📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش سوم
موج استقبال از اجرای نمایش بیشتر و بیشتر شد.
امام جمعه شهرستان گرمه «حاج آقا رحمانی» لطف کردند و پای نمایش ما نشستند.
تایید ایشان برای من ارزشمند بود که فرمودند: هنرمندان همان رسانه قوی هستند.
پس با قوت قلب ادامه دادیم و تقریباً همه مساجدی که اعتکاف بانوان برگزار میشد، در جاجرم و گرمه رفتیم.
بیش از هزار نفر پای این نمایش نشسته و متاثر شده و به فکر فرو رفتند و بابت نعمت امنیت کشور عزیزمان ایران شکر کردند.
بر اوضاع سرزمینهایی که درگیر جنگ هستند عمیق شدند.
این همان رسالت منِ کارگردان و نویسنده این نمایش بود .یعنی التماس تفکر.
خانم حاجی زاده درست میگفت، دردهای غزه باید تکثیر شود.
آن خونهای به ناحق ریخته شده نباید به فراموشی سپرده شوند.
هر کدام از ما برای زنده نگه داشتن مقاومت مردم غزه میتوانیم اثربخش باشیم...
پایان.
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲.mp3
11.26M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲
مبارزان صادق
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
پنجشنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش اول
غزه از حدود یک هفته پیش دوباره در سکوتی کامل فرو رفته است؛ نه شبکههای ارتباطی وجود دارد و نه حتی صدای مهربانی که مردم شهر با یکدیگر رد و بدل کنند. سکوتی که از شدت همه چیز بر سر ما فرود میآید، و غزه را به واقع به آن سرزمین گمشدهای تبدیل میکند که تمام راههای زندگی و نجاتش قطع شده است، نه به عنوان استعاره، بلکه حقیقتی تلخ.
سعی میکنم تصور کنم خانوادهام اکنون چگونه هستند، در خانهای جمع شدهاند پس از آنکه خانه بزرگ خانوادهمان در اردوگاه مغازی، چند ساعت پس از آوارگیشان، توسط اشغالگران بمباران شد. اکنون نزدیک به پنجاه نفر در فضایی کوچک کنار هم زندگی میکنند، درست مثل همه خانوادههای غزه در این روزها.
سعی میکنم دست عمهام را تصور کنم که خمیر را ورز میدهد و آن را در تنور گلی میگذارد تا نانی بپزد که قرار است همه را سیر کند. و سعی میکنم از این فکر فرار کنم که شاید آردشان تمام شده باشد. خودم را قانع میکنم که بوی نان در میانشان پیچیده و حداقل اندکی گرسنگیشان را گرم کرده است.
برادرم را تصور میکنم که در جاده طولانی کنار دریا راه میرود و بطریهای بزرگ آب را حمل میکند، بطریهایی که شاید تشنگی را کامل رفع نکند، اما دستکم گلوهای خشکیده از فریاد و دعا را کمیتر میکند. از این کابوس فرار میکنم که گاهی در خوابهایم بر من غلبه میکند: اینکه دیگر در غزه منبع آبی جز دریا باقی نمانده است؛ تنها افق بیکرانی که به قلب زخمی غزه خیانت نکرده است.
وقتی ارتباط با غزه قطع میشود، بعد جدیدی از جنگ متولد میشود؛ بعدی پر از وهم و خیال که ما را مثل یک سیاهچاله میبلعد. ذهنهایمان به ساختن سناریوهای بیشماری قادر میشود، برخی آرامشبخش و برخی دیگر وحشتناک و آشفتهکننده.
کودکان پسرعمویم را تصور میکنم که در آغوش پدرشان نشستهاند و او شاید داستانی از داستانهای قدیمی فلسطین را برایشان تعریف میکند، داستانی که در کتابی نگهداری کرده بودیم، کتابی که اکنون در خانه نیمهسوخته و متروکهمان در غزه باقی مانده است.
ادامه دارد...
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش دوم
گاهی اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند، وقتی به وحشت پدرم فکر میکنم که صدای نزدیک شدن تانکهای دشمن را به محل سکونتشان میشنود. خودم را روحی تصور میکنم که کنار او ایستاده، روحی که او نمیبیند، اما تلاش میکند تا آرامش دهد. بیش از صد روز گذشته است و نمیدانم آیا دردهای مزمن پدرم بازگشتهاند یا نه. او در آستانه یک عمل جراحی بود. چند روز پیش با دوستم دیدار کردم که از مرگ پسرعمویش برایم گفت، مرگی که جلوی چشم خانوادهاش و به آرامی اتفاق افتاد؛ به خاطر جراحی سادهای که به دلیل کمبود امکانات در شمال غزه نتوانست انجام دهد.
این داستانها، حکایت زندگیهایی است که از ظلم زندگی شکست خوردهاند، و در میان انبوه خون شهدا گم میشوند. جزئیات روزمره این گمگشتگی در همهمه این دردها ناپدید میشود و ما فراموش میکنیم که در غزه، زندگی ساده و عادی کاملاً متوقف شده است.
دوباره ارتباطها قطع میشوند و اخبار شهدا دیر میرسند. ما منتظر میمانیم، مثل کسی که منتظر قایقی است تا خبری از آنجا بیاورد؛ خبری که صدای خانوادههای خستهمان یا کودکان گرسنهمان را به ما برساند. دلتنگ آن صداها هستیم؛ صداهایی که ما را تکان میدهند و یادآور کلماتی هستند که نمیتوانیم بگوییم و آرزوهایی که نمیتوانیم به آنها برسیم.
نمیدانم کی دوباره صدای خانوادهام را خواهم شنید، تا به پدرم بگویم که او را در خواب دیدم و سعی کردم حضوری را از میان شب به او برسانم. کی صدایش به من خواهد رسید تا حقیقت را به من بگوید و این سایه سنگین اوهام را از من دور کند؟ آیا گرسنه و تشنه شدهاند؟ آیا در سرما شب را به صبح رساندهاند؟ آیا شبها گریه کرده و از خدا رهایی خواستهاند؟
آیا آرزوهای ما به اندازه برقراری یک تماس ساده کوچک شدهاند تا روحمان کمی آرام بگیرد؟ و آیا این دلتنگی برای صدا، ما را از اشتیاقمان برای پایان یافتن تمام این مرگ در غزه غافل خواهد کرد؟
البته که نه. شاید دوباره صدایی بیاید، صدایی همراه با تکبیرها و حمدهایی که با اشک شسته شدهاند، خبری که بگوید جنگ بالاخره تمام شده و آنها حالشان خوب است.
شاید... این تنها آرزویی است که دارم در این جهانی غریب که قلبهای مردم غزه را ذبح کرده و آنها را برای همیشه در حسرت سادهترین آرزوها رها کرده است.
پایان.
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جگر گوشه
روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 #فلسطین
جگر گوشه
قبل از شروع رسمی جلسه خواستم خاطرهای از زایمانش بگوید. یکی از موردهایی بود که پیش دکتری که سوژه کتاب جدیدم بود، وضع حمل کرده بود.
سرش توی گوشی بود، با یک نچنچ گفت: از خدا بیخبرا به کرانه باختری حمله کردن.
سرم را کشیدم سمت گوشیاش
- ها عامو چی فکر کردی اینا خبیثتر از ای حرفان. حالا خاطره یادت نمیاد واقعا؟
تا آمد حرفی بزند رئیس شورا وارد شد و بحثمان تمام شد. مغزم توی کتاب جدید بود و چشمم بقیه را میدید. با آرنج زدم به پهلویش
- میگما هر ۶ تا بچت شیر مادر خوردن یا شیر خشک؟
- هیس، خودوم
بحث انتخاب دبیر کمیسیون بالا گرفت، نمیدانم عادت بدی است یا خوب، جلسه رسمی هم سرجایم آرام و قرار ندارم. مجدد خودم را کشیدم سمتش و چادرش را کشیدم.
- میگما، من آخر یه کتاب از تو مینویسم. ماشالله فعال و با تعداد فرزند بالا اسمشم میذارم «کوهی، مادر»
لبخندی زد و آرام گفت: مگه هنر کردم، سوژه مهمتر از منم هست.
مسئول جلسه صدایش را بالاتر برد که پچپچ من تمام شود. با سرفه صدایم را صاف کردم، یعنی داشتم میشنیدم. از انتخاب دبیر کمیسیون بانوان شهر رسیدند به ارائه طرح، باخودم گفتم: من که نخودیم، قد و قواره ارائه طرح رو ندارم. اما بدم نمیآمد بگویم صدرا فرهنگسرا ندارد، آنهم خانوادگی. وقتی بعد از گفتن اسم فرهنگسرا، خانوادگی را هماهنگ با دونفر دیگر که هم نظرم بودند اضافه کردیم. مسئول جلسه هم نوشت. الله اکبر نظر دادم.
- دینگ دینگ
صدای پیامک بالا رفت،
- کی تموم میشی؟ سید طاها بهونتو میگیره، شیر میخواد .
نیم ساعت مانده بود جلسه تمام شود صدای تلفن مادر ۶ فرزندی، خانم کوهی هم بلند شد. بعد از مکالمه کوتاه عین فنر از جایش بلند شد و با عذرخواهی گفت: باید برم یک واجب شرعی رو انجام بدم. بچم شیر میخواد.
چه جمله قشنگی، کلی ذوق کردم چون من یک سال و نیم بود. روزی چند وعده واجب خدا را به جا میآوردم. شکر کردم مادرم و میتوانم جگر گوشهام را با شیر خودم سیر کنم. پشت سرش گوشی خودمم هم زنگ خورد
- با گریه میگفت، مامان
شکمش را سیر کرده بودم، اما هنوز بهانه آرامشش را میگرفت. جلسه با مطرح کردن سه طرح آنهم خانواده محور تمام شد. توی جلسه همه چانه حیطه کاری خودشان را میزدند و من هم دنبال جایی برای پرورش استعدادهای روایت و داستان بودم. خانم کوهی هم در حیطه فرزندآوری طرح داشت. روز، روزِ فرزند و خانواده بود. بعد جلسه معطل رسیدن اسنپ شدم و تا برسد گوشی را چک کردم. یک فیلم تیر خلاص زد توی شوق و شوری که چند دقیقه قبل داشتم. مادری در تبادل اسرا در آتشبس غزه به خانه برگشته بود. موقعه اسیر شدن فرزندش ۹ ماهه بود. قطعا شیر خودش را به جگر گوشهاش میداده. مادر چند روز شیر ندهد شیر خشک میشود. گاهی هردو تب میکنند. بغضم ترکید
- خوب بچه و خودش از دوری هم دق نکردن. فوری ذهنم غرق شد توی تاریخ آنجا که مادری دید جای شیر از حلقوم جگر گوشهاش خون فواره میزند و به یک روز نکشید، شیره جانش خشک شد. نگاهم به گوشی بود، بچه باور نمیکرد مادر برگشته، نکند مادرش را نمیشناخت. تصورش برایم غیر ممکن بود. سوار اسنپ شدم و تا جلوی در واحد گریه کردم. در را که باز کردم سید طاها با گفتن یک مامان کشدار خودش را رساند توی بغلم. در را بستم و همانجا پشت در روی زمین نشستم و نشاندمش توی بغلم. شیر که میخورد توی چشمانش نگاه کردم. گریهام شدیدتر شد. سید گفت: همش دوساعت پیشت نبوده چته؟
نمیتوانستم حرف بزنم و بگویم «راس میگی دوساعت کجا، چند ماه کجا؟ شیر توی سینهات بجوشه و بچه بعد از چند ساعت بهانهگیری بخوره کجا و بچه بیتابی کنه و مادری نباشه کجا؟ مادر بدونه بعد دوساعت بچشو میبینه کجا و مادر چن ماه بچشو نبینه و توی زندان شیرش خشک بشه کجا؟» روسریم را شل کردم. انگار طناب بسته باشند دور گردنم احساس خفگی میکردم. محکمتر بغلش کردم. بلند بلند گریه کردم. به یاد مادرهایی که این چند ماه خاکها را بغل گرفتند و شیرهایشان را روی خاک سرد دوشیدند و فرزندانی که از دوری و هجر مادر زنده بودند، اما از بیتابی جان دادند.
خاطره کشکولی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش اول
روزهای پایانی برگزاری دومین کنگره ملی شهدای کاشان است. امروز، اجلاسیه ۳۰۹ شهید دانشآموز کاشان بود.
گروه گروه دانشآموزان از اتوبوسها پیاده میشدند و با مربیان مدرسهشان به سمت مصلی میرفتند.
تصاویر شهدا مسیر پارکینگ تا مصلی را مزین کرده بود. از شهدای شهرمان بگیر تا شهدای ایران و جهان اسلام، شهید سنوار، شهید هنیئه، شهید نیلفروشان...
حد فاصل پارکینگ تا مصلی بیشتر از دو دقیقه نبود اما میشد کتاب تاریخِ شهادت، ایثار و مقاومت را با تصاویر شهدا ورق زد. به عکس شهید نصرالله که رسیدم دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. «بهش گفتم پیروزی مبارک ای یاور رهبر ...»
دانشآموزان، دست از شیطنتهای نوجوانیشان برنمیداشتند. شاد بودند و میخندیدند، برای هم سربند شهدایی میبستند.
آهنگهایی که از بلندگوها پخش میشد را با هم بلند بلند میخواندند...
مصلی پر از دانشآموز شده بود. یک طرف پسرها و طرف دیگر دخترها...
بعضی از دخترها روی چادر یا مانتوشان چفیه انداخته بودند یا روسریهایی با طرح چفیه سر کرده بودند.
وارد مصلی که شدم، برای اینکه حال و هوای بچهها را ببینم کنار صندلیها ایستادم و گه گاهی قدم میزدم. بچهها فکر میکردند جزو خادمهای برنامه هستم، کاری یا سؤالی برایشان پیش میآمد میپرسیدند و من هم مشتاقانه جواب میدادم تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
قهرمان شهدای دانشآموز، شهید سعید طوقانی بود. بیشتر کاشانیها او را به ورزش پهلوانی میشناسند.
دانشآموزی که در خردسالی بازوبند قهرمانی را در ورزش زورخانهای گرفت و هنگام شروع جنگ تازه نوجوان شده بود. در خاطراتش آمده که شب عملیات برای روحیه دادن به رزمندهها ورزش زورخانهای انجام میداد و وقتی شهید شد ۱۴ سال بیشتر نداشت. یکی از برنامههای جلسه هم اجرای ورزش باستانی زورخانهای توسط نوجوانان بود. دختر پسرها با ذوق و شوق میدیدند. و با دست زدن و تشویقهای کلامی «ای والله، ماشاالله، یا علی» به بچههای روی صحنه انرژی میدادند.
نوبت اجرای نمایشنامه شهدا رسید...
وقتی نمایش را میدیدند دلشان لرزید. یواش یواش چشمها خیس اشک شد و بغضهایشان ترکید. انگار نه انگار که چند لحظه پیش میخندیدند و کف میزدند، دلهای پاکشان را مهمان شهدا کرده بودند...
ادامه دارد...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها