eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
230 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اذان صبح به افق فلسطین 🌃سحرگاه ۲۶ فروردین با اذان صبح بیدار شدم اما هنوز به خاطر قرص‌های مسکن سرم گیج می‌رفت. وقتی که خواستم صدای اذان گوشی را قطع کنم چشمم به تعداد تماس‌های بی پاسخ افتاد؛ ۱۴ تا. جالب‌تر از این موضوع، زمان تماس‌ها بود: ساعت ۱:۳۰ بامداد.⏰ سریع سراغ نوتفیکشن‌ها رفتم تا ببینیم پیامی هم آمده یا نه که چشمم به یک پیام از کانال خبری افتاد: « 🇮🇷ایران پایگاه هوایی اسرائیل را با خاک یکسان کرد» با خودم گفتم «اینا برای جذب مخاطب چه‌ها که نمی‌کنن!» بی اعتنا رد شدم و پیام دوستم را باز کردم: «ما می‌ریم طرف میدون ساعت. پاشو بیا!» تازه به مغزم خون رسید و کانال های خبری را در عرض چند دقیقه زیرورو کردم. عکس یا فیلم درست حسابی گذاشته نشده بود و فقط یک عبارت بولد شده بود: «وعده صادق».✨ تکبیرهای آخر نمازصبح را که دادم، پریدم 📺جلوی تلویزیون. شبکه خبر چند فیلم کوتاه را مدام تکرار می‌کرد؛ فیلمِ سیلی از🚀 حملات پهبادی و موشکی بود که بغض🥹 و شوق و عزت را در دل هر ایرانی می‌انداخت. 🌱انتخاب بعدی‌ام صددرصد شبکه افق بود. مجری با چشم‌های خواب‌آلود و غرور و شوق داشت در باره تجمع‌های مردمی تهران، یزد، مشهد و تبریز با کارشناس برنامه حرف می‌زد. چیزی که از کانال های خبری و تلویزیون📺 دستگیرم شد این بود که دیشب دوباره 🇮🇷ایرانی‌ها سنگ تمام گذاشته بود. در تجمعات تبریز پرچم‌های ایران توی هوا می‌چرخیدند و فقط یک شعار تکرار می‌شد: 🌟حیدر حیدر ، حیدر ، حیدر... تازه منظور دوستم را متوجه شدم. حیف! چه شبی را از دست داده بودم! ولی با وجود احساس شادی و غرور، هنوز یک چیزی برایم مبهم بود و ذهنم را به خودش مشغول کرده بود: «وعده صادق که توی تلویزیون و کانال‌های خبری درج شده، یعنی چی؟ یعنی وعده «زدن» که چند روزی بحثش داغ بود، صادق بود یا یه چیز دیگه؟» ⏰به ساعت نگاه کردم. ۲ ساعت بود پای تلویزیون نشسته بودم. با این تصور که دیگر خبری نیست، آمدم تلویزیون را خاموش کنم که کلیپی پخش شد. تازه دوباره دوهزاریم افتاد. شاید همین عبور موشک و پهبادها از🚀 آسمان کربلا تحقق همان وعده خمینی کبیر بود: «راه قدس از کربلا می‌گذرد»!💫 ✍عطا حکم‌آبادی 🗓زمان: ۲۶ فروردین 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 از موشک‌باران تا باران موشک 💫۱۴ اکتبر۲۰۲۳، ۲۲ مهر ۱۴۰۲ به سقف خیره شده‌ام و به موشکی فکر🚀 می‌کنم که می‌آید به سمتمان. آن روزهایی که صَدام، اصفهان راموشک‌باران می‌کرد، آژیر قرمز می‌زدند. چند دقیقه وقت داشتیم تا خودمان را برسانیم به زیرزمین‌ها و پناهگاه‌هایمان. نمی‌دانم توی غزه هم آژیر می‌زنند یا با 🚀صدای سوت موشکی که چند ثانیه بعد بهشان می‌خورد، حضور موشک‌ها را می‌فهمند. 🌱بلند می‌شوم که آب بخورم، یاد بی‌آبی می‌افتم. برق‌های اضافه را که خاموش می‌کنم، یاد بی‌برقی‌. در این تاریکی با نور 📱موبایل‌ چطور آدم‌های زیر آوار را در می‌آورند. یاد برق ذخیره می‌افتم که اگر قطع شود ... به فاجعه‌ی انسانی فکر می‌کنم... به فاجعه... به انسان... چهره‌ی نوزاد هفت‌روزه که شهید شده، جلوی چشمم رژه می‌رود. حتما مادرش هنوز بخیه‌هایش را هم نکشیده... وااای اگر شهید🥀 شده باشد ... وااای‌تر اینکه زنده باشد... ✨یاد حضرت رباب می‌افتم و سینه‌های پر شیر... عجب شبی است امشب. روضه رهایم نمی‌کند. ☘به دستور آیت‌الله جاودان امن یجیب می‌خوانم و صدقه می‌دهم. به قلب امام‌زمان فکر می‌کنم که حتما در فشار و سختی است... 🔹آب، نوزاد، دشمن بی‌رحم، دخترکان و زنان بی‌پناه... خدایا! معجزه‌ات را برسان تا دوباره ایمان بیاورم. قلبم سنگین شده است و بغض راه نفسم را بسته.🥹 💫۲۶ مارس ۲۰۲۴، ۷ فروردین ۱۴۰۳ بعد از شش‌ماه، در غزه دیگر هیچ ساختمان سالمی نمانده، تعداد شهدا از سی‌هزار گذشته است. کودکان زیادی یتیم شدند و پدر و مادران زیادی داغ فرزند دیدند. اتفاقات بیمارستان‌ شفا قابل گفتن نیست. قحطی و بیماری غوغا می‌کند. تاب‌دیدن فیلم‌ها و عکس‌ها را ندارم. 🎞 فاجعه، هولناک‌تر از آن‌چه که فکر می‌کردم، اتفاق افتاده و من با شرمندگی هنوز نفس می‌کشم و دنبال معجزه‌ای برای سرپاشدن هستم. 💫۱۴ آوریل ۲۰۲۴، ۲۶ فروردین ۱۴۰۳ راه نفس‌هایم باز شده. اکسیژن خالص به همه سلول‌های بدنم رسیده است. امشب از عادی‌شدن غم غزه، با خجالت نمی‌خوابم. 🌌امشب از فیلم‌های ارسال‌شده از غزه، از صدای بغض و خنده و سوت و لبیک‌هایی که می‌شنوم، مردم غزه را سرپاتر از همیشه می‌بینم. 🌿امشب معجزه را با چشم‌هایم دیدم. امشب دوباره ایمان آوردم. ✍ملیحه نقش زن|🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan 🔻اصفهان، ۲۹فروردین۱۴۰۳ 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 برای موشک‌‌ها آیت‌الکرسی بخوان 💫مثل برق گرفته ها از خواب پريدم و پرسیدم: "چی شده؟" ⏰ساعت یک بعد از نیمه‌شب بود. همین طور که چشم هایش برق می زد، گفت: "زدیم اسرائیل رو! موشک هایمان توی راهند!"🚀 چشم هایم را تا آخر باز کردم و گفتم: "جدی میگید؟" سر تکان داد. کیفش حسابی کوک شده بود. پیام ها را مروری کرد.📱 گوشی را کنار گذاشت و گفت: "بخوابم که برای نماز بیدار نمی شوم. " هیجان و خوشحالی در دلم سرازیر شد، البته با چاشنی نگرانی. همان جا مثل کسی که مسافرش را بدرقه می کند شروع کردم به 🌿خواندن آیت الکرسی برای موشک ها تا به سلامت به مقصد برسند. و پشت بندش هم لعن و نفرین بود که به اسرائیل و صهیونیست می فرستادم. 📱اینترنت گوشی را باز کردم که ببینم چه خبر شده، عکسی از پهبادها در آسمان اصفهان دیدم، ولی باورم نشد. کمی بعد صدای عجیبی مرا به در حیاط کشاند. با خودم گفتم: "نکنه اسرائیل هم حمله کرده و می‌خواهد اینجا موشک بزند..؟" 🚀 پیام های گروه ها را که دیدم ترس جایش را به افتخار داد. صدا، صدای موشک بود، اما موشک های خودمان. گویی آمده بودند آیت الکرسی مرا بردارند و به مسجدالاقصی برسانند. خیلی ها بیدار بودند و مرتب پیام میدادند،حتی در بعضی از شهرها، ازصدای پرتاب موشک ها از خواب بیدار شده بودند. به یاد حال و هوای دفاع مقدس در فیلم‌ها و کتاب ها افتاده بودم. سیل صلوات و دعا به همراه انواع جک و شوخی راجع اسرائیل بود که روانه ی گروه ها می شد. 🌟صلوات می‌فرستادم، میخندیدم، دعا می کردم، پیام ارسال می کردم و... کانال صالح غزه ای که فیلم های فلسطینیها را گذاشت و نوشت "وصلنَ وصلنَ" خیالم راحت شد و یک ساعتی خوابیدم. ✍ع.م.ب|🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan 🔻اصفهان، ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ 🎥 فیلم: ویرانی‌های نقب بعد از برخورد موشک‌های ایران 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 خواهر پسرها 💫خواندن یاسین که تمام شد، نگاهی به اطراف انداختم. آرامشی عجیب، در فضای گلزار حکمفرما بود. کمی آن طرف‌تر ،خواهر 🥀شهیدان اعتصامی بر سر مزار فرزندش زیارتنامه می‌خواند. از دیدنش خوشحال شدم. به سمتش رفتم. بعد از احوالپرسی و کمی خوش و بش ،از او خواستم دعایم کند🤲. با تواضع خاصی گفت: قابل باشم چشم؛ گفتم خدا دعای کسی که مدال چهار شهید بر گردن دارد را رد نمی کند.🥹 بغض توی گلویش شکست و با گریه گفت: شرمسار خانم زینبم. ای کاش پسران بیشتری داشتم تا در راه دفاع از حریم زینب فداکنم. 😭اشک می‌ریخت که چرا جایی مثل رهنان، شهید مدافع حرم ندارد. سخنانش برایم آشنا بود. حرف دل خیلی از انقلابیون و بسیجی‌های شهر بود: شهری که روزگاری بیشترین شهید به نسبت جمعیتش را نثار انقلاب کرده بود، هیچ شهید مدافع حرمی نداشت. 🌱 گفتم: "نوبتی هم باشد، نوبت حماسه نسل ما و فرزندان ماست. به امید خدا فتح قدس نزدیک است."✊ 🤲دستانش را سمت آسمان گرفت و با تمام وجود برای پیروزی اسلام و مسلمین دعا کرد. دم دمای افطار همان روز از تلویزیون شنیدم اسرائیل به کنسولگری ایران حمله کرده. خبر 🥀شهادت سردار زاهدی شوکه‌ام کرد. بی اختیار یاد مادر شهید افتادم. خدا بالاخره مردم رهنان را هم لایق دانست و شهید مدافع حرم نصیبشان کرد. 🌌نیمه‌های همان شب، مردم کنار مزار پدر سردار جمع شدند. با اینکه در تنوری از تب میسوختم، تاب نیاوردم و روانه گلزار شدم. همه حال عجیبی داشتند. غمی بزرگ، همراه با غرور و سرافرازی وجودشان را احاطه کرده بود. از دل جمعیت صدایی آشنا به گوشم می‌رسید. صدای زنانه‌ای که با تمام توان فریاد می‌زد: "مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا" از لابه لای مردم خودم را به او رساندم. دست انداختم دور شانه‌هایش و گفتم: "مادر جان سرت را بالا بگیر، قلب تپنده سپاه قدس از شهر شهید پرور تو می‌زند. پرچم رهنان هنوز بالاست."🌟 ✍اعظم صدیقی|🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan 🔻رهنان، ۳۰فروردین۱۴۰۳ 💫 تصویر: مزار شهید سیدمحسن حسینی در گلزار شهدای رهنان 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 وعده غرور آفرین 🥹بغض اجازه صحبت به او نمی دهد. کاسه چشمانش پر آب شده و به پهنای صورت اشک می ریزد. لرزش دستان پر چین و چروکش، چهارگوشه دلم را می لرزاند. لیوان آبی به دستش می دهم و اصرار می کنم گلویی تازه کند. 🌿کارشناس ارشد و مشاور تربیتی مدارس بیرجند است اما مانند دانش آموزانش، احساساتش را نشان می دهد. از دغدغه هایش می گوید: که روزی نیست که با انواع مشکلات مردم ودانش آموزان روبه رو نباشم هر کدام از این تارهای سپید موهایم، با غصه یکی از دانش آموزانم، سفید شده است.👨‍🦳 موی سپیدش نشان می دهد نیم قرن از زندگیش را سپری کرده اما به اندازه چند قرن تجربه دارد. 🍃هر روزش با نسل جوان، فروپاشی خانواده، مشکلات رنگارنگ مردم گذشته است و نا امیدی را در نشست و برخواست با آدم های مختلف، به وضوح دیده است اما همیشه همه را به یک جمله طلایی خودش 🌱«خودشناسیُ مقدمه خداشناسی و امیدآفرینی و انگیزه انسانهاست» مهمان کرده است. آدم ها را به مثابه سلول‌های یک جامعه می‌داند که همه با هم، جسم می شوند بنابراین باید همه خوب باشند و تا جامعه خوبی و سالمی داشته باشیم. حال هرکدام که خوب نباشد دیگر سلول‌ها باید به کمک بیایند. 🔹حالا تورم، گرانی ها، مشکلات اقتصادی، اجتماعی و ... را همان سلول‌های آسیب دیده می‌داند اما می‌گوید: باید خداوند را شاکر باشیم که گلبول‌های سفید خون ما «امنیت» داریم. امنیت را با غرور می‌گوید و تاکید می‌کند: 🌟وعده صادق که چند روز قبل توسط نیروهای جان برکف هوافضای سپاه انجام شد یک سیلی کوچک بود به بی ادبی و جسارت رژیم غاصب صهیونستی. 🥹ناگاه دوباره بغض بر او چیره شده و اجازه صحبت به او نمی دهد بغضی که با یادآوری عملیات وعده صادق دقیقه به دقیقه بیشتر شده و خود داری را از او می گیرد. از نیمه شب 26 فروردین پس از پاسخ غیورمردان 🇮🇷ایران و عملیات وعده صادق، بیش از پیش بر ایرانی بودن خود می بالد و این جواب دندان شکن نیروهای مسلح کشور را به مثابه خاری بر چشم دشمنان تشبیه کرده و بی پروا با هر کلمه ای بغض کرده و اشکانش سرازیر می شود. 😭 حالا هم جهان فراموش نخواهد کرد که در یک بامداد باران موشکی ایران باعث برگرداندن غرور از دست رفته شد و 🚀پهپادهای ایرانی با جوابی قاطع انتقام خون کودکان غزه را در این چند ماه گرفتند و نه تنها دل مردم غزه، که دل همه مسلمانان را شاد کردند.☺️ 📝راوی:پارسا فر ✍رحیم زاده خراسان جنوبی، بیرجند 🗓زمان: ۲۶ فروردین 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 تفنگ بازی 🔹از دور تماشایشان می‌کردم. دوباره دعوایشان بالا گرفته بود؛ 🔫 _تفنگ برای پسراست نه دخترا_ -🪆 _دخترا باید با عروسک‌هاشون بازی کنن_ - _نَخیییییییر پس چرا آبجی یاسمن توی نینجا تفنگ داشت؟_ - _اون اسباب بازی بود._ - _خب اول باید یاد بگیرم الکی توی بازی دشمنان را بکشیم._ - _پس توی واقعی چی؟_ - _نمی دانم بیا از مامان بپرسیم._ آمدند سراغم؛ گفتم: «وقتی واقعی واقعی دشمنا حمله کنن، کی اونا رو می‌کشه؟» یاسین جواب داد: «خب معلومه آقا پلیسه»🚔 یسنا پرید و گفت: «ععع باز که جر زدی. قراره مامان جواب بده.» - _خب دشمن به کجا حمله کنه؟_💥 - _خب معلومه به خونه‌هامون، به کشورمون؟_🏠 - _بچه‌ها اول از همه باید بدونین که دشمن اصلا اصلا جرات نمی‌کنه به کشور ما حمله کنه_ ☘«اینقدر غلیظ اصلا رو تکرار کردم که خودم از بچه‌ها بیشتر حس غرور ملی کردم» - _وقتی شما هنوز به دنیا نیومده بودین، دشمن به ایران حمله کرد. اون موقع‌ها صدام حسین که به ایران حمله کرده بود، خیلی خوشحال گفته بود یک هفته‌ای میاد تهرانو می‌گیره. حالا بچه‌ها به نظر شما چقدر طول کشید که به تهران برسه؟_ - _یک ماه؟_ - _نه!_ - _دو ماه؟_ - _نه!_ - _یک سال؟_ 🍂- _نه! بچه‌ها هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نه خودش و نه سربازاش، پاشون به تهران نرسید که هیچی، حتی یک وجب از خاک ما رو هم نتونستن بگیرن._ یسنا انگار همین الان این اتفاق افتاده، بلند شد و مثل یک موتورگازی🏍، با قدرت دور خانه بدو بدو کرد و خوشحالی: «آخ جون، آخ جون...» 🌿- _حالا بیا مامان جاهای قشنگ‌ترش مونده‌ها... بچه‌ها ما برای اینکه دشمن نیاد توی خونه‌هامون خیلی شهید🥀 دادیم. خیلی از بچه‌ها پدر و مادرهاشون رو از دست دادن و بچه‌های زیادی هم رفتن پیش خدا اما در عوض، همه دشمنا فهمیدن ایران🇮🇷 ما قویه و اجازه نمیده کسی به خاکش نگاه چپ کنه._ 🔸 چشم‌های یسنا و یاسین برق می‌زد؛ حکایت بازی‌های موبایلی بود؛ انگار «یه جون به جون‌هاشون» اضافه شده بود. 🌱- _بچه‌ها، از وقتی که مدرسه‌ها شروع شده، همین اسراییل که به قولِ عزیز «خدا ریشه‌اشو از روی زمین محو کنه» شروع کرد بچه.ها و مامان‌های بی‌گناه غزه رو شهید کرد. اینقدر پرو شده بود که اومد چند‌تا از سردارهای ایرانی ما رو هم تو سوریه شهید کرد._🥀 حالا دیگر غم‌های دنیا روی چهارگوشه دل یاسین و یسنا نشسته بود. لب و لوچه‌هایشان آویزان شده بود. یاسین هم 🔫تفنگش را زمین گذاشت. آرام آرام پایین پام نشستند. یاسین سریع خودش را جمع کرد و گفت: «عععع مامان من تفنگ دارم خودم میرم می کُشمشون.» - _نه مامان‌جان، دیشب که ما خوابیده بودیم، سربازای قویِ ایران ادب‌شون کردن؛ اینقدر قوی و محکم ادب‌شون کردن که دیگه جرات نمی‌کنن نگاه چپ بکنن به ایران و ایرانی._ 💫باز دوباره یاسین و یسنا مثل دو فرفره و یا بهتر بگم موتوگازی تند و تیز دور هال در حال بدو بدو کردن و جیغ می زنن «آخ جون آخ جون» و باز دوباره دعوا سر گرفتن تفنگ شروع شد. 🗓یکشنبه ۲۶ فروردین ✍زینب رمضانی 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 همین! قسمت اول 🍃احساس ناامیدی از قوه نظامی کشور رهایم نمی‌کرد.🥀 شمار شهدای غزه به بیش از ۳۳ هزار نفر رسیده بود و خودمان هم از هر ماه چند شهید، به هفته و روزی چند🥀 شهید رسیده بودیم. از مرز شرقی تا پایگاه‌های ایران در سوریه و این بار هم 🇮🇷کنسولگری ایران در دمشق! مدام کلمه امت توی ذهنم رژه می‌رفت و از این همه ظلم و انشقاق درونی به ستوه رسیده بودم. این حال وقتی به اوج خود می‌رسید که توی فضای مجازی بساط طعنه و کنایه برخی هموطنان که «چرا به غزه نمی‌روید؟» را می‌دیدم و برای این همه بدگمانی‌شان به فلسطینی‌ها و اخبار منفی از کمک‌های افسانه‌ای و بذل و بخشش میلیارد دلاری ایران به فلسطین کاری از من برنمی‌آمد. ✨رهبری در پیام تسلیت‌شان به وضوح از پشیمانی اسراییلی‌ها سخن گفته بودند و من در جدال درونی بودم که این بار هم کاری نخواهند کرد و با یک جمله زمان و مکان مناسب سر و ته‌اش را هم می‌آورند. هر چند ته دلم این بار احساس می‌کردم یک اقدام قاطع در پیش داریم و دلم آرام می‌شد. 🔹عملیات روانی در فضای مجازی و رسانه‌ای به اوج رسیده بود و هر شب به انتظار حمله💥 ایران تا نیمه‌شب بیدار می‌ماندم. همه حتی آن‌ها که توان نظامی ایران را تحقیر می‌کردند منتظر اتفاقی بودند که نمی‌دانستند چیست؟ نمی‌دانم چرا این انتظار شب‌ها به اوج خود می‌رسید؟ با خودم می‌گفتم یحتمل چون آتش‌بازی و نور موشک‌ها اثر روانی بیشتری دارد. 🚀 شب ۲۶ فروردین حوالی ده دقیقه مانده به 11، اخبار شروع حمله به اسراییل منتشر شد؛ پر سر و صدا و گسترده. ۳۰۰ پهپاد به سمت اسراییل فرستاده بودند و خبرش مثل بمب💥 توی دنیا ترکید. ۳۰۰ پهپاد عدد کمی نبود،🇮🇷 آن هم از خاک ایران نه از عراق و نه از سوریه. مدام از توییتر به تلگرام و اینستا می‌رفتم تا خبرها و تحلیل‌ها را بخوانم، اولین خبری که توی ذوقم زد زمان رسیدن پهپادها به اسراییل بود، ۵ ساعت! توی دلم خالی شد! اطلاعی از تجهیزات و کاربردهایشان نداشتم. فکر کردم چرا این خبر را از وقت حرکت پهپادها منتشر کرده‌اند؟🚀 پهپادها از شهرها عبور می‌کردند و کشورها را پشت سر می‌گذاشتند و فیلم‌هایشان توسط شهروندان هر کشور منتشر می‌شد. هم تمسخر بود و هم امید قوی! بین خوف و رجاء گیر افتاده بودم. صحیفه سجادیه را باز کردم و دعای ۲۷ را خواندم و بعضی فرازهایش را در فجازی منتشر کردم. چه هنری داشته حضرت زین‌العابدین با این 🤲دعاها که روح و جان را تسکین می‌دهد. 🌿دعای نادعلی را هم فرستادم. اخبار را بالا و پایین می‌کردم، اردن سرآمد خائنین امت اسلام شده بود و پلشتی‌اش را علنی کرده بود که در رهگیری 🚀پهپادها و موشک‌های ایران به اسراییل کمک خواهد کرد که با اخطار ایرانی‌ها تکذیبش کردند. اولین فیلم صف پمپ بنزین هم از یکی از صفحات خبری لرستان پخش شد و کامنت‌ها همه واکنش منفی بود حتی آن‌ها که دل خوشی از نظام نداشتند. می‌گفتند برای ما افت دارد که ذلیل دیده شویم در این شرایط جنگی. دم‌شان گرم. یک کامنت نوشتم:🔸 «شما اولین رسانه‌ای هستی که با انتشار این فیلم از لرستان شهره به شجاعت، در این شرایط جنگی ترس مخابره کرده‌ای! حالا فیلمت را در رسانه‌های معاند منتشر کرده‌اند.» یک دقیقه نشد فیلم را پاک کردند. ادامه دارد... شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 📝 رعنا مرادی‌نسب 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 همین! قسمت دوم 🌱حالمان تا حوالی دو نیمه‌شب همین بود که تصویر رویایی عبور پهپادها🚀 از آسمان بین‌الحرمین را هم منتشر کردند. این وعده خمینی کبیر بود بعد از ۴۲ سال که حالا به چشم می‌دیدیم راه قدس از کربلا می‌گذرد. هنوز شیرینی این تصویر به جانمان نشسته بود که خبر شلیک موشک‌ها🚀 منتشر شد. فیلم‌ها از شهرهای ایران🇮🇷 منتشر می‌شد و من چشمم دنبال خرم‌آباد می‌گشت. حیف بود در این تاریخ‌سازی شریک نباشیم. بعضی جوان‌های حزب‌اللهی توی خیابان شادی می‌کردند و بعضی از اقوام از ترس جنگ یاد امید و آرزوهایی افتاده بودند که تا دیروز اصرار داشتند، ندارند و نظام له‌شان کرده و استوری می‌کردند. خیلی‌ها بیدار بودند و واکنش نشان می‌دادند. ⏰ساعت حوالی دو و بیست دقیقه تصاویر شلیک موشک‌های خرم‌آباد هم منتشر شد. می‌گفتند تا اسراییل ۱۰ دقیقه فاصله‌شان می‌شود. پس نقشه این بود که با پهپادها سامانه دفاعی اسراییل را مختل کنند و بعد هم🚀 موشک‌ها را سراغشان بفرستند. تسبیح به دست صلوات🤲 می‌فرستادم و تا پشت بام هم رفتم تا شاید رد موشک‎ها را ببینم، اما دیر شده بود که 🎞اولین فیلم موشک‌ها و پهپادها بر فراز آسمان قدس را دیدم. اولین بار بود دلم برای قدس می‌تپید و بی اختیار توی دلم می‌گفتم: 🌟«قدس عزیزم!» هیچ‌وقت اهل این حرف‌ها نبودم، اما وقتی فیلم را در رسانه‌های فلسطینی‌ها و خبرنگاران غزه دیدم و ☺️خوشحالی‌شان را احساس کردم قدس عزیز دورافتاده‌ام بوده که تا امروز عشق به او را نفهمیده بودم. حتی آن‌ها که با نظام چپ افتاده بودند، فیلم را استوری کردند و عشق کردند. آن‌ها که اهل سیاست بودند و تحلیل، و سرشان به تن‌شان می‌ارزید. نه آن‌ها که بند اخبار رسانه‌های معاند بودند. ذوق کردم. همین که اسراییل را با این وسعت هدف گرفته بودیم و مردم غزه، بعد از 7 ماه اولین شب بدون 💥حمله جنگنده را تجربه می‌کردند برایم کفایت می‌کرد حتی اگر به جایی اصابت نمی‌کردند. 💫لبیک یا حسین و یا امام علی ورد زبان اهالی غزه شده بود. همان‌ها را که متهم می‌کردند به ناصبی بودن و خدا اراده کرده بود، این سربلندی به دست شیعیان ایران🇮🇷 رقم بخورد. ذکرم از صلوات به حمد تغییر کرد؛ الحمدلله.🤲 کاش من می‌توانستم این احساس لذت را به زبان عامیانه برای همه دوستان و فامیل‌هایم که میانه‌ای با این فضا نداشتند تعریف کنم و شریک‌شان کنم. مردم خرم‌آباد طنزشان گل کرده بود که ما هنوز از پل روگذر شریعتی که همان روز افتتاح شده بود، نگذشته‌ایم، جنگ شد! ناراحت جنگ بودند، اما طنز را هم بی‌خیال نشده بودند. برادرزاده ۱۶ ساله‌ام از آسمان پرند فیلم گرفته بود و فرستاده بود. ☘«جونم! جونم!» از دهانش نمی‌افتاد. فکر نمی‌کردم با آن فضای فکری مخالفت با بعضی مواضع نظام و ناامیدی‌اش از اوضاع اقتصادی این‌طور از این اتفاق ابراز خوشحالی کند و تا سحر بیدار بماند. کار خدا برایم عجیب بود، سال‌ها از آخرین باری که اینطور بیشتر مردم ایران حول یک موضوع وحدت کلمه داشته و احساس شعف کنند، گذشته بود. 🌿بعد از نماز صبح دیگر کشش بیدار ماندن نداشتم و بدون انتظار برای واکنش اسراییل تخت خوابیدم. خیالم تخت بود که هنوز هم ایران می‌تواند معادلات دنیا را تغییر بدهد و من فرزند این خاکم. همین! شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 📝رعنا مرادی‌نسب 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 خو وشو کردن 🍃ساعت‌ها و روزها سپری می‌شد و لحظات انتظار حال و هوای خاصی برایم داشت. ⏰ساعت، یازده و نیم شب را نشان می‌داد که و من و مادرم که مهمان خواهرم بودیم، از خانه او به خانه‌ خودمان برگشتیم. پس از آماده کردن وسایل و لباس‌هایم برای صبح فردا و رفتن به سر کار و مطالعه چند صفحه از 📗کتاب خاطرات حاج حسین یکتا که عنوانش «مربع‌های قرمز» بود، طبق عادت همیشگی،📱 گوشی‌ام را برداشتم و سر وقت کانال‌های خبری در پیام‌رسان ایتا رفتم که شادی دیدن خبری که چند روزی بود من هم مانند سایر هموطنانم منتظرش بودم، تمام وجودم را در برگرفت. 🔹در خبرها آمده بود: «پرتاب بیش از ۳۰۰ 🚀موشک و پهباد از جمهوری اسلامی ایران به سوی اسرائیل غاصب با هدف انتقام‌گیری از جنایات رژیم صهیونیستی به ویژه حمله به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 در دمشق و 🥀شهادت ۷ نفر از سرداران سپاه قدس». خواب از سرم پرید. سجده شکر به جا آوردم. تقریباً تا ساعت ۳ بامداد بیدار ماندم و خبرها را پیگیری می‌کردم و به گروه‌ها و کانال‌هایی که خودم مدیرشان بودم ارسال می‌کردم. 🔸دو ساعتی خوابیدم و برای نماز صبح که بیدار شدم، مجدد سر وقت کانال‌های خبری و اطلاع‌رسانی رفتم؛ ادامه خبرها، فیلم و عکس‌های ابراز خوشحالی مردم از شهرهای مختلف به خاطر سیلی برادران سپاهی به رژیم کودک‌کش و غاصب اسرائیلی را با شور و شوق نگاه کردم. اما نگران این شدم که چطور این خبر را به مادرم که ناراحتی قلبی و سابقه سکته دارد، بگویم. چرا که در روزهای گذشته که در مورد جنگ احتمالی بین ایران و اسرائیل صحبت می‌شد، نگرانی را در چهره‌اش می‌دیدم. ✨مادرم نیز برای نماز صبح بیدار شد، ولی مجدد خوابید. آماده رفتن به محل کار می‌شدم که تصمیم گرفتم صبر کنم مادرم از خواب که بیدار شد آرام آرام در مورد اتفاقات شب گذشته با او صحبت کنم، طوری که نترسد و خدای نکرده از ترس اینکه جنگ دو طرفه شود، سکته نکند. 📺کنترل تلویزیون را برداشتم، تلویزیون را روشن کردم. سر وقت شبکه خبر رفتم. گوینده با لحنی حماسی بیانیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خصوص عملیات وعده صادق را می‌خواند. مادرم که تازه از خواب بیدار شده بود، چند ثانیه‌ای به تلویزیون خیره شد. بعد نگاهش را سمت من چرخاند و پرسید: «روله چینی عه؟ (فرزندم چی شده؟) اتفاقی افتاه؟» مکثی کردم و با آرامی گفتم: «سپاه چند تا 🚀موشک ونه وا (انداخته سمت) اسرائیل.» گفت: «اوفیش. خو و شو کردن. (خوبشون کردن) خدا نگه‌دار پاسداریا با»🤲. لبخندی زدم و با خیال راحت راهی محل کارم شدم. شنبه ۱ ادریبهشت ۱۴۰۳ 📝 عصمت دهقانی 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 تا قطره آخر بنزینم فدای ایران😊 🌱برای سرکشی از یکی از اقوام رفته بودیم. خانه‌شان این‌قدر شلوغ بود که نگو. 📺تلویزیون هم آن کنار برای خودش ولوله‌ای به پا کرده بود، حوصله‌اش را نداشتم، بلند شدم و خاموشش کردم. هنوز تلویزیون نگون‌بخت سرد نشده بود که داماد خانواده داخل آمد و بدون سلام و احوالپرسی گفت: «جنگ شده،💥 جنگ شده، 🇮🇷ایران به اسراییل حمله کرد». سریع تلویزیون را روشن کردم. تمامی شبکه‌ها خبر حمله موشکی🚀 را زیرنویس می‌کردند. زدم شبکه خبر، مجری داشت توضیح می‌داد. این خبر را به حدی مجری تکرار کرد که یک نفر از جمع گفت:📺 «تلویزیون رو روی تکرار گذاشتین؟» با این حرف جمع از خنده منفجر شد. تا حدود ⏰ساعت ۲ آنجا بودیم. شوق عجیبی در جمع بود. حتی کسانی که مخالف سیاست‌های دولت بودند آرام و قرار نداشتند و شوق عجیبی در حرف زدنشان بود. بالاخره عزم رفتن کردیم. زمان خداحافظی وقتی سوییچ را روی ماشین انداختم🚘، همان داماد خانواده یا بهتر بگویم آورنده خبر، کنار ماشین آمد و گفت: «حتماً برو باک ماشین رو پر کن، شاید جنگ شه، بی‌بنزین نمونی.» سری تکان دادم و در دلم بهش خندیدم.☺️ «یک باک تا کجا می‌خواست مرا ببرد. جنگ شود همه جا جنگ است». حرکت کردم. واقعاً داخل شهر دیدنی بود انگار کسی آرام و قرار نداشت، فروشگاه‌ها هم باز بودند و عده‌ای در حال خرید، ⛽️صف پمپ بنزین که دیگر نگویم، ولی عده‌ای با ماشین بیرون آمده و پرچم ایران🇮🇷 را از شیشه ماشین بیرون آورده بودند و با بوق زدن شادی خودشان را نشان می‌دادند. شاید می‌خواستند تا قطره آخر بنزین را فدای ایران کنند.😊 من هم توی مسیر تا به خانه رسیدم، دستم روی بوق بود و صدای ضبط ماشین را تا آخر زیاد کرده بودم.🔹 برایم مهم نبود ساعت چند است و ممکن است یک عده در خواب باشند. بگذار همه بدانند و از خواب بیدار شوند. بگذار همه بدانند با🦁 دم شیر بازی کردن چه عواقبی دارد. اصلاً مگر کسی می‌توانست بخوابد و جشن نگیرد. با خیال راحت به خانه رفتم. وقتی توی تخت رفتم، پسرم با گریه کنارم آمد و گفت: «مامان من نمی‌خوام بمیرم». گرفتمش بغل و گفتم: «جنگ کجا بود؟ نگران نشو! اتفاقی نمی‌افته.» نمی‌دانستم به آدم بزرگ‌های اطرافم بخندم که تلاش برای فرار می‌کردند، یا به پسرم بخندم که خودش را برای مرگ آماده کرده بود.☺️ شنبه ۱ ادریبهشت ۱۴۰۳ 📝 مریم میرزایی 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 سربلندی 🔸خبر را که توی شبکه‌های مجازی می‌خوانم، خونم به جوش می‌آید. چند نفر از فرماندهان ارشد سپاه ایران🇮🇷 در حمله‌ی 🚀موشکی اسراییل به ساختمان کنسولگری در سوریه شهید شده‌اند. از انفعال مقامات و فرماندهان در رأس دلم می‌گیرد و عصبانی‌ می‌شوم. چرا کسی کاری نمی‌کند؟ به جز تهدید تو خالی، چرا هیچ حرکت عملی و واضحی نمی‌بینیم؟ این کثافت دنیا قصد کرده به 🇮🇷ایران‌مان و به سرزمین‌مان هم بتازد. 🍃چند ماهی می‌شود که در غزه خون می‌ریزد و خون می‌ریزد و هر سری وقیح‌تر خودش را نشان می‌هد. حالا اما می‌خواهد جلوی ما و ایران ما قد علم کند. ☘چشمم آب نمی‌خورد که باز هم کسی کاری کند، بلکه دلمان قدری خنک بشود. اما کم‌کم صدای مردم در می‌آید که باید انتقام بگیریم. راستش این سال‌ها آنقدر فقط شعار شنیده‌ام که فکر می‌کنم کلمات هم بار مفهومی‌شان را از دست داده‌اند. نشان به آن نشان،✊ انتقام سخت خون حاج قاسم را که نگرفتیم. سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم و می‌شوم.خبرها و حرف‌های توی مهمانی‌ها اما همه حکایت از چیز دیگری دارند. کم‌کم بحث انتقام جدی‌تر می‌شود. 🌌یک‌شب که خبر جدی‌تر است، گروه‌های تجزیه‌طلب در شعرهای سیستان و بلوچستان فعال می‌شوند. نیروهای نظامی و امنیت ایران🇮🇷 همان شب جمع‌شان می‌کنند گروهک تجزیه‌طلب را. باز هم بعضی‌ از بچه‌های بالا و پایین در مجازی ژست و مانور انتقام می‌گیرند و می‌دهند. یک شب از دست یکی‌شان حرص می‌خورم و می‌گویم: «دو هفته اس هی داری استوری موشک و حمله می‌ذاری ولی کو خبر؟»🚀 می‌نویسد: «می‌زنه نگران نباشید». اما دیگر نمی‌خواهم باور کنم. به ناامیدی رسیده‌ام. 🌌فردا شب بعد از رفتن برادرم و همسرش در حال جمع کردن ظرف‌ها هستم که خواهرم با صدای پر از هیجانی توی هال می‌دود و می‌گوید: «بالاخره اسراییلو زدن!» کمی گیج می‌شوم که کی و چطور؟ 📱به طرف گوشی‌ام می‌دوم و تا خبرها، عکس و فیلم‌ها را نمی‌بینم باور نمی‌کنم. پر از شوقم. می‌خندم و خبر را به برادر دیگرم می‌دهم. فکر می‌کنم که شاید از پایگاه🚀 موشکی شهر ما هم این کثافت را تنبیه کنیم. برای همین توی حیاط می‌روم و به آسمان نگاه می‌کنم. چیزی نمی‌بینم. تا دیروقت توی گوشی، خبرها و تلویزیون خبرها را می‌خوانم و دنبال می‌کنم. آنقدر خوشحالم که یکدفعه خوابم می‌برد. یک ساعت نشده از خواب می‌پرم. هیجان این شب نمی‌گذارد بخوابم. 🚀پهپادها و موشکها به مناطق اشغال شده اسراییل هم رسیده است.🇮🇷 ایران و موشک و پهپادهایش تیتر دنیا شده‌اند. حالا احساس عزت و سربلندی دارم.✨ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ 📝فریبا مرادی 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 صدای شلیک 🔹خبر گستاخی اسراییل و اینکه حتماً پاسخ محکمی خواهد گرفت را توی خبرها شنیده بودم .شب بود که خواهرم با اضطراب، گفت: «شنیدی خبر رو؟» گفتم: «چی شده؟»، نگران خانواده بودم. یک درصد هم فکر نمی‌کردم در مورد وعده صادق باشد. گفت: «به اسراییل حمله کردیم! دوباره جنگ میشه! خدا به همه رحم کنه» 💥موقع جنگ با عراق تقریباً هشت، نه ساله بودم. خدا می‌داند که تا چند سال پیش، باز هم کابوس جنگ می‌‌دیدم. من هم مثل بقیه از جنگ متنفرم و به شدت می‌ترسم، اما نمی‌دانم چرا آن شب اصلاً نترسیدم و با خیال راحت خوابیدم. 🌱فردا صبح زنگ زدم به خواهرم که از من چند سال کوچکتر است؛ او هم تا حدودی جنگ را به یاد دارد. پسرش که چهار ساله هست گوشی📱 را جواب داد و گفت: «سلام خاله فاطی! به قرآن، به ابولفضل همه می‌میریم! اسراییل ما رو می‌کشه!» هم خنده‌ام گرفته بود و هم ناراحت بودم از اینکه برای این بچه، دغدغه ذهنی درست کرده بودند. گفتم: «نه عزیزم! ما خیلی قوی هستیم، هیچکی نمی‌تونه ما رو بکشه!» گفتم: 📱«گوشی رو بده به مادرت». خواهرم گفت: «خیلی خسته‌ام دیشب از استرس تا چهار صبح نخوابیدم، بعدشم همش کابوس دیدم. اینا رو ول کن نمی‌ری فروشگاه؟» گفتم: «فروشگاه؟» 🔸گفت: «آره همه می‌رن! تو هم برو یه سری 🍫بیسکوییت و آب معدنی و دارو💊 بخر! بعد هم باک بنزین⛽️ رو هم پر کنین، شاید خواستیم فرار کنیم!» خندیدم گفتم: «خواهر! نترس به خدا هیچی نمی‌شه! جرأت ندارن حمله کنن! مگه الکیه، بعد هم چرا این بچه رو ترسوندی، گناه داره!» گفت: «نترسوندم بین صحبت‌هام با اطرافیان شنیده». خلاصه نه خواهرم توانست من را قانع کند و نه من او را. 🌌شب همسرم ساعت نه، به خانه آمد و هنوز سفره شام را نچیده بودم که صدای شلیک تیر از توی کوچه شنیده شد. ترسیدم و گفتم یا خداااا! همسرم سریع می‌خواست بیرون برود که جلویش ایستادم و گفتم: «کجا؟ نرو خطرناکه! شاید ....» هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار صدای الله اکبر شنیده شد. بچه‌ها ترسیده و محکم به من چسبیده بودند. همسرم خندید و گفت: «هیچی نیست، به خاطر حمله ایران🇮🇷 به اسراییل یکی از همسایه‌ها از سر شوق شلیک کرده»🔫 خیالم راحت شد. واقعاً همینطور هم بود که همسرم گفته بود. یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ 📝 فاطمه بسطامی 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 اتوبوس تهران شیراز 🌿دستش را گذاشت روی شانه‌ام و تکان داد: - _خانوم! خانوم! بالاخره اسرائیل رو زدیم. از 🇮🇷ایران هم زدیم._ چشمهایم را باز می‌کنم. خیره نگاهش می‌کنم. نمی‌فهمم خوابم یا بیدار. قرص سرماخوردگی و خستگی این چند روز حسابی گیجم کرده. آرام، یک‌دستی کیفم🎒 را که توی قسمت توری پُشت صندلی مقابل چپانده بودم، بیرون می‌آورم. تا فاطمه و ریحانه که سرهایشان را گذاشته‌اند روی پاهایم بیدار نشوند. تازه با هزار زحمت و قصه و بالا و پایین خوابشان برده. 🌱نفس توی سینه‌‌ام حبس شده. صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. نت گوشیم📱 را روشن می‌کنم: - _خدایا چرا آنتن نمی‌ده؟_ حواسم نیست که توی جاده‌ایم. صلواتی می‌فرستم: - _بالاخره وصل شد. چقدر پیام! از کجا شروع کنم؟_ از کانال حسین دارابی شروع می‌کنم. لحظه به لحظه گزارش می‌دهد. شور خاصی دارم. خبرها را سریع می‌خوانم و عکس‌ها🎞 را نگاه می‌کنم. فیلم‌ها را هم بی‌صدا: 🎧- _آخه چرا نباید هندزفری همرام باشه؟_ دقیق می‌شوم روی بقیه مسافرها. تا جایی‌که من می‌بینم اکثرا بیدارند و📱 گوشی به‌دست و آرام با هم دربارهٔ این اتفاق صحبت می‌کنند. ☺️خنده‌‌ام می‌گیرد. جوری همه‌مان اخبار را رصد می‌کنیم که انگار فرماندهان میدانی عملیاتیم و اگر یک‌لحظه خوابمان ببرد، عملیات می‌رود روی هوا. دوباره صدای همسرم را از صندلی تکیِ کناری می‌شنوم: - _خانوم!_ - _جانم._ - _صلوات بفرست، 🚀موشکها رو هم فرستادیم. تا ده دقیقه دیگه فرود میان._ سیل صلوات را شروع می‌کنیم. دست می‌گذارم روی صورت بچه‌ها. گونه‌هایشان یخ زده. همسر جان را صدا می‌زنم. با چشم به پتوی مسافرتی بالای سرم اشاره می‌کنم. پتو را می‌آورد و روی بچه‌ها می‌اندازد. به چهرهٔ معصومانه دخترها زل می‌زنم: - _خدایا! چرا این‌قدر چهره بچه‌ها توی خواب معصومانه‌تر میشه؟_ به عادت این ایام بی‌اختیار اشک می‌ریزم:😭 - _خدایا یعنی دیگه یه امشب رو بچه‌های غزه راحت می‌خوابن؟_ دوباره چشم می‌اندازم روی گوشی📱. فیلمی توی همهٔ کانال‌ها وایرال شده که آقایی فلسطینی با آرامش و خوشحالی می‌گوید: «بعد از گذشت ۱۸۹ روز، این اولین شبی هست که بچه‌های غزه راحت خوابیدن.» ✨- _خدایا شکرت! امام روح‌الله جان، ممنونم ازت. از صمیم قلب. روحت شاد که بچه‌های مظلوم غزه رو شاد کردی._ ⏰ساعت از سه‌و‌نیم نیمه‌شب گذشته. با لبخند چشم‌هایم را آرام روی هم می‌گذارم. *** ☀️باریکه‌های نور می‌تابد روی صورت بچه‌ها. کم‌کم چشم‌هایشان را باز و بسته می‌کنند: - _بچه‌ها! یه خبر خوب!_ خواب‌آلوده می‌پرسند: - _چی مامان؟_ - _دیشب اسراییل رو زدیم،🚀 با موشک، از خاک ایران._🇮🇷 انگار برق‌گرفته‌ها بلند می‌شوند: - _چی مامان؟!_ فیلم‌ها را نشانشان می‌دهم. با شادی و غرور نگاه می‌کنند. به فیلم‌های تشکر مردم کشور‌های منطقه که می‌رسند، فاطمه بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: «بعععله. این ماییم دیگه.🇮🇷 ایرانی‌های شجاع. خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم. قابلی نداره.» ریحانه آرام گریه می‌کند: - _مامان! این اشک خوشحالیه‌ها._ محکم بغل‌شان می‌کنم: - _می‌دونم عزیزم. می‌دونم قشنگم. _ تو دلم می‌گم: «فرشته کوچولوهای من، کِی این‌قدر بزرگ شدین؟» فاطمه دستش را می‌گذارد روی گونه‌ام: - _مامان! یعنی میشه یه روز اسرائیل رو کامل نابود کنیم؟_ - _چرا که نه مامان. اون‌وقت می‌دونستید الان کجا بودیم؟🚌 تو اتوبوس برگشتِ از قدس به شیراز. می‌ریم قدس پشت سر امام زمان(عج) نماز عید فطر می‌خونیم🌟 و برمی‌گردیم. تصورشم قشنگه، مگه نه؟_ فاطمه با شیطنت می‌گوید: - _وای مامان با اتوبوس نهههه. با هواپیما.✈️ سه‌تایی می‌زنیم زیر خنده._☺️ زهرا ابوالقاسمی 🗓زمان: ۲۶ فروردین 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 کلید 🌱مثل همیشه، راس ساعت رسیدم.‌ برای ساعت ۱۹ دعوت داشتم. ورودی تالار فرهنگ و هنر، خبر خاصی نبود. غیر از من و آسمان ابری☁️ و باران‌های نباریده‌ی زمستان و نگهبان دم در، هیچ‌کس توی محوطه نبود. حتی روشناییِ خاصی هم توی حیاط نبود. در ورودی سالن، با رسیدنم زیر چشم هوشمندش، خودش را از پیش رویم کنار کشید و من، سردرد و خستگی را همان پشت در گذاشتم و وارد شدم. 📹فیلمبردارها زاویه‌ی دوربینشان را تنظیم می‌کردند و صدابردار، صوت را می‌سنجید. فقط صدای همهمه از پشت صحنه می‌آمد که در تدارک شروع مراسم بودند. و من آنقدری توی سکوت و خلوتی سالن نشسته بودم که نگاهم به صحنه افتاد. چیدمانی که همه چیزش آشنا بود. باعث شد همراه با اِلمان‌های روی سِن، یک سر زیارت شاهچراغ بروم. انگشتم را روی آینه‌کاری حرم بکشم و جای سوراخ گلوله‌هایش را لمس کنم. تابلوی عکس شهیدِ🥀 سیدِ اهل قلم را به دیوار فرضی حرم ببینم و به روح شهیدِ حاضر در جلسه‌اش، سلامی بدهم. توی کاپشنِ صورتیِ آویزان، روی چوب‌لباسی، دنبال ریحانه‌ی گوشواره قلبی بگردم و تمام چهل روز نشستن، کنار 🥀خانواده‌ی شهدای سیزدهم دی‌ماه و شنیدن از عزیزِ شهیدشان، پیش چشمم بیاید. ⏰عقربه‌های ساعت می‌دوید و من از هر لحظه‌اش توشه‌ای برای خودم برمی‌داشتم. 🔹برای روزهای یکنواخت، که این توشه، رزق نفس‌کشیدن و ادامه‌دادنم می‌شد.🎼 خاطره‌ی موسیقی سنتی حماسی، را توی ذهنم گذاشتم، برای روز مبادایی که پر از خالی می‌شوم، صدای حماسی مردان خدا پرده‌ی پندار دریدن خواندنشان را، درآورم و برای خودم پخش کنم تا دوباره غرق شور و شعف و حرارت شوم و دوباره از نو، بایستم. از حرف‌های سخنران جلسه، قاب عکس شهید🥀 آوینی پیش چشمم جان بگیرد و نگاه نافذ خود آقاسیدمرتضی را ببینم. غرق دیدن و شنیدن بودم که زمان، روی تک‌تک ثانیه‌هایی که برایش جان گذاشته بودیم، ایستاد. ☘اسم حلقه‌ی ادبی‌مان که خوانده شد و پله‌های سِن را که بالا می‌رفتم، بسم اللهم را زیر لب گفتم. می‌خواستم به خدا بگویم که حواسم هست همه‌اش را تو خواستی و توفیقش را تو نصیبمان کردی. می‌خواستم بداند که می‌فهمم قدرت نشستن، زانو به زانوی همسر و فرزند و مادرشهید و قورت دادن بغض🥹 و اشک را، خودش بهمان داده و همراهی‌‌مان کرده بود. ✏️قلم را در بحرانی‌ترین روزهای شهرم توی دستانمان نگه داشته بود تا در میانه‌ی جنگ روایت‌ها، از نوشتن بازنمانیم و خط مقدمش را به دشمن واندهیم. 🔸لحظه‌ی خروج از سالن، دیگر خبری از تاریکی محوطه نبود. همه‌جا نور داشت. اثری از خستگی و دوندگی‌های روتین روزانه‌ام، دنبال طفل نوپای خانه هم نبود. ⏰ساعت حوالی ده شب بود و قاعدتا همه جا باید تاریک می‌بود. اما من همه چیز را صورتی می‌دیدم. البته صورتی صورتی هم که نه، بیشتر سرخابی می‌دیدم. نمی‌دانم شاید هم همان صورتی اما از نوع پررنگش. برای منی که با رنگ صورتی غریبه بودم و رنگ آبی به وفور از🛏 تخت و کمد و فرش اتاق پسرهایم موج می‌زد، این حجم از این رنگ که توی چشم‌هایم ریخته بود، کمی غریب بود. از آن غریب‌های آشنا. حالا که دارم فکر می‌کنم از سالن که بیرون آمدم اصلا روی زمین راه نمی‌رفتم. من به دنبال همان نور صورتی‌ای بودم که بین زمین و آسمان، مرا دنبال خودش می‌کشید. 🖼قاب هدیه‌ای که پیراهن چین‌چینی و صورتی ریحانه‌ی گوشواره قلبی کاپشن صورتی تویش بود، کلیدی شد و بعد از سه ماه و اندی،🥹 بغض فروخفته‌ی توی جانم را با دست کشیدن روی پیراهنی که لطافت و ظرافت ریحانه را لمس کرده بود، باز کرد و آرام گرفتم. ✍زهره نمازیان ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ حوزه هنری استان پ‌.ن: به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی از حلقه‌ی ادبی قلمه، به دلیل واکنش سریع و هنرمندانه به وقایع غزه و حادثه‌ی تروریستی ۱۳دی کرمان و روایت این واقعه تقدیر شد. 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ایران به دنیای عرب شرافت داد 🔹امروز در شهر مهدیه، در تونس مرد هنرمندی را دیدم که قبلا خلبان نظامی بود، ازم پرسید که از کدوم کشوری؟ گفتم ایران!🇮🇷 گفت: ایران به دنیای عرب (بخاطر 🚀موشک) شرافت داد، چون اون‌ها رها کردند…. او اسمم را به خط عربی و فرانسه با تاریخ امروز روی قایقی🚤 که ساخته بود نوشت، شهر مهدیه در تونس توسط شیعیان تاسیس شده… ۲۷ فروردین تونس ✍ حریر عادلی | مارکو @markoo95 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 معلم نهضتت رو یادته؟! 🌿بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقت‌زاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسین‌آباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقت‌زاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم. 🔹در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشاره‌ی دست، ⛰کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسین‌آبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانه‌ها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانه‌ها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود. 🔸اولین باری بود که آن منطقه را می‌دیدم. 🚙ماشین را روبروی کوچه‌ای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقت‌زاده گفت: «حال داری از پله‌ها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا می‌کنیم.» 🌱دستش را گرفتم و پله‌ها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پله‌ها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی می‌کردم، محله‌ی کوشک بونرز.» کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پله‌ها، اولین خانه‌، کلاس نهضت خانم حقیقت‌زاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانه‌ای، نیمه‌باز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری می‌کرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقت‌زاده گفت: «دنبال یکی می‌گردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.» مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقت‌زاده که خسته شده بود، گفت: «می‌تونیم بیایم داخل؟»☺️ با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه. صاحب‌خانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقت‌زاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟» - «ماه‌زاده جرقه.» پرسیدم: «اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاه‌انجیری منطقه‌ی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بی‌سواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس می‌داد. سقف نداشت و زیر 🌧بارون و ☀️آفتاب درس می‌خوندیم.» چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم🤲. کاش می‌شد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا می‌گرفت دستش. یه روز درِ خونه‌مون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به 🍃معلم گفت: «زنم نمی‌خواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.» فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو ✨فقط آیت‌الکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمی‌خوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیت‌الکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیت‌الکرسی می‌خونم و دعاش🤲 می‌کنم.»😭 گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانه‌اش شکل گرفت. به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط می‌دونم خونه‌اش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون می‌تونم خونه‌اش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقت‌زاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقت‌زاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. 😭 به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش می‌گی؟» گفت: «دستش رو می‌بوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقت‌زاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش☺️ نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقت‌زاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتند اشک شوق می‌ریختند. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقت‌زاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین📹 فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم می‌گرفتم. دیدارآن روز، خاطره‌ای به یادماندنی شد. ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ مریم نامجو | حافظ‌هـ، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تک و تنها 🔹ساعات پایانی شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳؛ بعد از کلی کولی‌دادن به فاطمه کوچولو بالاخره خسته شد و قبول کرد برویم بخوابیم. 💡چراغ‌ها خاموش و من دزدکی گوشی‌ام📱 را چک کردم. چند ساعتی بود که بله را چک نکرده بودم. خبری دیدم به نقل از الجزیره که پیش‌بینی حمله قریب‌الوقوع ایران🇮🇷 را کرده بود. توجهی نکردم. هرچقدر پایین‌تر می‌آمدم و پیام‌های جدیدتر را می‌دیدم انگار دارد خبرهایی می‌شود؛ تا اینکه رسیدم به تکبیرها! 📺پریدم و تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. راستی راستی زدیم! فاطمه بیدار شد... سریع همه چیز را خاموش کردم و به زور برش‌گرداندم به رخت‌خواب. 🤲دعایی کردم و خوابیدم... *** 🔸صبح که پا شدم قبل از هرچیز باز 📱 گوشی‌ام را چک کردم. عکس یادگاری 🚀موشک‌ها با کربلا و بیت‌المقدس اشکم را درآورد. فیلم ذوق کردن آن رفتگر ساده‌دل از شنیدن خبر حمله، بغضم را ترکاند.🥹 اما یک فیلم خیلی مرا شکست. راستش را بخواهید از اینکه در همچون شبی تخت خوابیده بودم خیلی خجالت کشیدم. فیلمی بود که نه چهره‌ی پیرمرد پیدا بود، نه مکالمه مشخصی داشت و نه حتی پوستری خاص. پیرمرد شاهرودی از ذوق بی‌خواب شده بود و 🌌نیمه شب، تک و تنها، با یکی از کارتن‌پلاست‌های فله‌ایِ! روز قدس، زده بود به دل خیابان... ✍محمدصادق رویگر 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir