمپاره را شمردم و دیگر بیخیالِ شمردن شدم. خمپارهها جوری نزدیکم میخورد که بچهها فکر کرده بودند جنازهام هم برنمیگردد. خبر شهادتم را رسانده بودند به خانوادهام. ۲۴ ساعت توی منطقه مانده بودم. بچهها که آمدند تکهپارههای بدنم را ببرند، وقتی دیدند زندهام، چشمهایشان گرد شده بود. توی زندگیم فقط همین یک روز شهید بودم! بعد دوباره خبر زنده ماندنم را بردند برای خانواده.
و باز یکی از همین ۳۳ روز بود که گفتند باید یکی از فرماندهان ایرانی را بیاورم منطقه. از بنتجبیل سوارش کردم. قیافهاش تقریبا شبیه خودم بود. وسط جنگ آدم دوست دارد حرف بزند. دو ساعتِ تمام حرف زدم اما لام تا کام حرف نزد و فقط سرش را تکان میداد. به گمانم عربی نمیدانست. وقتی پیاده شد با لهجهی غلیظ گفت شکرا یعطیکالعافیه!
گذشت. جنگ تمام شد و ما برگشتیم سر کارهای مدنی و نظامیمان؛ تا این که جنگ سوریه شروع شد. اولش، فکر میکردم اتفاقاتی مثل اتفاقات لیبی و مصر دارد توی سوریه هم رخ میدهد اما بعد دیدیم دارند در سوریه، شیعهکشی میکنند؛ دیدیم دارند برای اشغال لبنان، توی شبهرسانههایشان رجز میخوانند. رفتیم به استقبالشان. تقریبا از همان اول درگیریها، در میدان بودیم. ایرانیها بودند که میدان را مدیریت میکردند. بعد فلسطینیها، عراقیها، یمنیها، پاکستانیها و افغانستانیها هم به جنگ پیوستند.
یکی از فرماندهانِ آنجا را بچههای ایرانی خیلی دوست داشتند. پیش ما هم میآمد. چندباری دیده بودمش. چهرهاش برایم آشنا بود. شبیه خودم بود. جنگ که طولانی شد، شناختیمش؛ نه فقط ما، دنیا او را شناخت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش هفتم
اسرائیلیها عاشق زندگیاند و این نقطهی ضعفشان است. فرق داعشیها توی سوریه با اسرائیلیها این بود که انگار داعشیها میلی به زندگی نداشتند. متصلب بودند توی باطلشان. یکجا توی سوریه، آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صدایمان به هم میرسید. میدانستیم طرف سعودی است. گفتم چرا اینجا توی جنگ مسلمان با مسلمان، آدم میکُشید؟ یکیشان فریاد زد: میکشیمتان، همانطور که حسینتان را کشتیم.
یا یک شب، توی غوطهی شرقی، یکیشان داشت به مواضع ما نزدیک میشد. شلیک میکرد و میآمد. اسلحه را گرفتم سمتش، شلیک کردم. دیدمش که تیر خورده به بدنش. تیر دوم، تیر سوم... انگار نه انگار که تیر میخورد. همچنان میآمد جلو. بچهها میگفتند اینها را چیزخور میکنند و میفرستند توی معرکه اما این که از مرگ نمیترسیدند هم بیتاثیر نبود.
توی همین غوطهی شرقی بود که مجروح شدم. ترکشهای یک خمپاره رسما ناکارم کرد. یکیش رفت کنار گردنم و چند تاییش توی کمرم مانده و کاریش نمیشود کرد. یکی از چشمهام هم بیناییش تقریبا از دست رفته.
هفت سالِ آزگار کارم این بود که بروم بیمارستان برای جراحی و دوباره جراحی و باز جراحی. هنوز هم حالم درست و حسابی سر جاش نیامده. تا قبل این روزها میگفتیم فدای سر سید.
سید را که زدند باورمان نمیشد که فرمانده را اول جنگ از دست دادهایم. سید را زدند و فضا مهآلود شد؛ حالا آرامآرام دارد فضا روشنتر میشود. ما به خودمان آمدیم. بزرگتر شدیم.
من این روزها دارم کلمات عبری را توی ذهنم مرور میکنم. لحظهشماری میکنم برای روزهایی که دوباره این کلمات به کارم بیایند...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا